غزل پیرِ (طریقت) ثمن ، عطر تو را (هنگام خداحافظی)من زِچمن (گوناگون)

۩۩ ☫برآستان جانان (عشق خوشبحالی)جشن شعبان ☫ ۩۩۩

در شعرِ پُرتقالی من نیستی هنوز
پایان خشکسالی من نیستی هنوز

دلتنگ توست رَک به رَکِ تار وُ پودِ من
نقش وُ نگار قالی من نیستی هنوز

هستی دوای مرحم وُ درمانِ دردها
فکر شکسته بالی من نیستی هنوز

ای صد هزاروُ یکشبِ ما می رسی زِ ره
در کوزه سفالی من نیستی هنوز

ای صد هزار وُیکشبِ فاجعه رُخ می دهد هنوز
ای عشقِ خوشبحالی من نیستی هنوز

از غـزل گُل میتراود در سخن عطر تو را
نشئهءخوش میسراید بویِ تن عطر تو را
هر که درگیر نگاهِ: قد وُ بالای تو شد
در سُخن گُل میسراید از بدن عطر تو را
گرچه آرامِ سخن میرانی از شمسِ صبا
مطمئن در بزم هستی راهزن عطر تو را‌
نام نیکوی تو را وقتی به لب می‌آوَرَ م
می‌نِهد طرز بیانم ، به دهَنَ عطر تو را
چه شود، موقع هجران ، بخوانم غزلی ،
پیله‌ های‌ شبِ قربت به‌‌ وطن عطر تو را
می‌برد عطر تو را باد بهاران همه جا
باحوالت شدگان سوی چمن، عطر تو را
کاش هنگام خدا حافظی من زِ چمن
غزل پیرِ (طریقت) ثمن ، عطر تو را


1



جشنواره سالانه رام کردن گاو وحشی در هند/ خبرگزاری فرانسه



1

.

۩۩۩ ☫ حکایت،روایت(طریقت )مسعود بهنود ☫ ۩۩۩

این حکایت، روایت ازمسعود بهنود : باید دوباره شنید. مانند قصه باران ساز.

آن مرد چینی که وردی می دانست و باران باریدن می گرفت، نرخش یک یوان بود. تا زمانی که کسی شاگرد جوان او را اغوا کرد و پسرک کنار کلبه باران ساز دکه یی ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با نیم یوان.

در آن سال خشک، چند روزی مشتریان فراوان رسیدند و چینی جوان شادمان، آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان رو به مزارع تکیده نهادند، چشم به راه باران. دو روزی گذشت دکه چینی جوان پرمشتری بود هنوز، باران ساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه نهاده جلوی در کلبه خود، روی چارپایه یی نشسته بود در انتظار که ناگهان ریختند. روستاییان با نگرانی و فریاد ریختند به دکه باران ساز جوان که به فریادمان برس که زندگی مان رفت. معلوم شد به ورد جوان باران باریده ولی سر ایستادن ندارد و سیلی شده خانمان سوز. چاره چیست. جوان نمی دانست. نمی دانست که باران ساز پیر را دو ورد بود؛ با یکی باران می ساخت و با دومی باران را می گفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود.

و ما بسیاریم که ورد دوم نمی دانیم. و این زندگی است. تکرار هم می شود.

**************

وقتی در سال ۱۳۵۳ بهای نفت ناگهانی جهید و سه برابر شد، در میان کشورهای صاحب نفت ایران تنها کشوری بود که سازمان برنامه یی به آن وسعت و کارشناسان داشت. از همین رو کارشناسانش جلوی ناهماهنگی ها را می گرفتند و جلوی اسراف سد می گذاشتند. در آن زمان ایستادند که نباید این همه پول را وارد کشور کرد و خرید، بلکه باید با تاخیر و به تدریج این درآمد را در جاهای مطمئن سرمایه گذاری کرد و کم کمک عوایدش را آورد و صرف زیرساخت ها کرد. اما شاه از جهش قیمت نفت صدای سرنوشت شنیده بود و فرمان فرموده بود که ایران ظرف پنج سال در زمره کشورهای صنعتی بزرگ درآید. گفتند به فرمان دادن نیست و ساختار می‌خواهد. نپذیرفت.

گفته بود و دلالان فرنگی در سرش انداخته بودند که ظرف پنج سال ۲۰ نیروگاه هسته یی داشته باش، بلندترین ساختمان، اول پایگاه کنکورد، اولین جزیره تفریحی منطقه-چیزی نظیر دوبی امروز – و بزرگ ترین ارتش خاورمیانه را زیر فرمان داشته باش و صدها از این قبیل «ترین» ها.

عظمت رویا و دروازه های تمدن بزرگ جسارتش می داد که سخن همه کارشناسان سازمان برنامه را ناشنیده بگذارد، سهل است تهدید کند که درش را گل می گیرم. به شرحی که در خاطرات دکتر عبدالمجید مجیدی رئیس وقت سازمان برنامه نوشته شده، و خبرنگاران و ناظران آن زمان هم دیده اند که در رامسر چه گذشت، در کنفرانس تجدید نظر در برنامه پنجم، آن نطق معروف را فرمود که:

«هواپیما به سر باند رسیده عنقریب پرواز می کند، هر کس دل ندارد پیاده شود که من خود تا به اینجایش آورده ام و از این پس خود می دانم به کجا خواهم برد».

در آن زمان، سکوت و اطاعت بود، فقط یکی با ادب گفت چون عاقبت این کار می دانم نمی مانم تا تماشاگرش باشم، مهندس مجلومیان معاون اقتصادی سازمان برنامه بود. از همان رامسر کار دولتی را ترک گفت و رفت.

سه سال بعد از آن تصمیم از سر خودرایی و البته خیرخواهی، ده ها و بل صد ها کشتی که بارهای وارداتی برای ایران آورده بودند در بنادر جنوب صف کشیده بودند، تا چشم می دید بر سطح آب چراغ ها روشن بود و ملوانان و جاشوها شادخواری می کردند با پول ملت ایران که در یک سال چهارصد میلیون دلار دموراژ جریمه تاخیر در تخلیه بار دادند. امکانات بنادر، اسکله ها چند برابر شد اما سیمان به اندازه نبود، سیمان رسید، وسیله برای رساندنش به درون کشور نبود، کامیون های وایت – سفیدرنگ – امریکایی خریداری شد، راننده یی نبود، کنسولگری های ایران در پاکستان و بنگلادش مامور استخدام راننده درجه یک شدند، به رشوه تصدیق های ساختگی در کار آمد و تا ده تایی از کامیون ها در جاده بندرعباس به کرمان چپه نشدند کس به صرافت فساد در کنسولگری ها نیفتاد. این کامیون های وایت چندان ماند که چهار سال بعد از خریدشان نصیب لشگر صدام شد که انبارهای بندر خرمشهر را غارت کردند.

اما این همه حکایت نیست، چندان که کمبود برق، شهرها را در تاریکی برد، کارخانه ها با مشکل تولید روبه رو شدند، کارگران بیکار شدند، تورم سرسام آور شد، قیمت ها گرانی گرفت، هزاران بازرس استخدام شد که گرانفروشان را بگیرند، اصناف و بازرگانان گرفتار بی عدالتی بازرسان شدند و چرخه سقوط به کار افتاد، سیل جاری شد، گمان نرفت که این حاصل همان رخداد تجدید نظر در برنامه پنجم در رامسر است و حاصل دور زدن کارشناسان سازمان برنامه.مفاسد اقتصادی شکل گرفت، مردم دانستند این هیاهو از بهر چیست اما حکومت ندانست و رفت تا مدیران سابق و لاحق را قربان کند.

اقتصاد شکست خورده بود دیگر به دنبال مسببش می گشتند. و چون شکست یتیم است و پیروزی صد پدر دارد، پس جست و جو ادامه یافت و ساواک به ماجرای اقتصادی رنگ سیاسی زد. از اولین کسانی که در آن زمان به حکم بررسی های نخستین قربانی شدند فریدون مهدوی وزیر بازرگانی وقت و دو معاونش بودند که ساواک کشف کرد اولی عضو قدیمی جبهه ملی و دو دیگر از اعضای کنفدراسیون دانشجویی مخالف بوده اند. اما کس از کس نپرسید نکند ورد دوم را نمی دانیم. چنان که وقتی دیگر بار سیل به راه افتاد به خود نگفتیم مومن از یک سوراخ نباید دو بار گزیده شود. ما گزیده شدیم نه دو بار که بارها.

در اقتصاد شکست خوردیم به پای سیاست نوشتیم، در سیاست کم آوردیم سراغ اقتصاد رفتیم مگر با یارانه اش جبران کنیم. هر بار دشمنی قهار در جیب داشتیم که بیرونش کشیدیم و ناسزابارانش کردیم. آن بار شاه گفت هر بار ما گفت وگوهای نفتی داریم مملکت شلوغ می شود. نگفتیم این همه از قامت ناساز بی اندام ماست.

مسعود بهنود

دوباره میکده را فتح باب خواهم کرد
منم که یک شبه ترک شراب خواهم کرد

بیا به میکدهء ما وُ از حساب نترس
چو پیرِمیکده آخر حساب خواهم کرد

اگرچه جامعه ای را شعف نگهداری
برای کسبِ ترقّی شتاب خواهم کرد

نگو کتاب مفید است اگر کسی خواند
هزار مفسده رابا حجاب خواهم کرد

کسیکه صاحب ذهنی خراب می آید
تمام مجلسیان را خراب خواهم کرد

نبود قابل باور، کسی چه می داند
زمانه زاغ و زغن را عقاب خواهم کرد

برای خورده شدن،گَلِه گوسفندان را
دروغ بر سر منبر مجاب خواهم کرد

به فکر راه نجاتم بدست پیرمغان
دوباره نقش پلیدان بر آب خواهم کرد


خــُلدستان طریقت(تاریخ مصرف+فروع دین )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خُلدستان:شعر اشعار/ طریقت )(دوبیتی)

۩۩۩ ☫ باشعر اشعار/ طریقت )(دوبیتی) ۩۩۩

دو فنجان مهربانی «یارَّب» از عشق

به جای کیک وُ شیرینی لب ازعشق

مکانی پشت جنگل ها شب از من

بـه هنگام همـآغوشی تب از عشق

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگجدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

با مستی آغــــوش وُ لب وُ خنده نَمی
از شادی بی شــــائبه وُ عشق یَمی
من باشم وُ عشق وُموسیقی بادآباد
ایـــوان وُ غروب وُ قهوه ی تـــازه دَمی

ای به نگاه مست تو ، من به فدای روی تو
تا تونگاه می کنی ، پا نکشم ز کوی تو

گرچه زبانه می کشی آتشِ عشوه ات مرا
بر دو جهان نمی دهم یک سر تار موی تو

اهلِ(طریقت)ارشوی، به ز شراب و جام می
کی ز سرم برون شود یک نفس آرزوی تو


شَب است وُ آنچه دِلم کرده آرزو کُـفرست
زِ عمر نشمرم آن انجمن کزو کُـفرست

زِ چشم‌ِ شوخِ حریفان صنم چِه پوشی روی‌؟
بپوش قلبِ خود از وی که آبرو کُـفر ست

حذر چِه می‌ کنی از چشمِ مجلس واعظ
زِ قلبِ خویش حذر کن که گفت‌ و گو کُــفرست

نگاهدار دِل از آرزویِ هـــر مَحَرم*
که فر وُ جاه وُ جمالِ زنِ نکو کُـفــرست

خیالِ شَرع مکن جــز‌، حجابِ شیخ امروز *
که چو روزگار نَیَرزد َدگــر، رفو، کُــفرست

شنیده‌ ام بِه زنی گفت مردِ بد عملی
که نیست شوهر وُ مطلوبِ کامجو کُــفرست

قدم گذار بِه مجلس ، رئیس محفل گفت
بِه شوهرِ تو که آن سروِ مشکمو کُــفر ست

چو این کلام‌، زن از شیخِ نابکار شنید
بِه قلبِ خویش بزد دست وُ گفت‌: او کُـفـرست

خدا وُ عِشق وُ عفافند رهبرِ زنِ خوب*
بهشتِ شادی وُ فردوسِ آرزو کُفــرست

خزان پردهٔ مویین حجابِ عفت نیست
هزار نکتهٔ باریکتر زِ مو کُــفرست‌

خــُلدستان طریقت(تاریخ مصرف+فروع دین )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

هردَم غزلم شعر (طریقت)گوید(این راز وُنیازِمن) بسی ناز آمد:امشب غزلم به کوی پرواز آمد

امشب غزلم ،به کوی پرواز آمد
ازدیشب خود به سوی آغاز آمد

از آنچه سروده ام عسل شیرین شد
از نغمهءخوش ،همیشه دمساز آمد

قد قامت الصلوة در نیمه شبی
از راز نیاز ،جلوه یِ ، ابراز آمد

من ماندم وُ لب گزیدن وقت قنوت
در انجمن عشق ، سر افرازآمد

زان آتش بِنهفته ، به هنگام قیام
از سوره ، الحمد ، به اعجاز آمد!

آزردهء خاطرم به هنگام رکوع
تکرار سجود ، شیخ ، شیراز آمد

خورشید غزل، دوباره شرمنده شده
هنگام سحر نویدِ اهواز آمد

هردم غزلم شعرِ(طریقت) گوید
(این راز وُنیازِمن) بسی ناز آمد

خادم بزم ادب بيدلِ فرزانه است
شاعر دريای شعر محفل جانانه است
بادهء نوشين وصل معرفت است وُ كمال
قاضي ديوان شرع در ره ميخانه است
گفت كه شوريده ام از همه بُبریده ام
در پي پيرِ مغان از همه بيگانه است
شيوه افسونگری جِـــلوگه دلبران
صبح سلامت دميد كار بشكرانه است
رايت علم و هنر دامن شمس سما
رونق این انچمن محفل شاهانه است
كوكب رخشنده ديد شاهد زيبا غزل
شعر وُ غزل سر كشيد شاهد فتانه است
گل كه چنين خنده کرد باغ همه جلوه کرد
شمع شبستان شعر آفت پروانه است
خسرو مُلک سحر گفت:(طریقت) سخن
قامت يارم سهی این سخن افسانه است

۩۩۩ ☫ اشعار مناجات خُلدستان (طریقت)مثنوی ☫۩۩۩

بار الــها، در مُــناجـــاتم چنین

از تو می‌خواهم، رهانی از کمین

زانکه عقل هر که را کامل کنی

هر دو دنیــا را به وی واصل کنی

آدمی ، از علم کامل می‌شود

وز تعلم، علم حاصل می‌شود

جون توانا می شود ، دانا ناگزیر

قاضی القضات شد ، شیخ کبیر

شاعرت :، یارب، به دانایی رسان

تا ز شَرّ جهــل باشم در امان

در حقیقت وارهان ، از کاهلی

این (طریقت) را ز بیمِ تنـــبلی

تا مرا خُـــلد برین مآوا بُـود

بعد ازین از دوزخم پروا بُـود

۩۩۩ ☫این (طریقت)نیز فخر اولیاست ☫۩۩۩

گدایان بهرِ روزی طفل خود را کور می‌خواهند
طبیبان جملگی این خلق را رنجور می‌خواهند
گمانم مرده شویان راضـی‌ند بـر مُرگِ مـردم
بنازم مطربان کاین خلق را مسرور می‌خواهند
ادامه نوشته

خُلدِستان (طریقت) فخر اولیاء  مطربانِ مسرور (دوبیتی )تبار

۩۩۩ ☫ اشعار مناجات خُلدستان (طریقت)مثنوی ☫۩۩۩

بار الــها، در مُــناجـــاتم چنین

از تو می‌خواهم، رهانی از کمین

زانکه عقل هر که را کامل کنی

هر دو دنیــا را به وی واصل کنی

آدمی ، از علم کامل می‌شود

وز تعلم، علم حاصل می‌شود

جون توانا می شود ، دانا ناگزیر

قاضی القضات شد ، شیخ کبیر

شاعرت :، یارب، به دانایی رسان

تا ز شَرّ جهــل باشم در امان

در حقیقت وارهان ، از کاهلی

این (طریقت) را ز بیمِ تنـــبلی

تا مرا خُـــلد برین مآوا بُـود

بعد ازین از دوزخم پروا بُـود

۩۩۩ ☫این (طریقت)نیز فخر اولیاست ☫۩۩۩

گدایان بهرِ روزی طفل خود را کور می‌خواهند
طبیبان جملگی این خلق را رنجور می‌خواهند
گمانم مرده شویان راضـی‌ند بـر مُرگِ مـردم
بنازم مطربان کاین خلق را مسرور می‌خواهند

۩☫من از تبار ایرانیانم (طریقت )خوش آمدید(دوبیتی) شعر ۩۩۩

۩۩خُلدِستان طریقت۩۩
۩۩☫ برآستان جانان (سعدی ) شیخ اجل ☫۩۩
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن گهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی
بگفت احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی
سر دست از دوعالم بر فشاندی
�گلستان حضرت سعدی�

با حضرت عشق همسری معشوقه
از هرچه فرشته برتری معشوقه
گنجینه ی اختری تو در مجموعه
در هر دو جهان جواهری معشوقه
غزالِ شعر را آرایه دارم زبان شهر را هم پایه دارم
من از راز الفبای تو محرم قناری ،بلبلی سرمایه دارم
ح. (طریقت)
تو را برای دَمی عاشقانه کم دارم

تو در میانه ی دریا کـرانه کم دارم

تو را سپاس و آغوش مهربانت را

برای خلوتِ یک شاعرانه کم دارم

غروب آمد و اسباب غم فراهم شد

برای از تو سرودن بهانه کم دارم

من آن هـوای بهاری به زیر بارانم

برای با توشدن آشــیانه کم دارم

نخواه از تو و این میل کهنه برگردم

که در برابر حرفت گمانه کم دارم

ببخش اگر سخنانم تو را مکدر کرد

من از تبار (طریقت) ترانه کم دارم

گُم شدن پیداشدن دین من است
نیستی دراصل آئین من است

اندک اندک می روم در کوی دوست
ترک این چرخ فلک زین من است

من به یک دم در جهان گردش کنم
گُم شدن گام نخستین من است

این زمان دور جهان گردم چوچرخ
چرخش ایام شیرین من است

این (طریقت) نیز فخر اولیاست
جملگی اشعار یاسین من است

گفت:مثلا در شهرک اکباتان تهران(مورد واقعی است) استخری هست که هر روزی شرایطی تازه را بر مشتری تحمیل می کند و مشتری هیچ حمایتی یا نظارتی از سوی دستگاه های ناظر چون تربیت بدنی و بهداشت مشاهده نمی کند. یک روز نرخ ها را چند برابر می کنند. روز دیگر ساعات استفاده از استخر محدود می شود،زمانی از تعداد نجات غریق و کارکنان می کاهند و یک روز شامپو و هرگونه مواد شوینده از دوش ها و دستشویی ها حذف می شود. حالا من نگرانم که روزهای آینده بگویند برای تامین آب استخر نیز هر کس از خانه اش سطل آبی بیاورد!! گفتم: تو در برابر همۀ این تضییقات اعتراضی نکردی؟

گفت : من از هر گونه درخواست و اعتراض نومیدم. حالا ببینم با نوشتۀ تو آیا مسئولی سرمی زند و نظارتی می کند؟ یا کار من به آخر و عاقبت خر ملّانصرین ختم می شود!!

می گویند ملّا نصرالدّین الاغی داشت که هر روز بار می کشید و سواری می داد و ملّا روزی سه کیلو جو به او می داد. روزی برای صرفه جویی یک کیلو از سهمیّۀ جو الاغ کاست. ولی الاغ همچنان روزهای پیشین بار می برد و سواری می داد. روزهای پسین هر روز مقداری از سهمیّۀ جو الاغ کاست،ولی دید الاغ همچنان بار می برد و سواری می دهد. ملّا پیش خود گفت من عجب نادانی بودم که اصلاً به الاغ جو می دادم. بنابراین سهمیّۀ جو الاغ را بکلّی قطع کرد. روز بعد که وارد طویله شد،دید الاغ مُرده است!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟! عالم ملکوت هیچ‌گونه سنخیتی با عالم ماده ندارد. از این‌رو خداوند وقتی می‌خواهد با پیامبران خود سخن بگوید، سخن خود را با زبان آن پیامبر توسط فرشته وحی منتقل می‌کند و این سخنان از طریق این فرشته (جبرئیل امین) به اذن پروردگار از زبان عالم ملکوت به زبان عالم ناسوت در می‌آید و به کتاب آسمانی تبدیل می‌شود تا پیروان آن پیامبر بتوانند به دستورات خدا عمل نمایند.

غآغآ ! غَمِ جَهان مَخور ، این نیز بُگذرد

عمرت چو هست بر گُذر ، این نیز بُگذرد

گر بَد کند زمانه ، تو نیکوخِصال باش

بُگذشت اکثر عمر ، این نیز بُگذرد

غآغآ :به روزگار نَه بر وِفقِ رایِ توست

اَندُه مَخور که بی ­خَبَر ، این نیز بُگذرد

می سوزد آن :دلِ ، مردانِ مرد را

خاکت بسر ،بِتَر ، این نیز بُگذرد

مِنَّت خُدای را که شبِ دیرپایِ غَم

اُفتاد با دَمِ سَحَر ، این نیز بُگذرد

حَوادِث این (طریقت) نیز فخر اولیاست

اولیا : باشد خطر ، این نیز بُگذرد

تَشویشِ خاطر است ولی شُکر چون نکرد

ایزد قَضا جُز این قَدَر ، این نیز بُگذرد

زبان‌ها در کتاب‌های مقدس دلیل بر برتری اقوام و امت پیامبران ادیان آسمانی نیست بلکه وسیله‌ای برای برقراری ارتباط میان آسمان و زمین است که در برهه‌های مختلف بوده تا پیامبران بتوانند پیام‌های وحی را دریافت کنند و بدون هیچ تغییری در کلمات، آن را به امت و پیروان خود منتقل نمایند.

وقتی پروردگار متعال سطح کلام خود را به سطح کلام و زبان یک قوم در می‌آورد، ما که باشیم که خرده بگیریم و بگوییم �چرا باید نمازهای خود را به زبان عربی بخوانیم� ما باید به احترام اراده پروردگار که زبان عربی را زبان وحی برای دین پیامبر خاتم برگزیده است، زبان قرآن (عربی) را گرامی بداریم و تحت تاثیر شبهه‌افکنان و اسلام‌ستیزان دیروز و امروز ،فردا،قرار نگیریم.

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

خــُلدستان طریقت۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ما (طریقت) پیشگانِ مرز وُ بُـوم (مثنوی) خلدستان

آیت الله از پی گشت و گذار

پاسدارش کرد عبور از مرغزار

چاکران وُ نوکران اندر رکاب

حافظان از هر طرف در پیچ و تاب

خیمه وُ خرگاه وُ بنز آمد براه

آیت الله است اینک پادشاه

شد هتل اندر هتل ها خوشگوار

خیمه وُ خرگاه آنجا استوار

شیهه اسبان و مداحان کنون

قشقرق افکنده اندر وی جنون

صدر اعظم در کنار رهبری

یک نفس اندر مجیزش خرخری

آن طرف تر پیر مردی زنده دل

فارغ از این دنگ وُ فنگِ آب وُ گل

قلقلی افکنده در قلیان خویش

خلوتی در پشت آن گیسوی خویش

پیر فرزانه کنارِ خلــوتــی

دیده رهبر را اسیر جَــلوتی

زد بفرمایی که ای حبل المتین

ما به ایمانِ قدیم خود یقین

پُک بقلیان میزند بی ترس وی

مطلع رهبر نمود از ماهِ دی

گفته این رهبر خدا همراه اوست

آنکه مردم را نوازد شاه اوست

ملتت بیزار تبعیض است و بس

راه قانون گیر و بگذر از سپس

دین نداری: لا اقل آزاده باش

فکر میهن باش یا فرزانه باش

گریه در چشمان رهبر حلقه زد

حسرت اندر روح و جانش خیمه زد

در جواب آن سخن های گران

وی نگاهی کرده سوی چاکران

چون تواند بگذرد زین رهبری

یا ز عنوان مقام اَبتری

قصد سنگینی چنین صعب العبور

مسچدالقصی شده چون چوب زور

ای خوشا بر حال آن درویش زار

بهره می جوید چنین در لاله زار

این همه جنت به میهن ساخته

وادی ارواح گلشن ساخته

چون برای زندگی : این زین و برگ

بی گمان ابتر شده سلطانِ مرگ

چونکه رهبر را سخن شد انتها

پیر فرزانه شنیدی منتها

رو به رهبر کرد و گفتا این گذشت

کار مردان است و دارد ناز شصت

من به اسلامی سپردم تو بباغ

من پی نورم تو دنبال چراغ

در گذشت ما کند روشن زمان

حسرت کس را نخور اندر مکان

آنچه را باشد فنا در این جهان

کسبِ قدرت شد کذائی در توان

در بقا چون دل ببستی برده ای

ورنه در ایران تو بازی خورده ای

چون عدالت پیشه کردی در وطن

فقر را بیچاره کردی جان وُ تن

ما (طریقت) پیشگانِ مرز وُ بُـوم

درحقیقت شد دچار جُـقدِ شُـوم

۩۩۩ ☫ زمین:عزَوجل +بهشت: جنگ وجدل +(طریقت)شیخ اجل ۩۩۩

وقتی زمین عَـزَ وَجَل می شود مرا

لبهای حوریان چو عسل می شودمرا

خیلی شکیل بزم غزل افتتاح شد

زین انجمن دوباره مَچل می شود مرا

اِمشب برآمده است همان ماهِ لَم یزل

فتانه ای که حُسن اَجل می شود مرا

لیلی وَشی ماه رُخی گُلپری خجل

سیمین بری ،چگونه بغل می شود مرا

« یکدست جام باده وُ یکدست زلف یار»

مفعول وُ فاعلات وُ فعل می شود مرا

زین انجمن که باده حلالست ساقیا

ساغر بریز ،عینِ گُسل می شود مرا

بسمل شدم (طریقت) ما مبتذل مخوان

رفتن:بهشت جنگ وُ جَدَل می شود مرا

۩۩۩ ☫ اَشعار/با(طریقت) سپس ☫ ۩۩۩

تاولِ روح من از زخم سَنان بیشتر است
در اَزل مَــرهَـم اندوه جهان نیشتر است

واعظ از خدعه و سالوس صلا در می داد
وَرنه در وضع خودش مصلحت اندیش تر است

زاهد، آن نیست که همواره ریاضت بکشد
هر که غمخوار یتیمان شده درویش تر است

واعظان مسجد وُ محراب غنیمت دانند
عالِم از اینکه دل اهل سَرا ریش تر است

با (طریقت) سپس از عیش و طرب دم مزنید
شاعر غم زده با سوز مِحَن خویش تر است

حمید محمد مهدی طریقت جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

۩خــُلدستان طریقت(مثنوی:مرز وُبوم+دی )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خُلدِستان طریقت : برآستان جانان  شعر وصال شاعر نهج البلاغ را

۩۩۩ ☫ شعر وصال شاعر نهج البلاغ را ☫ ۩۩۩

هركاج يادگار بهاریست باغ را
امّا به تیر تيز بزن زاغ باغ را

بايد به ابروان تو ايمان بياورند
بانخل های سربه فلک درعراق را

عطر وصال می رسداز کوچه كوچه ها
رنج فراق می درَد این اشتیاق را

رعدم كه داد مي‌زنم و زَجه می‌كشم
آئینه وار هق هق شمع و چراغ را

رنج فراق رفت ازین نظم پُر فسون
شعر وصال شاعر ، نهج البلاغ را

دوباره میکده را فتح باب خواهم کرد
منم که یک شبه ترک شراب خواهم کرد

بیا به میکدهء ما وُ از حساب نترس
چو پیرِمیکده آخر حساب خواهم کرد

اگرچه جامعه ای را شعف نگهداری
برای کسبِ ترقّی شتاب خواهم کرد

نگو کتاب مفید است اگر کسی خواند
هزار مفسده رابا حجاب خواهم کرد

کسیکه صاحب ذهنی خراب می آید
تمام مجلسیان را خراب خواهم کرد

نبود قابل باور، کسی چه می داند
زمانه زاغ و زغن را عقاب خواهم کرد

برای خورده شدن،گَلِه گوسفندان را
دروغ بر سر منبر مجاب خواهم کرد

به فکر راه نجاتم بدست پیرمغان
دوباره نقش پلیدان بر آب خواهم کرد


۩۩۩ ☫اشعار (طریقت)درس معلّم ☫ ۩۩۩

[][]درس معلّـــم اَر بُوَد زمزمهء محبّتی[]
[][]جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را[]

‍ آشنایت بوده ام بیگانه تعبیرم مکن

با نگاه سرد خود اینگونه تحقیرم مکن

من نمیخواهم بمانی از سر دلسوزی ات

زار و بیمارت شدم ،دیگر زمین گیرم مکن

خسته ام از ناله های گاه و بیگاه خودم

شانه ات را هم نمیخواهم نمک گیرم مکن

یا مَکُش من را دگر با خنجر بی مهری ات

یا به نیش طعنه ات از زندگی سیرم مکن

گرچه من را کرده ای بازیچه ی دستان خود

بی وفا با خفت و خاری دگرپیرم مکن

می روی آرامِ جان ،پیوسته جانم می رود

می روی پیوسته وُ آهسته زنجیرم مکن

عاقلی فـرزانه بودم در (طریقت) سال ها

لحظه ای وآ مانده ام دیوانه تفسیرم مکن

۩۩۩ ☫ اشعار :(قصیده )/رفیق (طریقت) (بهمن)روایت ☫ ۩۩۩

میجویمــت ز اَنـجمِ بی‌تابم ای رفیق
می‌ یـابمت شبِ بی‌خوابم ای رفیق

مبهوت مانده‌ام نه! به دنبال آن نگاه
پلکی نمی‌زند شب مهتابم ای رفیق

سر رشته های زاگرس امّـا شبی گذشت
در رود خانه های شهر چو مرغابم ای رفیق

در انجمن کنار نیامد، زدم به خوآب
در خــوابِ نـــاز چه گردابم ای رفیق

زان محفلی که اهل(طریقت) پرید و رفت
دنبال آن پرنده‌ی چشم آبم ای رفیق

تکرار:شاعر کجاست )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان (طریقت )منزل سالکان اشعار

۩۩۩۩☫برآستان جانان (طریقت )منزل سالکان اشعار ☫۩۩۩۩

خوب است که ما معدن ایمان شده ایم

افسرده نگشته وُ پشیمان شده ایم

اخـبـــار ،،،بِـلادِ کـــفـــر بـــاور ««نکنید»» ،،،،

فاسق شده اند وُ ما مسلمان شده ایم !!!!

Related image

سالک لولی وَش، دستار از سر باز کرده از دو طرف آویزان روی زمین کشیده می شد. تلو تلو خوران از خود بیخبر می آمد. حوران، مَشک به دوش جام به دست، از هول و هراس، گرد حافظ حلقه زده چون نگینی او را در میان گرفتند و به مرد لولی اشارت کردند. حافظ او را شناخت با تعجب پرسید: « اینجا چه میکنی خیام؟ آنگونه که در سوابق درج است برای گفتن اذان هم صدایت نمی کردند! چه به هم نشینی با حوران در بهشت؟»

خیام از لحن بیان حافظ مکدر شد بر حسب ادب و احترام، کرنشی کرد دستار از سرش افتاد. در همان حال با خضوع گفت:

ای دل زغبار جم اگر پاک شوی

تو روح مجردی بر افلاک شوی.

اضافه کرد: «هیزم تر به کسی نفروخته ام. خون بیگناهی نریخته ام، فرزند خلف خیمه دوزی هستم با عرق جبین نانم را داده، با همت خود تحقیق در علم نجوم کرده اعتباری کسب کرده ام. گاهی لبی تر می کردم، آنهم نه برای خوش گذرانی، بلکه برای برهم نخوردن توازن کائنات بوده!. اما از بخت بد من، هرکس دستی درشعر خمار آلود داشت همه را به حساب من گذاشت و هرچه به کام خود ریخت به نام من زد تا خود مبرا کند. سهل انگاران هم بدون تحقیق همه را به نام من ثبت کردند تا دفتر قطوری شود که در هیچ محکمه ای قادر به دفاع نباشم.

حافظ که فکر میکرد حواس خیام سر جایش نیست، از جواب دندان شکنی که داده بود یکه خورد و برای آنکه پیش حوران خود را از تک و تا نیندازد گفت: « من که باشم که بخواهم در کار خدا خلل وارد کنم؟ اما هرچه فکر می کنم شاهین قضا جور در نمی آید. کلام خدا قران را به چهارده روایت از حفظم، با اینحال چیزی شبیه هفت خوان شاهنامه را طی کرده ام تا به منزل جانان رسیده ام. بوی الکلی که از رازی می خریدی، هفت محله را پر می کرد، تو را چه به منزل جانان و همنشینی با حوران...؟

ــ ببین دوست گرامی، احترام خودت را نگهدار و اینقدر قُپی در نکن! با تمام ارادتی که به تو دارم باید بگویم؟

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

صد لقمه خوری که می غلام است آن را.

در ضمن، از قول خُلدستان طریقت گفته:

بـــر سر خُم نبود بی خبران را گذری

ساغروُ ساقی همه اش با می وُ مینا گذرد

تا ابریقم رابر سرت نشکسته ام و پیش حوران سکۀ یک پولت نکرده ام راهت را بگیر و برو. خیال کردی از بذل و بخشش هایت از اموال غیر را خبر ندارمم؟

ــ بذل و بخشش مال غیر توسط من؟ آنهم حافظ قران؟

ــ بله شما، قضیه ترک شیرازی چی بود؟ اصلا شیراز ترک داشت که براش بذل و بخشش می کردی؟ در دیوانت هست. خودت گفتی. مگر اینکه حاشا کنی:

اگـر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمر قند و بخارا را

سمر قند و بخارا مال کی بود؟ مال آدم بد بختی که در امورات ومعیشت خرج خانه اش لنگ بود!.

ــ خب معلومه که خالی بستم. از اول می دانستم که دل ما را بدست نمی آورد. سر همین یک بیت تا چند ماه با همسرم کش و قوس داشتیم. اگر پا در میانی خواجوی کرمانی نبود کارمان با همسرم بیخ پیدا می کرد.

ــ از اینها گذشته، آقای حافظ قران، اگر ریگی به کفش شما نبود، چرا نمی گذاشتند در قبرستان مسلمانان دفن شوی؟ این را دیگر من نمی گویم، تاریخ می گوید.

ــ بله، در این مورد حق با شماست. عده ای متعصبِ دماغ گنده که ممکن است در هر دوره ای پیدا شوند فکر می کردند کلید بهشت دست آنهاست!. تفألی به دیوان خودم زدند و به جهالت خودشون پی بردند.

خیام حال طبیعی پیدا کرده بود و حوران ترس شان ریخته بود. اندک اندک به گرد آن دو فرهیخته حلقه زده، چون پرگاری که به گرد نقطه ای دوران کند می گردیدند. آواز برگ درختان به وجدشان آورده بود. دست افشان و پای کوبان نوش نوش می گفتند.

خیام به برگها اشاره ونجوا کرد: « در وعده الهی شک نتوان کرد که فرموده:( برگهای درختان در بهشت، زیباترین آهنگ ها را خواهند نواخت.) نمی دانم چه سری در کار است که تو را سنبل عشق و عرفان می دانند و مرا میخواره...!.»

ــ چطور نمیدانی؟ غزلهای عارفانه مولانا را ، با عاشقانه های سعدی در هم آمیخته کاری کرده ام کارستان...

خیام مبهوت کلمات جادویی حافظ شده بود، بدون اختیار فریاد زد:

ندیدم خوشتر از شعر تـو حافظ

بـــه قرآنی که اندر سینه داری.

ــ شکسته نفسی می کنی خیام، یک رباعی تو با یک دیوان غزل من برابری می کند. راستی یادم رفت بپرسم، از کجا می آمدی که اینهمه پریشان احوال بودی؟

ــ از دیدار نظامی گنجوی می آمدم.

ــ عجبا! تو از نیشابور، او ترک آذر بایجان، با چه زبانی گفتگو می کردید؟

ــ همصحبتی با نظامی، چنان لذت بخش بود که ندانستم دَخل سه کوزه شربت طهور را، کی در آوردم؟

ــ وقت بسیار است. حوران غرق در دست افشانی هستند. وقتی صحبت از شعر و شاعری می شود گذر زمان را احساس نمی کنم. بگو ببینم با نظامی از چه دری سخن گفتید؟

ــ واقعیت این است وقتی وارد قصر نظامی شدم از خودم خجالت کشیدم!.

ــ چرا؟ مگر چه دیدی؟

ــ بزمهای عاشقانه در هرگوشه آراسته بودند. یک جا شیرین بود و فرهاد. جایی دیگر خسرو و شیرین، لیلی و مجنون و... وقتی رسیدم که نظامی در مجلس لیلی و مجنون لمیده بود. می گفت، هر چند ساعتی باید کنار یکی از اینها باشم و قصۀ دلدادگی های شان را از نو بسرایم. آنچه از مجلس لیلی و مجنون یادم مانده این بود که:(... و لیلی از قبیله عامریان بود در پای کوه نجد. قیس دیوانه وار از عشق او کوه را طواف می کرد مجنون خطابش کردند. این دو در مسیر مکتب خانه آشنا شدند. هنوز کسی بلوغ لیلی را ندیده بود. اول عشق شان پنهان بود. وقتی بر ملا شد و همه فهمیدند، رسوای عالم گشتند!.

مادر لیلی، ماجرای عشق دخترش به مجنون را شنید و نصیحت ها کرد. کار از نصیحت گذشته بود و داستان عشق و دلدادگی آنها دهان به دهان ، کوه به کوه، رود به رود گشت و جهان را پر کرد.مادر ناچار شد ماجرای عشق دخترش به قیس را به همسرش بگوید تا آب از سرشان نگذشته چاره ای بیندیشد. پدر دیوار قلعه را بلندتر کرد و خانه را زندان و درِ مکتب خانه را به روی لیلی بست.مجنون مانند مرغ عشقی که جفتش گرفتار صیاد شده باشد از عشق لیلی می گفت و گرد مکتبخانه ای که شبیه زندان شده بود می گشت. کوچه ها برایش تنگ شده بود و کودکان سنگ بر او می زدند و مجنون خطابش می کردند...»

یکی از حوران چنان به وجد آمده بود بدون درنگ گفتار خیام را قطع کرد گفت:« اینرا خودم از زبان عابد ساوجی شنیدم که می گفت:

( هرشب مجنون زلف پریشان کرد رقصید با باد

بیچاره دل لیلی، خون شد در زندان باباش.)

حوران انتظار رفتاری چنان شگفت را بدون ملاحظه حافظ از یار خود نداشتند هورا کشیدند و کف زدند. حافظ تحت تآثیر رفتار غیر منتظره حوران قرار گرفت همراه آنها کِل کشید و دست افشانی کرد. خیام که مبهوت رفتار مریدان و مراد شده بود سخن از دست داد یادش رفت چه می گفت؟ حافظ به دادش رسید یاد آور شد: درباره ملاقات با نظامی و افسانه عاشقانه لیلی و مجنون می گفتی.

خیام رشته کلام را در دست گرفت ادامه داد:« بله، مجنون هر روز با پای برهنه به اطراف کوه نجد می رفت وشبانه با پای خونین به خانه بر می گشت. پدر و مادرش در اندوه تنها پسرشان خون به دل شده بودند. از رفت و آمدهای روز و شب خسته شد تصمیم گرفت شب را در صحرا بماند.

پدر برای دیدار مجنون به صحرا رفت دید جلوی غاری نشسته و از عشق لیلی سر بر سنگ می کوبد. حیوانات وحشی برای همدردی با مجنون ناله و شیون میکردند اشک می ریختند. حال پدر خراب شد نتوانست جلو برود بر زمین نشست. مدتی به آن حال بود تا حالش بهتر شد جلو رفت گفت: این چه حال و روزی ست که برای خودت درست کرده ای؟

مجنون توان ایستادن نداشت. به زحمت خود را به پای پدر رساند و آنرا بوسید. پدر از رنجها و گریه های مادرش گفت و نصیحت ها کرد.اما مجنون در جواب گفت: دست خودم نیست، روح من است که مرا به سوی لیلی می کشاند. گیرم که به طرف او نروم قضا و قدر را چه کنم؟ سر نوشت مرا چنین رقم زده اند.

شبی مجنون به لیلی گفت ای محبوب بی همتا

تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد.

دل کندن و رها کردن فرزند در آن حال رسم مروت نبود گفت: به خانه برگرد سرو وضع خود را سامان بخش قول میدهم به خواستگاری لیلی بروم. وقتی این را شنید نیرو گرفت واز جا برخاست و با پدر همراه شد. پدر فرصت را غنیمت شمرد و مجنون را نزد پیر صومعه برد تا دعا و نصیحت اش کند. پیر گفت: چاره ندارد، او را به عشق خود رها کن.

فارغ از حال جـگر سوختۀ عشق مباش

کــه بــه آتشکـدۀ سینه شررها دارد.

او را نزد عابدی مستجاب الدّعوه برد. عابد به پای مجنون افتاد و عشق او را ستود وگفت: کاش منهم چون تو بودمی!. چاره را در آن دیدند قیس را به زیارت کعبه برند شاید عشق لیلی از سر بیرون کند. به محل لیلی که رسیدند به خاک افتاد گفت: کعبۀ من اینجاست، مرا کجا می برید...؟»

حافظ طاقت نتوانست آوردن با آهی جگر سوز به حوران گفت:

هزار سال می گذرد از حکایت مجنون

هنوز مردم صحرا نشین سیه پوشند!.

خیام ادامه داد:« بله همین طور است که می فرمایید. پدر لیلی مشهور و دولتمند بود دختر دُردانه خود را به آس و پاسی چون مجنون نداد. یک روز او را پشت در خانه شان دید که سماق می مکید گفت:

در کوچۀ ما هرگز دردانه نخواهی یافت

دردانه اگر خواهی از کوچه ما گم شو

مجنون از عشاق آن روزگاران بود، دست بردار نبود. پدر را به خانه لیلی فرستاد. جوابش کردند. لیلی را به ابن سلام، مردی متموّل از قبیله بنی اسد دادند. لیلی همان شب اول دخل گربه را آورد و سیلی جانانه ای در گوش ابن سلام نواخت و داغ کباب بر دلش گذاشت تا بفهمد برّۀ دزدی خوردن ندارد!.

نظامی گنجوی می گفت: قبل از ازدواج ابن سلام با لیلی، ابن سلام را دیدند در محل سرگردان است و دست بر سر نهاده و خون از سرش جاریست. پرسیدند سرت را که شکست؟ گفت مجنون. علت را پرسیدند گفت: مجنون پیام داده بود :

ای که از کوچۀ معشوقۀ ما می گـــذری

بر حذر باش که سر می شکند دیوارش.

گفتند تو چه کردی؟ گفت : گوش نکردم یک بار دیگر از کوچۀ لیلی گذشتم. ابن سلام ناکام از دنیا رفت. دیری نگذشت فتیله چراغ لیلی هم خاموش شد. محل قبر او را از مجنون پنهان کردند. مجنون گفت: آنقدر خاکها را بو می کنم تا به بوی تن لیلی برسم ...))

حافظ که از شور و دلداگی افسانه آندو از خود بیخود شده بود عذر خواست و سخن خیام را قطع کرد رو به حوران کرد وگفت:« عشق سوزی دارد که تنها مختص انسانها نیست. با مطلبی که خیام از پنهان کردن قبر لیلی گفت، یاد داستانی از دو گنجشک عاشق افتادم که خودم گفته ام، خیام اگر اجازه دهد بیان کنم.»

خیام که گوشه چشم اش به نم نشسته بود متواضعانه گفت:« کلام شما چنان شیرین است و حلاوت دارد اگر زهر هلاهل خورده باشم آنرا خنثی می کند. بفرمایید تعریف کنید.».

حافظ داستان عاشقانه دو گنجشک را اینگونه تعریف کرد:« گنجشک به عاشق و شیفته خود گفت: اینقدر به من نچسب. اگر پدرم ما را با هم ببیند زندانی ام می کند نمی توانیم همدیگر را ببینیم.».

گنجشک عاشق گفت:« چه بهتر! تو را از او خواستگاری می کنم.»

ـ « پدرم آدم متعصب و لجبازی است. از این محل کوچ می کند جایی می برد ما را که پیدایم نکنی.»

ـ :« نگران این موضوع نباش. درخت به درخت، شاخه به شاخه، آنقدر می گردم و بو می کشم تا می رسم به درخت و شاخه ای که بوی تو را بدهد. حالا به جای این حرفها، روی تیر برق بنشین گوش کن. زیباترین آهنگی را که برای تو ساخته ام را با سیم های برق برایت بنوازم!.»

گنجشک روی تیر برق نشست منتظر شنیدن آهنگ شد. گنجشک عاشق دیوانه وار از روی تار سیمی به روی سیم دیگر می پرید و پاها را محکم روی تارهای سیم برق می کوبید تا صدای دلخواهش را تولید کند.

معشوقه با شور و هیجان او را تحسین و تشویق می کرد. کلاغی شاهد ماجرا بود. به گنجشک گفت: دروغ میگوید. تو را ساده گیر آورده، مگر با سیمهای برق می شود آهنگ نواخت؟ چقدر ساده ای که حرف او را باور می کنی؟.

گنجشک گفت:« خودم می دانم که نمی شود، من دارم اراده و بزرگی او را تحسین می کنم، نه آهنگی را که برایم می نوازد...!.

وقتی خیام داستان عاشقانه لیلی و مجنون را تعریف می کرد، حوران دست از پایکوبی کشیده، نم نمک اشک می ریختند. اما وقتی حافظ داستان گنجشکهای عاشق را گفت شروع کردند به هورا کشیدن و خندیدن. یکی از حوران که شوخی طبع بود گفت: استاد! در زمان شما که تیر برق نبود این داستان را کی گفتید؟

حافظ انگشت به دهان مانده بود که چه بگوید که خیام به دادش رسید گفت:

دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ

که ز سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود

حافظ نفسی کشید پرسید، منظورت کدام کبک است؟

خیام که بدون تفکر این بیت را گفته و غافلگیر شده بود گفت: همان حکیم ابوالقاسم فردوسی سُرایندۀ شاهنامه را می گویم.

ــ منکه در تمام عمرم از شیراز بیرون نرفتم. دلم می خواست به دیدارش بروم اما قسمت نشد. خبر از او داری؟

ــ مدت هاست او را ندیده ام. اما شنیده ام در قرنطینه باز جویی پس می دهد!.

ــ باز جویی برای چه ؟

ــ جواب کشت وکشتاری را پس میدهد که در شاهنامه راه انداخته بود! من بر عکس شما، تا فرصت دست میداد به زیارتش میرفتم. از نیشابور تا توس راه زیادی نبود.

ــ تعریف کن ببینم چه جور آدمی بود؟

ــ انگار همین دیروز بود. در ایوان خانه اش نشسته بودیم، گفتم ابوالقاسم ! تاکی میخواهی بنشینی پک به قلیان بزنی؟ املاک پدر را دود کردی رفت هوا. هنوز حرفم تمام نشده بود که دود قلیان را پُف کرد توی صورتم ! مانند کسی که بخواهد آب دهانش را پرت کند به طرف کسی. همین طور با غیظ به طرفم پُف پُف می کرد و کلمات درهم برهمی با دود قلیان از دهانش بیرون می آمد.

ــ چی می گفت ؟ حرف حسابش چی بود؟

ــ حرفهایش چندان مفهوم نبود، فقط این را از لابلای حرفهایش متوجه شدم که می گفت: مردک عرق خور دائم الخمر! کارم به جایی رسیده هر مست از خود بیخبری بیاید و نصیحتم کند.

ــ عجب! بعد چی شد؟

ــ دیدم اوضاع قمر در عقرب است جیم شدم. دو روز بعد برای خدا حافظی رفتم پیشش، نمی خواستم تصور کند قهر کرده ام. شرمسار بود و سرش را انداخته بود پایین. در هر وضعیتی ابُهت خاصی داشت. عذر خواهی کرد شرح داد:« آن وقت که عصبانی شدم، میان دو سپاه گیر کرده بودم! عده ای را باید پیروز، عده ای را از دم تیغ می گذراندم!. چکاچک شمشیر بود و نیزه که سینه هارا می شکافتند. تیر بود که از آسمان می بارید. با کوچک ترین بی احتیاطی بی گناهانی کشته می شدند. حال و روز خوشی نداشتم که...»

ــ گفتم ابوالقاسم جان، اینها به من مربوط نیست، مبادا اسمی از من در شاهنامه ات ببری، شاید روزگاری شد که شاه و شاه گیری شروع بشود آن وقت...

شروع کرد به خندیدن! چنان از ته دل می خندید تا ته گلویش را دیدم. بد جوری دلم برایش غنج رفت. چه زبانی داشت! تیز مانند شمشیر. حسابی خندید بعد گفت: شاه و شاه گیری چه ربطی به تو داره؟

گفتم مگر ماجرای روباه گیری و فرار شتر را نشنیدی؟

گفت تعریف کن تا بدانم. گفتم، روباهی چند مرغ و خروس پیر زنی را برده خورده بود. حاکم دستور داد هرچه روباه هست بگیرند. دیدند شتری داخل روباه ها می دود! گفتند روباه ها را می گیرند تو چرا می دوی؟

گفت: تا بخواهم ثابت کنم روباه نیستم، پوست مرا کنده اند...

به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. در آن لحظه نمی دانم به چه فکر می کرد که غمی عجیب بر چهره اش سایه انداخت. از حرفی که زده بودم پشیمان شدم اما دیگر کار از کار گذشته بود. بعد از آن دیگر قسمت نشد ببینم اش .

حافظ که به شدت تحت تاثیر حرفهای خیام قرار گرفته بود گفت:

خیام ، اگر زباده مستی خوش باش

با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

خیام گفت ، از تو بعید است این حرف ها را بزنی. زود چهره عوض کردی!.

ــ واقعیت این است که در باره تو اشتباه می کردم ! شنیده ها با حقایق جور در نمی آید. این روزها مراسم بزرگداشت من است. باید در مجالس زیادی حضور داشته باشم، ولی همین حالا رسما! دعوتت می کنم در فرصتی مناسب به قصر من بیایی، حوران شراب طُهُور بریزند، ما هم لبی تر کنیم و گپی بزنیم...

۩خــُلدستان طریقت( سالک لولی وش )۩۩ محمّدمهدی طریقت

در ادامه مطلب سالک لولی وش اقتباس برآستان جانان تقدیم به محضر ادب دوستان )

ادامه نوشته

خلدستان طریقت:سایت آخله :لینکدونی : اولین سایت شهرستان گلپایگان

خلدستان طریقت:سایت آخله :لینکدونی : اولین سایت شهرستان گلپایگان معرف دوستان جهت اطلاع می باشد

https://akhale.ir/

خلدستان طریقت ( ای دوست )باورمکن | 29 بازديد
چه خوردنی‌هایی به افزایش طول عمر کمک می‌کنند؟ 5 دي 1402 | 21 بازديد
تسویه حساب پس از مرگ؛ مُد جدید و قبیح ایرانی!، مرگ ناصر طهماسب 4 دي 1402 | 25 بازديد
بودن این افراد زیر آسمان تهران، تنها دلخوشی کل ایران است 20 آبان 1402 | 107 بازديد
استاد اکبر گلپا : آواز + مسمط => مخمس | 161 بازديد
این چند تصویر تبلیغاتی، مختان را می‌زند و دلتان را می‌بَرَد 16 مهر 1402 | 148 بازديد
این خورش را یک بار درست کنی مشتری دائم آن میشی 13 مهر 1402 | 158 بازديد
خلدستان طریقت :آفاق را گرفت (طریقت) حضور تو | 197 بازديد

ای (طریقت) یک نفر می آید و شاعر کجاست

خــُلدستان طریقت

(بگذرد:شاعر کجاست )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان (طریقت )! که غزل های عجیبی دارد+مولانا :برآستان جانان

پیش از آنی که محبت به جهان باب نشد
دل ما بود که آسوده از این باب نشد

شده پرخون اگر از نام جدایی چه کنم
تاب ، زین بیش دگر بر دل بی‌تاب نشد

نظر حسرت ما کرد دل خنجر ، آب
ورنه تقصیر ز بی‌رحمی قصاب نشد

رقص‌ گردن به دم تیر نمی‌خواست دلم
ورنه اسباب طرب ، این همه نایاب نشد

سِحر چشم سیهت کرد گران‌خواب او را
کاین‌قدر بخت من غمزده در خواب نشد

ما که با دست تهی پشت به دنیا کردیم
این همه لازمه‌اش ، زینت و اسباب نشد

این (طریقت )! که غزل های عجیبی دارد
این غزل گرچه پسندیده‌ی احباب نشد .

ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان…

کتاب مثنوی معنوی مولوی

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا
این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی
راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم
خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…

از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم

وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم

مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم

پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم

حمــلـة دیـگــر بمـــیرم از بشـــر

تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر

وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو

کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه

بــار دیـگر از مـلـک قــربـان شـوم

آنچـه انــدر وهم ناید آن شــــــوم

پس عـدم گــردم عـدم چون ارغنون

گـویــــدم کــــانّا إِلَیــه راجــعون


ادامه نوشته

خلدستان طریقت (برآستان جانان )  زندگی (این روزها)

۩۩☫اشعار:بگذرد (طریقت )شاعر کجاسرود ۩۩

۩۩۩ ☫)اشعار(طریقت)آئین انسان نیز هم (منتخب ☫ ۩۩۩

.کفر می گویم زِ ایمان نیز هم شعــر هـای زیر باران نیز هم

شعرمیگیردنمی گوید کجا باید سرود انجمن یا در بیابان نیز هم

جلوه کردن در بیابان نیز آرامم نکرد شعر می گویم زِعصیان نیز هم

ای (طریقت)زیر وُ رو کردم تمام شهر را در کتاب آئین انسان نیز هم

شاعرآ گفتی که:مهرش می رود از دل ولی مهر رفت وُ ماه آبان نیزهم

****

عشاق تو جز دیدهٔ خونبار نخواهند

غیر از دل آزرده افکار نخواهند

فریاد که این درد مرا کشت که آن دوست

با من نکند مهر که اغیار نخواهند

***

ای بوالهوسان دور شوید از من مسکین

مردان رهش رونق بازار نخواهند

گو قیمت ما بشکند آنجا که کسی را

باشند خریدار و خریدار نخواهند

ما را هوس انجمنی نیست که عشاق

جز خلوت و در دل گله با یار نخواهند

گویی بر زاهد چه حدیث از می و معشوق؟!

این طایفه جز جبه و دستار نخواهند

منصور از آن بر سر دار است که خوبان

ارباب وفا جز به سر دار نخواهند

تا باشدشان عذر جفا خیل نکویان

جز عاشق بدنام گنهکار نخواهند

آنها که ز خوبان دلشان است به دامان

صد خرمن گل گلشن و گلزار نخواهند

جان بر کف خود گیر صفایی به ره عشق

در کوی بتان درهم و دینار نخواهند

ملا احمد نراقی

حضرت حافظ:

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم

جوابِ تلخ می‌زیبد، لبِ لعلِ شکرخا را

حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

کشتی‌شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز

باشد که باز بینم دیدار آشنا را

آتشی برپــا نموده فتنه گر

فتنه گر دارد،هوای شور و شر

ملّــت ایــران ما آماده است

کی بدین وحشیگری دل داده است

دست بر بالای دستان بسیار

نیش عقرب را نباشد اختیار

در صدف دارد من ایران هر طرف

در کنف باشد جوانان با هدف

نورِ ایمان دست شیطان را شکست

کشور ما با جوانان عهد بست

فکر هر واپس گرا در دام کرد

وحدت وُ آزادگی اعلام کرد

کشور ایران مهد آریا

عهد بسته در تمام آسیا

پرچم ایران در کلِ جهان

ملت ایران همیشه حاودان

از دغل بازان ما دوری کنیم

تا اَبد ایران مسروری کنیم

صبح روزی پشت در می آید و شاعر کجاست

قصه دنیا به سر می آید و شاعر کجاست

عده ای دلواپس این پا و آن پا می كنند

كاری از من نیزبر می آید و شاعر کجاست

بعد ها اطراف جای شب نشینی هایمان

بــوی شبنم های زرمی آید و شاعر کجاست

خواب و بیداری، خدایا بازهم در می زنند

نامه هایم از سفر می آید و شاعر کجاست

در خیابان، در اتاقم، روی كاغذ، پشت میز

شعر تازه آنقدر می آید و شاعر کجاست

بعد ها وقتی كـه تنها خاطراتم مانده است

عشق روزی پشت در می آید و شاعر کجاست

هرچه من تا نبش كوچه می دویدم او نبود

ای (طریقت) یک نفر می آید و شاعر کجاست

خــُلدستان طریقت

(بگذرد:شاعر کجاست )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم



ادامه نوشته

اشعار:(طریقت )حکایت +روایت (دوبیتی) شعر

بانوان+ایران: (طوفانِ توفنده) ایرانِ آزاد (آینده)

بی نشون...

چه شب پر التهابی است ،انگار زنی در بلندای تاریخ در آستانه ی زایشی دردناک فریاد میزند ،زنی به نام ایران با موهایی پریشان و صورتی عرق کرده،در خود پیچ میخورد و نعره هاش مو بر تن خواب زدگان راست میکند.

جان میکَند ، زور میزند ، میغُرد

تا بزاید نوبرانه پاییزی اش را

کودکی که نامش را در خیابان ها همه فریاد میزنند:زن زندگی «آزادی»

پ ن: بمونه به یادگار از شبی که هر لحظه پر از بیم بودم و امید . با آرزوی روزهای خوب ✌️

انجمن ادبی اسدالله خان (طوفانِ توفنده) ایرانِ آزاد (آینده)

✅دیروز اول آبان مصادف بود با سقوط اصفهان و تسلیم سلطان حسین صفوی به محمود افغان و فروپاشی سلسله صفوی.
عبرتهای شگفت انگیزی در این فروپاشی وجود دارد...

🌾شاهان صفوی که با شعار تشیع و ناسیونالیزم ایرانی بقدرت رسیدند سرانجام تجملگرایی و تبعیض مذهبی در حق اهل سنت، پایانشان را رقم زد. ستم گرگين خان حاکم دست نشانده صفوی به مردم سنی قندهار بحدی رسید که نوشته اند «گرگين خان، مانند گرگ خونخوار كه بر گلّۀ گوسفند اوفتد، بر اهل آن حدود افتاده و ايشان را از هم مى‌دريد و از ظلم و بيداد وى، آه و نالۀ افاغنۀ بيچاره بر فلك آبنوسى میرسيد...»
(رستم التواریخ...ص۱۱۵)
آنان به شاه شكايتها برده، التماسها کردند که ما نیز انسانیم و رعیت شماییم، چرا اینهمه ستم روا میدارید؟... اما گوش شنوایی نبود، در ۱۷۰۰م یکی از بزرگان خود را برای تظلم و شکایت به اصفهان فرستادند اما نه تنها نگذاشتند به حضور شاه رسد بلکه او را تازیانه زده و به خواری از دربار راندند!.هنگامیکه کارد بر استخوان افغانان رسید بر گرگين خان شوریده، او را کشتند.(روضة الصفا، ...ص ۴۳۲).

🌾محمود افغان با لشگر پابرهنه، شهرهای ایران را یکی یکی فتح کرده و در 1722م از طريق كرمان و يزد به نزديكی دهكدۀ گلون‌آباد در شرق اصفهان رسید. اینجا، دو قشون افغانی و قشون قزلباش صفوی رودرروی هم برای آخرین جنگ صف آرایی کردند، وضعیت دو قشون از هر لحاظ عبرت انگیز بود:
در یک طرف، افغانان با لباسهای چرکین، پاره پاره و اسبان لاغر بود و در طرفی دیگر، قشون صفوی با لباسهای فاخر و اسبان فربه و زین و لگام زرین ، شكم‌هاى بزرگِ به ناز و نعمت پرورده و خروارخروار پيه آویزان از شكم‌هايشان، که طرفِ مقابل را تحقیر کرده میگفتند مشتى رجّاله افغان كون برهنه!(تاریخ منتظم ناصری..ج2ص۱۰۶۳) و تعداد نفرات صفویان نیز دو برابر افغانیان بودند.
اما سرنوشت این جنگ از پیش مشخص بود چون افاغنه، هیچ چیز برای از دست دادن نداشتند جز زندگی نکبت بار و تبعیض آلود خود را. اما گروه دوم همه چیز داشتند...!

🌾محمودافغان پیروز شده به محاصره اصفهان پرداخت، بار دیگر نامه نوشته و همچنان خود را رعیت ایران نامیده و از شاه خواست که دخترش را به او بدهد تا به افغانستان بازگردد، اما شاه کله شق و بی خبر، خواسته او را در آن لحظه حساس رد کرد، چون گوشش تنها بر تملقات درباریانش باز بود که مدام میگفتند:
«جهان‌ پناها، هيچ تشويش مفرما و دغدغه به خاطر خطير مبارك، راه مده. كه دولت خدادادۀ تو، مخلد مى‌باشد»( رستم التواریخ...ص ۱۲۶،)
و پنج هزار زنان حرمسرا به دورش حلقه زده میگفتند که برای دفع دشمن«هريك نذر كرده‌ايم كه شلّه ‌زردى بپزيم ..و به چهل فقير بدهيم و دشمنانت را منهزم و متفرّق بكنيم....»
و منجّمين میگفتند: «ستارۀ اصفاهان، مشتريست...»
و علما عرض مى‌نمودند كه: «عريضه بنويسيد به خدمت امام غايب(ع) و آن را به مشمّع نهيد و در آب روان اندازيد تا آن جناب، امداد و اعانت نماید»(رستم التواریخ...ص ۱۴۰)
و شاه غرق در عیش و نوش بود و در مقابل هر چیزی فقط میگفت«یخشی دور» (خوب است)! چنانكه ظریفی سروده بود:
آن ز دانش تهى ز غفلت پر شاه سلطان حسين‏ يخشى در

🌾اما در چند قدمی بیرون از قصرش، در اثر محاصره افغانها، مردم گرسنه به خوردن سگه و گربه و کودکان همدیگر روی آورده حتی نعش مردگان...(تاريخ ايران، ملكم...ج ۱ص ۲۰۹)
زمانی در راس این سلسله، نابغه ای چون شاه اسماعیل بود که در چهارده سالگی، اولین سلسله مستقل ایرانی بعد از حمله اعراب را بوجود آورده و برای دادخواهی، شبها با لباس درویشی به قهوه خانه میرفت تا احوال مردم را بداند(روضة الأنوار عباسي...ص170) اما اکنون، شبگردیهایِ آن نابغه، جای خود را به شبرویهای میرغضبها و عسسها داده بود که شریک دزدان شده و دو دانگ از مال دزدیده شده به میرِشب تعلق داشت!(تذکره الملوک...ص49) و شاهی مفلوک که از چند متر آنطرف تر از حرمسرایش، بی خبر بود.

🌾و سرانجام روز آخر و عبرت انگیز و صحنه تسلیم فرا رسید:
با جمعى به جانب اردوى افغان حرکت کرد، نزديك چادرها که رسيد، به بهانه اينكه محمود در خواب است، به تحقیر، مدتى آنجا نگاهداشتند! چون داخل شد خطاب به محمود گفت:
اراده خداوند عالم نيست كه من بيش از اين پادشاه باشم وقتش رسیده كه تو بر تخت نشینی. سپس با دست خود، آن طرّه شاهى را از سر برداشته و بر منديل وى نهاد.(تاريخ كامل ايران... ج‏1، ص432)
آنوقت، پیرمردی 61ساله و فربه، پشت سر محمود 21ساله راه افتاده و او را وارد کاخهای رنگارنگ صفوی کزده تا کلیدهای کاخها را به او بسپارد! و تحویل ثروت عظیم و ضبط حرمسرا که بالغ بر چهارصد زن بود و محمود بین افسران قشون خود تقسیم نمود...!

****

ترور بر تاریخ ایران زخم های فراوانی زده است ؛ و همه به نفع دشمن خارجی . هزاران نمونه موجود است . تعدادی را که ابن اثیر در جلد 25 کتاب تاریخ خود می نویسد نقل می کنم . همه ی این ترور ها ، در شرایطی بود که ایران آن روز ، در جبهه های شام و فلسطین ، درجنگ صلیبی ها درگیر بود . گروه تروریستی اسماعیلیه (باطنیه ) ، به نفع یهود و صلیبی ها ، همیشه خون می ریخت :

  • در اين سال ( 516 هجری قمری )، كمال ابو طالب سميرمى، وزير سلطان محمود، در آخر ماه صفر كشته شد. او تصميم گرفته بود كه همراه سلطان محمود به همدان برود. يك نفر باطنى به او حمله كرد و با كارد ضربه اى فرود آورد كه به او نخورد و به استر او خورد. باطنى ديگرى موقع را غنيمت شمرد و با كارد ضربه اى به پهلوى او زد و او را از استر به زير كشيد و بر زمين انداخت و چند زخم بر او زد. كسان وزير كه بدنبال ضارب اولى رفته بودند برگشتند . ولى دو مرد باطنى به آنان حمله ور شدند و آنها هم ترسيدند و فرار كردند و هنگامى دوباره بازگشتند كه ديدند وزير را مثل گوسفند سر بريده اند. جسد مقتول كه بيش از سى زخم برداشته بود به خانه اش حمل گرديد و قاتلان او نيز به قتل رسيدند " .
  • در اين سال ( 519 هجری قمری ) ، قاضى ابو سعد محمد بن نصر بن منصور هروى در همدان به قتل رسيد. او را باطنيان كشتند. قاضى ابو سعد به رسالت از طرف خليفه عباسى به خراسان نزد سلطان سنجر رفته بود. پس از بازگشت از خراسان در همدان كشته شد. او جوانمردى بسيار داشت و در روزگار فرمانروائى سلجوقيان ترقى و پيشرفت زياد كرده بود.
  • در اين سال يعنى سال 521 هجرى قمرى، عين الملك ابو نصر احمد ابن فضل به قتل رسيد . او را باطنيان كشتند.
  • در اين سال 523 هجری قمری اسماعيليان ، به عبد اللطيف بن خجندى در اصفهان حمله كردند و او را به قتل رساندند. عبد اللطيف رئيس شافعيان بود و فرمانروائى و تحكم و نفوذ بسيار داشت .
  • در اين سال 523 هجری قمری در دوم ذى القعده، الآمر باحكام الله ابو على بن مستعلى علوى، فرمانرواى مصر، كشته شد. او براى گردش، به تفرجگاهى كه داشت رفته بود و هنگام بازگشت از آنجا، باطنيان به او حمله كردند و او را به قتل رساندند.
  • در اين سال ، سال 525 هجرى، تاج الملوك بورى بن طغتگين ، فرمانرواى دمشق، مورد حمله باطنيان واقع گرديد. باطنيان با كارد بر او دو زخم زدند. يكى از زخمها بهبود يافت ولى زخم ديگر هم چنان ناسور ماند. در دو رنج اين زخم باقى بود و او از آن عذاب مى كشيد.
  • در اين سال ، در ماه محرم 526 هجری قمری ، الافضل ابو على بن الافضل بن بدر جمالى كشته شد. او وزارت الحافظ لدين الله علوى، فرمانرواى مصر، را برعهده داشت. او ، نام اسماعيل، جد خلفاى مصر را از دعا حذف كرد .
  • در اين سال 526 ، در ماه رجب، تاج الملوك بورى بن طغتگين، فرمانرواى دمشق، در گذشت. علت فوت او زخمى بود كه باطنيان بر وى زده بودند . تاج الملوك بورى با فرنگيان جهاد بسيار مى كرد، دلاور و پيشرو بود. در دليرى جاى پدر خود را گرفته بلكه از او هم پيش افتاده بود.
  • خليفه عباسى، المسترشد بالله ابو منصور بن فضل بن المستظهر بالله ابو العباس احمد ، در جنگ با سلطان مسعود شكست خورد و اسير شد.سلطان مسعود او را در خيمه اى جاى داد و كسانى را گماشت تا از او محافظت كنند و مراسم خدمت وى را چنانكه شايسته است بجاى آورند....سلطان مسعود و ساير مردم براى ملاقات فرستاده سلطان سنجر بيرون رفتند. كسانى هم كه براى محافظت خليفه گماشته شده بودند به تماشا رفتند و از اطراف وى پراكنده شدند . اين عده داخل خيمه وى گرديدند و بيش از بيست زخم بر او وارد آوردند و او را كشتند. براى آنكه درس عبرتى به سايرين داده باشند، دو گوش و بينى خليفه را بريدند و او را عريان رها كردند . قتل خليفه عباسى در روز پنجشنبه هفدهم ذى القعده ، مقابل دروازه مراغه اتفاق افتاد.
  • بر اثر رفتن سلطان مسعود به بغداد كسانى كه قصد تصرف بغداد را داشتند از قصد خود منصرف شدند. در نتيجه ، ملك داود به سوى فارس برگشت و خوارزمشاه نيز به شهرهاى خود مراجعت كرد. بنابر اين الراشد بالله تنها ماند و چون ديگر از لشكريان عجم نااميد شده بود به اصفهان رفت . در بيست و پنجم ماه رمضان مى خواست براى خواب نيمروز به بستر برود كه عده اى ازباطنیان خراساني كه در خدمتش بودند بر او حمله بردند و او را كشتند . او بيمار بود و از بيمارى رنج مى برد، بدين ترتيب از آن رنج رهائى يافت ! جنازه او را در حول و حوش اصفهان ، در ناحيه اى موسوم به - شهرستان ، دفن كردند.وقتى او به قتل رسيد، جمعى از همراهانش سوار شدند و به تعقيب باطنيانى پرداختند كه قاتلان او شمرده مى شدند. و آنها را گرفتند و به قتل رساندند.
  • در اين سال ، 526 هجری ، در ماه شوال ، شهاب الدين محمود بن تاج الملوك بورى بن طغتكين ، صاحب دمشق، كشته شد. او را خائنانه و نامردانه در بسترش به قتل رساندند. سه تن از غلامانش او را كشتند كه جزء خاصان وى شمرده مى شدند و در نهان و آشكار و خلوت و جلوت از همه مردم به او نزديك تر بودند. اين سه نفر شب پيش او خوابيده بودند و همان شب در خواب خونش را ريختند و از قلعه بيرون رفتند و گريختند. يكى از آن سه تن آزاد ماند و از چنگ مجازات رهائى يافت ولى دو نفر ديگر گرفتار گرديدند و به دار آويخته شدند.
  • در اين سال 534 مقرب جوهر به قتل رسيد. او از خادمان سلطان سنجر بود و كليه امور دولت سلطان سنجر را اداره مى كرد. از جمله سرزمين هائى كه به اقطاع در اختيار داشت رى بود. و عباس حاكم رى نيز از مملوكان وى به شمار مى رفت. ساير سرداران سلطان سنجر نيز او را خدمت مى كردند و از ملازمان درگاه او محسوب مى شدند. قتل او به دست باطنيان صورت گرفت. تنى چند با لباس زنانه در راه او ايستادند و دادخواهى كردند. او نيز ايستاد كه به سخنان آنها گوش دهد. بدين تدبير بر او حمله بردند و خونش را ريختند .
  • معین الدین به شهر مر به دست ملاحده کشته شد .
  • مسترشد روی به آذربایجان نهاد چون به مراغه رسید و به دیه بالین نزول کرد رسولان سنجر رسیدند . مسعود به استقبال او اقدام نمود . باطنیان فرصت نگاه داشتند در نوبتی رفتند و او را کارد زدند کشته شد در ذیقعده ی 527 سلطان از آن حادثه مولم و محزون و مهموم شد و از آنجا به قهستان عراق کشید و از آنجا به بغداد آمد با سپاهی گران و راشد پسر مسترشد عزم لشکرکشی و قصد انتقام خون پدر خویش داشت . راشد از بغداد بیرون آمد به عزم اصفهان . سعدالدوله والی اصفهان بود ملاحده راشد را کاردی زدند و بمرد.

*از پیروان رنج توام، دین من تویی
نازل شدی به سفرهء هفت سین من تویی
هر نیمه شب خراب توام خانه ای خراب !
ویرانه صادقانهء شیرین من تویی
اشعار شرحه شرحه ی ما شد فدای تو
تنها دلیل شادیِ غمگین من تویی
زندیقِ زخم خورده ی زنجیرزن منم
تقویم رنج های نخستین من تویی
در بستری به وسعت غم رنج می کشم
تنها کسی که مانده به بالین من تویی
روزی که عرضه کرد خداوندِ نازنین
معلوم شد رسالت دیرین من تویی
اشغال کرده ملک مرا جهل روزگار
ای مرز پرگهر که فلسطین من تویی
بردند سینه ریز اهورایی تو را
اما هنوز خوشه ی پروین من تویی
خُلدِبرین وُ حبل متین ، روزِ واپسین
آری وطن وَ تن ، وطن آئین من تویی*

۩☫اشعار:(طریقت )حکایت +روایت (دوبیتی) شعر ۩

نه شورِ مرگ نه تصمیم زند‌گی داری
تو عنکبوتی و در جالِ خود گرفتاری

هزار سال نشستم ترا للو گفتم
هنوز بچۀ شیطان... هنوز بیداری!؟

سرک همان سرکِ تنگ و خر همان خرِ لنگ
دلم گرفته ازین زنده‌گیِ تکراری

چه بود جمعۀ من؟ جز دوباره شنبه‌شدن
تمامِ روز سپس واژه‌های بی‌کاری

شما و سازش‌تان راه حل و مشکلِ تان
من وُ (طریقتِ) من زند‌گی و ناچاری

ادامه نوشته

خلدستان : مردی که بین جمادی+آن مرد به خون (رجب)غلتید +امیر کبیر (طریقت)

۩۩۩ ☫مرا از گوشهءچشمش: بین جمادی/رجب (طریقت)امیرکبیر ☫ ۩۩۩

سیمابِ سحر جاری ، در باورِ بارانا
گلخندِ بهارانا ، بر چهره‌ی بستانا

ازجام ِسحر لبریز ،کو باده‌ی شبنم ها
از ساغرِ گل سرشار، کو نغمه‌ی بارانا

پروانه‌ی هستی را ، پروازِ پرستوها
افسانه‌ی مستی‌ را ، آغوش ِگلستانا

از وسعتِ بستان کو ، گل‌های طرب رقصان
از رقص شقایق کو ، در دشت و بیابانا

شهرِ گُل وُ سوهانا ، قم مرکزِ کاشانا
شیخان به کاشانا ، آخوند غزلخوانا

تا دخترِ مهتابی ، چشمک‌زن و مهرافروز
زیبا و تماشایی ، شب های خیابانا

در باغِ بهشت آیین ، آیینه‌ی عبرت بین
مردی که بود باقی ، در خاطر ِدورانا

مردی که به خون غلتید، از دهشتِ شب کیشان
مردی که به خود لرزید ، از وحشتِ طوفانا

سروی ز تبار گل ، در شهر و دیارِ گل
در ساغرِ غربت ریخت، خون ز آتش ِحرمانا

با یادِ "امیر" اینک ، صد چشمه گهر ریزم
از مژه یِ چشمانم ، دریایی و طغیانا

با نای سخن ریزم ، آلاله ز هر ناله
وز سوزِ دل، انگیزم ، بر جانِ نیستانا

آیینه‌ی خوابم باز، در چشم ِسحر بشکست
ای چشمه‌ی چشمانم، امشب تو و بارانا

تا باغِ بهار آیین ، تا رویش ِفروردین!
تا از تو شراب آگین، مینای شبستانا

فرِّ تو فراوان است ، نازان به تو ایران است
ایرانِ تو سلطان است، بَر سلطه‌ی سلطانا

سروِ تو سر افرازد ، تا باغِ فلک ،جانآ
مهر ِ تو بَر افروزد ، بر باره‌ی کیوانا

سرچشمه‌ی جوشانت ، پاینده و زاینده
گلناز فروشانت ، طنّاز و گل افشانا

اینک من و اینک شعر، از شوقِ تو لبریزم
تا گلشن ِشیدایی، تا روضه ی رضوانا

تا خونِ "امیر" ای باغ، جاری‌ست به رگهایت
گل‌شعرِ شرر خیزد ، آتشکده‌ی جانا

اَشعار (طریقت) شد ، گلواژه‌ی دیوانم
تا اوجِ تغزّل رفت ، نیلوفرِ عرفانا

شاعر به غزل‌خوانی ، در (خُلدبرین) رقصان
از شعر طرب (گویا )، جوشنده‌ی عصیانا

پیش از آنی که محبت به جهان باب نشد
دل ما بود که آسوده از این باب نشد

شده پرخون اگر از نام جدایی چه کنم
تاب ، زین بیش دگر بر دل بی‌تاب نشد

نظر حسرت ما کرد دل خنجر ، آب
ورنه تقصیر ز بی‌رحمی قصاب نشد

رقص‌ گردن به دم تیر نمی‌خواست دلم
ورنه اسباب طرب ، این همه نایاب نشد

سِحر چشم سیهت کرد گران‌خواب او را
کاین‌قدر بخت من غمزده در خواب نشد

ما که با دست تهی پشت به دنیا کردیم
این همه لازمه‌اش ، زینت و اسباب نشد

این (طریقت )! که غزل های عجیبی دارد
این غزل گرچه پسندیده‌ی احباب نشد .

جاده ی انسانیت در پیش رو باریکتر
مَـعبر شمشیرتیز وُ روبــــرو باریکتر

ازپلِ تاریک وُ تیز وُ نازکی هر کس گذشت
می شود خندان ولیکن از دو سو باریکتر

تنگنای محشَر کبراست اینک پیش رو
می شود هر دَم مسیر گفتگو باریکتر

من اگر کوتاه می سازم ،صراط شعر را -
گردن آن کس که دارد آبرو، باریکتر

کاش مردان حقیقت را کنم، پیدا ولی -
درشریعت قله های جستجو باریکتر!

از رگ گردن (طریقت) می شود نزدیکتر
تیزیِ شمشیر دارد پُل زِ مو باریکتر!

ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ

۩#خلدستان طریقت: ( شعرِ تر :بین جمادی وُ رجب نزدیکتر )۩ محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

آهنگ دلبرآید (روز جهانی آغوش) دوبیتی

۩۩۩ آهنگ دلبرآید (روز جهانی آغوش) دوبیتی ۩۩۩

عکس عاشقانه

وانگهی رعدی درخشيدن گرفت این روزها

شعله شعله قصد تابیدن گرفت این روزها

هر چه با دقّت نظر کردم به آن زُلف سیاه

قطره قطره سمت باريدن گرفت این روزها

اندک اندک خاطراتِ نوجواني هاي من

مِیل رقصُ وُقصد رقصيدن گرفت این روزها

خاطراتم را عجین کردم به یاد یاس ها

نرگس آمد شوق خنديدن گرفت این روزها

يادِ آن ايّام افتادم که بودي در نظر

مُشگ آهويي خراميدن گرفت، این روزها

نازِ شصتت آتشی در جان من افکنده ای

ساغر و خُمخانه جوشيدن گرفت این روزها

زُلف توروي برشانه هایت چون پريشان کند

پیچ زُلفت قصد پيچيدن گرفت این روزها

خاطراتِ اولين ديدار‌مان هنگام صبح

عشقِ آنجا میل بوسيدن گرفت این روزها

اشكِ شوقي باز چشمم خيس كرد

حس و حالِ ژاله لغزيدن گرفت این روزها

يادم از شعر(طریقت)جاودان جانی گرفت

در بغل آهنگ بوسيدن گرفت این روزها

دارم تفاهم می کنم در بردباری
هرچند تاب روزگارم را نداری
شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

هرچند یکی از جرم های روزگاری
من هم به مصداق" بنی آدم..." ببخشید
وقتی خودت را از گدایان می شماری
حس می کنم (طوفانِ توفنده )بلند است
ابری شدم، شعری شدم وقتی بباری
من با خودم وقتیکه از خود خسته هستم
سر روی دوشِ شانه هایم می گذاری
فهمیده ام منها شدن تسلیمِ جمع است
آینده را ایران ، ایران می نگاری
شاید همین خود باوری ها شاعرم کرد
شاید همیت (طوفان ) شده امید واری
تـوفنده وُ غــرنده وُ دژخیم افکن ،
شاعر(طریقت) ، نازنینم آشکاری !

۩۩۩ ☫ آغوش / اشعار (طریقت) چشم تری را ببری یعنی چه ☫ ۩۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

آمدی عشق به یغما ببری ، یعنی چه؟

با غزل باز دلم را ببری ، یعنی چه؟

چل و چندیست که من منتظر امروزم

خنده از چشم زلیخا ببرم ، یعنی چه؟

تا غزل هست بیا نغمه ی این باغ شویم
زین غزل تا لب دریا ببری ، یعنی چه؟

محفلی امن از آغوش ، مهیا دارم
دل به دریا تو بزن تا ببری ، یعنی چه؟

فصل یار است ولی جُفت دلم بی باران
آمدی آب گوارا ببری ، یعنی چه؟

این غزل سر به هوا بود ، به جایش دل ما

آمدی شعر به یغما ببری ، یعنی چه

ادامه نوشته

برآستان جانان (طریقت )عنوان (غزل) سیاسی (اقتصادی+جمعه =تعطیله

۩۩۩ ☫اهل تحسین و ادب باش (طریقت)ز فروغ مه و مهر ☫ ۩۩۩

نشود فــاش دَمی آنــچه مــیان من و توست
چون عجب قاصدکی نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به اِشارت که زبان من و توست

روزگاری شد و هر نیلبگی مرد ره عشق نشد
گــوئیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه از خلوت راز دل ما آگــه نیست
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

نوبهار من وُ جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنّـای بهشت
گفتـــگویی زِ خیال وُ ، ز جهان من و توست

نقش نیکو بنگارند به دیباچه ی شهر
این همه نامه ی عشق است نشان من و توست

اهل تحسین وُادب باش(طریقت)زِ فروغ مه و مهر
مهر وُمه آتش روشن شده جان من و توست

9ze4_photo_2018-03-10_00-25-54.jpg

ح. (طریقت)

۩خــُلدستان طریقت(صفحه جدید )۩۩ محمد مهدی طریقت <<< ادمه مطلب

ادامه نوشته

شعر(خُلدستان) من دارد هویدا میشود: شاعر اهل (طریقت) شعر در دفتر نوشت

۩۩۩ ☫ شاعر اهل (طریقت) شعر در دفتر نوشت ☫۩۩۩

هر کسی یاری درین ویرانه دارد من تو را
یاوری یاری در این میخانه دارد من تو را

هرکه مستی می کند با دلبر نازک اَدا
در کنارش ساغر وُپیمانه دارد من تو را

دیده ام عشاق بامعشوقه های بیشمار
آرزو دارد دل دیوانه دارد من تو را

هرکه عاشق می شود با جادوی فتانه ای
در بغل معشوقه ای فتانه دارد من تو را

در طواف عاشقی باید بسورم دَمبدَم
شمع وُ گُل پروانه دارد من تو را

هرکسی دریک ستاره بخت خود را دیدوُبس
ماهتابِ آسمان افسانه دارد من تو را

عاشق اهل(طریقت)شعر در دفتر نوشت
هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را

کاش می شد باردیگر حلقه بر در کُفتن

با صدای نظم خود آهنگ محشر کُفتن

بیخبر رفتی و هرشب دل سراغ از تو گرفت

گفتمش ای بی وفا، با عشق خنجر کُفتن

کاش هنگامیکه درطوفان عشقت دل شکست

ساحلم بودی و در عشق تو لنگر کُفتن

مـن دلـم را آشیـانت کرده بودم، بی ثمر

در کنـار دفتر تنهـایی ام سر کُفتن

کاش روزی را کـه درتاریخ تاریکی فزود

صفحه ی تاریخ را تاریک دیگر کُفتن

انجمن راهم خبـر می دادی و در انتها

می سرودی زندگی تعطیل آخـر کُفتن

شعر(خُلدستان) من دارد هویدا میشود

کاش بودی در غزل برطبل دیگر کُفتن

جاده ی انسانیت در پیش رو باریکتر
مَـعبر شمشیرتیز وُ روبــــرو باریکتر

ازپلِ تاریک وُ تیز وُ نازکی هر کس گذشت
می شود خندان ولیکن از دو سو باریکتر

تنگنای محشَر کبراست اینک پیش رو
می شود هر دَم مسیر گفتگو باریکتر

من اگر کوتاه می سازم ،صراط شعر را -
گردن آن کس که دارد آبرو، باریکتر

کاش مردان حقیقت را کنم، پیدا ولی -
درشریعت قله های جستجو باریکتر!

از رگ گردن (طریقت) می شود نزدیکتر
تیزیِ شمشیر دارد پُل زِ مو باریکتر!

ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ

به گزارش همشهری آنلاین، سردار میریان در برنامه زنده تلویزیونی صبح بخیر ایران گفت: زمان جنگ کدام فرمانده جنگ، خانواده‌اش پیش صدام زندگی می‌کرد؛ امروز نزدیک ۴ هزار فرزند برخی از مسئولان در آمریکا و اروپا و کانادا زندگی می‌کنند. کسانی که از بچگی در خارج دارند تربیت می شوند، هیچ مسئولیتی در آینده کشور نباید بگیرند.

۩۩۩ ☫:برآستان جانان (سعدی)حکایات حکیمانه☫ ۩۩۩

۩#خلدستان طریقت: ( شعرِ تر :نزدیکتر )۩ محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

مرا از گوشهءچشمش (طریقت)درنظر دارد:دیوان خلدستان

۩۩۩ ☫مرا از گوشهءچشمش (طریقت)درنظر دارد ☫ ۩۩۩

m6g_photo_2018-07-22_19-38-46.jpg

منم فرهادِ شیرینی که شیرینی شکـر دارد
مــرا دادست فرمانی که شیرینی ضـرر دارد

لسان الغیب فرمودست:عشق آسان نمود اول
گـذر از کـوچهء معشوق هزاران درد سـر دارد

شبی گفتم که ای غافل بیا دل را بـه دریا زن
ندانستم کـه این دریا بسی موج وُ خطر دارد

به روی لب بزن مُهر و فغان وُ ناله کمتـر کن
که هـر دلـداده یاد از نغمه ی مرغ سحر دارد

اگــر دنیا بهـــم ریـزد بـه سر وقتم نمی آید
همان زیبای نازک دل که وحشت از بشر دارد

نسیـمِ تـازه می ریـزد در امـواج خیـال انگیز
هـزاران تـار ابــریشم نگـارم تا کــمر دارد

هـوای سرزمینم را نماید مُشک، عطـرآگین
صبـا در خرمنِ زلفش به بدبختی گـذر دارد

من آن فرهادِ شیرینم که شیرین مختصرگیرد
مرا ازگوشهء چشمش (طریقت) درنظر دارد

فرزانه بختیاری، رویای مکتوب، فرشته دیزاین، گبه، اینستاگرام، تابلوفرش، قالیچه

شاعر: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال را
مُطرب :طرب نواز همه شور و حال را

پر می زند دلم به هوای غزل، غزل
گویم غزل : بغل نکنم ابتذال را

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا شمال را

دیوان چارفصل اَدب را ورق زدم
دیوانه سبزه زار سرآغاز سال را

کال آمده است پرسش ما در جواب فال
مال وُ منال وُ حوصله قیل وُ قال را

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم کـو، ملال را

گیرم به فال نیک بگیرم حلال کو
چشم و دلی برای تماشا جلال را

دیوان چارفصلِ(طریقت)مشاعره است
شعرِ جلال وُ رونق وصف کمال را

ح. (طریقت)

خداحافظ ای ماه طوفان و صرصر
خداحافظ ای فصـــل گل‌های پرپر
خداحافظ ای عاشق رنگ وُ وآرنگ
خداحافظ ای نقش دستان بتگر
خداحافظ ای شاخه‌های برهنه
خداحافظ ای مـِــهر وُ آبان وُ آذر
خداحافظ ای زلف وُ موی پریشان
خداحافظ ای لحظه‌های مُطهر
تو فصل خزانی، تو رنگین‌کمانی
خداحافظ ای عطر گلهای مَرمَر

اینترنت ماهواره ای روی موبایل‌های معمولی می‌آید

ادامه نوشته

سعدی (خلدستان طریقت)  برآستان جانان

۩۩۩ ☫ شاعر اهل (طریقت) شعر در دفتر نوشت ☫۩۩۩

هر کسی یاری درین ویرانه دارد من تو را
یاوری یاری در این میخانه دارد من تو را

هرکه مستی می کند با دلبر نازک اَدا
در کنارش ساغر وُپیمانه دارد من تو را

دیده ام عشاق بامعشوقه های بیشمار
آرزو دارد دل دیوانه دارد من تو را

هرکه عاشق می شود با جادوی فتانه ای
در بغل معشوقه ای فتانه دارد من تو را

در طواف عاشقی باید بسورم دَمبدَم
شمع وُ گُل پروانه دارد من تو را

هرکسی دریک ستاره بخت خود را دیدوُبس
ماهتابِ آسمان افسانه دارد من تو را

عاشق اهل(طریقت)شعر در دفتر نوشت
هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را

۩۩ ☫ برآستان جانان (سعدی)حکایات حکیمانه ☫ ۩۩۩

کاروانی در زمین یونان بدزدیدند

و نعمت بی قیاس ببردند.

بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود
چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاوان

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن

آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد از او به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ نرود میخ آهنی در سنگ
همانا که جرم از طرف ماست


به روزگار سلامت شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر به زور بستاند

http://www.upsara.com/images/b2fi_photo_2018-08-07_14-50-41.jpg

خــُلدستان طریقت(شاعر:دی 1402)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

فیلم (جشنواره ) 1402 =>  سیمرغ  

۩☫ فیلم (سیمرغ ) جشنواره 1402 ۩۩۩

اسامی فیلم‌های حاضر در بخش سودای سیمرغ را به ترتیب حروف الفبا معرفی شد:

«آبی روشن» به کارگردانی قاسم لطفی خواجه پاشا و تهیه‌کنندگی سید محمدحسین میری

«آسمان غرب» به کارگردانی محمد عسگری و تهیه‌کنندگی حبیب‌اله والی‌نژاد

«آغوش باز» به کارگردانی بهروز شعیبی و تهیه‌کنندگی علیرضا سرتیبی

«احمد» به کارگردانی امیر عباس ربیعی و تهیه‌کنندگی حبیب‌اله والی‌نژاد

«بهشت تبهکاران» به کارگردانی مسعود جعفری جوزانی و تهیه‌کنندگی فتح الله جعفری جوزانی و علی قائم مقامی

«پرویز خان» به کارگردانی علی ثقفی و تهیه‌کنندگی سازمان سینمایی اوج

«تابستان همان سال» به کارگردانی محمود کلاری و تهیه‌کنندگی علی اوجی

«تمساح خونی» به کارگردانی جواد عزتی و تهیه‌کنندگی کامران حجازی

«دروغ های زیبا» به کارگردانی مرتضی آتش زمزم و تهیه کنندگی مرتضی آتش زمزم

«دست ناپیدا» به کارگردانی انسیه شاه حسینی و تهیه‌کنندگی سید سعید سیدزاده

«دو روز دیرتر» به کارگردانی اصغر نعیمی و تهیه‌کنندگی محسن شیرازی

«شه سوار» به کارگردانی حسین نمازی و تهیه‌کنندگی حسین نمازی

«شور عاشقی» به کارگردانی داریوش یاری و تهیه‌کنندگی داریوش یاری

«صبح اعدام» به کارگردانی بهروز افخمی و تهیه‌کنندگی علی شیر محمدی

«صبحانه با زرافه‌ها» به کارگردانی سروش صحت و تهیه‌کنندگی سید مصطفی احمدی

«قلب رقه» به کارگردانی خیرالله تقیانی پور و تهیه‌کنندگی سعید پروینی

«مجنون» به کارگردانی مهدی شامحمدی و تهیه‌کنندگی عباس نادران

«معجزه پروین» به کارگردانی محمدرضا ورزی به تهیه‌کنندگی محمدرضا شریفی‌نیا

«میرو» به کارگردانی حسین ریگی و تهیه‌کنندگی سعید الهی

«نبودنت» به کارگردانی و تهیه‌کنندگی کاوه سجاده حسینی

«نپتون» به کارگردانی محمد ابراهیم غفاریان و تهیه کنندگی سیاوش امین پور

«نوروز» به کارگردانی سهیل موفق و تهیه‌کنندگی محمدرضا نادری

آثار بخش نگاه نو جشنواره فیلم فجر نیز به شرح زیر معرفی شدند:

«آپاراتچی» به کارگردانی قربانعلی طاهرفر و تهیه‌کنندگی سجاد نصراللهی نسب

«باغ کیانوش» به کارگردانی رضا کشاورز حداد و تهیه‌کنندگی محمدجواد موحد

«بی بدن» به کارگردانی مرتضی حسین علیزاده و تهیه‌کنندگی سید مصطفی احمدی

«پرویز خان» به کارگردانی علی‌ثقفی و تهیه‌کنندگی سازمان سینمایی اوج

«تمساح خونی» به کارگردانی جواد عزتی و تهیه‌کنندگی کامران حجازی

«شکار حلزون» به کارگردانی محسن جسور و تهیه‌کنندگی مصطفی سلطانی

«ظاهر» به کارگردانی حسین عامری و تهیه‌کنندگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

«قلب رقه» به کارگردانی خیرالله تقیانی‌پور و تهیه‌کنندگی سعید پروینی

«مجنون» به کارگردانی مهدی شامحمدی و تهیه‌کنندگی عباس نادران

«ملکه آلیشون» به کارگردانی و تهیه‌کنندگی ابراهیم نورآور محمد

«نپتون» به کارگردانی محمدابراهیم غفاریان و تهیه‌کنندگی سیاوش امین‌پور

همچنین طبق اعلام دبیر چهل و دومین جشنواره فیلم فجر، در بخش رزرو نیز ۲ فیلم «مسخ نرگس» به کارگردانی حامد علیزاده و تهیه‌کنندگی سعید شریفی‌کیا و «شوماه» به کارگردانی مژگان بیات و تهیه‌کنندگی عبدالمحمد نجیبی در نظر گرفته شده است.

در بخش پویانمایی نیز این آثار در جشنواره حضور دارند:

«ببعی» به کارگردانی حسین صفارزادگان، میثم حسینی و تهیه کنندگی محمدمهدی مشکوری

«رؤیا شهر» به کارگردانی محسن عنایتی و تهیه کنندگی مصطفی حسن آبادی

«ساعت جادویی (سفر به تاریکی)» به کارگردانی محمد بصیری نیک و تهیه‌کنندگی محمدمهدی نجفی راد

«شمشیر و اندوه» به کارگردانی عماد رحمانی، مهرداد محرابی و تهیه‌کنندگی مهدی جعفری

ادامه نوشته

خلدستان طریقت:شعر دریا کنارِ یَــم  زده ام+ چقدر مشتری درین محفل

۩☫ شعر و غزل /طریقت ۩۩۩

شعری که آیاتی زِ ایمان در غزل شد

اُسطور ه هایش ، نام قرآن در غزل شد

وقتی که بغض ابر را جدی بگیرند

هنگامه ی توفان باران در غزل شد

آنگه برای لمس آرامش نیاز است

رگبار باران ، اُوج بحران در غزل شد

شعری که لبریز شلوغی ها نباشد

خُنیاگر شعر غزلخوان در غزل شد

فرق است بین دل بریدن با ( طریقت)

شعری سرودم جانِ جانان در غزل شد

***(برای مشتری جدید ) قلم زده ام***

با اَدیبان کمی قـلـم زده ام
لحظات خوشی رقم زده ام

زیر باران چتر بر سر دو نـفــر
دست در دستتان قدم زده ام

میروم کوچه پسکوچه های خیال
در تخــیُــل چهِ محترم زده ام

آشنا یک رقیق یا یک دوست
با شما چای تازه دم زده ام

در خیابان که راه می رفـتــم
انجمن را دوباره هم زده ام

بَــزم حرفهای خوبی را
با رفیقان بیش وُ کم زده ام

می روم تا دوباره چاپ کنم
در کتابی که تازه نم زده ام

انجمن هیچگاه خلوت نیست
خلوتی باسُخن بهم زده ام

چقدّر مشتری درین محفل
شعر دریا کنارِ یَــم زده ام

خــُلدستان طریقت(مشتری جدید :دی 1402)

۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

#خلدستان طریقت ( صفحه مشتری جدید )۩ محمد مهدی ط

ادامه نوشته

سعدی (خلدستان طریقت)  برآستان جانان

ای نفس اگر به دیده‌ی تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری

ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری

گر پنج نوبتت به در قصر می‌زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری

دنیا زنی‌‌ست عشوه‌دِه و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرَد عهد شوهری

آهسته رو که بر سر بسیار مردم است
این جرم خاک را که تو امروز بر سری

آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد از او مهر مادری؟

این غولِ روی‌بسته‌ی کوته‌نظرفریب
دل می‌برد به غالیه‌اندوده چادری

هاروت را که خلق جهان سِحر از او برند
در چه فکند غمزه‌ی خوبان به ساحری

مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی ، دانم که شاطری

با شیرمردی‌ات سگِ ابلیس صید کرد
ای بی‌هنر بمیر ، که از گربه کمتری

هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطه‌ای که سود ندارد شناوری

سر در سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری

دنیا به دین خریدنت از بی‌بصارتی‌ ست
ای بدمعاملت ، به همه هیچ می‌خری

تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیَوانی محقّری

بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست
ور صورتش نماید زیباتر از پری

گر قدر خود بدانی قَدرَت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه‌پیکری

چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
دریاب وقت خویش که دریای گوهری

پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بُوَدت دانه‌ی دری

گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری

ای مرغ پای‌بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری؟

باز سپید روضه‌ی انسی؛ چه فایده
کاندر طلب چو بال‌ْبریده‌کبوتری

چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده‌طایری

آن راه دوزخ‌است که ابلیس می‌رود
بیدار باش تا پی او راه نسپَری

در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته‌خنجری

راهی به سوی عاقبت خیر می‌رود
راهی به سؤِ عاقبت؛ اکنون مخیّری

گوش‌ات حدیث می‌شنود، هوش بی‌خبر
در حلقه‌ای به صورت و چون حلقه بر دری

دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری

از من بگوی عالِم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان‌مفسّری

بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری

علم ـ آدمیت است و جوانمردی و ادب
ور نی ددی به صورتِ انسان مصوَّری

از صد یکی به جای نیاورده شرط علم
وز حبّ جاه ، در طلب علم دیگری

هر علم را که کار نبندی چه فایده
چشم از برای آن بود آخر که بنگری

امروزه غرّه‌ای به فصاحت؛ که در حدیث
هر نکته را ، هزار دلایل بیاوری

فردا فضیح باشی در موقف حساب
گر علتی بگویی و عذری بگستری

ور صد هزار عذر بخواهی گناه را
مر شوی کرده را نبود زیبِ دختری

مردان به سعی و رنج به جایی رسیده‌اند
تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری؟

ترک هواست، کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری

در کم ز خویشتن، به حقارت نگه مکن
گر بهتری به مال ، به گوهر برابری

ور بی‌هنر به مال کنی کبر بر حکیم
کون خرت شمارد اگر گاو عنبری

فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش
این هر دو قَرن اگر بگرفتی سکندری

عمری که می‌رود به همه حال، جهد کن
تا در رضای خالق بی‌چون به سر بری

مرگ آنک اژدهای دمان‌است پیچ پیچ
لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری

فارغ نشسته‌ای به فراخای کام دل
باری ز تنگنای لحد یاد ناوری

باری گرت به گور عزیزان گذر بوَد
از سر بنه غرور کیایی و سروری

کآنجا به دست واقعه بینی خلیل‌وار
بر هم شکسته صورت بت‌های آزری

فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن
مسکین به خشت بالشی و خاک بستری

تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان
بردند گنج عافیت از کُنج صابری

پیش از من و تو بر رخ جان‌ها کشیده‌اند
طغرای نیک‌بختی و نیل بداختری

آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای_
روزی نکرد، چون نکشد غُلّ مدبری؟

زنهار، پند من پدرانه است؛ گوش گیر
بیگانگی موَرز که در دین برادری

ننگ از فقیرِ اشعثِ اغبر مدار از آنک
در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری

دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامن‌کشان سندس خُضر اند و عبقری

روی زمین به طلعت ایشان منوّر است
چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری

در بارگاه خاطر (سعدی) خرام اگر
خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری

گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک عجم گرفته به تیغ سخن‌وری

بازم نفَس فرو رود از هول اهل فضل
با کفّ موسوی چه زند سِحر سامری؟

شرم آید از بضاعت بی‌قیمتم ولیک
در شهر آبگینه‌فروش است و جوهری

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (طریقت)مسیحائی ☫ ۩۩۩

در کتـابم بزم آرامش نمایان است وُ بس
صلح وُآرامش نشان مــرغِ توفان است وُ بس

آرزوهایم ببین کاخــی کـــه برپا کرده ام
کاتبِ سنگین تــرین بنیادِ ایــران است وُ بس

خوب می دانم که یک شب از طلسم جــاودان
ساحلِ پرهیـــز من تسلیـم شیطان است وُ بس

آنچه از سیمایمان پیداست غیر از درد نیست
گرچـه گاهی پشت یک لبخند پنهان است وُ بس

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شعر
کاتبِ اهلِ(طریقت) تــیــر باران است وُبس

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی گشـت
دل بکن! آینـــه این قدر تماشایــــی گشــت
حاصل چیــــره در پِـی اَبــنــای بــشـــر
دو برابر شدن فرصـت تنهایی گشـت؟!

بــی‌سبب تا لب دریا مکشان شـاعــر را
انجمن را به رهان! روح تو دریایی گشـت

خواستم با شبّ شعرش بنگارم نظمی
گفت: کی خواستنی عین توانایی گشـت

آه از محفل تن ها ئیِ تنهـــا ئـــی هـــا
شاعر اهل(طریقت) چــو مسیحایی گشــت

۩خــُلدستان طریقت(صفحه جدید )۩۩محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

خلدستان (غزلیات) چشم بر رخ افسرده (طریقت) نگشود(لقمانِ حکیم)

۩۩۩ خلدستان (غزلیات ) لقمان حکیم اصل:( خلدستان طریقت) روایت ☫ ۩۩۩

لقمان حکیم، در دوران بردگی خویش ، به سبب دانایی که داشت، نسبت به سایر غلامان ، بیشتر مورد توجه خواجه خود بود. به همین دلیل، غلامان به او حسد می ورزیدند و همواره در پی فرصتی برای بدنام کردن او در نزد خواجه بودند.روزی، خواجه غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ فرستاد و لقمان نیز در میان آنان بود. در راه ،غلامان میوه های چیده شده را یک به یک خوردند و بدون میوه، به خانه بازگشتند و هنگامی که خواجه درباره میوه ها پرسید، گفتند : «لقمان آن ها را خورده است ». خواجه بر لقمان خشمگین شد .هنگامی که لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت ، نزد او رفت و گفت :« ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . به تو خیانتی شده است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن : به من و غلامان، همگی آب گرم بنوشان و سپس ما را در صحرایی پهناور، در حالی که خود سوار بر اسب هستی، وادار به دویدن کن. در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت». این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و دستور داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و لقمان و سایر غلامان به دنبال او می دویدند.

پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند و آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت!. غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «استفراغ» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود. و به این ترتیب، بی گناهی لقمان ثابت شد.

آنکه دل با نگه‌اش برده ز دست، معشوقه
آنکه بر سینهٔ تف‌‌دیده نشست، معشوقه
آنکه تا ساخت خدا جسم مرا از گِل و آب
برده قلب من از آن روز الست، معشوقه
آنکه با لشکر مژگان و دو چشمان سیاه
داده این شاعر دیوانه شکست، معشوقه
آنکه با شهد گوارای لب چون عسلش
می‌کند عاشق سودازده مست، معشوقه
آنکه باعث شده بر من بشود خواب حرام
دیده‌ را تا سحر از گریه نبست، معشوقه
پای دل تا به ابد در غل گیسوی تو شد
آنکه در سینه و از دیده برست، معشوقه
آنکه چشم بر رخ افسرده (طریقت) نگشود
تا نشد در به‌ در و باده پرست، معشوقه

مثل آشوبی که یک توفان به دریا می دهد
درد، گاهی شکل زیبایی به دنیا می دهد

یک نفر مثل تو عـهـدش را به آخر می برد
یک نفر در ابتدای ماجرا وا می دهد

از همان اول تو " تنها مرد میدان " بوده ای!
عشق کاری دست آدم های " تنها " می دهد

شاعرِ شعرِ(طریقت) تشنگی را آفرید

غیرت و مردانگی را هم به سقا می دهد ♥

خــُلدستان طریقت(لقمان:دی 1402)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

حمید(طریقت)

۩#خلدستان طریقت ( صفحه تشنگی )۩ محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

شاعر شعر (طریقت)تشنگی را آفرید (خلدستان ) دی 1402

۩۩☫شاعرِشعرِ(طریقت) بسرآیدغزلی ☫۩۩

.

شاهدِ معجزه ات فـاصلـه‌ اندک بشود
اندک اندک لب من روی لبت حک بشود

هـرشب ازکوچه ی مهتاب وُحوالی گذرم
بیگمان دختر همسایه پر از شک بشود

نکندسنـگِ سر بافه ی من گُم بشود
گُمشدن باعث نابودی مَدرَک بشود

آخر الاَمر کسی بوی تو را حس بکند
ناگهان دعوت اُردک به ولنـجک بشود

آن قَدر ناز کنی ناز کنی غمزه کنی
ناز تک تک بشود لانه لک لک بشود

در بهاران کــه بهـار آیـد و باران آید
روسری پس برود تُوی دلم لک بشود

شاعرِ شـــعرِ (طریقت) بـــسراید غزلی
بعدازآن هرچه کتابست همه فَک بشود

۩۩۩ ☫ شاعر شعر (طریقت)تشنگی را آفرید ☫۩۩۩

مثل آشوبی که یک توفان به دریا می دهد
درد، گاهی شکل زیبایی به دنیا می دهد

یک نفر مثل تو عـهـدش را به آخر می برد
یک نفر در ابتدای ماجرا وا می دهد

از همان اول تو " تنها مرد میدان " بوده ای!
عشق کاری دست آدم های " تنها " می دهد

شاعرِ شعرِ(طریقت) تشنگی را آفرید

غیرت و مردانگی را هم به سقا می دهد ♥

حمید(طریقت) جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

۩#خلدستان طریقت ( صفحه تشنگی )۩ محمد مهدی طریقت

خــُلدستان طریقت(شعار:دی 1402)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

کوی بهشت ...اصل:( خلدستان طریقت) روایت

۩۩۩ ☫کوی بهشت ...اصل:( خلدستان طریقت) روایت ☫ ۩۩۩

اعدام شده‌اند باغبان‌ها،
کشاورزان کوچ کرده‌اند.
از پس تابستان آتشبار آزگار،
زمستانی خواهد آمد،
سوزان و قحطی‌زا و مهلک.

در این برزخ پاییز،
هراس هجوم گرگ‌های آینده از برف‌های پشت کوه را می‌زی‌ام.

سیرچشمم، فقر از تحصیل دنیا داشتم
باد وُ باران را ز روی سطح دریا داشتم

پیش پا دیدن نمی آید ز من چون گردباد
از خس وُ خاشاک چون دامان صحرا داشتم

بی‌نیازی از خور وُ خوابست حیرانی مرا
بیخودی کرده‌‌ست از اندیشه‌ بُرنا داشتم

فکر او دارد ز یاد دیگران غافل مرا
مکر او کرده‌ست ،چون صغرا وُ کبرا داشتم

بی‌کسی روی مرا از مردمان گردانده است
یوسفی درمانده ،معشوقی زلیخا داشتم

چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گل‌های رعنا داشتم

با وجود صد هنر بر نظم خود دارم نظر
بال طاووسی تمنّـا از سهیلا داشتم

برده شیرین‌کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارلیلا داشتم

برنگردانم ورق چون دیده‌ی قربانیان
حیرت سرشاری از گاه تماشا داشتم

می‌برد بی‌طاقتی از بزم خود بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا داشتم

اصلِ:(خُلدستان طریقت)رفتن کوی بهشت
فکرت اندیشه‌ی عقبا ز دنیا داشتم

خــُلدستان طریقت(شعار:مُحرم)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم


انقلابی رفته در: مـاتحتِ خلق روزگار
شادمانی میخرد ، ماتم فروشد کردگار
من گلی نورسته بودم در زمــانِ یادگار
اَرّهء نجّارشد پروردگارا در دُکانـم مـاندگار

حکایت پاره شدن است: قدیمی ها می گفتند : با سر بِری کلاهت پاره میشه ، با پا بِری کفشت پاره میشه ، دوتا اصفهونی با هم دعوا می کردند :(فحش بده ، فحش بستون = پیرهن گِرونس )حکایت این روزگار انقلاب صادر شده و چیزی برای ملت باقی نمانده نه از اسلام ناب محمدی(ص) خبری هست ، نه از شعار های ابتدای انقلاب اثری باقی ، روایتِ ارّه دوسر شده جلو می رود( مّیّ بُرّدّ )به عقب برمی گردد(پـّاّرّرّرّهّ) می کند . چاره ای نیست ((السکوت مِفتاح السلم))سکوت کلید سلامتی است ، لابُد دیگران نمی فهمند (طوش خودمن رو میکشه بیرونش مردم)

شـعرِ من ‌را چون تو تفسیرش‌ کنی "فرخنده" باد
"بوسـه‌هایت" تا اَبَــد بر جانِ من "تــابَنــده" باد

باده ی "خوش آهنگ" خنیاگر به جان " سازنده" باد
دفتر شعرِ(طریقت)،تا اَبــد ،دیـوان من" پاینده" باد

ادامه نوشته

یک لحظه بی خروش (طریقت)پایتخت زاگرس

۩۩۩ ☫یک لحظه بی خروش (طریقت)پایتخت زاگرس ☫ ۩۩۩

شهر به ظاهر دور افتاده از مرکز ؛ در غرب اصفهان یکی از مراکز کهن تمدن ایران است . این شهر در دوره های مختلف در فرهنگ و دانش و ادبیات درخشیده است.
آنچه از اسناد و مدارک موجود بر می آید در دوره ی قاجار شهر خوانسار از لحاظ تعداد با سوادان با توجه به جمعیت جزو باسوادترین شهرهای استان اصفهان به شمار می رفت نه اند. بیش از ۴۰۰ شاعر و خوشنویس و عالم تنها در عصر قاجار در این شهر بوده اند که در میان جمعیت تقریبا ۸۰۰۰ نفری خوانسار در آن دوره درصد خوبی را نشان می دهد.
با روی کار آمدن سلسله قاجار ثبات نسبی در کشور به وجود آمد و امنیت برقرار شد و شرایط برای فعالیت های تجاری و کسب و کار و کشاورزی فراهم شد و رونق اقتصادی به سهم خود موجب رونق فرهنگی شد .
در اوایل دوره قاجار در خوانسار محافل و انجمن های ادبی رونق گرفتند و شعر خوانی طرح شعر و نقد شعر در آن انجمن ها رایج شد.
در هشت برگ قبل از شروع نسخه " هیات " فارسی ، تالیف ملا علی قوشچی مطالب قابل توجه درباره ی انجمن ادبی خوانسار عهد فتحعلی شاه قاجار ( حک ۱۲۱۱-۱۲۵۰ ق. ) دیده می شود :
هشت برگ قبل از كتاب دارای چند غزل است از میرزا هدایت الله حریق و ملاعلی كاشانی حزین و اخگر خوانساری و شایق خوانساری و منعم خوانساری و محروم خوانساری و اسیر خوانساری و مطرب خوانساری و طایر خوانساری و مفتون خوانساری و وایل خوانساری و وامق و طبیب، تمام این غزلها در تضمین بیتی گفته شده كه میرزا ابوالقاسم در یكی از باغهای خوانسار به سال ۱۲۲۰ بدیهتا ساخته است:
سنگ بر در می زند دل در سرای سینه ام
كین زمان خواهم كنم پرواز در را باز كن
این نسخه را محمد سلیم بن ملک حسنی نوری در یک شنبه شب عید اضحی ( ۱۰ ذیحجه ) سال ۱۱۳۱ ه. ق. کتابت کرده است است و به شماره ۱۲۷ در کتابخانه موسسه امام صادق ( علیه السلام در قم وجود دارد. (۱)
در همین دوره شاعران دیگری همچون صفا قودجانی، عندلیب خوانساری ، مدهوش خوانساری ، هالک خوانساری ، میرزا جواد اسیر خوانساری ، داراب خوانساری ، میرزا محمد حسین سرور خوانساری نیز در این عهد یا کمی بعد از آن می زیسته اند.
منابع
--------------------------------------
۱. فهرست نسخه های خطی کتابخانه موسسه امام صادق ( علیه السلام ) قم ص ۹۵.آتــش گرفتــه در به خطر آشیانه‌است
مادر هــنوز زمزمــه‌ ات عاشقانه‌است

هرگز ز یاد مادر عاشق نمی‌رود
مادرشکیب می کند وُ عـــاقلانه‌است

آتش، دمی زِآشیانه‌ی گل دست برنداشت
حتی نکرد رحم بی شک جوانه‌است

گلچین روزگار - به آتش قرین باد-
مادر کبود بازوی گل تازیانه‌است

دشمن شکست حُرمت آن باغِ جبرئیل
چون جبرئیل از سر مِهر، آستانه‌است

چون پای خصم کینه صفت در میانه بود
آتش، گرفت حلقه‌صفت در میانه‌است

آتش مگو مدینه‌گدازی که شد بلند
در کربلا ز خیمه‌ی زینب زبانه‌است

دردی برای پهلوی ِ، مادر نمانده است
در زیر بار درد، فشاری به شانه‌است

چون دید غربتش، سند تربت ولا‌ست
پنهان نگاه داشت ز چشم زمانه‌است

صبر ولی تمام شد، آن لحظه‌ای که دید
باید به دست خاک سپارد شبانه‌است

شب‌های بی‌ستاره ولی می رود به چـاه
بــا کودکان کوچکِ از پی روانه‌است

شب‌ها که لب به ذکر و مناجات بایدش
آواز مرغ حق نفسش هــم تــرانه‌است

با جانِ ما سرشته خدا ، مهر مــادری
مهری که مانده با غم آن جاودانه‌است

یک لحظه بی‌‌خروش (طریقت)نبوده است
طوفانی است بحر غمش بی‌کرانه‌است

۩۩۩۩☫اشعار(طریقت )قصاید / کفن پوش برقص ☫۩۩۩۩

دلخوش نباشید که مسکن فقط می‌سازیم. آب و برق را مجانی می‌کنیم برای طبقه مستمند. اتوبوس را مجانی می‌کنیم. دلخوش به این مقدار نباشید. معنویات شما را عظمت میدیم. شما را به مقام انسانیت می‌رسانیم. ما هم دنیا را می‌ آباد می‌کنیم و هم آخرت را.

واقعا دلخوش نباشید ...

ای باده نوش عشق ، زپیشم مَرو ، مَـرو
من مبتلای درد ، پریشم ، مَرو ، مـُرو

در کیش ما رسوم محبت(طریقت) است.
آری به رسمِ مذهب وُ کیشم مَرو ، مَـرو

پتیاره‌ی روزگــار نـامرد کفن پوش برقص
در مجلس بیرگان بیدرد کفن پوش برقص

سرمَــست شــدی ز خونِ مـــردان و زنــان
رقاصهء رقصنده توئی مردکفن پوش برقص

مردم کُــشیت چـــو کرد خوشنــود بخوان
خونخوارگیت چو مستی آوردکفن پوش برقص

در جُــور تو نیست بـی هــمانـــند بــبال
در ظلم تو نیست یک هماورد کفن پوش برقص

در مرتع اوقاف چـو آهو ی غزالان بچر
در بیشه‌ی شیر سگ ولگرد کفن پوش برقص

ح.(طریقت)

۩خــُلدستان طریقت( کفن پوش برقص )۩۩محمّدمهدی طریقت

✍️محمّدمهدی طریقت

میوهء ممنوعه چیدن را که حوّا باب کرد
آدم وُ حوا ، به اخراج از کجا را باب کرد

وانگهی قابیل با بیل ازعقب هابیل زد
حمله ء با یک بیل را در کل دنیا باب کرد

نوح نهصد سال کشتی ساخت آن هم درکویر
کار دور از عقل را نامرد دانا باب کرد

بارداری بی دخول جنس نر را در جهان
حضرت مریم به لطف حق تعالی باب کرد

با شروع این پدید:مرد از پی زن می دوید
از پی مردان دویدن را زلیخا باب کرد

یازده تا بچه جز یوسف فقط یعقوب زاد
صنعت انبوه سازی را فُرادا باب کرد

رد شدن از نیل بی لنج وُ بلم معنی نداشت
معجزه : از نیل را با چوب، موسا باب کرد

حرفه ی آتش نشانی را هزاران سال پیش
از لج نمرود ابراهیم گرما را به سرما باب کرد

گوسفندی را به قربانگاه اسماعیل بُرد
مبحث ایثار را در حد اعلا باب کرد

بس که کل کل کرد با موری، سلیمان نبی
بحث ایثار وشهادت را میان جانورها باب کرد

بردن سگ در مکان خواب را از آن قدیم
عضوی از اصحاب کهف از بهر تقوا باب کرد

کفش زنها قرنها از گالش وُ از گیوه بود
کفش های شیشه ای را سیندرلا باب کرد

می سرودم من اَزل را تا اَبد کردم مُرور
مصرع «واگویه هـا»یت را تمنّــا باب کرد

پیش از این شعر(طریقت)با ردیفِ باب را
این شعار خاص را شعر تر ما باب کرد

ح.(طریقت)

ادامه نوشته

برآستان جانان (ارنی وُ لن ترانی )اشعار

۩۩۩ ☫ دنیا برای اهل(طریقت ) کتاب بود ۩۩۩

ﻣﻮﺳﯽ ‏( ﻉ ‏) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ :
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏( ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ ‏)
***

خداوند:ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ ‏( ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ ‏)

ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺳﻌﺪﯼ :
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍَﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ " ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ "

ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺣﺎﻓﻆ :
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ " ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ "

ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻮﻻﻧﺎ :
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ " ﺗﺮﯼ " ﭼﻪ " ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ دوستِﺳﻌﺪﯼ :
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍَﺭﻧﯽ بگو ﻭ مگذر
ﮐﻪ بیرﺯﺩ ﺍﯾﻦ همانی ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ " ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ "

ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ طریقت :
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿــﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ و "لن ترانی"
اَرنی توئی توئی ،تو ،چه رسد به" ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ"

****

روزی که بخت تیره ی انسان بخواب بود
آمد دمی که مایــه ی رنــج وُ عــذاب بود
بر صور گـــور خفته ی اجــداد میدمید
آن مُـطربی که در پس صدها نقاب بود
آدم به عقل و معرفتش آدم است وُ بس
باید مطیـــع وُ یاور حـــرف حساب بود
گفتم خراب گشته جهان کار کیست گفت
بنیاد این جهان ز ازل هم خـــراب بود
وقتی جناب را به جهان عرضه داشتند
جمعی اســـیر هیبت عالی جناب بود
پس این زمین به زهر که مسموم میشود
دنیا همیشه غـــرق در این منجلاب بود
آنجا که جام تشنگی از کام میگذشت
خلق فـــرات تنـــگ زنایاب آب بود
تا اینکه تخت و بخت تمنا مزین است
این وعده های عدل عدالت سراب بود
در کربلا که قامــــت آزادگی شکست
فریاد یاریـــش زچه رو بی جــواب بود
باید دوباره طــــرح نوین کرد و راه نو
چون کوره مشتعل شدو پا در رکاب بود
باید دوبـــاره سر بسر نیــزه ها دهیم
باید بیاد ساقی بی مـــشک و آب بود
شاید دوباره دختر معــــصوم زندگی
راهی ی شام و کوفه ی پر التهاب بود
کار جهان و خلق جهان بی حساب نیست
باید شبی بفکـــر حساب و کتاب بود
وقتی بخون کشــــید جفا آفتاب را
آنجا علیه عشق و صــــفا انقـــلاب بود
دنیا برای اهـــل (طریقت) کـــتاب بود
وقتی بروی نیـــزه وُ نــی آفتاب بود

ح.(طریقت)

خــُلدستان طریقت

( صفحه غزل اشرح-خاص . .

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

بزن برطبلِ بیعاری که بشکن بشکن است اینجا
پیــآپــی آنچـه می ریـزد گُـــلِ پیراهن است اینجا

کنـــارِ زنبـــقِ وحشی صبــا پیــوسته می رقصد
بــرای نسترن هایی که پشت خرمن است اینجا

هنــوز از راه نامــــردی حسادت می کـند گـــویا
غـم دیـرینه انگاری کـه با من دشمن است اینجا

"الا یـــا ایهّـــــا الســـاقی اَدِر کـــــاَســـاً و ناوِلها"
شراب وُ ساغر وُ پیمانه خوش مرد افکن است اینجا

سُــرور و جشــن شـادی را سیاهی بـــر نمی تابد
تمـــام اعتبارم را یکی نورافکــن است اینجا

خـداونـدآ تو کاری کن که دشمن سرنگون گــردد
تمــام ِآرزوهــــایم شکــست بهـــمن است اینجا

پس از عمـری شکیبایی چه مینائی بـه کامم شد
زلیخا یار شیرین لب درآغوش من است اینجا

شيخ اجل سعدي مي گويد :

چو رسي به طور سينا ارني مگو و بگذر

که نيرزداين تمنا به جواب لن تراني

در جواب سعدي شاعري ( احتمالا حافظ ) مي گويد :

چو رسي به طور سينا ارني بگو و مگذر

توصداي دوست بشنو نه جواب لن تراني

و در جواب اين دو ، شاعر ديگري ( احتمالا مولانا ) مي گويد

: "ارنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد

تو که با منی همیشه چه ترا چه لن ترانی

علامه طباطبایی فرموده:

سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی

" ارنی " نگفته گفتی دو هزار " لن ترانی"

حالا چند نمونه دیگه از این اشعار :

1 )عطار نیشابوری:

گویم «ارنی» و زار گریم

ترسم ز جواب «لن ترانی»

2) مولوی:

به فلک برآ ، چو عیسی ارنی بگو چو موسی

که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی

3 ) شاعر ناشناس :

چو هزار لن ترانی برسد ز آسمان ها

تو بگو و باز بشنو ارنی و لن ترانی

4)شاعر ناشناس :

چو رسی به کوه سینا , ارنی بگو و مگذر

که خوش است از او جوابی چه تری چه لن ترانی

توضیح :

سوره اعراف آیه 143..... و چون موسى به وعده گاه آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد : پروردگارا خود را به من بنماى تا تو را تماشا کنم . معشوق فرمود هرگز مرا نخواهى ديد ؛ ليكن به كوه نگاه کن پس اگر بر جاى خود قرار گرفت به زودى مرا خواهى ديد . پس چون پروردگارش به كوه جلوه نمود آن را متلاشی ساخت و موسى مدهوش بر زمين افتاد و چون به خود آمد گفت تو منزهى به درگاهت توبه كردم و....

وَلَمَّا جَاء مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَانِي وَلَكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ

143)اعراف:

* ارنی: خودت را به من نشان بده

* لن ترانی: هرگز مرا نخواهى ديد

۩خــُلدستان طریقت(صفحه جدید )۩۩️✍محمّدمهدی طریقت

۩۩۩ ☫ دنباله اشعار (طریقت) همه هذیان ☫۩۩۩

باید بسرایم غزلـی از هیجانت

آرام کسی رد شده لیکن ضربانت

عطر خوش نعنای تو در حلقه‌ای از دود

سرگیجه‌ی این شهر، من و نقش جهانت

آواز بیاتی و چه خوب است که یک شب

عریان بشوی در وسط جامـــه درانت

از روی لب توست کــه در حاشیه‌شهر

هی شعبه زده حاج‌حسین و پسرانت

بانظم فقط تاب و تب رد شدنت بود

وقتی که عیانی چه حاجت به بیانت

دنباله‌ی اشعار(طریقت)همه هذیان

شد وعدهء دیدار شدم من خلبانت

۩ برآستان جانان (طریقت ) مولانا / مولوی ۩۩

✍️ محمد علی موحد


۱. غرابت نام مثنوی و تاکید مؤلف بر هم عنان بودن آن با قرآن. کتاب را در دست می گیریم و از همین دیباچه منثور آن شروع می کنیم: هذا کتاب المثنوی، و هو اصول اصول اصول الدين.
معهود و متعارف چنان است که کتاب نامی داشته باشد، بعد هم تحمیدیه، مشتمل بر دو اصل عمدۂ توحید و نبوت.
مثنوی که با شکایت نی آغاز می شود، ظاهرا مراعات این سنت را نمی کند. کتاب با حمد خدا و مدح پیغمبر شروع نمی شود؛ نام آن هم غریب است، چه، مثنوی نام کتاب نیست؛ مثنوی یکی از انواع شعر فارسی است. از این نوع شعر در بحور مختلف عروضی فراوان داریم، مثلا شاهنامه، ويس و رامین، منطق الطیر، بوستان، اسرارنامه. اینها همه مثنوی هایی هستند مولانا هم که آن را مثنوی می نامد، البته مثنوی است ولی غریب است که کسی کتابی بنویسد و نام آن را مثنوی بگذارد.
@sokhanranihaa
۲.خواندن دیباچه را ادامه می دهیم و شگفت زده می شویم که مؤلف، کتاب خود را نه تنها کشاف القرآن، بلکه گویا همتای آن می داند. همان اوصاف و نعوتی را که از قلم وحی درباره قرآن صادر شده است، عینا درباره مثنوی جاری می کند: كما قال تعالى: يضّل بِهِ كثيراً و یهدی بِهِ کثیراً... بِأَيْدِي سَفَرَةٍ، كِرٰامٍ بَرَرَةٍ، لَا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ، تنزيل من رب العالمين، لايأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلقه.

٣. کمی درنگ می کنیم و با اندک تأمل، به این نکته بر می خوریم که در نامگذاری قرآن هم چنین غرابتی در کار است. آن چه را که روح الامین بر قلب محمد(ص) نازل کرد قرآن نامیدند، و قرآن اسم کتاب نیست؛ قرآن و قرائت به معنی خواندن است. اما قرآن را نام های دیگری نیز هست که مهم ترین آنها کتاب است. اگر شما فهرست الفاظ قرآن مجید را بنگرید، بسامد کلمه کتاب خیلی بیشتر از کلمه قرآن است. واژه کتاب و کتب به معنی مطلق نوشتن است. از این قرار کتاب مقدس ما گاهی نوشتن و گاهی خواندن نامیده شده؛ و نوشتن و خواندن واژه های عام هستند. کمی عجیب است که کتاب معینی به این نام ها خوانده شود، همچنان که عجیب است که از میان مثنوی های فراوان چون شاهنامه، بوستان، اسرارنامه، کتاب معینی به نام مثنوی خوانده شده است.

۴. اما قرآن یک اسم دیگر هم دارد که در مشابهت با مثنوی است و ما را به تفکر بیشتر فرامی خواند. از قرآن در دو آیه مختلف به نام مثانی یاد شده است، یکی در این آیه:وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعاً مِّنَ الْمَثَانِى وَالْقُرْءَانَ الْعَظِیمَ‏«حجر /۸۷»، و دیگر در این آیه: اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتَابًا مُتَشَابِهًا مَثَانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ «زمر/۲۳». و شگفتا که مثانی هم درست مانند مثنوی به معنی مزدوج و دوگانه است. این کلمه از ریشه شنی است که مفيد معنی تکرار و دوتایی است.

۵. مثنوی بودن کتاب مولانا نه فقط از باب مزدوج بودن ظاهر ساختار ابیات آن است که دو لنگه هر بیت با هم قافیه می شود و گفتمان کتاب از اول تا آخر در قالب این قافیه های دوتایی ادامه می یابد . این البته یک ویژگی است که ظاهر است و توجه به آن بسیار آسان - اما ساحت معنایی و محتوایی مثنوی نیز از نگرشی ثنوی یا دو رویه و دولایه حکایت دارد و این نگرش و توجه به تقابل عوالم صورت / معنی، ظاهر باطن، دنیا آخرت، جسم/ جان، حیات / موت، ایمان / كفر، ارض / سما، جبر / اختیار، نور ظلمت، و غیره، در سرتاسر مثنوی به انحاء مختلف ظهور دارد. مولانا تمام ذرات آفرینش را تنیده از اضداد، یعنی درهم بافته از متقابلان و متعارضان و نقیضان می بیند.

ادامه نوشته

خلدستان:فال  (طریقت  )اشعار

۩۩☫فال (طریقت )اشعار ۩۩

پشت دیوار همین خانه به دارم بزنید، از آبان

من که رفتم همگی طعنه به کارم بزنید،از آبان

باد هم آگهی خـتــم مرا خواهد خـواند

آمــدم رفـتــم وُ جــارم بــزنید،از آبان

من از آیین شما سیر شدم، جانِ شما

آه من مُردگیم واهمه دارم بزنید، از آبان

دست هایم به قلم بود ، به دریا نرسید

آسمانی شدنم طعنه به یارم بزنید،از آبان

شعرهائی که مرا فالِ ! (طریقت) کردند

مرد باشید وُ بیایید وُ کنارم بزنید، از آبان

ح.(طریقت)

۩۩۩***۩۩۩

انقلابی رفته در: مـاتحتِ خلق روزگار
شادمانی میخرد ، ماتم فروشد کردگار
من گلی نورسته بودم در زمــانِ یادگار
اَرّهء نجّارشد پروردگارا در دُکانـم مـاندگار

حکایت پاره شدن است: قدیمی ها می گفتند : با سر بِری کلاهت پاره میشه ، با پا بِری کفشت پاره میشه ، دوتا اصفهونی با هم دعوا می کردند :(فحش بده ، فحش بستون = پیرهن گِرونس )حکایت این روزگار انقلاب صادر شده و چیزی برای ملت باقی نمانده نه از اسلام ناب محمدی(ص) خبری هست ، نه از شعار های ابتدای انقلاب اثری باقی ، روایتِ ارّه دوسر شده جلو می رود( مّیّ بُرّدّ )به عقب برمی گردد(پـّاّرّرّرّهّ) می کند . چاره ای نیست ((السکوت مِفتاح السلم))سکوت کلید سلامتی است ، لابُد دیگران نمی فهمند (طوش خودمن رو میکشه بیرونش مردم)

شـعرِ من ‌را چون تو تفسیرش‌ کنی "فرخنده" باد
"بوسـه‌هایت" تا اَبَــد بر جانِ من "تــابَنــده" باد

باده ی "خوش آهنگ" خنیاگر به جان " سازنده" باد
دفتر شعرِ(طریقت)،تا اَبــد ،دیـوان من" پاینده" باد

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

چو با ابلهان می شود همنشین تو او را به چشم بزرگی مبین

سزد گر شود خوارو درمانده کین زِ نزد همه دوستان رانده بین

محمّدمهدی طریقت

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه دوم )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

رنج بردار(طریقت) هی، گران‌تر می‌شود(محبوبه )

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (دوبیتی )طریقت +اشعار ☫ ۩۩۩

معشوقه شراب بزم یلدا ناب است

با دوست شراب ناب خوردن باب است

تضمین نشده دوباره یلدای دگر

انعام خدا حباب روی آب است

****

دم بدَم معشوقه با من مهربان‌تر می‌شود
در نگاهم نو گلِ رعنا، جــوان‌تر می‌شود
دیده می‌بند که، یعنی :او نمی‌بیند مـــرا
عیش پنهان میکند،یعنی عیان‌تر می‌شود
داستان لیلی و شیرین ،زلیخا ، کن رها
رنج بردار از برایم ، قهرمان‌تر می‌شود
طرفهء :گنجینه دل،طرهٔ گیسوی اوست
در گنجهء آثار وی، هی جاودان‌تر می‌شود
پرنیان وُ اطلس وُ ابریشم اشــعار او
آن پری رُخسار هر دم پرنیان‌تر می‌شود
موج گیسویش، شبیه موج دریای ادب
چشم او از آسمان هم آسمان‌‌تر می‌شود
موسم پاییز : می‌بارد کلام عاشقی
نبض شاعر برگ ریزان بی‌امان‌تر می‌شود
کل دنیا یک طرف، محبوبه زیبا یک طرف
رنج بردار(طریقت) هی، گران‌تر می‌شود

لبخند مهربان تو جان بر تنم دمید

تنهای خاکیم شده یا اَیُهاالحمید

مهتاب حاجتم چو برآمد مرا اُمید

مادر مبارک است تورا مهربان نوید

به هستی دو موجود والاترست

دوم میهن وُ اَولــــش مادرست

ستایش کند هر که او مادرست

که والاتر ازهرچه سیم وُ زَر ست

تو ای مادر من فــــدای تُو مَن

توئی ســــرور مُلک هر انجمن

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه اول )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان:از شاعر شیرین سخن ، گوید (طریقت) این سخن

۩۩☫از شاعر شیرین سخن ، گوید (طریقت) این سخن ۩۩۩

امشب نظری به سوی محبوبه کنم

تا صبح دَمی به روی معشوقه کنم

البته بر افلاک زنم خیمهء عیش

با همدمِ هم مسلک خود بوسه کنم

خانه عامری

میخواهمت شادت کنم ، از عشق سیرابت کنم

از ساغر لبریز عشق،صد جرعه در جامت کنم

میخواهم از اندوه ، تو ، خالی شوی آنگاه من

با لطف و مهر و آشتی ، یک جمله درمانت کنم

لبخند زیبایی بزن از نرگس چشمان مست

تا من به یُمن خنده ات جانم به قربانت کنم

یک تار مویت را فقط با نیتم آتش بزن

تا من به یک آن آتشی بر عمق غمهایت کنم

دستان زیبایت به من الهام روز آشتیست

از من مگیرش تا که من صد بوسه قربانت کنم

از شاعر شیرین سخن گوید (طریقت) این سخن

من هم ز جام مصلحت ،پیمانه در کامت کنم

ح.(طریقت)

۩۩۩***۩۩۩

انقلابی رفته در: مـاتحتِ خلق روزگار
شادمانی میخرد ، ماتم فروشد کردگار
من گلی نورسته بودم در زمــانِ یادگار
اَرّهء نجّارشد پروردگارا در دُکانـم مـاندگار

حکایت پاره شدن است: قدیمی ها می گفتند : با سر بِری کلاهت پاره میشه ، با پا بِری کفشت پاره میشه ، دوتا اصفهونی با هم دعوا می کردند :(فحش بده ، فحش بستون = پیرهن گِرونس )حکایت این روزگار انقلاب صادر شده و چیزی برای ملت باقی نمانده نه از اسلام ناب محمدی(ص) خبری هست ، نه از شعار های ابتدای انقلاب اثری باقی ، روایتِ ارّه دوسر شده جلو می رود( مّیّ بُرّدّ )به عقب برمی گردد(پـّاّرّرّرّهّ) می کند . چاره ای نیست ((السکوت مِفتاح السلم))سکوت کلید سلامتی است ، لابُد دیگران نمی فهمند (طوش خودمن رو میکشه بیرونش مردم)

شـعرِ من ‌را چون تو تفسیرش‌ کنی "فرخنده" باد
"بوسـه‌هایت" تا اَبَــد بر جانِ من "تــابَنــده" باد

باده ی "خوش آهنگ" خنیاگر به جان " سازنده" باد
دفتر شعرِ(طریقت)،تا اَبــد ،دیـوان من" پاینده" باد

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

چو با ابلهان می شود همنشین تو او را به چشم بزرگی مبین

سزد گر شود خوارو درمانده کین زِ نزد همه دوستان رانده بین

محمّدمهدی طریقت

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه دوم )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

فقدان مادر :استاد شهریار (طریقت) برآستان جانان (خورشید)

۩۩۩ ☫ فقدان مادر :استاد شهریار (طریقت) برآستان جانان ☫۩۩۩

به مناسبت اولین سال فقدان مادر

(ای وای مادرم!... )

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله‌ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می‌خورد
هر كنج خانه صحنه‌ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر كار خویش بود
بیچاره مادرم

هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل كوچه می‌رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
كفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می‌خرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است كوچه ها

او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در ِ یک خانه‌ی فقیر
روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان

او را گذشته‌ای‌ست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه‌ی مردی‌ست با خدا
هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری است
اینجا به داد ناله مظلوم می‌رسند
اینجا كفیلِ خرج موكل بود وكیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره‌اش چه گرسُنه ها سیر می‌شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است.

انصاف می دهم كه پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال
روزی كه مُرد ، روزی یک سال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی، هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ!

نه ، او نمرده ، می‌شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز ، سر و كله می‌زند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو كنار
كف گیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می‌پزد

او مُرد و در كنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بدک نبود
بسیار تسلیت كه به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :
این حرف ها برای تو مادر نمی‌شود.

پس این كه بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید
لیوان آب از بغل من كنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیک های صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت

نه ، او نمرده است
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه‌ی من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر می‌شود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
"هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق"

او با ترانه های محلّی كه می‌سرود
با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست
اعصاب من بساز و نوا كوک كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت
وانگه به اشک های خود آن كشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی

‌او پنج سال كرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریض خانه ، به امید دیگران
یک روز هم خبر :
كه بیا او تمام كرد.

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید كوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می‌گریست
تنها طواف دور ضریح و یكی نماز
یک اشک هم به سوره‌ی یاسین چكید
مادر به خاک رفت.

آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه‌ی باغی نشسته بود
شاید كه جان او به جهان بلند برد
آنجا كه زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست

این هم پسر ، كه بدرقه‌اش می‌کند به گور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص می‌شود از سرنوشت من
مادر به خواب ، خوش
منزل مباركت.

آینده بود و قصه‌ی بی مادری من
ناگاه ضجه‌ای كه به هم زد سكوت مرگ
من می‌دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می‌کشید

دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه‌ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو

می آمدیم و كلّه‌ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می‌کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می‌گریختند
می‌گشت آسمان كه بكوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه
وز هر شكاف و رخنه‌ی ماشین غریو باد
یک ناله‌ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می‌خلید :
تنها شدی پسر

باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود :
بردی مرا به خاک كردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می‌خواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم!...

۩۩☫ (طریقت) مادر م مبارک باد (عشق ) ☫۩۩

به نام خداوند مادر سلام

به اشعار نیکو دهم این پیام

پرستش خداوند عالم سزاست

ستایش نمودن زمادر رواست

اگر نیست مادر دگر غم مخور

سخن را پُر اندیشه کن همچو دُرّ

دو تا شاخه گل از برایش فرست

که آسوده خاطر بوَد در بهشت

چو آئینِ ، آدینه گــردید روز

شکوهنده ایام اختر فروز

همه مادرانند همی پاک خوی

همه پر انرژی و در جستجوی

که پرورده کردن بود کارشان

خدایا تو باشی نگهدارشان

و ما را در این راه یاری نما

ز نامردمی‌ها فراری نما

مادر: اندیشهء ناب است خدا میداند
اولین حرف کتاب است خدا میداند

مادری معجزه می کرد به فرزندانش
مهر وی واژه ی آب است خدا میداند

هرکجا وصف بهشت است همانجا مادر
سینه اش عین کباب است خدا میداند

هرکجا پینه به دست است یقین دان پدر
کینه ها نقش برآب است خدا میداند

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

لبخند مهربان تو جان بر تنم دمید

تنهای خاکیم شده یا اَیُهاالحمید

مهتاب حاجتم چو برآمد مرا اُمید

مادر مبارک است تورا مهربان نوید

به هستی دو موجود والاترست

دوم میهن وُ اَولــــش مادرست

ستایش کند هر که او مادرست

که والاتر ازهرچه سیم وُ زَر ست

تو ای مادر من فــــدای تُو مَن

توئی ســــرور مُلک هر انجمن

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه اول )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه مطلب

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

ادامه نوشته

برآستان جانان (مادر موسی چو موسی را به نیل )پروین اعتصامی

۩☫برآستان جانان (مادر موسی چو موسی را به نیل )پروین اعتصامی ۩۩

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل مادر موسی چو موسی رابه نیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری است شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان بذات حق مده بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بسپاریش کی تو از ما دوست‌تر میداریش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری میرود از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب موجی هولناک رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برویش خنده کن نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر دزد را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداریش ده هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی ترسها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه چاهها کندند مردم را براه

روشنیها خواستند، اما ز دود قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس دزدها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار اسبها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند شعلهٔ کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند ظلم، کی با موسی عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست هر کجا نوری است، ز انوار خداست

چو بیند که خاک است بالین من

دگر باره اسپان ببستند سخت

به سر بر همی گشت بدخواه بخت

به کشتی گرفتن نهادند سر

گرفتند هر دو دوال کمر

هرآنگه که خشم آورد بخت شوم

کند سنگ خارا به کردار موم

سرافراز سهراب با زور دست

تو گفتی سپهر بلندش ببست

غمی بود رستم ببازید چنگ

گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوان

زمانه بیامد نبودش توان

زدش بر زمین بر به کردار شیر

بدانست کاو هم نماند به زیر

سبک تیغ تیز از میان برکشید

بر شیر بیدار دل بردرید

بپیچید زانپس یکی آه کرد

ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کاین بر من از من رسید

زمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بیگناهی که این کوژپشت

مرابرکشید و به زودی بکشت

به بازی بکویند همسال من

به خاک اندر آمد چنین یال من

نشان داد مادر مرا از پدر

ز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه که تشنه شدستی به خون

بیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود

براندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شوی

و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر

ببری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من

چو بیند که خاکست بالین من

فردوسی