خلدستان : سرحلقهء(طریقت)درحلقه ی خمشان

۩۩۩☫ سرحلقهء(طریقت)درحلقه ی خمشان ۩۩۩

مردی به یکی از فرزندانش گفت: :ای پسرم میدانی بهشت مجانی است و جهنم را باید با پول بخری؟ پسر گفت: چگونه پدر؟ پدر جواب داد: جهنم با پول است! -کسی که قمار بازی میکند پول میدهد! - کسی که شراب میخورد پول میدهد! - کسی که سیگار میکشد پول میدهد! - کسی که آهنگ و موسیقی گوش میدهد پول میدهد! - و کسی که به خاطر معصیت سفر میکند پول میدهد! و ای پسرم بهشت مجانی است چون: - کسی که نماز میخواند، مجانی میخواند - و کسی که روزه میگیرد، مجانی روزه میگیرد -کسی که استغفار میکند ، مجانی آن کار را میکند - و کسی که چشمانش را از گناهان میپوشاند و از خدایش میترسد مجانی این کار را میکند الان چه تصمیمی داری؟ آیا میخواهی پولهایت را خرج کنی تا به جهنم بروی و یا اینکه مجانی به بهشت بروی..!؟

چه زیباست حکمت بزرگان!

سرحلقهء طریقت وقت شکار هستی

سرحلقه شریعت خود بی‌قرار هستی

خضر: اَر تورا نخوانم آب حیات خوردی

پیشت چرا نمیرم چون ماندگار هستی

فاروق چون نباشی چون از فراق رستی

قارون چون نباشی چون یار غار هستی

اکنون تو شهریاری کو را غلام خوانم

اکنون به تخت شاهی کز غم نزار هستی

در گلشن تعلق صد گونه گل بچیدی

هم سنبلش بسودی هم لاله زار هستی

در" وَاِن یکاد "مطلق گاهی تو می‌زدی ره

اکنون نعوذبالله چون پرخمار هستی

آنگه فقیر بودی بس خرقه‌ها ربودی

پس وای بر فقیران چون ذوالفقار هستی

هان بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری

گردن بزن خزان را چون نوبهار هستی

از رستخیز بگذر چون رستخیز بگذشت

هم از حساب رستی چون بی‌شمار هستی

از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا

کشتی نشستگان رادریا کنار هستی

ای جان بر فرشته از نور حق سرشته

ای چلچراغ رهوار در اختیار هستی

غم را شکار بودی بی‌کردگار بودی

چون سازگار گشتی باکردگار هستی

گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی

عذرت نمی پذیرم چون گلعذار هستی

نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی

کبرت رسدهمی زان چون از کبار هستی

سرحلقهء (طریقت) در حلقه خموشان

سرحلقهء خموشان چون گوشوار هستی

***

آهسته شب ها بی کسی پیوسته آغوشم کند
آوارگــی، دیوانگـــی همسـایـه بر دوشــم، کند

از ماجرای دوستی : صدها هزاران داستان
در هر هزار وُ یک شبی القصه در گوشم کند

آید زِ آن آغوشِ دور آن عطر پیراهن فروش
آن عطر پیراهن سروش هردَم سیه پوشم کند

هردم سیه پوشم ولی! از عشق مدهوشم، ولی
از دست نسرین ماه وَش چون سرکه در جوشم کند

خواهی جوابم را بده، خواهی جوابم را مده
من یک تماس خسته ام ترسم فراموشم کند!

از این که شیرین وَش توئی از غصه فرهادم هنوز
حافظ (طریقت) روز وُشب سعدیِ مغشوشم کند

***

شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد

بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

جان من، از کار دل سـر در نمی‌آری هنوز
عاشق و دلداده‌ را دیوانه پنداری هنوز؟!!
از خـدا چیزی نمی‌خواهم، مگر لبـخند تو
در پی آرامشی؟ کو ؟ مردم آزاری هنوز
من که دائم‌ در پِیِ چشمان خُمّـارت شدم
با دل شیدا، فقط اِنگار خُمـــاری،هنوز
رنگ رخسارم نشانی از صداقت می‌دهد
تا نگردد روی آن سیلابِ‌ خون جاری هنوز
پایِ ایوان دلت، من دامــــنِ رُز می‌نهم
شاخهء گل را در آن گلدان می‌کاری هنوز
می‌پرد خواب از سرم، اما نمی‌دانم چرا
نیمه‌شب‌ها، مثل من آیا تو بیداری؟ هنوز
من که دل‌آزرده‌ام از دست" پرتو" روزگار
می‌ شود با نازنیــن، من را نیازاری هنوز
ماهتابی از (طریقت) هزل دُرّ معنی است
شهسواری باش: یا از قوم انصاری هنوز

خــُلدستان طریقت

(شعار:طنز)محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم


ادامه نوشته

خلدستان طریقت (مثنوی ، معنوی ) مولانا  = مولوی

چون خدا را دید در خود معنوی
عشوه آغازید موسی مثنوی

آینه، خورشید را در کیش دید
شد جهان نور خدا در خویش دید

بحر : دریا خود نداند یا در اوست
قطره : با دریاست یا دریا در اوست

پای بُرون کرد از گلیمش بیشتر
رخصت دیدار می داد از کلیمش پیشتر

او کمالِ ایزدی خو کرده بود
در گمانش مو به مو رو کرده بود

گرچه درد عشق درمان نیستش
گفته‌اند از عشق فرمان نیستش

هردلی کین هر دو در فرمان شود
در طبــابَــت درد بــی‌درمان شود

میخِ عشقش کند بنیادش رها
گفت :امسال است سالُ اژدها

از (صدیقی) گشت و موسی سر گذشت
شیخِ گریان گشت سوی کشتی در گذشت

گر چه خارا موم شد (ازگل )در او
حوزهء علمیه شد مضطر او

لشکر فرعونیان را در شکست
لیک از نمرودیان شد سر شکست

اندک اندک (انقلابی)پیر شد
دیر شد هنگام (شاهی) دیر شد

از (نمازِ جمعه) صد کاریش هست
علم را کز خاک برداریش هست

کودکان وی را به آب انداختند
مردمان از موج دریا ساختند

پیش فرعون آتشی افروختی *
خود از آن آتش (سند)را سوختی

پس به چوپانی بریدم جمعه ها
خانه کردم شمبه ها پنشمه ها

گوسفندان را به صحرا هی کنید
آتشی از دردها در نی کنید

نان خشکی، در (ولایت) داشتم
آفتابی ، ماهتابی چون حکایت داشتم

داشتم دور از جهان خاکیان ، چالاکیان
خرمی از غفلتی چون ماکیان،افلاکیان

شانه‌ها آسوده از بار خرد می بافتم
غافل از آن‌چونکه بر من بگذردمی تافتم

خود تو می‌دانی که در من می زدی
سهمگین شد انجمن را ایزدی

خاست آوایی، فضایی شدمجاز
برق زد دستی، عصایی شدحجاز

گشت چوپان‌بچه ای پیغمبری
گوسفندانش بدل شد با خری

هرشب از دریا غلام آباد بُرد
آخرش دریای(اُزگل) شاد بُرد

ناخدا گر جامه را بر تن می درد
هر کجا خواهد خدا کشتی برد

شد امامِ جمعه نیش مار کش
دودمانِ شمبه را تیمار کش

موسم زرع است، (حجاب) از پیش کن
خاکِ (اُزگل) را تو نم نم خیش کن

گرچه نوبت ارزنک را نی شمار
این خُمارآن را چو می‌دانی شمار

جمعگان را وارهان از جمعگی
مردگان را ده صلای از جملگی

در شکن اهرام جفتِ اختلاس
بعد ازین آتش درافکن اقتباس

اشک شیخ از تشت مردم ‌تاب ریز
لشکر فرعون را یکباره در تالآب ریز

رهروان را باز گیر از قدسیان
محضر اسناد شد آب دهان

صد سند کن پیش تیر قبطیان*
کی شوی آماج طعن سبطیان*

دیو خویان را دوای درد تو
چون ددان یک عمر صحراگرد تو

کیمیا کردن به قارون رهبری
رنج خود از گنج قارو ن اَبتری

چون سپاهِ علم و فن تعلیم کن
بعد ازآن گوساله را تعظیم کن

وای ازین احکام جان‌فرسای عشق
مُرد از پیغمبری موسای عشق

کِی زِ اینان چیزکی کم ساختی
جانِ عریان جسم آدم ساختی

می توانی کوه پیش و پس کنی
می توانی ناکسان را کس کنی

اَهلِ اسراییل و فرزندان وی
نسل ابراهیم وُ پیوندان وی

کظم موسای تو ،ایشان را جداست
باز کن گوساله‌ را گویا خداست

تا تو را در جمعه ها این مردم‌اند
شنبه ها یکشنبه ها موسی گم‌اند

هرچه در آن جمعه جان کندم بس است
شنبه ها یک حرف بر مردم بس است

شیخ گریان خواجه‌ای را زرخرید
جمعه شد بازاریش گوهر خرید

جمعه از دژمن خریدی ای ثنی
شنبه چندانی که هستی از منی

گر تو خود عمامه‌ای هستم غلام
السلام ای شیخ گریان والسلام

ایکه شد (اُزگل) همه نیروی تو
حوزه علمیه شد کیلوی تو

جز تو از هر جمعه سیرش مانده
حسرت هرشنبه پیریش مانده

هست ماهِ روزه از بار تنش
نیست از عیدی فزون را رفتنش

وارهان از (جمعه ) آزادیش ده
غرقه کن هر شنبه ها ، شادیش ده

بود این آوازها در خطبه ها
ناگهان غلتید اشک ندبه ها

پیش چشمش برقی از تاریک زد
سیل نـــوری آمد وُ باریک زد

آسمان پر رعد در تاریخ شد
کوه در هم ریخت، در تاریخ شد

کس نمی‌داند (امام ) از بی‌خودی
بِه ز نیکی دید یا بِه از بدی؟

روز سوم چون سند اِفشا شده
صبحدم بر خطبه ها امضا شده

جست از جا طالع آن خاوری
شد امام اندیشه‌ی پیغمبری

گیسوان ژولیده، در هم ریخته
اشک شادی از سند آویخته

روی خاکِ (اُزگل) خندان کشید
شد زمین مرغوب بردندان کشید

بوسه زد بر آن عبای ظلم‌سوز
روزه می آورد دوشادوش روز

نرم نرم از حوزه می آمد فرود
او خدا بود او دگر کاظم نبود

حمید(طریقت) جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

۩#خلدستان طریقت ( مثنوی ، معنوی )۩ محمد مهدی طریقت

خــُلدستان طریقت(شعار:اسفند 1402)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

حکایت مسابقات خرسواری+طریقت

۩۩۩ ☫ حکایت مسابقات خرسواری ☫ ۩۩۩

پس از انجام تحقیقات میدانی و عملی بسیار جانورشناسان، مشخص شد که اسب ها در میدان مسابقه فقط در خط راست و مستقیم حرکت کرده و نه تنها مانع جلو رفتن و تاختن سایر اسبها به جلو نمی شوند،
بلکه هرگاه سوارکار خودشان یا سایر اسبها به زمین بیفتد، تا حد امکان که بتوانند آن سوارکار سقوط کرده را لگد نمی کنند.

اما خرها وقتی در خط مسابقه قرار می گیرند، پس از استارت اصلا توجهی به جلو و ادامه مسیر مسابقه به صورت مستقیم نداشته و فقط به خر رقیب که در جناح چپ و یا راستش قرار دارد، پرداخته و تمام تمرکزش، ممانعت از کار دیگران است!
یعنی تنها هدفشان این است که مانع رسیدن خر دیگر به خط پایان شوند!
حتی به این قیمت که خودشان به خط پایان نرسند.

سیاست مداران امروزه از این موضوع در علم مدیریت بسیار استفاده می کنند ،استراتژی که افراد ناتوان که می دانند خود به خط پایان نمی رسند، با سنگ اندازی و ایجاد مشکلات و چوب لای چرخ دیگران گذاشتن، به بهانه مختلف، مانع رسیدن دیگران به اهدافشان می شوند و در اصطلاح میگویند:

"فلانی، مسابقه خر سواری راه انداخته است".

ادامه نوشته

مثنوی (مولانا) برآستان جانان (مولوی)

۩۩☫ مثنوی(مولانا)برآستان جانان (مولوی) ☫۩۩

بانگ زد بر وی جوان و گفت بس

روز روشن از کجا آمد عسس

نور مردان مشرق و مغرب گرفت

آسمانها سجده کردند از شگفت

آفتاب حق بر آمد از حمل

زیر چادر رفت خورشید از خجل

ترهات چون تو ابلیسی مرا

کی بگرداند ز خاک این سرا

من به بادی نامدم هم‌چون سحاب

تا بگردی باز گردم زین جناب

عجل با آن نور شد قبلهٔ کرم

قبله بی آن نور شد کفر و صنم

هست اباحت کز هوای آمد ضلال

هست اباحت کز خدا آمد کمال

کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت

آن طرف کان نور بی‌اندازه تافت

مظهر عزست و محبوب به حق

از همه کروبیان برده سبق

سجده آدم را بیان سبق اوست

سجده آرد مغز را پیوست پوست

شمع حق را پف کنی تو ای عجوز

هم تو سوزی هم سرت ای گنده‌پوز

کی شود دریا ز پوز سگ نجس

کی شود خورشید از پف منطمس

حکم بر ظاهر اگر هم می‌کنی

چیست ظاهرتر بگو زین روشنی

جمله ظاهرها به پیش این ظهور

باشد اندر غایت نقص و قصور

هر که بر شمع خدا آرد پف او

شمع کی میرد بسوزد پوز او

چون تو خفاشان بسی بینند خواب

کین جهان ماند یتیم از آفتاب

موجهای تیز دریاهای روح

هست صد چندان که بد طوفان نوح

لیک اندر چشم کنعان موی رست

نوح و کشتی را بهشت و کوه جست

کوه و کنعان را فرو برد آن زمان

نیم موجی تا به قعر امتهان

مه فشاند نور و سگ وع وع کند

سگ ز نور ماه کی مرتع کند

شب روان و همرهان مه بتگ

ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ

جزو سوی کل دوان مانند تیر

کی کند وقف از پی هر گنده‌پیر

جان شرع و جان تقوی عارفست

معرفت محصول زهد سالفست

زهد اندر کاشتن کوشیدنست

معرفت آن کشت را روییدنست

پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد

جان این کشتن نباتست و حصاد

امر معروف او و هم معروف اوست

کاشف اسرار و هم مکشوف اوست

شاه امروزینه و فردای ماست

پوست بندهٔ مغز نغزش دایماست

چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد

پس گلوی جمله کوران را فشرد

چون انای بنده لا شد از وجود

پس چه ماند تو بیندیش ای جحود

گر ترا چشمیست بگشا در نگر

بعد لا آخر چه می‌ماند دگر

ای بریده آن لب و حلق و دهان

که کند تف سوی مه یا آسمان

تف برویش باز گردد بی شکی

تف سوی گردون نیابد مسلکی

تا قیامت تف برو بارد ز رب

هم‌چو تبت بر روان بولهب

طبل و رایت هست ملک شهریار

سگ کسی که خواند او را طبل‌خوار

آسمانها بندهٔ ماه وی‌اند

شرق و مغرب جمله نانخواه وی‌اند

زانک لولاکست بر توقیع او

جمله در انعام و در توزیع او

گر نبودی او نیابیدی فلک

گردش و نور و مکانی ملک

گر نبودی او نیابیدی بُحار

هیبت و ماهی و دُر شاهوار

گر نبودی او نیابیدی زمین

در درونه گنج و بیرون یاسمین

رزقها هم رزق‌خواران وی‌اند

میوه‌ها لب‌خشک باران وی‌اند

هین که معکوس است در امر این گره

صدقه‌بخش خویش را صدقه بده

از فقیرستت همه زر و حریر

هین غنی را ده زکاتی ای فقیر

چون تو ننگی جفت آن مقبول‌روح

چون عیال کافر اندر عقد نوح

گر نبودی نسبت تو زین سرا

پاره‌پاره کردمی این دم ترا

دادمی آن نوح را از تو خلاص

تا مشرف گشتمی من در قصاص

لیک با خانهٔ شهنشاه زمن

این چنین گستاخیی ناید ز من

رو دعا کن که سگ این موطنی

ورنه اکنون کردمی من کردنی

ادامه نوشته

برآستان جانان (مولوی +دهلوی =>ملک الشعرای) بهار

۩۩۩☫ برآستان جانان (مولانا ، دهلوی =>ملک الشعرا)= بهار اشعار☫۩۩۩

رقصان سویِ گردون شوم، زآنجا سویِ بی‌چون شوم

صبر و قرارم برده‌ای ای میزبان زوتر بیا

گر مویِ من چون شیر شد از شوقِ مردن پیر شد

من آردم، گندم نی‌ام، چون آمدم در آسیا؟

نغزی و خوبی و فَرَش، آتشِ تیزِ نظرش پرسشِ همچون شکرش، کرد گرفتار مرا

دستگه وُ پیشه تو را، دانش وُ اندیشه تو را شیر تو را، بیشه تو را، آهویِ تاتار مرا

ای دلِ قلّاش، مکن، فتنه و پرخاش مکن شهره مکن، فاش مکن، بر سرِ بازار مرا

پای تویی، دست تویی، هستیِ هر هست تویی بلبلِ سرمست تویی، جانبِ گلزار بیا

ای ز نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان بارِ دگر رقص‌کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنیِ روز تویی، شادیِ غم‌سوز تویی ماهِ شب‌افروز تویی، ابرِ شکربار بیا

ای دلِ آواره بیا، وی جگرِ پاره بیا ور رهِ در بسته بوَد از رهِ دیوار بیا

بنشسته‌ام من بر درت تا بو که برجوشد وفا باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز اندرآ

امروز ما مهمانِ تو، مستِ رخِ خندانِ تو چون نامِ رویت می‌برم، دل می‌رود والله ز جا

مقبل‌ترین و نیک‌پی در برجِ زهره کیست؟ نِیِ زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

بُد بی‌تو چنگ و نی حزین، بُرد آن کنار و، بوسه این دف گفت می‌زن بر رخم تا رویِ من یابد بها


۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت

ادامه مطلب

ادامه نوشته

دوبیتی(طریقت) قلم/خلدِستان

http://www.askquran.ir/gallery/images/2/1_besm_130.gifن و القلمِ و ما یسطرون .

۩☫ دوبیتی(طریقت) قلم/خلدِستان ☫۩

در خرابات فنا ملك بقا دارد قلم
خوش بقاى جاودانى زين فنا داردقلم
سرنگون از عشقِ جانان می تپدبهربقا
در(طریقت) لايزالی خون بها دارد قلم

سودایِ توام سَرِ جنون داشت قلم دریایِ مُرکبی زِ خون داشت قلم

اوراق درختان کنون صفحه شدند وَ ز خویشتنم خیمه برون داشت قلم

۩۩۩ ☫ وقتی غزلی سوخت ،قلم سوخت (طریقت).دوبیتی ☫۩۩۩

w21u_photo_2017-12-31_00-15-53.jpg

وقتی غزلی زاده شد اما سر زا رفت

آنگاه نمازم خم ابروی تورا دستدعارفت

سجاده گشودم که ببندم صف اول

باز عقربه ی قبله نمارو به خطا رفت

در بین قنوتم همه فریاد زدم داد

آنگونه که فرهاد پی رد صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت

من بودم وآن زاهد و مابین دوراهی

من سوی شما آمدم او رو بخدا رفت

با شانه شبی ازپی زلفت شدم اما

چون گمشدگان شانه پی کشف سمارفت

در انجمن شعرپی آمدم و رفتم

گفتند:چرا آمد و گفتند: چرا رفت

وقتی غزلی سوخت قلم سوخت (طریقت)

ناگاه قلم سوخت غزل سوی هوا رفت

عکس امروز نشنال جئوگرافیک رشد یک درخت بونسای را از درون یک درخت مرده در میان رودخانه نشان می‌دهد.

۩۩۩ ☫ دنباله اشعار (طریقت) همه هذیان ☫۩۩۩

باید بسرایم غزلـی از هیجانت

آرام کسی رد شده لیکن ضربانت

عطر خوش نعنای تو در حلقه‌ای از دود

سرگیجه‌ی این شهر، من و نقش جهانت

آواز بیاتی و چه خوب است که یک شب

عریان بشوی در وسط جامـــه درانت

از روی لب توست کــه در حاشیه‌شهر

هی شعبه زده حاج‌حسین و پسرانت

بانظم فقط تاب و تب رد شدنت بود

وقتی که عیانی چه حاجت به بیانت

دنباله‌ی اشعار(طریقت)همه هذیان

شد وعدهء دیدار شدم من خلبانت

۩خــُلدستان طریقت ( صفحه )۩۩ محمد مهدی طریقت

ح. (طریقت)

خــُلدستان طریقت ( صفحه قلم )۩ # محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

دوبیتی (خلدستان طریقت) برآستان جانان :فردوسی+مولوی

۩۩۩☫ دوبیتی(طریقت)برآستان جانان (فردوسی، مولوی) ۩۩۩

میان مکتب فرزانگی من

در آغوش شب فرزانگی من

خوشا تب کردن وُ جان را مکیدن

چو لب را بر لب فرزانگی من

***

مجنون تو وُ طعم گس لبهایت

دوریّ و پُرم از هوس لبهایت

بگذار لب مرا ازپَس دندان بکشد

آتشکده مقدّس لبهایت


شاهنامه فردوسی، دست کم در دوجا، گزاره " بادِ نوشین" به کار رفته که در هر دو جا نیز، این باد نوشین، از آنِ ایران بوده است.

نَخستین جا، در داستان بیژن و منیژه، آنگاه که رستم از خاک توران، روی به سوی ایران زمین می نهد، همین که به نزدیکی مرز ایران می رسد و از فراز کوه های شمال شرقیِ مشرف به ایران، سرِ کاخ کیخسرو را از پیش چشم می گذراند، استاد سخن، فردوسی بزرگ، به زیبایی، قلم فرسایی می کند و این نگاره را اینگونه به تصویر می کشد:

چو رستم به نزدیک ایران رسید؛

سر کاخِ کیخسرو آمد پدید؛

یکی بادِ نوشین درودِ سپهر،

به رستم رسانید ، شادان به مهر

جهان پهلوان ایران، مدتی است که از ایران زمین به دوراست و بدون شک، دلتنگ این سرزمین اهوارایی شده است. اما آنچه در این دو بیت شاهوار می بینیم، چیزی فراتر از دلتنگیِ رستم برای ایران است.

فردوسی به زیبایی و شکوه هر چه تمامتر، ایران را نیز دلتنگ رستم نشان داده تا جاییکه، باد نوشین ایران زمین، با دیدن رستم، در دَم، درود آسمان ایران را، شادان و مهربان، به جهان پهلوان ایران می رساند.

این نهایتِ عشقِ رویاروی( متقابل) رستم و ایران به یکدیگر است. چرا که نه رستم بدون ایران، شناسه و فرّ و بزرگی خود را دارد و نه ایران بدون رستم، شکوهِ چیرگی بر دشمنان و سربلندی و سرافرازی را تجربه می کند.

این است که اگر دل ایران زمین برای رستم تنگ شده باشد و در نخستین دیدار پس از چندی، باد نوشین این سرزمین، درود آسمان ایران را به رستم بفرستد، جای شگفتی نیست.

اما جای دیگری نیز در شاهنامه، فردوسی بزرگ، گزاره باد نوشین را به زیبایی به کار می برد و جان انسان را در پرتو این همه شکوه، شادان می سازد.

رستم فرخزاد، پهلوان و سپهسالار بزرگ ایرانی، آنگاه که می خواهد پای در میدان نبرد با تازیان نهد، از آنجا که می داند این آخرین جنگاوری او برای ایران است و آگاه است که بازگشتی از این نبرد ندارد، برادر خود را خطاب قرار می دهد و به گونه ای، آخرین سفارشها درباره ایران و درباره خانواده خود را به او می گوید.

در جایی از این نامه پر سوز و گُداز و صد البته پرشکوه و مانا، این پهلوان دلیر ایرانی، سخنانی می گوید که دل هر ایران دوست غیرتمند را به درد می آورد و خون را در رگهای ایرانیان نژاده و سترگ، جوشان می سازد.

او با اشاره به اینکه می داند در این نبرد کشته خواهد شد و جان به در نخواهد برد، از برادر می خواهد که همه آنچه گفته را به مادرشان بگوید و سپس آرزو می کند که اگر چه او دیگر پس از این نخواهد بود، اما ای کاش باد نوشین ایران، همواره بوزد و با نسیم جانبخش خود، دماغ ایرانیان را طراوت بخشد و شکوه و سربلندی میهن، همواره برقرار و بردوام باشد.

سخنها که گفتم به مادر بگوی

کزین پس، نبیند مرا نیز روی

رهایی نیابم سرانجام از این

خوشا باد نوشین ایران زمین

در اینجا نیز، فردوسی بزرگ، گُزاره باد نوشین را به کار می برد و صد البته در جان هر ایرانی آگاه، این پرسش را ایجاد می کند که مگر نوشین، - به معنی شیرین و گوارا-، فروزه ای( صفتی) برای آشامیدنیها نیست؟ پس چرا استاد سخن آنرا برای باد و هوای ایران به کار می برد؟

پاسخ، آشکار است و باز می گردد به مهر و عشقی که رویاروی، میان ایرانیان و ایران وجود دارد و جایگاهی که این سرزمین اهورایی در قلبهای ایران دوستان دارد.

برای عاشقانِ ایران و آنان که دل در گروِ مهرِ این سرزمین دارند و همواره سرافرازی و سربلندی ایران را آرزومندند و حتی با بذل جان، از ایران پاسداری می کنند، باد و هوای این سرزمین، آنقدر جانفزا و روانبخش است که آنرا چونان شربتی گوارا و شیرین، لاجرعه می نوشند و سرمست می شوند.

برای همین است که فردوسی بزرگ، باد و هوای ایران را، باد نوشین می خواند چرا که خود نیز، از جمله همان دلدادگان ایران است که از نسیم برخواسته از خاک ایران، سرمست می شود واین باد نوشین را، دستمایه عشق جاویدان خود به این سرزمین می کند و ایران دوستی، اینچنین در رگ و جان او و همه عاشقان ایران، جاری می شود.

خــُلدستان طریقت(اردی بعشق =>خرداد )۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم



۩خــُلدستان طریقت۩ sorodehay-tarighat.blogfa.com ۩️✍محمّدمهدی طریقت

ادامه نوشته

خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت:برآستان جانان(مولانا) مولوی  

۩۩☫ برآستان جانان(مولانا) مولوی ۩۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

مصطفی را وعده کرد الطاف حق

گر بمیری تو نمیرد این سبق

من کتاب و معجزه ت را رافعم

بیش و کم کن را زقرآن مانعم

تو زقر آن باز خوان تفسیر بیت

گفت ایزد ((ما رمیت اذ رمیت))

گر بپرانیم تیر آننه ز ماست

ما کمان و تیر اندازش خداست

خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت

.چنانچه موضوعات قبلی را به عنوان مقدمه و پیشگفتار این بحث تلقی کنیم.
در این قسمت بطور مفصل می بایست به راههای شناخت عرفان در اشعار
پرداخت، نه خیلی زیادبه ادراکات واحساسات عارفانه تمرکز کرد زیرا در
بین ملائک چنین الگوهائی زیاد نیست ،غالباً این مقوله مقلدندنه عارف
ولی البته میتوان یافت دیوان عارفانی مانندعطار که البته دیوانی
عرفانی دارد واشعار عراقی،دیوان مغربی و از همه معروفتر
وشاخصــــتر دیــوان مثنوی ودیـــــوان حافظ.
در اینجا اگر بخواهیم در باره عرفان
بحث کنیـــم. اول باید به
این نکته توجه کنیم
که عرفان دونوع است
عرفان نظری وعرفان عملی
که عرفان عملی عبارت است ازسیر
وسلوک انسان،یابیان سیروسلوک انسان
الی الله،و به عبارت دیگر بیان حالات ومقامات
انسان در سیر به سوی حق،از اولین منزلی که
عرفا آن را منزل «یقظه» می نامند که همان بیداری
است.تاآخرین منزل که وصول به حق است یاهمان توحید
که از نظر عارف توحید حقیقی جز با وصول حق حاصل نشود
شما اگر منازل السائرین خواجه عبدالله انصاری را ملاحظه کنید
می بینید که منازل سلوک را به صد منزل ده تا ده تا تقسیم کرده
از نظر عرفا این مسئله یک امر تجربی وآزمایشی است و این از
نظز روانشناسی که گرد آورنده در این زمینه از نظر عملی ونظری دستی
برآتش دارد یک وادی ناشناخته است وهر روانشناسی نمی تواند روانشناسی
عرفانی رادرک کند،زیرا تا کسی عملاً به دنیـــای روح وارد نباشد چه را
می خواهد آزمایــــش کند تنها یک عالم روانشناس عارف سالک
می تواند ادعا کند که من روانشناسی عرفانی را می توانم
بیان کنم وتوضیح بدهم. به هر حال این پدیده عظیم
عرفان عملی از انسان خاکی آغاز وبه «لقائالله»
می انجامد. (یا اَیّهَا الاِنسانُ اِنّکَ کادِحٌ اِلی
رَبّکَ کَدحآً فَـمُـلاقیهِ)(2)اززمین تاآسمان
اگر کسی بخواهد در باره عرفان
بحث کند «وادی ناشناخته»
وادی سیر وسلوک
چه گامی برداشته؟
چه حالات ومقاماتی از
عرفان را در خود منعکس کــرده
یعنی دراشعار(خواجه عبداله خوانساری
و پیرطریقت ) چه چیزهائی پیدا می شود
که این ها را باید انسان دقیقاً ابتدا با آنچه که عرفا
نقل کرده اند تطبیق کرد .اصطلاحات و تعبیرات والــفاظ
بخشی از ارزش شاعر محسوب می شود از این پس به عرفان
نظری می پردازیم که خلاصه ی این عرفان«محیی الدین عربی»(پدر
عرفان نظری اسلامی)مثال اعجوبه عجیـــب روزگار است.که در باره (جهان
هستی) با نظر هر فیلسوف مختلف و آشکار است یعنی طبقه عرفا
یک جهان بینی خاصی دارند که با سایر جهان بینی ها فرق دارد.
این مرد مسافرتهای زیادی به دنیای اسلام داشته است.
سالهای زیادی مجاور مکه بوده که این مجاورت را
عرفا برای خود لازم می دانسـته اند زیرا
برای مجاورت آثار خاصی قائل بودند
نه تنها عرفا بلکه دیگران هم به
تاثیرمحیط راگردن نهاده اند.
زمخشری اهل
ماورائالنهر
یا شمال ایران
که از سرزمین سرد
سیر حرکت می کند تا
مجاور سرزمین داغ مکه قرار گیرد
تا جائی که وی را به «جار الله» ملقب
و در تفسیر کشاف در یکی از آیات سوره
عنکبوت می گوید شما اثر مکانها را غافل نباشید
وهرکس مجاور خانه کعبه باشد می فهمد که یک آثار
معنوی در این مجاورت هست که در غیر آن جا نیست.
...ابن فارض مصری در میان شعرای عرب نظیر حافظ است
غرض این است که محیی الدین تاثیر عجیبی روی عرفای بعد از
خود گذاشته ودیگران به این مطلب اعتراف دارند. حالا اگر ما در باره
عرفان نظری(خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت ) بخواهیم بحث کنیم
چاره ای نداریم جز اینکه همان مکتبی که محیی الدین تاسیس کرده
را مطالعه کنیم وببینیم که اینها چگونه بیان کرده اند وآیا(خواجه
عبداله خوانساری و پیرطریقت ) در این زمینه چیزی دارند
یا ندارند. هر گاه دانشمندان وسخنوران وارد این
وادی شده انددامنه گسترده ی آن موجب
عدم تمرکز گردیده و بحث از همدیگر
گسیخته شده و جز اطاله کلام
نتیجه ای در برنداشته..
به هر حال آیا
خواجه
و
پیر
در آثار خود
تاکنون عارف بوده اند؟
بحث در باره این دو(خواجه
عبداله خوانساری و پیـرطریقت )
که عنوان مطالب قرار گرفته مفهومش
این است که ما این دو را عارف فرض کرده ایم
آنگاه در باره چگونگی عرفان آنان بحث خواهیم کرد
برای شناخت بهتر ما دومنع خواهیم داشت .از آنچه در
مقدمه وپیشگفتار برای تاریخ معاصر ذکر شدو دیگری آثاری
که تاکنون در دسترس قرارگرفته است که مراد شناخت از طریق.
مطالعه است که امیر المومنین میفرماید:اَلمَرءُ مَخـبُوُُّ تـَحتَ.لِسانـِــه. (2)
انسان در زیر زبانش پنهان است آدمی هر کاری بخواهدبکند که خودش را
مخفی کند وپرده روی زبان خودش بکشد فکر نمی کنم مــوفق شـود.
به هر حال مراتب عرفان تا نائل شدن به اوج عرفان از طریق «شرح
حال نویس » ومطالعه آثار بسیار مظلوم واقع شده که قهراً
تاریخ در همین نزدیکی به فراموشی وسکوت تن داده
(طی این مرحلـــه بی همـــــرهی خضر مـــــکـن
ظلمات است بترس از خطر گــــمــراهـــی)
با این همه تکیه.برشناخت مراتب عرفان.
هنوز یک نفرنتوانسته نشانی از
مرشد اینان پیدا کند.
هر چند انجمن
ادبی وهاج
خوانساری
اینان را به عنوان
اعضای این انجمن که
بالغ برصد عضو دارد معرفی
نموده و گاهی در همایش ها و
مناسبت های مختلف از ایشان به
عنوان ارائه کننده اثر خودشان و گاهی
در گاه نامه زلال چشمه سار آثار ایشان و
سایر اعضا را با وجود انبوه مشکلاتی که وجود دارد
در حد ارائه اثر ارائه می گردد. لذا کمتر اهل این حرفها
که شــیخ واستادی مـــعرفی و مطــرح نمایندو چه بسا
(خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت )وسایرین در هرمرتبه
از مراتب عرفان که باشند،حتی همسایه منزلشان و اهل وعیال
وفرزندان وشاگردانشان نمی دانند که در نزد مراتب عرفان جای دارند
ولذا در جامعه کنونی نه یک عنوانعرفانی ونه هیچ عنوان شعری مطرح.
می شود .بعد هم می گویند "طیب الله اَحسنت ،ایوالله" گوئی یک
فقیه دارد توصیف می کند.لذا مرحوم محمد حسن فاضل
موسس کتابخانه فاضل در کتابش با عنوان
مبهط نور (ثلاث)در اواخر عمر نوشته
من کتاب خُلدستان را مطالعه
کردم...اما چیزی از
چهره
وی
انعکاس.
نمی دهد.لذا
برای منعکس شدن
عرفان که مطلع بحث بود
اشاره کوتاه به مواردی ضرورت
دارد که از حضرت حافظ در می گذریم
وبه مولوی در مثنوی می پردازیم هرچند
وی تغزل ندارد وبا زبان دیگری حرف می زند
ولی به این مطلب توجه دارد و می گوید مبادا
توحرفی را که از عارف می شنوی به ظاهرش حمل کنی
تشبیه خوبی دارد :آنها مرغ حق اند.مثل اینکه در کلمه«مرغ
حق» اشاره داردبه منطق الطیر عطار وداستان اینکه مرغان همه جمع
شدند به رهبری هدهد(هدهدرمز پیروزی مرشد است ومرغهای
دیگر سالک) رفتند برای اینکه سیمرغ را به پادشاهی
انتخاب کنند چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یادگیری چون سبق.....وانگهی
ازخودقیاساتی کنی....مر خیال محض
را ذاتی کنــــــی اصطلاحاتی
است مر ابدال را که نباشد
زان خبر غفّـال را
شیخ محمود
شبستری
در
منظومه
از عالیترین
قطعات عرفانی
را به سولات و جواب
پاسخ می دهد که:رسولی
باهزاران لطف واحسان رسید
ازخدمت اهل خراسان چه خواهد
مرد مرد معنی زان عبارت.....که داردسوی
چشم ولب اشارت؟ چه جوید از رخ وزلف و
خط وخال کسی کاندر مقامات است واحـــوال
و در جای دیگر هر آن چیزی که در عالم عیان است
چوعکسی زآفتاب آن جهان است جهان چون زلف و
خط وخال واَبروست * که هر چیزی بجای خویش نیکوست
تجلی،گه جمال وگه جلالست * رخ وزلف آن معانی را مثالست
صفات حق تعالی لطف وقهر ست * رخ وزلف بتان رازان دو بهرست
چومحسوس آمداین الفاظ مسموع *نخست از بهرمحسوسندموضــوع
ندارد عالم معنی نهــــایت * کجابیند مر او را چشــم غایت
هر آن معنا که شد از ذوق پیدا** کجاتعبیر لفظی یابد اورا
چواهل دل کند تفسیرمعنی*به مانندی کندتعبیرمعنی
که محسوسات از آن عالم.چــــــوسایه اســـــــت
که این چون طفل و آن مانند دایه اســـت
تا سائل می گویـد:شراب وشـــمع و
شاهد را چه معناست * خراباتی
شدن آخــِــر چه دعــواست....؟
جواب:شراب وشمع
ذوق و نور عرفان
ببین شاهد
که از کس
نیست
پـــنــهـان
مغربی بسیار
زبردستانه ومفصل
میسراید:اگربینی در این
دیوان اشعار....*...خرابات و
خراباتی .وخمــــــّــار.......بت و زّنار
وتسبح وچلیپا..*..مغ وترساوگبرودیرومینا
شراب وشاهدو شمع وشبستان..*..خروش
بربط و آواز مستان...*..می و میخانه و رندوخرابات
حریف وساقی ونردو مناجات ..نوای اغنون ونالهء نـی
صبوح و مجلس وجام پیاپی..*..خُم وجام وسبوی می فروشی
حــریفی کردن اندر باده نوشی..*..زمسجد سوی میخانه دویدن
در آنجا مدتی چنـــد آرمــــیــدن..*.. گــــرو کردن پیاله خویشتن را
......نهادن برسر می جان وتن را ...*...گل وگلزاروسرو وباغ لالـــــه
حدیث شبنم وباران ژاله *خط وخال وقد وبالا وابرو عذاروعارض ورخساروگیسو
لب ودندان وچشم شوخ وسرمست.* .سروپاو میان وپـــنـجه و دســـت
مشو زنهــار از این گفـتار در تاب ..*..بـرو مقصود از آن گفتار دریاب
مپیچ اندر ســـر و پای عبارت....* .اگر هستی زارباب اشارت
نظر را نغز کن تا نغز بینی * گذر از پوست کن تامغزبینی
نظر گر برنداری از ظواهر * کجاگردی زارباب سرائر
چــــو هریک را از این الفاظ جـــانـــــی است
به زیر هریک از این ها جـــهــانی است
توجانـــش را طلب ازجسم بـگذر
مسمّاجوی باش ازاسم بگذر
فرومگذارچیزی از دقایق
توچون باشی ز
اصحاب
حـــــقا یــــــق
هاتف اصفهانــــی:
ای فدای تو هم دل وهم جان
وی نثــار رهت هم این وهم آن
و در دیگر ترجیع بنــــد خود تــــصریح می کند
هاتف ارباب معرفت که گهی*مست خوانندشان گهی هشیار
از دف وچـنـگ و مـــطـرب وساقی * وزمـِی وجام وساقی وزنـّـار
قصد ایشان نهفته اســـراری است* که به ایمــــاءکنند گه اظهار
شیخ بهایی: ..........دین ودل به یک دیدن باختیم و خـُــــرســندیم
................. ...در قمار عشق ای دل کی بــود پشیمانی
ســــجـــده بــــر بتی دارم ،راه مـــسجـــدم مـــنـــمــا
کــافر ره عشقم مـن کجا مـــســلمـــانــــی
ما زدوست غیر از دوست مقصدی نمی خواهیم
حور وجنت ای زاهد بر تو باد ارزانی
زاهدی به میخانه سرخ رو زمـِی دیدم
گفتمش مبارکباد ارمنی مسلمانی
خانهءدل ما رااز کرم عمارت کن
پیش از اینکه بنیادم رونهد
به ویـــــــرانــــــی
علامــــــــه
طباطبایی:
همی
گویم و
گفته ام بارها
بود کیش من مِـهر
مـــِهـــر دلــــدار هــــا
پرستش به مستی است
در کــــیــــــش مــِهـــــــــــــر
برونند زین جرگه هشیــــــار هـا
به شادی وآسـایش و خواب و خــور
نـــدارنـــدکاری دل افـــکـــار هـــــــــا
بجز اشک چشم بجز داغ دل
نباشــــد به دست گرفتـــــار هــا
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوار هــــا
چه فرهاد ها مرده در کوهها
چه حلاج ها رفـــتـــه بر دار هـا
چه داردجهان جزدل ومهر یار*مگرتوده هایی زپندارها
ولی رادمـردان و وارستگاه * نیازندهرگز به مردار هـا
مهین مهر ورزان وارستگان * بریدند از دام جان تـارهـا
به خون خودآغشته ورفته اند*چه گلهای رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزدسپهر*به دامان گلشن زرگبارها
.........کشد رخت ســـبزه به هـــامــــون و دشـــت
زند بارگه گـــُـــل به گــــلــــزار هــــــــــــــا
نگارش دهد گلبن جویبار*در آئینه آب رخسار ها
....رود شـــاخ گـــل در بـــر نیــــلـُفـــــَر
برقصد بـــه صد نـــاز گـــُــلـــنارهـــــا
دَرَد پـرده ء غنچه را باد بــــــام
هزار آورد نـــغـــز گـفتار هـا
به آوای نای و به آهنگ
.....چـــــنــــــــگ
خروشدزسرو
وسمن
تارها
به
یاد
خَـــم
اَبروی گـُلرخان
بکش جام دربزم
مِــــیــخــوارهـــــــا
گره رازراز جهان باز کن
که آسان کندباده دشوارها
جز افسون وافسانه نبود جهان
که بسته است چشم خشایارهـا
....به انـــدوه آینـــده خـــود را مــباز
که آیــــنـــده خــوابـــی است چون پارها
فریب جهان رامخورزینهار* که درپای این گل بودخارها
پیاپی بکش جام وسرگرم باش * بهل گر بگیرند بیـکارها
*علت در پرده سخن گفتن برای مضامین عرفانی چیســــت..؟
سمبلیک در محاوره ایجاد جذابیت و رمز پردازی از جمله هنرشعرو
سخن در پرده گفتن اصول بکاربردن مناسب رموز وعلامات برای بیان
عقیده یا شرح واقعه در سبک ادبی که در آن تشبیهات بسیار
به کار برده شود وبرای هر فکروتصور یاصفت وتشبیه مظهر
یا سمبولی قراردادن مانند سرو نماد قد وقامت ـ،گل
نشان زیبایی چهره تروتازه ـ،ماه نمونه روی زیبا
وتابان اینها نشان وعلامت جهت اشاره به
آدرسی هستند که مخاطب راهدایت
به مقصد ومقصودتفسیرمی شود
گاهی صریح وبی پرده بیان
مطلب موجب دردسر
و رُک گویی
باعث
ملال
خواهدشد
پس این قضیه
دلایل مختلفی دارد.
شعرو ادب با فصاحت و
بلاغت وزیبایی بیان برای
جلب توجه جهت انتقال پیام
بسیار موثر ودگرگون کننده است
تبلیغ وسیله ای برای ارائه ی مطلب
زیباوارائه دست آورد جدید به افزایش
مریدان ،پیروان وطرفداران انجمن خواهد
افزود. ودیگراینکه درک الفاظ وتعبیرات بابیان
محسوس نیست گاهی عشق ،بو ،زیبایی ،درد
وبعضی کلمات دیگر از این قبیل زبان از تفسیر آن باز
می ماند. در اینجا رمز واشاره مخاطب را ا ز گمــــراهی
نجات می دهد وگاهـی علامت ،سیگنال و سمبول در هـدایت
موجب برداشت نادرست خواهد شد واین بخاطر چند بُعدی یا دو پهلو
بودن شاخص بکار برده شده خواهد بود. راز این مطلب در مقصود
شاعر ویا خطیب توانا از تسلط برموضوع کم نخواهد کرد.بلــکه
این توانایی نشان مهارت وایجاد تخیل.صنعتگری و هنرمندی
بشمار می رود.تا اینجا علت در پرده سخن گفتن برای
مضامین عرفانی بطور خلاصه واجمال گفته شد .
امّـا آیا(خواجه عبداله خوانساری وپیرطریقت)
ازنظرشعروهنرتوان بروزسخن گفتن برای
مضامین عرفانی را پیدا کرده اندیانه؟
این بدان معناست که اصلاً ارزش
داردعمرانسان درجامعه ی
فعلی دراین اموربگذرد
یا گواینکه شعر و
فصاحت و
بلاغت
مرده
تنها
باید
به مجلس
ختم و مراسم
تشیع جنازه وخوردن
وخوابیدن فکرکردو یا اینکه
به سرگرمی این روزها که گردــ
ـ آورنده هیچ تمایلی به پرداختن و
حتی عنوان کردن آن در این مقوله را
ندارد پرداخت. هرچند بعضی از اهل قلم
تمام جهان را در خود می بیننـد و هیچگاه
تن به این در نداده انـد که حـتی یک وجب
جلوتر از بینی خود را نبینند.حـضرت حافظ در
این رابطه میفرماید: "مرا در این ظلمات آن که
رهنمایی کرد*نیازنیم شبی بودوگریه سحری"
طـریق عشق طریقی عـجـب خـطرناک است
نـعـوذبـالله اگــرره بــه مــقـصــــدی نبــــری
مکرر حافـظ به بـحـث خــطـر ناکی عشق
پــرداختـه و در تخـلصـش دارد کـــه: به
یمن همت حافظ امیدهــست که باز
اَری اُســامِرُ لَیلای لَیلَةَ القَــمَری
این از همان گوشه وکنایه ها
بــود که بدان اشاره شد


َ۞ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۞
۩ گـــــفـــتـــــگـــــوی و مشاعـــره
خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت
تیر مــــــــاه1394 ۩
۞ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۞
۩۩۩۩۞☼۞۩۩۩۩

بعد از گوشه وکنایه هائی که به آن اشاره شد
بطور اجمال می پردازیم به قسمت چهارم از ادامه
مشاعره برای دنبال کنندگان این مجموعه


۩« مشاجره ومشاعره(4).»۩

گفتگوی
خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت

گفتم صفازرویت،هرکس خـبـر ندارد؟ گفتاکه تاب صافی هربی بصر ندارد

گفتم بکوی صافی پایم به گـِل فـُـروشد گفتا زکـوی کاگـِل، راهی بـِدَر ندارد

گفتم سرای صافی درجویــمت کجائی گفتا سـرای صافی، آنجاکه در ندارد

گفتم که گوی خوبی ازکوی ما ربودی گفتاکه پیرسالک چون من پسر ندارد

گفتم به ملک هستی،خورشیدوماه تابان گفتا صـفای مارا شمس وقمرندارد

گفتم ره صفا را بنما به اهــــل سالک گفتا مجوی راهــی ، راه دگر ندارد

گفتم بیـــا سپاهان اکنون بی نظیرست گفتا سپاه صـافی عـزم سفرندارد!

گفتم صفا که لج نیست با بزم ساده ما گفتا کرج صفائی دارد که جّـَرندارد

گفتم زدوری تـــو تاچنـــد زار و نالم گفتا به کج نشینان زاری اثــر ندارد

گفتم صفا بکویت بنمای اهــــل دل را گفتاصفای صافی هین کرّوفـَّر ندارد

گفتم به پایـتخـــتم رفتی فراتر از آن گفتاصفابه خشکی چون شعرتـَرندارد

گفتم برای البرزنظم و سروده داری گفتابه جُز به خوساراصلا نظر ندارد

گفتم «طریقت» از آن سِلِکِ صفا خبر نیست

گفتاکه پـــیر سالک جُزاین خبر ندارد


عمری مرا به حسرت دیدن نبود بود
بین رسیدن ونرسیدن نبود بود
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای «از تو پریدن» نبود بود
وقتی که آب ودانه برایم نریختی
آنگه کلید در قفس من نبود بود
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن نبود بود
من نیستم نگاه کن بدین باغ سوخته
تاوان آتشی است که گلشن نبود بود
گیرم هنوز تشنه حرف توام بــگو
گوشی مگر برای شنیدن نبود بود
چون پرده های گوش تو گلهای بسته اند
هنگامه ای برای پرپر چیدن نبود بود
دیگر برو «طریقت »از این پیچ پیچ راه
پیچیدگی به سادگی من نبود بود

خــُلدستان طریقت(اردی+بعشق )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت:برآستان جانان(مولانا) مولوی  

۩۩☫ برآستان جانان(مولانا) مولوی ۩۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

مصطفی را وعده کرد الطاف حق

گر بمیری تو نمیرد این سبق

من کتاب و معجزه ت را رافعم

بیش و کم کن را زقرآن مانعم

تو زقر آن باز خوان تفسیر بیت

گفت ایزد ((ما رمیت اذ رمیت))

گر بپرانیم تیر آننه ز ماست

ما کمان و تیر اندازش خداست

خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت

.چنانچه موضوعات قبلی را به عنوان مقدمه و پیشگفتار این بحث تلقی کنیم.
در این قسمت بطور مفصل می بایست به راههای شناخت عرفان در اشعار
پرداخت، نه خیلی زیادبه ادراکات واحساسات عارفانه تمرکز کرد زیرا در
بین ملائک چنین الگوهائی زیاد نیست ،غالباً این مقوله مقلدندنه عارف
ولی البته میتوان یافت دیوان عارفانی مانندعطار که البته دیوانی
عرفانی دارد واشعار عراقی،دیوان مغربی و از همه معروفتر
وشاخصــــتر دیــوان مثنوی ودیـــــوان حافظ.
در اینجا اگر بخواهیم در باره عرفان
بحث کنیـــم. اول باید به
این نکته توجه کنیم
که عرفان دونوع است
عرفان نظری وعرفان عملی
که عرفان عملی عبارت است ازسیر
وسلوک انسان،یابیان سیروسلوک انسان
الی الله،و به عبارت دیگر بیان حالات ومقامات
انسان در سیر به سوی حق،از اولین منزلی که
عرفا آن را منزل «یقظه» می نامند که همان بیداری
است.تاآخرین منزل که وصول به حق است یاهمان توحید
که از نظر عارف توحید حقیقی جز با وصول حق حاصل نشود
شما اگر منازل السائرین خواجه عبدالله انصاری را ملاحظه کنید
می بینید که منازل سلوک را به صد منزل ده تا ده تا تقسیم کرده
از نظر عرفا این مسئله یک امر تجربی وآزمایشی است و این از
نظز روانشناسی که گرد آورنده در این زمینه از نظر عملی ونظری دستی
برآتش دارد یک وادی ناشناخته است وهر روانشناسی نمی تواند روانشناسی
عرفانی رادرک کند،زیرا تا کسی عملاً به دنیـــای روح وارد نباشد چه را
می خواهد آزمایــــش کند تنها یک عالم روانشناس عارف سالک
می تواند ادعا کند که من روانشناسی عرفانی را می توانم
بیان کنم وتوضیح بدهم. به هر حال این پدیده عظیم
عرفان عملی از انسان خاکی آغاز وبه «لقائالله»
می انجامد. (یا اَیّهَا الاِنسانُ اِنّکَ کادِحٌ اِلی
رَبّکَ کَدحآً فَـمُـلاقیهِ)(2)اززمین تاآسمان
اگر کسی بخواهد در باره عرفان
بحث کند «وادی ناشناخته»
وادی سیر وسلوک
چه گامی برداشته؟
چه حالات ومقاماتی از
عرفان را در خود منعکس کــرده
یعنی دراشعار(خواجه عبداله خوانساری
و پیرطریقت ) چه چیزهائی پیدا می شود
که این ها را باید انسان دقیقاً ابتدا با آنچه که عرفا
نقل کرده اند تطبیق کرد .اصطلاحات و تعبیرات والــفاظ
بخشی از ارزش شاعر محسوب می شود از این پس به عرفان
نظری می پردازیم که خلاصه ی این عرفان«محیی الدین عربی»(پدر
عرفان نظری اسلامی)مثال اعجوبه عجیـــب روزگار است.که در باره (جهان
هستی) با نظر هر فیلسوف مختلف و آشکار است یعنی طبقه عرفا
یک جهان بینی خاصی دارند که با سایر جهان بینی ها فرق دارد.
این مرد مسافرتهای زیادی به دنیای اسلام داشته است.
سالهای زیادی مجاور مکه بوده که این مجاورت را
عرفا برای خود لازم می دانسـته اند زیرا
برای مجاورت آثار خاصی قائل بودند
نه تنها عرفا بلکه دیگران هم به
تاثیرمحیط راگردن نهاده اند.
زمخشری اهل
ماورائالنهر
یا شمال ایران
که از سرزمین سرد
سیر حرکت می کند تا
مجاور سرزمین داغ مکه قرار گیرد
تا جائی که وی را به «جار الله» ملقب
و در تفسیر کشاف در یکی از آیات سوره
عنکبوت می گوید شما اثر مکانها را غافل نباشید
وهرکس مجاور خانه کعبه باشد می فهمد که یک آثار
معنوی در این مجاورت هست که در غیر آن جا نیست.
...ابن فارض مصری در میان شعرای عرب نظیر حافظ است
غرض این است که محیی الدین تاثیر عجیبی روی عرفای بعد از
خود گذاشته ودیگران به این مطلب اعتراف دارند. حالا اگر ما در باره
عرفان نظری(خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت ) بخواهیم بحث کنیم
چاره ای نداریم جز اینکه همان مکتبی که محیی الدین تاسیس کرده
را مطالعه کنیم وببینیم که اینها چگونه بیان کرده اند وآیا(خواجه
عبداله خوانساری و پیرطریقت ) در این زمینه چیزی دارند
یا ندارند. هر گاه دانشمندان وسخنوران وارد این
وادی شده انددامنه گسترده ی آن موجب
عدم تمرکز گردیده و بحث از همدیگر
گسیخته شده و جز اطاله کلام
نتیجه ای در برنداشته..
به هر حال آیا
خواجه
و
پیر
در آثار خود
تاکنون عارف بوده اند؟
بحث در باره این دو(خواجه
عبداله خوانساری و پیـرطریقت )
که عنوان مطالب قرار گرفته مفهومش
این است که ما این دو را عارف فرض کرده ایم
آنگاه در باره چگونگی عرفان آنان بحث خواهیم کرد
برای شناخت بهتر ما دومنع خواهیم داشت .از آنچه در
مقدمه وپیشگفتار برای تاریخ معاصر ذکر شدو دیگری آثاری
که تاکنون در دسترس قرارگرفته است که مراد شناخت از طریق.
مطالعه است که امیر المومنین میفرماید:اَلمَرءُ مَخـبُوُُّ تـَحتَ.لِسانـِــه. (2)
انسان در زیر زبانش پنهان است آدمی هر کاری بخواهدبکند که خودش را
مخفی کند وپرده روی زبان خودش بکشد فکر نمی کنم مــوفق شـود.
به هر حال مراتب عرفان تا نائل شدن به اوج عرفان از طریق «شرح
حال نویس » ومطالعه آثار بسیار مظلوم واقع شده که قهراً
تاریخ در همین نزدیکی به فراموشی وسکوت تن داده
(طی این مرحلـــه بی همـــــرهی خضر مـــــکـن
ظلمات است بترس از خطر گــــمــراهـــی)
با این همه تکیه.برشناخت مراتب عرفان.
هنوز یک نفرنتوانسته نشانی از
مرشد اینان پیدا کند.
هر چند انجمن
ادبی وهاج
خوانساری
اینان را به عنوان
اعضای این انجمن که
بالغ برصد عضو دارد معرفی
نموده و گاهی در همایش ها و
مناسبت های مختلف از ایشان به
عنوان ارائه کننده اثر خودشان و گاهی
در گاه نامه زلال چشمه سار آثار ایشان و
سایر اعضا را با وجود انبوه مشکلاتی که وجود دارد
در حد ارائه اثر ارائه می گردد. لذا کمتر اهل این حرفها
که شــیخ واستادی مـــعرفی و مطــرح نمایندو چه بسا
(خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت )وسایرین در هرمرتبه
از مراتب عرفان که باشند،حتی همسایه منزلشان و اهل وعیال
وفرزندان وشاگردانشان نمی دانند که در نزد مراتب عرفان جای دارند
ولذا در جامعه کنونی نه یک عنوانعرفانی ونه هیچ عنوان شعری مطرح.
می شود .بعد هم می گویند "طیب الله اَحسنت ،ایوالله" گوئی یک
فقیه دارد توصیف می کند.لذا مرحوم محمد حسن فاضل
موسس کتابخانه فاضل در کتابش با عنوان
مبهط نور (ثلاث)در اواخر عمر نوشته
من کتاب خُلدستان را مطالعه
کردم...اما چیزی از
چهره
وی
انعکاس.
نمی دهد.لذا
برای منعکس شدن
عرفان که مطلع بحث بود
اشاره کوتاه به مواردی ضرورت
دارد که از حضرت حافظ در می گذریم
وبه مولوی در مثنوی می پردازیم هرچند
وی تغزل ندارد وبا زبان دیگری حرف می زند
ولی به این مطلب توجه دارد و می گوید مبادا
توحرفی را که از عارف می شنوی به ظاهرش حمل کنی
تشبیه خوبی دارد :آنها مرغ حق اند.مثل اینکه در کلمه«مرغ
حق» اشاره داردبه منطق الطیر عطار وداستان اینکه مرغان همه جمع
شدند به رهبری هدهد(هدهدرمز پیروزی مرشد است ومرغهای
دیگر سالک) رفتند برای اینکه سیمرغ را به پادشاهی
انتخاب کنند چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یادگیری چون سبق.....وانگهی
ازخودقیاساتی کنی....مر خیال محض
را ذاتی کنــــــی اصطلاحاتی
است مر ابدال را که نباشد
زان خبر غفّـال را
شیخ محمود
شبستری
در
منظومه
از عالیترین
قطعات عرفانی
را به سولات و جواب
پاسخ می دهد که:رسولی
باهزاران لطف واحسان رسید
ازخدمت اهل خراسان چه خواهد
مرد مرد معنی زان عبارت.....که داردسوی
چشم ولب اشارت؟ چه جوید از رخ وزلف و
خط وخال کسی کاندر مقامات است واحـــوال
و در جای دیگر هر آن چیزی که در عالم عیان است
چوعکسی زآفتاب آن جهان است جهان چون زلف و
خط وخال واَبروست * که هر چیزی بجای خویش نیکوست
تجلی،گه جمال وگه جلالست * رخ وزلف آن معانی را مثالست
صفات حق تعالی لطف وقهر ست * رخ وزلف بتان رازان دو بهرست
چومحسوس آمداین الفاظ مسموع *نخست از بهرمحسوسندموضــوع
ندارد عالم معنی نهــــایت * کجابیند مر او را چشــم غایت
هر آن معنا که شد از ذوق پیدا** کجاتعبیر لفظی یابد اورا
چواهل دل کند تفسیرمعنی*به مانندی کندتعبیرمعنی
که محسوسات از آن عالم.چــــــوسایه اســـــــت
که این چون طفل و آن مانند دایه اســـت
تا سائل می گویـد:شراب وشـــمع و
شاهد را چه معناست * خراباتی
شدن آخــِــر چه دعــواست....؟
جواب:شراب وشمع
ذوق و نور عرفان
ببین شاهد
که از کس
نیست
پـــنــهـان
مغربی بسیار
زبردستانه ومفصل
میسراید:اگربینی در این
دیوان اشعار....*...خرابات و
خراباتی .وخمــــــّــار.......بت و زّنار
وتسبح وچلیپا..*..مغ وترساوگبرودیرومینا
شراب وشاهدو شمع وشبستان..*..خروش
بربط و آواز مستان...*..می و میخانه و رندوخرابات
حریف وساقی ونردو مناجات ..نوای اغنون ونالهء نـی
صبوح و مجلس وجام پیاپی..*..خُم وجام وسبوی می فروشی
حــریفی کردن اندر باده نوشی..*..زمسجد سوی میخانه دویدن
در آنجا مدتی چنـــد آرمــــیــدن..*.. گــــرو کردن پیاله خویشتن را
......نهادن برسر می جان وتن را ...*...گل وگلزاروسرو وباغ لالـــــه
حدیث شبنم وباران ژاله *خط وخال وقد وبالا وابرو عذاروعارض ورخساروگیسو
لب ودندان وچشم شوخ وسرمست.* .سروپاو میان وپـــنـجه و دســـت
مشو زنهــار از این گفـتار در تاب ..*..بـرو مقصود از آن گفتار دریاب
مپیچ اندر ســـر و پای عبارت....* .اگر هستی زارباب اشارت
نظر را نغز کن تا نغز بینی * گذر از پوست کن تامغزبینی
نظر گر برنداری از ظواهر * کجاگردی زارباب سرائر
چــــو هریک را از این الفاظ جـــانـــــی است
به زیر هریک از این ها جـــهــانی است
توجانـــش را طلب ازجسم بـگذر
مسمّاجوی باش ازاسم بگذر
فرومگذارچیزی از دقایق
توچون باشی ز
اصحاب
حـــــقا یــــــق
هاتف اصفهانــــی:
ای فدای تو هم دل وهم جان
وی نثــار رهت هم این وهم آن
و در دیگر ترجیع بنــــد خود تــــصریح می کند
هاتف ارباب معرفت که گهی*مست خوانندشان گهی هشیار
از دف وچـنـگ و مـــطـرب وساقی * وزمـِی وجام وساقی وزنـّـار
قصد ایشان نهفته اســـراری است* که به ایمــــاءکنند گه اظهار
شیخ بهایی: ..........دین ودل به یک دیدن باختیم و خـُــــرســندیم
................. ...در قمار عشق ای دل کی بــود پشیمانی
ســــجـــده بــــر بتی دارم ،راه مـــسجـــدم مـــنـــمــا
کــافر ره عشقم مـن کجا مـــســلمـــانــــی
ما زدوست غیر از دوست مقصدی نمی خواهیم
حور وجنت ای زاهد بر تو باد ارزانی
زاهدی به میخانه سرخ رو زمـِی دیدم
گفتمش مبارکباد ارمنی مسلمانی
خانهءدل ما رااز کرم عمارت کن
پیش از اینکه بنیادم رونهد
به ویـــــــرانــــــی
علامــــــــه
طباطبایی:
همی
گویم و
گفته ام بارها
بود کیش من مِـهر
مـــِهـــر دلــــدار هــــا
پرستش به مستی است
در کــــیــــــش مــِهـــــــــــــر
برونند زین جرگه هشیــــــار هـا
به شادی وآسـایش و خواب و خــور
نـــدارنـــدکاری دل افـــکـــار هـــــــــا
بجز اشک چشم بجز داغ دل
نباشــــد به دست گرفتـــــار هــا
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوار هــــا
چه فرهاد ها مرده در کوهها
چه حلاج ها رفـــتـــه بر دار هـا
چه داردجهان جزدل ومهر یار*مگرتوده هایی زپندارها
ولی رادمـردان و وارستگاه * نیازندهرگز به مردار هـا
مهین مهر ورزان وارستگان * بریدند از دام جان تـارهـا
به خون خودآغشته ورفته اند*چه گلهای رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزدسپهر*به دامان گلشن زرگبارها
.........کشد رخت ســـبزه به هـــامــــون و دشـــت
زند بارگه گـــُـــل به گــــلــــزار هــــــــــــــا
نگارش دهد گلبن جویبار*در آئینه آب رخسار ها
....رود شـــاخ گـــل در بـــر نیــــلـُفـــــَر
برقصد بـــه صد نـــاز گـــُــلـــنارهـــــا
دَرَد پـرده ء غنچه را باد بــــــام
هزار آورد نـــغـــز گـفتار هـا
به آوای نای و به آهنگ
.....چـــــنــــــــگ
خروشدزسرو
وسمن
تارها
به
یاد
خَـــم
اَبروی گـُلرخان
بکش جام دربزم
مِــــیــخــوارهـــــــا
گره رازراز جهان باز کن
که آسان کندباده دشوارها
جز افسون وافسانه نبود جهان
که بسته است چشم خشایارهـا
....به انـــدوه آینـــده خـــود را مــباز
که آیــــنـــده خــوابـــی است چون پارها
فریب جهان رامخورزینهار* که درپای این گل بودخارها
پیاپی بکش جام وسرگرم باش * بهل گر بگیرند بیـکارها
*علت در پرده سخن گفتن برای مضامین عرفانی چیســــت..؟
سمبلیک در محاوره ایجاد جذابیت و رمز پردازی از جمله هنرشعرو
سخن در پرده گفتن اصول بکاربردن مناسب رموز وعلامات برای بیان
عقیده یا شرح واقعه در سبک ادبی که در آن تشبیهات بسیار
به کار برده شود وبرای هر فکروتصور یاصفت وتشبیه مظهر
یا سمبولی قراردادن مانند سرو نماد قد وقامت ـ،گل
نشان زیبایی چهره تروتازه ـ،ماه نمونه روی زیبا
وتابان اینها نشان وعلامت جهت اشاره به
آدرسی هستند که مخاطب راهدایت
به مقصد ومقصودتفسیرمی شود
گاهی صریح وبی پرده بیان
مطلب موجب دردسر
و رُک گویی
باعث
ملال
خواهدشد
پس این قضیه
دلایل مختلفی دارد.
شعرو ادب با فصاحت و
بلاغت وزیبایی بیان برای
جلب توجه جهت انتقال پیام
بسیار موثر ودگرگون کننده است
تبلیغ وسیله ای برای ارائه ی مطلب
زیباوارائه دست آورد جدید به افزایش
مریدان ،پیروان وطرفداران انجمن خواهد
افزود. ودیگراینکه درک الفاظ وتعبیرات بابیان
محسوس نیست گاهی عشق ،بو ،زیبایی ،درد
وبعضی کلمات دیگر از این قبیل زبان از تفسیر آن باز
می ماند. در اینجا رمز واشاره مخاطب را ا ز گمــــراهی
نجات می دهد وگاهـی علامت ،سیگنال و سمبول در هـدایت
موجب برداشت نادرست خواهد شد واین بخاطر چند بُعدی یا دو پهلو
بودن شاخص بکار برده شده خواهد بود. راز این مطلب در مقصود
شاعر ویا خطیب توانا از تسلط برموضوع کم نخواهد کرد.بلــکه
این توانایی نشان مهارت وایجاد تخیل.صنعتگری و هنرمندی
بشمار می رود.تا اینجا علت در پرده سخن گفتن برای
مضامین عرفانی بطور خلاصه واجمال گفته شد .
امّـا آیا(خواجه عبداله خوانساری وپیرطریقت)
ازنظرشعروهنرتوان بروزسخن گفتن برای
مضامین عرفانی را پیدا کرده اندیانه؟
این بدان معناست که اصلاً ارزش
داردعمرانسان درجامعه ی
فعلی دراین اموربگذرد
یا گواینکه شعر و
فصاحت و
بلاغت
مرده
تنها
باید
به مجلس
ختم و مراسم
تشیع جنازه وخوردن
وخوابیدن فکرکردو یا اینکه
به سرگرمی این روزها که گردــ
ـ آورنده هیچ تمایلی به پرداختن و
حتی عنوان کردن آن در این مقوله را
ندارد پرداخت. هرچند بعضی از اهل قلم
تمام جهان را در خود می بیننـد و هیچگاه
تن به این در نداده انـد که حـتی یک وجب
جلوتر از بینی خود را نبینند.حـضرت حافظ در
این رابطه میفرماید: "مرا در این ظلمات آن که
رهنمایی کرد*نیازنیم شبی بودوگریه سحری"
طـریق عشق طریقی عـجـب خـطرناک است
نـعـوذبـالله اگــرره بــه مــقـصــــدی نبــــری
مکرر حافـظ به بـحـث خــطـر ناکی عشق
پــرداختـه و در تخـلصـش دارد کـــه: به
یمن همت حافظ امیدهــست که باز
اَری اُســامِرُ لَیلای لَیلَةَ القَــمَری
این از همان گوشه وکنایه ها
بــود که بدان اشاره شد


َ۞ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۞
۩ گـــــفـــتـــــگـــــوی و مشاعـــره
خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت
تیر مــــــــاه1394 ۩
۞ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۞
۩۩۩۩۞☼۞۩۩۩۩

بعد از گوشه وکنایه هائی که به آن اشاره شد
بطور اجمال می پردازیم به قسمت چهارم از ادامه
مشاعره برای دنبال کنندگان این مجموعه


۩« مشاجره ومشاعره(4).»۩

گفتگوی
خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت

گفتم صفازرویت،هرکس خـبـر ندارد؟ گفتاکه تاب صافی هربی بصر ندارد

گفتم بکوی صافی پایم به گـِل فـُـروشد گفتا زکـوی کاگـِل، راهی بـِدَر ندارد

گفتم سرای صافی درجویــمت کجائی گفتا سـرای صافی، آنجاکه در ندارد

گفتم که گوی خوبی ازکوی ما ربودی گفتاکه پیرسالک چون من پسر ندارد

گفتم به ملک هستی،خورشیدوماه تابان گفتا صـفای مارا شمس وقمرندارد

گفتم ره صفا را بنما به اهــــل سالک گفتا مجوی راهــی ، راه دگر ندارد

گفتم بیـــا سپاهان اکنون بی نظیرست گفتا سپاه صـافی عـزم سفرندارد!

گفتم صفا که لج نیست با بزم ساده ما گفتا کرج صفائی دارد که جّـَرندارد

گفتم زدوری تـــو تاچنـــد زار و نالم گفتا به کج نشینان زاری اثــر ندارد

گفتم صفا بکویت بنمای اهــــل دل را گفتاصفای صافی هین کرّوفـَّر ندارد

گفتم به پایـتخـــتم رفتی فراتر از آن گفتاصفابه خشکی چون شعرتـَرندارد

گفتم برای البرزنظم و سروده داری گفتابه جُز به خوساراصلا نظر ندارد

گفتم «طریقت» از آن سِلِکِ صفا خبر نیست

گفتاکه پـــیر سالک جُزاین خبر ندارد


عمری مرا به حسرت دیدن نبود بود
بین رسیدن ونرسیدن نبود بود
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای «از تو پریدن» نبود بود
وقتی که آب ودانه برایم نریختی
آنگه کلید در قفس من نبود بود
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن نبود بود
من نیستم نگاه کن بدین باغ سوخته
تاوان آتشی است که گلشن نبود بود
گیرم هنوز تشنه حرف توام بــگو
گوشی مگر برای شنیدن نبود بود
چون پرده های گوش تو گلهای بسته اند
هنگامه ای برای پرپر چیدن نبود بود
دیگر برو «طریقت »از این پیچ پیچ راه
پیچیدگی به سادگی من نبود بود

خــُلدستان طریقت(اردی+بعشق )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان   جانان  (طریقت)مولانا  =مولوی

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (طریقت)مولانا =مولوی ☫ ۩۩۩

دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم

کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم

تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم

بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم

اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم

وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم

به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی‌معنی

چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم

چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده‌ام هش را

که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم

جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود

به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم

به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد

که از دردی آب و گل من بی‌دل در این پستم

زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم

قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم

بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق

حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم

۩۩۩ ☫ گاهی (طریقت)درد آشنا شد ☫ ۩۩۩

خوب خوبی را کند جذب این بدان

طیبات و طیبین بر وی بخوان

در جهان هر چیز چیزی جذب کرد

گرم گرمی را کشید و سرد سرد

قسم باطل باطلان را می‌کشند

باقیان از باقیان هم سرخوشند

ناریان مر ناریان را جاذب‌اند

نوریان مر نوریان را طالب‌اند

یک شب بگوشم هاتف ندا شد

گویا صدائی درد آشنا شد

گوشم مقامی از قرب می جُست

بر دل کلامی عین دعاشد

تا ربّنا شد گویا نمی شد

گشتیم وُ گشتیم، بی ادعا شد

بی ادعا شد، شاه وُ گدا را

بنگر کجا شد تا ،ناکجا شد

هموارِ رهوار ای بی خبر ها !

آن بی خبر را، اوج خدا شد

توحید مرزِ ایمان وُ کفر است

ایمان ، کُفرت بی انتها شد

ایمان وُ کفری بادا مبارک

این تازه بنیاد کی مبتلا شد

جایی که شرک است ایمان نگنجد

گر هست وُ باشد رنگ وُ ریا شد

گاهی (طریقت)رنجیده باشد

رنجیدگان را درد آشنا شد

۩خــُلدستان طریقت( صفحه جدید )۩۩محمّدمهدی طریقت

مولانا

ادامه نوشته

برآستان جانان (مولانا ) مولوی + دیگران :رهی معیری + طوسی

برآستان جانان:مولانا :خلدستان +طریقت / دیگران ۩۩

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

**

اگرچه زمین گیرم وُ خسته ام !

ولی دلبر این انجمن بسته ام !

تو که سال ها در هوای منی !

تو که سال ها همصدای منی !

تو ای آخرِ معرفت دُرّ مـکان!

تو شیواترین شعر من در جهان

هنوزم هوادار ماه انجمن !

هنوزم ببین پا به راه انجمن !

بیا باز هم همنوایی کنیم!

سرودی بخوان همسرایی کنیم !

دوباره بیا در هوای تمیز !

دو فنجانی از قهوه با هم بریز!

دوباره به شادی ،لطافت ، بخند!

درِ شهر غم را به رویم ببند !

بلرزان بلورِ پُـــر از آه را !

(طریقت) تو شرمنده کن ماه را

**

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه دوم )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت:برآستان جانان(مولانا) مولوی  

۩۩☫ برآستان جانان(مولانا) مولوی ۩۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

مصطفی را وعده کرد الطاف حق

گر بمیری تو نمیرد این سبق

من کتاب و معجزه ت را رافعم

بیش و کم کن را زقرآن مانعم

تو زقر آن باز خوان تفسیر بیت

گفت ایزد ((ما رمیت اذ رمیت))

گر بپرانیم تیر آننه ز ماست

ما کمان و تیر اندازش خداست

خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت

.چنانچه موضوعات قبلی را به عنوان مقدمه و پیشگفتار این بحث تلقی کنیم.
در این قسمت بطور مفصل می بایست به راههای شناخت عرفان در اشعار
پرداخت، نه خیلی زیادبه ادراکات واحساسات عارفانه تمرکز کرد زیرا در
بین ملائک چنین الگوهائی زیاد نیست ،غالباً این مقوله مقلدندنه عارف
ولی البته میتوان یافت دیوان عارفانی مانندعطار که البته دیوانی
عرفانی دارد واشعار عراقی،دیوان مغربی و از همه معروفتر
وشاخصــــتر دیــوان مثنوی ودیـــــوان حافظ.
در اینجا اگر بخواهیم در باره عرفان
بحث کنیـــم. اول باید به
این نکته توجه کنیم
که عرفان دونوع است
عرفان نظری وعرفان عملی
که عرفان عملی عبارت است ازسیر
وسلوک انسان،یابیان سیروسلوک انسان
الی الله،و به عبارت دیگر بیان حالات ومقامات
انسان در سیر به سوی حق،از اولین منزلی که
عرفا آن را منزل «یقظه» می نامند که همان بیداری
است.تاآخرین منزل که وصول به حق است یاهمان توحید
که از نظر عارف توحید حقیقی جز با وصول حق حاصل نشود
شما اگر منازل السائرین خواجه عبدالله انصاری را ملاحظه کنید
می بینید که منازل سلوک را به صد منزل ده تا ده تا تقسیم کرده
از نظر عرفا این مسئله یک امر تجربی وآزمایشی است و این از
نظز روانشناسی که گرد آورنده در این زمینه از نظر عملی ونظری دستی
برآتش دارد یک وادی ناشناخته است وهر روانشناسی نمی تواند روانشناسی
عرفانی رادرک کند،زیرا تا کسی عملاً به دنیـــای روح وارد نباشد چه را
می خواهد آزمایــــش کند تنها یک عالم روانشناس عارف سالک
می تواند ادعا کند که من روانشناسی عرفانی را می توانم
بیان کنم وتوضیح بدهم. به هر حال این پدیده عظیم
عرفان عملی از انسان خاکی آغاز وبه «لقائالله»
می انجامد. (یا اَیّهَا الاِنسانُ اِنّکَ کادِحٌ اِلی
رَبّکَ کَدحآً فَـمُـلاقیهِ)(2)اززمین تاآسمان
اگر کسی بخواهد در باره عرفان
بحث کند «وادی ناشناخته»
وادی سیر وسلوک
چه گامی برداشته؟
چه حالات ومقاماتی از
عرفان را در خود منعکس کــرده
یعنی دراشعار(خواجه عبداله خوانساری
و پیرطریقت ) چه چیزهائی پیدا می شود
که این ها را باید انسان دقیقاً ابتدا با آنچه که عرفا
نقل کرده اند تطبیق کرد .اصطلاحات و تعبیرات والــفاظ
بخشی از ارزش شاعر محسوب می شود از این پس به عرفان
نظری می پردازیم که خلاصه ی این عرفان«محیی الدین عربی»(پدر
عرفان نظری اسلامی)مثال اعجوبه عجیـــب روزگار است.که در باره (جهان
هستی) با نظر هر فیلسوف مختلف و آشکار است یعنی طبقه عرفا
یک جهان بینی خاصی دارند که با سایر جهان بینی ها فرق دارد.
این مرد مسافرتهای زیادی به دنیای اسلام داشته است.
سالهای زیادی مجاور مکه بوده که این مجاورت را
عرفا برای خود لازم می دانسـته اند زیرا
برای مجاورت آثار خاصی قائل بودند
نه تنها عرفا بلکه دیگران هم به
تاثیرمحیط راگردن نهاده اند.
زمخشری اهل
ماورائالنهر
یا شمال ایران
که از سرزمین سرد
سیر حرکت می کند تا
مجاور سرزمین داغ مکه قرار گیرد
تا جائی که وی را به «جار الله» ملقب
و در تفسیر کشاف در یکی از آیات سوره
عنکبوت می گوید شما اثر مکانها را غافل نباشید
وهرکس مجاور خانه کعبه باشد می فهمد که یک آثار
معنوی در این مجاورت هست که در غیر آن جا نیست.
...ابن فارض مصری در میان شعرای عرب نظیر حافظ است
غرض این است که محیی الدین تاثیر عجیبی روی عرفای بعد از
خود گذاشته ودیگران به این مطلب اعتراف دارند. حالا اگر ما در باره
عرفان نظری(خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت ) بخواهیم بحث کنیم
چاره ای نداریم جز اینکه همان مکتبی که محیی الدین تاسیس کرده
را مطالعه کنیم وببینیم که اینها چگونه بیان کرده اند وآیا(خواجه
عبداله خوانساری و پیرطریقت ) در این زمینه چیزی دارند
یا ندارند. هر گاه دانشمندان وسخنوران وارد این
وادی شده انددامنه گسترده ی آن موجب
عدم تمرکز گردیده و بحث از همدیگر
گسیخته شده و جز اطاله کلام
نتیجه ای در برنداشته..
به هر حال آیا
خواجه
و
پیر
در آثار خود
تاکنون عارف بوده اند؟
بحث در باره این دو(خواجه
عبداله خوانساری و پیـرطریقت )
که عنوان مطالب قرار گرفته مفهومش
این است که ما این دو را عارف فرض کرده ایم
آنگاه در باره چگونگی عرفان آنان بحث خواهیم کرد
برای شناخت بهتر ما دومنع خواهیم داشت .از آنچه در
مقدمه وپیشگفتار برای تاریخ معاصر ذکر شدو دیگری آثاری
که تاکنون در دسترس قرارگرفته است که مراد شناخت از طریق.
مطالعه است که امیر المومنین میفرماید:اَلمَرءُ مَخـبُوُُّ تـَحتَ.لِسانـِــه. (2)
انسان در زیر زبانش پنهان است آدمی هر کاری بخواهدبکند که خودش را
مخفی کند وپرده روی زبان خودش بکشد فکر نمی کنم مــوفق شـود.
به هر حال مراتب عرفان تا نائل شدن به اوج عرفان از طریق «شرح
حال نویس » ومطالعه آثار بسیار مظلوم واقع شده که قهراً
تاریخ در همین نزدیکی به فراموشی وسکوت تن داده
(طی این مرحلـــه بی همـــــرهی خضر مـــــکـن
ظلمات است بترس از خطر گــــمــراهـــی)
با این همه تکیه.برشناخت مراتب عرفان.
هنوز یک نفرنتوانسته نشانی از
مرشد اینان پیدا کند.
هر چند انجمن
ادبی وهاج
خوانساری
اینان را به عنوان
اعضای این انجمن که
بالغ برصد عضو دارد معرفی
نموده و گاهی در همایش ها و
مناسبت های مختلف از ایشان به
عنوان ارائه کننده اثر خودشان و گاهی
در گاه نامه زلال چشمه سار آثار ایشان و
سایر اعضا را با وجود انبوه مشکلاتی که وجود دارد
در حد ارائه اثر ارائه می گردد. لذا کمتر اهل این حرفها
که شــیخ واستادی مـــعرفی و مطــرح نمایندو چه بسا
(خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت )وسایرین در هرمرتبه
از مراتب عرفان که باشند،حتی همسایه منزلشان و اهل وعیال
وفرزندان وشاگردانشان نمی دانند که در نزد مراتب عرفان جای دارند
ولذا در جامعه کنونی نه یک عنوانعرفانی ونه هیچ عنوان شعری مطرح.
می شود .بعد هم می گویند "طیب الله اَحسنت ،ایوالله" گوئی یک
فقیه دارد توصیف می کند.لذا مرحوم محمد حسن فاضل
موسس کتابخانه فاضل در کتابش با عنوان
مبهط نور (ثلاث)در اواخر عمر نوشته
من کتاب خُلدستان را مطالعه
کردم...اما چیزی از
چهره
وی
انعکاس.
نمی دهد.لذا
برای منعکس شدن
عرفان که مطلع بحث بود
اشاره کوتاه به مواردی ضرورت
دارد که از حضرت حافظ در می گذریم
وبه مولوی در مثنوی می پردازیم هرچند
وی تغزل ندارد وبا زبان دیگری حرف می زند
ولی به این مطلب توجه دارد و می گوید مبادا
توحرفی را که از عارف می شنوی به ظاهرش حمل کنی
تشبیه خوبی دارد :آنها مرغ حق اند.مثل اینکه در کلمه«مرغ
حق» اشاره داردبه منطق الطیر عطار وداستان اینکه مرغان همه جمع
شدند به رهبری هدهد(هدهدرمز پیروزی مرشد است ومرغهای
دیگر سالک) رفتند برای اینکه سیمرغ را به پادشاهی
انتخاب کنند چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یادگیری چون سبق.....وانگهی
ازخودقیاساتی کنی....مر خیال محض
را ذاتی کنــــــی اصطلاحاتی
است مر ابدال را که نباشد
زان خبر غفّـال را
شیخ محمود
شبستری
در
منظومه
از عالیترین
قطعات عرفانی
را به سولات و جواب
پاسخ می دهد که:رسولی
باهزاران لطف واحسان رسید
ازخدمت اهل خراسان چه خواهد
مرد مرد معنی زان عبارت.....که داردسوی
چشم ولب اشارت؟ چه جوید از رخ وزلف و
خط وخال کسی کاندر مقامات است واحـــوال
و در جای دیگر هر آن چیزی که در عالم عیان است
چوعکسی زآفتاب آن جهان است جهان چون زلف و
خط وخال واَبروست * که هر چیزی بجای خویش نیکوست
تجلی،گه جمال وگه جلالست * رخ وزلف آن معانی را مثالست
صفات حق تعالی لطف وقهر ست * رخ وزلف بتان رازان دو بهرست
چومحسوس آمداین الفاظ مسموع *نخست از بهرمحسوسندموضــوع
ندارد عالم معنی نهــــایت * کجابیند مر او را چشــم غایت
هر آن معنا که شد از ذوق پیدا** کجاتعبیر لفظی یابد اورا
چواهل دل کند تفسیرمعنی*به مانندی کندتعبیرمعنی
که محسوسات از آن عالم.چــــــوسایه اســـــــت
که این چون طفل و آن مانند دایه اســـت
تا سائل می گویـد:شراب وشـــمع و
شاهد را چه معناست * خراباتی
شدن آخــِــر چه دعــواست....؟
جواب:شراب وشمع
ذوق و نور عرفان
ببین شاهد
که از کس
نیست
پـــنــهـان
مغربی بسیار
زبردستانه ومفصل
میسراید:اگربینی در این
دیوان اشعار....*...خرابات و
خراباتی .وخمــــــّــار.......بت و زّنار
وتسبح وچلیپا..*..مغ وترساوگبرودیرومینا
شراب وشاهدو شمع وشبستان..*..خروش
بربط و آواز مستان...*..می و میخانه و رندوخرابات
حریف وساقی ونردو مناجات ..نوای اغنون ونالهء نـی
صبوح و مجلس وجام پیاپی..*..خُم وجام وسبوی می فروشی
حــریفی کردن اندر باده نوشی..*..زمسجد سوی میخانه دویدن
در آنجا مدتی چنـــد آرمــــیــدن..*.. گــــرو کردن پیاله خویشتن را
......نهادن برسر می جان وتن را ...*...گل وگلزاروسرو وباغ لالـــــه
حدیث شبنم وباران ژاله *خط وخال وقد وبالا وابرو عذاروعارض ورخساروگیسو
لب ودندان وچشم شوخ وسرمست.* .سروپاو میان وپـــنـجه و دســـت
مشو زنهــار از این گفـتار در تاب ..*..بـرو مقصود از آن گفتار دریاب
مپیچ اندر ســـر و پای عبارت....* .اگر هستی زارباب اشارت
نظر را نغز کن تا نغز بینی * گذر از پوست کن تامغزبینی
نظر گر برنداری از ظواهر * کجاگردی زارباب سرائر
چــــو هریک را از این الفاظ جـــانـــــی است
به زیر هریک از این ها جـــهــانی است
توجانـــش را طلب ازجسم بـگذر
مسمّاجوی باش ازاسم بگذر
فرومگذارچیزی از دقایق
توچون باشی ز
اصحاب
حـــــقا یــــــق
هاتف اصفهانــــی:
ای فدای تو هم دل وهم جان
وی نثــار رهت هم این وهم آن
و در دیگر ترجیع بنــــد خود تــــصریح می کند
هاتف ارباب معرفت که گهی*مست خوانندشان گهی هشیار
از دف وچـنـگ و مـــطـرب وساقی * وزمـِی وجام وساقی وزنـّـار
قصد ایشان نهفته اســـراری است* که به ایمــــاءکنند گه اظهار
شیخ بهایی: ..........دین ودل به یک دیدن باختیم و خـُــــرســندیم
................. ...در قمار عشق ای دل کی بــود پشیمانی
ســــجـــده بــــر بتی دارم ،راه مـــسجـــدم مـــنـــمــا
کــافر ره عشقم مـن کجا مـــســلمـــانــــی
ما زدوست غیر از دوست مقصدی نمی خواهیم
حور وجنت ای زاهد بر تو باد ارزانی
زاهدی به میخانه سرخ رو زمـِی دیدم
گفتمش مبارکباد ارمنی مسلمانی
خانهءدل ما رااز کرم عمارت کن
پیش از اینکه بنیادم رونهد
به ویـــــــرانــــــی
علامــــــــه
طباطبایی:
همی
گویم و
گفته ام بارها
بود کیش من مِـهر
مـــِهـــر دلــــدار هــــا
پرستش به مستی است
در کــــیــــــش مــِهـــــــــــــر
برونند زین جرگه هشیــــــار هـا
به شادی وآسـایش و خواب و خــور
نـــدارنـــدکاری دل افـــکـــار هـــــــــا
بجز اشک چشم بجز داغ دل
نباشــــد به دست گرفتـــــار هــا
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوار هــــا
چه فرهاد ها مرده در کوهها
چه حلاج ها رفـــتـــه بر دار هـا
چه داردجهان جزدل ومهر یار*مگرتوده هایی زپندارها
ولی رادمـردان و وارستگاه * نیازندهرگز به مردار هـا
مهین مهر ورزان وارستگان * بریدند از دام جان تـارهـا
به خون خودآغشته ورفته اند*چه گلهای رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزدسپهر*به دامان گلشن زرگبارها
.........کشد رخت ســـبزه به هـــامــــون و دشـــت
زند بارگه گـــُـــل به گــــلــــزار هــــــــــــــا
نگارش دهد گلبن جویبار*در آئینه آب رخسار ها
....رود شـــاخ گـــل در بـــر نیــــلـُفـــــَر
برقصد بـــه صد نـــاز گـــُــلـــنارهـــــا
دَرَد پـرده ء غنچه را باد بــــــام
هزار آورد نـــغـــز گـفتار هـا
به آوای نای و به آهنگ
.....چـــــنــــــــگ
خروشدزسرو
وسمن
تارها
به
یاد
خَـــم
اَبروی گـُلرخان
بکش جام دربزم
مِــــیــخــوارهـــــــا
گره رازراز جهان باز کن
که آسان کندباده دشوارها
جز افسون وافسانه نبود جهان
که بسته است چشم خشایارهـا
....به انـــدوه آینـــده خـــود را مــباز
که آیــــنـــده خــوابـــی است چون پارها
فریب جهان رامخورزینهار* که درپای این گل بودخارها
پیاپی بکش جام وسرگرم باش * بهل گر بگیرند بیـکارها
*علت در پرده سخن گفتن برای مضامین عرفانی چیســــت..؟
سمبلیک در محاوره ایجاد جذابیت و رمز پردازی از جمله هنرشعرو
سخن در پرده گفتن اصول بکاربردن مناسب رموز وعلامات برای بیان
عقیده یا شرح واقعه در سبک ادبی که در آن تشبیهات بسیار
به کار برده شود وبرای هر فکروتصور یاصفت وتشبیه مظهر
یا سمبولی قراردادن مانند سرو نماد قد وقامت ـ،گل
نشان زیبایی چهره تروتازه ـ،ماه نمونه روی زیبا
وتابان اینها نشان وعلامت جهت اشاره به
آدرسی هستند که مخاطب راهدایت
به مقصد ومقصودتفسیرمی شود
گاهی صریح وبی پرده بیان
مطلب موجب دردسر
و رُک گویی
باعث
ملال
خواهدشد
پس این قضیه
دلایل مختلفی دارد.
شعرو ادب با فصاحت و
بلاغت وزیبایی بیان برای
جلب توجه جهت انتقال پیام
بسیار موثر ودگرگون کننده است
تبلیغ وسیله ای برای ارائه ی مطلب
زیباوارائه دست آورد جدید به افزایش
مریدان ،پیروان وطرفداران انجمن خواهد
افزود. ودیگراینکه درک الفاظ وتعبیرات بابیان
محسوس نیست گاهی عشق ،بو ،زیبایی ،درد
وبعضی کلمات دیگر از این قبیل زبان از تفسیر آن باز
می ماند. در اینجا رمز واشاره مخاطب را ا ز گمــــراهی
نجات می دهد وگاهـی علامت ،سیگنال و سمبول در هـدایت
موجب برداشت نادرست خواهد شد واین بخاطر چند بُعدی یا دو پهلو
بودن شاخص بکار برده شده خواهد بود. راز این مطلب در مقصود
شاعر ویا خطیب توانا از تسلط برموضوع کم نخواهد کرد.بلــکه
این توانایی نشان مهارت وایجاد تخیل.صنعتگری و هنرمندی
بشمار می رود.تا اینجا علت در پرده سخن گفتن برای
مضامین عرفانی بطور خلاصه واجمال گفته شد .
امّـا آیا(خواجه عبداله خوانساری وپیرطریقت)
ازنظرشعروهنرتوان بروزسخن گفتن برای
مضامین عرفانی را پیدا کرده اندیانه؟
این بدان معناست که اصلاً ارزش
داردعمرانسان درجامعه ی
فعلی دراین اموربگذرد
یا گواینکه شعر و
فصاحت و
بلاغت
مرده
تنها
باید
به مجلس
ختم و مراسم
تشیع جنازه وخوردن
وخوابیدن فکرکردو یا اینکه
به سرگرمی این روزها که گردــ
ـ آورنده هیچ تمایلی به پرداختن و
حتی عنوان کردن آن در این مقوله را
ندارد پرداخت. هرچند بعضی از اهل قلم
تمام جهان را در خود می بیننـد و هیچگاه
تن به این در نداده انـد که حـتی یک وجب
جلوتر از بینی خود را نبینند.حـضرت حافظ در
این رابطه میفرماید: "مرا در این ظلمات آن که
رهنمایی کرد*نیازنیم شبی بودوگریه سحری"
طـریق عشق طریقی عـجـب خـطرناک است
نـعـوذبـالله اگــرره بــه مــقـصــــدی نبــــری
مکرر حافـظ به بـحـث خــطـر ناکی عشق
پــرداختـه و در تخـلصـش دارد کـــه: به
یمن همت حافظ امیدهــست که باز
اَری اُســامِرُ لَیلای لَیلَةَ القَــمَری
این از همان گوشه وکنایه ها
بــود که بدان اشاره شد


َ۞ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۞
۩ گـــــفـــتـــــگـــــوی و مشاعـــره
خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت
تیر مــــــــاه1394 ۩
۞ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۞
۩۩۩۩۞☼۞۩۩۩۩

بعد از گوشه وکنایه هائی که به آن اشاره شد
بطور اجمال می پردازیم به قسمت چهارم از ادامه
مشاعره برای دنبال کنندگان این مجموعه


۩« مشاجره ومشاعره(4).»۩

گفتگوی
خواجه عبداله خوانساری و پیرطریقت

گفتم صفازرویت،هرکس خـبـر ندارد؟ گفتاکه تاب صافی هربی بصر ندارد

گفتم بکوی صافی پایم به گـِل فـُـروشد گفتا زکـوی کاگـِل، راهی بـِدَر ندارد

گفتم سرای صافی درجویــمت کجائی گفتا سـرای صافی، آنجاکه در ندارد

گفتم که گوی خوبی ازکوی ما ربودی گفتاکه پیرسالک چون من پسر ندارد

گفتم به ملک هستی،خورشیدوماه تابان گفتا صـفای مارا شمس وقمرندارد

گفتم ره صفا را بنما به اهــــل سالک گفتا مجوی راهــی ، راه دگر ندارد

گفتم بیـــا سپاهان اکنون بی نظیرست گفتا سپاه صـافی عـزم سفرندارد!

گفتم صفا که لج نیست با بزم ساده ما گفتا کرج صفائی دارد که جّـَرندارد

گفتم زدوری تـــو تاچنـــد زار و نالم گفتا به کج نشینان زاری اثــر ندارد

گفتم صفا بکویت بنمای اهــــل دل را گفتاصفای صافی هین کرّوفـَّر ندارد

گفتم به پایـتخـــتم رفتی فراتر از آن گفتاصفابه خشکی چون شعرتـَرندارد

گفتم برای البرزنظم و سروده داری گفتابه جُز به خوساراصلا نظر ندارد

گفتم «طریقت» از آن سِلِکِ صفا خبر نیست

گفتاکه پـــیر سالک جُزاین خبر ندارد


عمری مرا به حسرت دیدن نبود بود
بین رسیدن ونرسیدن نبود بود
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای «از تو پریدن» نبود بود
وقتی که آب ودانه برایم نریختی
آنگه کلید در قفس من نبود بود
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن نبود بود
من نیستم نگاه کن بدین باغ سوخته
تاوان آتشی است که گلشن نبود بود
گیرم هنوز تشنه حرف توام بــگو
گوشی مگر برای شنیدن نبود بود
چون پرده های گوش تو گلهای بسته اند
هنگامه ای برای پرپر چیدن نبود بود
دیگر برو «طریقت »از این پیچ پیچ راه
پیچیدگی به سادگی من نبود بود

خــُلدستان طریقت(اردی+بعشق )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

به یاد پدر : شاعر / (طریقت )مولانا = مولوی   +اشعار

۩۩۩☫ : به یاد پدر : شاعر / (طریقت )مولانا = مولوی +اشعار ☫۩۩۩

برای بزرگنمایی لطفا کلیک کنید

یخ بسته پشت پنجره‌ها دی بی سحر شده ،
از روزگارمان سحرش بی سحر شده
در روزنامه ها خبری جز دروغ نیست
از روزنامه ها خبرش بی خبرشده

دنیا بدون نور و صدا خوش صداتر است
آدم نداند و نشناسد رهاتر است
از شعرهای بی اثر این روزگارسخت
از واژه کلامِ اثرش بی اثر شده

خواری طلب، نشانه ی یک عمر عقده ایم
بی اعتراض، راه به بی راهه برده ایم
در نطفه اعتراض شکستند ،ای ، دریغ
از مردم این زمان جگرش بی جگر شده

محصول حسرت پدرانیم دور هم
هر یک دچار وهم روانی، زیاد و کم
آتش نمی شود تل خاکستری که از
کبریت هایمان خطرش بی خطر شده

حیوان ناطقیم و دوپا ، بی اراده ایم
در جبهه ای مقابل حق ایستاده ایم
با هر دروغ گفته شده از زبان ما
انگار از حسین تنش بی سرش شده

مایی که با لباس ریا پاک و روشنیم
فرمان بران آلت و مشغول مردنیم
جایی برای معجزه ای عاشقانه نیست
از زندگیمان هنرش بی هنر شده

از شعرها شعور و از اندیشه ها نشان
از آفتاب گرمی و از ریشه ها فشان
از ماه آسمان و از آغوشمان قرار
یا از مسافرت سفرش بی سفر شده

جز مرگ بی شکوه نفس راه چاره نیست
باید که رفت حاجت هیچ استخاره نیست
اما کجا سفر کنم اینجا که مردمش
از هر پرنده بال و پرش بی پرش شده

تنهاترین مسافر معراج آسمان
غمگین و دل شکسته و بی نام و بی نشان
من شیر زخم دیده که در شهر سردتان
یک مشت گرگ دور و برش بی برش شده

تنها ترین مسافر اهلِ(طریقت) ام
من جای مردگان شما یک حقیقت ام
در چاه نا برادری این زمانه دهــر
یعقوب در منی پسرش بی پسر شده

خداحافظ ای ماه طوفان و صرصر
خداحافظ ای فصـــل گل‌های پرپر
خداحافظ ای عاشق رنگ وُ وآرنگ
خداحافظ ای نقش دستان بتگر
خداحافظ ای شاخه‌های برهنه
خداحافظ ای مـِــهر وُ آبان وُ آذر
خداحافظ ای زلف وُ موی پریشان
خداحافظ ای لحظه‌های مُطهر
تو فصل خزانی، تو رنگین‌کمانی
خداحافظ ای عطر گلهای مَرمَر

از وجود خود چو ني گشتم تهی
نيست از غير خدايم آگهــی
چون كه من من نيستم، اين دم ز هوست
پيش اين دم هر كه دم زد، كافر اوست
گرچه قرآن از لب پيغمبر است
هركه گويد حق نگفته، كافر است
دو دهان داريم گويا، همچو نـــی
يك دهان پنهان ست در لب‌هاي وی
يك دهان نالان شده سوي شما
هاي و هويي برفكنده در سما
ليك داند هر كه او را منظر است
كاين زبانِ اين سري هم زان سر است
دمدمِ اين ناي از دم‌هاي اوست
هاي و هوي روح از هيهاي اوست

ادامه نوشته

برآستان جانان (مولانا ) مولوی + دیگران

برآستان جانان:مولانا:خلدستان +دیگران ۩۩

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه دوم )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان (مولانا- مولوی) مثنوی +معنوی

۩۩۩ ☫برآستان جانان (معنوی) مولانا =مولوی☫۩۩۩

پیرمرد کنار خیابان زردآلو می فروخت :کیلوئی دو تومان . هسته زردآلو کیلوئی چار تومان .زبل خان پرسید :چرا؟ پیرمرد گفت چون هسته زردآلو به افزایش مفز آدمی کمک می کند . زبل خان یک کیلو هسته زردآلو خرید خورد و نزد پیر مرد آمد . دو کیلو زردآلو درخواست کرد .
گفت : این چکاریست هسته را بخرم زردآلو بده پیر مرد پاسخ داد دیدی چه زود اثر کرد.

حضرت مولانا...

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظاره ما

مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق

خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند

در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو

این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا

هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر

در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

***

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست

زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو

ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم

من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو

این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را

هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر

بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف

یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من

چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم

ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من

جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم...

*حضرت مولانا_روحی له فداه_

حمید محمد مهدی طریقت جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

۩خــُلدستان طریقت(مولانا=مولوی )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان  (مولوی ) مولانا  

۩۩۩ ☫برآستان جانان (مولوی ) مولانا ☫۩۩۩

ای دل سرمست، کجا می‌پری؟
بزم تو کو؟ باده کجا می‌خوری؟

مایهٔ هر نقش و ترا نقش نی
دایهٔ هر جان و تو از جان بری

نقد ترا بردم من پیش عقل
گفتم: قیمت کنش ای جوهری

گفت: « چه دانم ببرش پیش عشق
عشق بود نقد ترا مشتری

چون به سر کوچهٔ عشق آمدیم
دل بشد و من بشدم بر سری...

روی نفس مطمئنه در جسد

زخم ناخن های فکرت می‌کشد

فکرت بد ناخن پر زهر دان

می‌خراشد در تعمق روی جان

تا گشاید عقدهٔ اشکال را

در حدث کرده ست زرین بیل را

عقده را بگشاده گیر ای منتهی

عقده یی سخت ست بر کیسهٔ تهی

در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر

عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌یی که آن بر گلوی ماست سخت

که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی

خرج این کن دم اگر آدم‌ دمی

حد اعیان و عرض دانسته گیر

حد خود را دان که نبود زین گزیر

چون بدانی حد خود زین حد گریز

تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت

بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر

باطل آمد در نتیجهٔ خود نگر

جز به مصنوعی ندیدی صانعی

بر قیاس اقترانی قانعی

می‌فزاید در وسایط فلسفی

از دلایل باز برعکسش صفی

این گریزد از دلیل و از حجاب

از پی مدلول سر برده به جیب

گر دخان او را دلیل آتش است

بی‌دخان ما را در آن آتش خوش است

خاصه این آتش که از قرب و ولا

از دخان نزدیک‌تر آمد به ما

پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان

بهر تخییلات جان سوی دخان

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

خــُلدستان طریقت (ترکیب بند)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان حانان(مولوی) وصیت (مولانا)

 

۩۩۩☫  شاعر (طریقت )مولانا  +اشعار ☫۩۩۩ 

ﮔﻔﺘﯽ ﺑﯿﺎ،ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺠﺎ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ
ﮔﻔﺘﯽ ﻣﺮﻭ . ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮﺭﺍ
ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻭﺻﻠﺖ ﻣﯿﺪﻫﻢ.ﺟﺎﻡ ﺍﻟﺴﺘﺖ ﻣﯿﺪﻫﻢ
ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺪﻩ . ﮔﻔﺘﯽ ﭼﻮ ﺭﺳﺘﯽ ﻣﯿﺪﻫﻢ
ﮔﻔﺘﯽ ﭘﯿﺎﻟﻪ ﻧﻮﺵ ﮐﻦ. ﻏﻢ ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻦ
ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺮﺍﻣﺴﺘﯽ ﺩﻫﯽ،ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﻫﯽ
ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ،ﭘﺮ ﺯﺍﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﻮﺩﺁ
ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﺖ ﺩﻫﻢ . ﺑﺮ ﻫﺠﺮ ﭘﺎﯾﺎﻧﺖ ﺩﻫﻢ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺠﺎ،ﮐﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﯾﻦ؟ﮔﻔﺘﯽ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ
ﮔﻔﺘﯽ ﺗﻮﯾﯽ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺍﻡ . ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ،ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺒﯿﻦ ﺩﺭﻋﺎﺷﻘﯽ ﯾﮑﺪﺍﻧﻪ ﺍﻡ
ﮔﻔﺘﯽ ﺑﯿﺎ . ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺠﺎ. ﮔﻔﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﻘﺎ
ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺒﯿﻦ. ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺭﺍ؟ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺁ

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

رو سر بنه به بالین،تنــها مرا رهــا کن

ترکِ مـــن خرابِ شبــــگردِ مبتــــــلا کن 

ماییم و موج سودا،شب تـا به روز تنها

خواهی بیــا ببخشا،خواهی برو جفا کن

از من گذر ، تا تـــو ،هم در بـــلا نیــــفتی

بگزیـن ره سلامت ،تـــرک ره بــــلا کـــن

ماییم و آبِ دیـده ،در کنــج غم خزیـــده

بر آب دیـــده‌یِ ما،صــد جای ، آسیـــا کن

بر شاهِ خوبـرویــان،واجب وفــا نـــباشد

ای زرد روی عاشــق ،تو صبر کن ،وفا کن

دردیست،غیـر مـردن، آن را دوا نبــاشد

پس من چگونه گویم :کاین درد را دوا کن؟

در خواب دوش پیری،در کوی عشق دیدم

با سر اشارتم کرد ،که عزم سوی ما کـن

     « مولانا»

بشنیده ام که عزم سفر می کنی مکن

مهر حریف و یار دگر می کنی مکن

تو در جهان غریبی غربت چه می کنی

قصد کدام خسته جگر می کنی مکن

از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو

دزدیده سوی غیر نظر می کنی مکن

ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست

ما را خراب و زیر و زبر می کنی مکن

چه وعده می دهی و چه سوگند می خوری

سوگند و عشوه را تو سپر می کنی مکن

کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده ای

از عهد و قول خویش عبر می کنی مکن

ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو

از خطه وجود گذر می کنی مکن

ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو

بر ما بهشت را چو سقر می کنی مکن

اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم

آن زهر را حریف شکر می کنی مکن

جانم چو کوره ای است پرآتش بست نکرد

روی من از فراق چو زر می کنی مکن

چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم

قصد خسوف قرص قمر می کنی مکن

ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری

چشم مرا به اشک چه تر می کنی مکن

چون طاقت عقیله عشاق نیستت

پس عقل را چه خیره نگر می کنی مکن

حلوا نمی دهی تو به رنجور ز احتما

رنجور خویش را تو بتر می کنی مکن

چشم حرام خواره من دزد حسن توست

ای جان سزای دزد بصر می کنی مکن

سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست

در بی سری عشق چه سر می کنی مکن

 

ادامه نوشته

ای(طریقت)بیشه پُر شاخ ای بُنَی!+کتاب +تاریخ=مولوی (انا اِلــیــه وآژگــون)مثنوی شعرا

۩۩۩ ☫ دنیا برای اهل(طریقت ) کتاب بود ۩۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

من که آدم نشدم،کاش تو حوّا باشی

همره سادگي اين منِ شيدا باشی

باز دلواپس شيريني گندم نشوی

باز رويا زده ي سيب،مبادا باشی

دل سرما زده ام مأمن بيماري هاست

و تو با آمدنت کاش مسيحا باشی

ماهي ام،ساحت اين تُنگ برايم تَنگ است

و چه سخت است در انديشه ي دريا باشی

سرِّ پنهانِ(طریقت) که ز مويش پيداست

تو ولي خوب بمان تا که فريبا باشي...

روزی که بخت تیره ی انسان بخواب بود
آمد دمی که مایــه ی رنــج وُ عــذاب بود
بر صور گـــور خفته ی اجــداد میدمید
آن مُـطربی که در پس صدها نقاب بود
آدم به عقل و معرفتش آدم است وُ بس
باید مطیـــع وُ یاور حـــرف حساب بود
گفتم خراب گشته جهان کار کیست گفت
بنیاد این جهان ز ازل هم خـــراب بود
وقتی جناب را به جهان عرضه داشتند
جمعی اســـیر هیبت عالی جناب بود
پس این زمین به زهر که مسموم میشود
دنیا همیشه غـــرق در این منجلاب بود
آنجا که جام تشنگی از کام میگذشت
خلق فـــرات تنـــگ زنایاب آب بود
تا اینکه تخت و بخت تمنا مزین است
این وعده های عدل عدالت سراب بود
در کربلا که قامــــت آزادگی شکست
فریاد یاریـــش زچه رو بی جــواب بود
باید دوباره طــــرح نوین کرد و راه نو
چون کوره مشتعل شدو پا در رکاب بود
باید دوبـــاره سر بسر نیــزه ها دهیم
باید بیاد ساقی بی مـــشک و آب بود
شاید دوباره دختر معــــصوم زندگی
راهی ی شام و کوفه ی پر التهاب بود
کار جهان و خلق جهان بی حساب نیست
باید شبی بفکـــر حساب و کتاب بود
وقتی بخون کشــــید جفا آفتاب را
آنجا علیه عشق و صــــفا انقـــلاب بود
دنیا برای اهـــل (طریقت) کـــتاب بود
وقتی بروی نیـــزه وُ نــی آفتاب بود

«یک زبان داریم گویا هم‌چو نی
شش زبان تقسیم در لب‌های وی»

یک زبان داریم نامش پارسی‌ست
یک زبانِ خوب و شیرین مثلِ مَی

یک زبان که در نوردیده زمین
رفته در آفاق و انفس، تا به حَی

لهجه‌ها را کی‌توان تعبیر کرد
سه زبان در کابل وُ تاجیک وُ ری

تا تعصب هست این‌جا دین ما
وحدت ملی شود تحکیم کَی

بلخ و فرغانه، بخارا و خجند
تا سمرقند و هری، شیراز، هَی

پهنهٔ پارین قند پارسی‌ست
جای‌گاه کاوه و کاووس و کَی

یک زبان داریم نامش پارسی‌ست
دُرّ دریای دری شد وصف وی

یک زبان تا مرزپاکستان تا بنگاله رفت
میرود تا سین‌کیانکِ چین، پَی

رُسته تا تهران و قونیه بلند
سایه‌هایش تا به دهلی و دُبی

هست در دستور زبان من فراخ
ای(طریقت)بیشه پُر شاخ ای بُنَی!



شهرخوانسار ست، کهسار وطن
چشمه سار وچشمه ء مشک ختن

شرح شورانگیزعشق بی مثال
شعر آهنگی ست در اوج کمال

بخشی از خوانساراشعاری سرود
بر روان یوسفِ بخشی درود

از سهیلی گشت اشعاری روان
شعر زیبایش شده آرام جان

افسر خوانسار آن نیکو سر شت
او سخن بر گوهـر تابان نوشت

عصر شاه عباس اول نام عشق
می تراود از زلا لی جام عشق

"شعله ی خورشیدکآ تش درجهان "
مصرعی از" همت "او شدبیان

شهـرخوانسار است،لبریزآمده
حافظ از شیراز و نیریز آمده

در غزل با او شکرشکن شود
این زبان ازوصف او الکن شود

شرح شور انگیز اصل ما جرا
می کشد ما را به عشق ماورا

ترجمان شعر خورشیـدست«امین»
انعکاس نورامیدا ست «امین»

این نگین افتخـارسر مد است
کوی مجنونان ِ بوی احمد است

شعـر یعنی اعتصا می ،قزدری
چون سپهری رودکی معمری

اصفهـانی سبزواری،خانلری
هاتف وشیخ بهائی ا نوری

شعر یعنی ابن سینا شو به هوش
مجلس آراچو ن نظامی شو بکوش

می کشدفریاد خم می به دوش
می زند فـریاد فردوسی که نوش

شهریار و حافظ و سعد ی شدن
صائب عطـار و کا شانی شدن

شعر یعنی معرفت آموختن
گوهر جان در محبّت سوختن

یک ردا از جان بر تن دوختن
جان وتن را جملگی افرو ختن

شاهکارا نندمشکا ن ختن
نامد ا را نند مـردان سخن

کو هساران پا کی صبح ا زل
چشمه سارانی ز حسن لم یزل

شعر یعنی راه مجنون پیشگیر
نزد پیر عشق پیران بیشگیر

شعر یعنی لیلی و مجنون شدن
درمیان خاک و خون گلگون شدن

شعر یعنی با الفبا ی وجود
سجده کردن سر نهادن برسجود

سعدی آن شیخ اجل مرد سخن
با نصایح می کند بیرون مِحن

مجلس آرائی نظـا می کرده است
گنجه را او باغبانی کرده است

شعر او از صومعه بنیاد شد
شاعری از مصطبه آزاد شد

شهـر نیشابور باسِدر آمده
شیخ عطـا رست با ِعطـرآمده

تا عبیـد آمـدکه زاکا نی شود
مو ش و گربه درس انسانی شود

شعردر این صحنه غو غا کرده است
وادی شعرا ست افشاکرده است

عمر اگر با شعـرهمدوشی کند
زند گی را غرق مد هو شی کند

شعر یعنی آنکه عاشق آفرین
بردر میخانه مشتاق آپدید

وعده ی وصل آمد و شاعر رسید
بنده ی مشتاق ویک دنیا کلید

شعـریعنی طبع ملا آفرین
آفرین بر شمس ملا آفـرین

شمس اگر ازبی زبانی شکوه کرد
دربیان و شعر ملا جلوه کرد

مولوی دفتر به نام شمس کرد
شمس خوش اقبال او را شمس کرد

شعر یعنی باهنـربالاشدن
شمس والائی چومولاناشدن

شعـریعنی مولوی جامی شدن
چون سنا ئی یا که خا قا نی شدن

شاهکارشعر شد درقا بها
یادگاری گشت شعر نابها

طوس اگرافتاده هامونش درست
رنج فردوسی طوسی ازبر است

گر بَرَد خیام خُم بر شهریا ر
شیخ جام آیدبه فریاداز دیار

وصف حال من بر اوبی حال به
راز دانان، همزبان لال به

شرح شو رانگیز عشق لم یزل
درازل شعر « طریقت» شد مثل

تا ا بد خو ا هم بمـانی معنوی
جاودان بادا ، کتاب مثنوی

شهرخوانسارست ،کهسار وطن
چشمه سار وچشمهء مشک ختن

۩ஜ۩۞۩ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۞

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

خــُلدستان طریقت ( صفحه غزل اشعار ) ۩ # محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

برآستان جانان(مولوی) مولانا+لیلی ، مجنون (نظامی)

 

۩۩۩ ☫ مثنوی  :نبض روی دلدار☫ ۩۩۩  

https://telegram.me/joinchat/Bew4VgOJoNMndOiDwPb6Cg 

 

 

  http://sorodehay-tarighat.blogfa.com

  

۩۩۩ ☫لیلی ،مجنون : مثنوی☫ ۩۩۩

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم

هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم

 

هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زوتر

برخوانم و افسونش حراقه بجنبانم

 هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

ادامه نوشته

اشعار +دوبیتی (برآستان جانان) مولانا =مولوی

غزل مرغ خوش‌آوای شباهنگ
غزل زیباتر از گل‌های هفترنگ
نگاهت جلوهٔ اردیبهشت است
غزل زیباتر از سنتور و از چنگ
مپوشان چهرهٔ گُلروی  خود را
مزن برقلب مجروحم دگر چنگ
دل من می‌کند هر دم هوایت
غزل دانی تو احوال دل تنگ؟
غزل آنگه  که از من شوی دور
گمانم رفته ای هشتاد  فرسنگ
غزل نقشِ ‌رُخَت نقشی دل‌انگیز
مثالِ  صفحه‌های خوب ارژنگ
در این دنیای رنگارنگ دل من
شده  آینه ای آئین  بی‌ رنگ

برای خودم و دوستان و دشمنانم .. آرامشِ پس از دوام آوردن رو آرزو میکنم .. 

وقتی که مسیری که در اون پوکیدی .. به سرانجام میرسه و تو میبینی  هر چقدر هم تکه تکه و شرحه شرحه.. اما .. دووم آوردی .. دیگه میبینی که بالاخره تموم شد ..و تو با همه ی از دست دادن ها .. باز خودت رو بدست آوردی .. یه خودِ دیگه  .. برای دوستان و دشمنان داشته و نداشتم .. برای خودم .. اون آرامش رو آرزو میکنم :)

 

۩۩۩☫اشعار/ دیوان(طریقت )آئین آ رامش (برآستان جانان)امتداد ☫۩۩۩ 

هر بار که می کوشم در کارگَه  تدبیر

شعر از پی شعر آید زنجیر پیِ نخجیر

با اَهلِ (طریقت) شو در معرکه  تقدیر

چالاک تر از آهو بی باک تر از شمشیر

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

ادامه نوشته

برآستان جانان : (مولوی)مولانا

 

 ۩۩☫برآستان جانان : (مولوی)مولانا ۩۩۩ 

 سائلی آمد به سوی خانه‌ای

خشک نانی خواست یا تر نانه‌ای

زین دکان با مکاسان برتر آ

تا دکان فضل که الله اشتر آ 

کاله‌ای که هیچ خلقش ننگرید

از خلاقت آن کریم آن را خرید 

هیچ قلبی پیش او مردود نیست

زانک قصدش از خریدن سود نیست

  جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ 

<<<<   مثنوی معنوی(مولوی) مولانا << ادامه مطلب <<

ادامه نوشته

برآستان جانان  (طریقت ) مولانا  / مولوی

  ۩۩ برآستان جانان  (طریقت ) مولانا  / مولوی    ۩۩

✍️ محمد علی موحد


۱. غرابت نام مثنوی و تاکید مؤلف بر هم عنان بودن آن با قرآن.  کتاب را در دست می گیریم و از همین دیباچه منثور آن شروع می کنیم: هذا کتاب المثنوی، و هو اصول اصول اصول الدين. 
معهود و متعارف چنان است که کتاب نامی داشته باشد،  بعد هم تحمیدیه، مشتمل بر دو اصل عمدۂ توحید و نبوت.
 مثنوی که با شکایت نی آغاز می شود، ظاهرا مراعات این سنت را نمی کند. کتاب با حمد خدا و مدح پیغمبر شروع نمی شود؛ نام آن هم غریب است، چه، مثنوی نام کتاب نیست؛ مثنوی یکی از انواع شعر فارسی است.  از این نوع شعر در بحور مختلف عروضی فراوان داریم، مثلا شاهنامه، ويس و رامین، منطق الطیر، بوستان، اسرارنامه. اینها همه مثنوی هایی هستند مولانا هم که آن را مثنوی می نامد، البته مثنوی است ولی غریب است که کسی کتابی بنویسد و نام آن را مثنوی بگذارد.
@sokhanranihaa
۲.خواندن دیباچه را ادامه می دهیم و شگفت زده می شویم که مؤلف، کتاب خود را نه تنها کشاف القرآن، بلکه گویا همتای آن می داند. همان اوصاف و نعوتی را که از قلم وحی درباره قرآن صادر شده است، عینا درباره مثنوی جاری می کند: كما قال تعالى: يضّل بِهِ كثيراً و یهدی بِهِ کثیراً...  بِأَيْدِي سَفَرَةٍ، كِرٰامٍ بَرَرَةٍ، لَا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ، تنزيل من رب العالمين، لايأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلقه. 

٣. کمی درنگ می کنیم و با اندک تأمل، به این نکته بر می خوریم که در نامگذاری قرآن هم چنین غرابتی در کار است. آن چه را که روح الامین بر قلب محمد(ص) نازل کرد قرآن نامیدند، و قرآن اسم کتاب نیست؛ قرآن و قرائت به معنی خواندن است. اما قرآن را نام های دیگری نیز هست که مهم ترین آنها کتاب است. اگر شما فهرست الفاظ قرآن مجید را بنگرید، بسامد کلمه کتاب خیلی بیشتر از کلمه قرآن است. واژه کتاب و کتب به معنی مطلق نوشتن است. از این قرار کتاب مقدس ما گاهی نوشتن و گاهی خواندن نامیده شده؛ و نوشتن و خواندن واژه های عام هستند. کمی عجیب است که کتاب معینی به این نام ها خوانده شود، همچنان که عجیب است که از میان مثنوی های فراوان چون شاهنامه، بوستان، اسرارنامه، کتاب معینی به نام مثنوی خوانده شده است.

 ۴. اما قرآن یک اسم دیگر هم دارد که در مشابهت با مثنوی است و ما را به تفکر بیشتر فرامی خواند. از قرآن در دو آیه مختلف به نام مثانی یاد شده است، یکی در این آیه:وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعاً مِّنَ الْمَثَانِى وَالْقُرْءَانَ الْعَظِیمَ‏«حجر /۸۷»، و دیگر در این آیه: اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتَابًا مُتَشَابِهًا مَثَانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ «زمر/۲۳». و شگفتا که مثانی هم درست مانند مثنوی به معنی مزدوج و دوگانه است. این کلمه از ریشه شنی است که مفيد معنی تکرار و دوتایی است.

۵. مثنوی بودن کتاب مولانا نه فقط از باب مزدوج بودن ظاهر ساختار ابیات آن است که دو لنگه هر بیت با هم قافیه می شود و گفتمان کتاب از اول تا آخر در قالب این قافیه های دوتایی ادامه می یابد . این البته یک ویژگی است که ظاهر است و توجه به آن بسیار آسان - اما ساحت معنایی و محتوایی مثنوی نیز از نگرشی ثنوی یا دو رویه و دولایه حکایت دارد و این نگرش و توجه به تقابل عوالم صورت / معنی، ظاهر باطن، دنیا آخرت، جسم/ جان، حیات / موت، ایمان / كفر، ارض / سما، جبر / اختیار، نور ظلمت، و غیره، در سرتاسر مثنوی به انحاء مختلف ظهور دارد. مولانا تمام ذرات آفرینش را تنیده از اضداد، یعنی درهم بافته از متقابلان و متعارضان و نقیضان می بیند.

♦️بخشی از سخنرانی استاد محمد علی موحد در سال ۱۳۹۳ به مناسبت روز بزرگداشت مولوی در مرکز فرهنگی شهرکتاب

برآستان جانان/(مولوی) دیوان شمس

۩۩☫ برآستان جانان/(مولوی) دیوان شمس ۩۩۩ 

 جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

پیشتر آ روی تو جز نور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست

نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا پس به مرو دور نیست

طلعت خورشید کجا برنتافت
ماه بر کیست که مشهور نیست

پرده اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست

ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست

هر که خورد غصه و غم بعد از این
با رخ چون ماه تو معذور نیست

هر دل بی‌عشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست

تابش اندیشه هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست

پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ بر او نافذ و میسور نیست

پرده حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست

مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست

برآستان جانان (مولانا)مولوی +حکیم نظامی

 

۩۩☫برآستان جانان(حکیم )  نظامی  ۩۩

 

حکیم ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی ابن مؤید نظامی شاعر معروف ایرانی در قرن ششم هجری قمری است. وی بین سالهای ۵۳۰ تا ۵۴۰ هجری قمری در شهر گنجه واقع در جمهوری آذربایجان کنونی متولد شد اما اصلیت عراقی داشته است. وی از فنون حکمت و علوم عقلی و نقلی و طب و ریاضی و موسیقی بهره‌ای کامل داشته و از علمای فلسفه و حکمت به شمار می‌آمده است. مهمترین اثر وی"پنج گنج" یا "خمسه" است. دیوان اشعار او مشتمل بر قصاید، غزلیات، قطعات و رباعیات است. وی بین سالهای ۵۹۹ تا ۶۰۲ هجری قمری وفات یافت.  

 

خداوندا در توفیق بگشای

نظامی را ره تحقیق بنمای

دلی ده کو یقینت را بشاید

زبانی کافرینت را سراید

مده ناخوب را بر خاطرم راه

بدار از ناپسندم دست کوتاه

درونم را به نور خود برافروز

زبانم را ثنای خود در آموز

به داودی دلم را تازه گردان

زبورم را بلند آوازه گردان

عروسی را که پروردم به جانش

مبارک روی گردان در جهانش

چنان کز خواندنش فرخ شود رای

ز مشک افشاندش خلخ شود جای

سوادش دیده را پر نور دارد

سماعش مغز را معمور دارد

مفرح نامهٔ دلهاش خوانند

کلید بند مشکل هاش دانند

معانی را بدو ده سربلندی

سعادت را بدو کن نقش‌بندی

به چشم شاه شیرین کن جمالش

که خود بر نام شیرینست فالش

نسیمی از عنایت یار او کن

ز فیضت قطره‌ای در کار او کن

چو فیاض عنایت کرد یاری

بیارای کان معنی تا چه داری

 

 

ادامه نوشته

برآستان جانان(مولانا) مولوی

  

۩۩۩ ☫ برآستان جانان  (طریقت)مولانا مطلب جدید   ☫ ۩۩۩ 

خودت را نسوزان،نه تو محمد بوعزیزی هستی،نه اینجا تونس است،نه این مردم،مردانه  باشرفت و غیرتمند.اینجا سالهاست می گویند
با یک گل بهار نمی شود.کاش ما را " به همان جا می انداختند که عرب نی انداخته"عرب دربیابان ملخ می خورد ،سگ آریا  آبِ یخ می خورد>آنجا>
با یک گل>

🛎 مولانا جلالُ الدّین مُحمّدِ بلخی، در تأویل و تفسیر باطن این داستان ظاهری می گویند:👇
🕺ما هم همین طوریم یک زمین داریم به نام بدن و یک زمین هم داریم به نام روح. ما فکر می کنیم👈بدن ما زمین ماست و هرچه داریم خرج این بدن می کنیم و وقتی که می خواهیم بمیریم به مامی گویند:👇
📗زمین شما روحتان بوده ولی شما روح را رها کرده و فقط بدنتان را آباد کرده اید! در صورتی که جسمتان امانتی بیش نبوده است!
🛎پس به قول مولانا 👇

در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن، کار بیگانه مکن

کیست بیگانه؟ تنِ خاکی تو
کز برای اوست غمناکیِ تو

تا تو تن را چرب و شیرین می دهی
جوهر خود را نبینی فربهی!

گر میان مُشک تن را جا شود
روزِ مردن  گندِ او پیدا شود!

مُشک را بر تن مزن، بر دل بِمال
مُشک چبود؟ نام پاک ذوالجلال

 

 

برآستان جانان  (مولوی ) مولانا

 ۩۩۩ ☫برآستان جانان  (مولوی ) مولانا  ☫۩۩۩

   

گفت ای ناصح خمش کن چند چند پند کم ده زانک بس سختست بند

سخت‌تر شد بند من از پند تو            عشق را نشناخت دانشمند تو

آن طرف که عشق می‌افزود درد     بوحنیفه و شافعی درسی نکرد

تو مکن تهدید از کشتن که من           تشنهٔ زارم به خون خویشتن

عاشقان را هر زمانی مردنیست مردن عشاق خود یک نوع نیست

او دو صد جان دارد از جان هدی   وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی

هر یکی جان را ستاند ده بها             از نبی خوان عشرة امثالها

گر بریزد خون من آن دوست‌رو      پای‌کوبان جان برافشانم برو

آزمودم مرگ من در زندگیست  چون رهم زین زندگی پایندگیست

اقتلونی اقتلونی یا ثقات          ان فی قتلی حیاتا فی حیات

یا منیر الخد یا روح البقا          اجتذب روحی وجد لی باللقا

لی حبیب حبه یشوی الحشا   لو یشا یمشی علی عینی مشی

پارسی گو گرچه تازی خوشترست عشق را خود صد زبان دیگرست

بوی آن دلبر چو پران می‌شود        آن زبانها جمله حیران می‌شود

بس کنم دلبر در آمد در خطاب      گوش شو والله اعلم بالصواب

چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس   کو چو عیاران کند بر دار درس

گرچه این عاشق بخارا می‌رود      نه به درس و نه به استا می‌رود

عاشقان را شد مدرس حسن دوست دفتر و درس و سبقشان روی اوست

خامشند و نعرهٔ تکرارشان               می‌رود تا عرش و تخت یارشان

درسشان آشوب و چرخ و زلزله          نه زیاداتست و باب سلسله

سلسلهٔ این قوم جعد مشکبار      مسلهٔ دورست لیکن دور یار

مسلهٔ کیس ار بپرسد کس ترا     گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها

گر دم خلع و مبارا می‌رود   بد مبین ذکر بخارا می‌رود

ذکر هر چیزی دهد خاصیتی   زانک دارد هرصفت ماهیتی

آن بخاری غصهٔ دانش نداشت  چشم بر خورشید بینش می‌گماشت

هرکه درخلوت ببینش یافت راه   او ز دانشها نجوید دستگاه

با جمال جان چوشد هم‌کاسه‌ای  باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای

دید بردانش بود غالب فرا             زان همی دنیا بچربد عامه را

زانک دنیا را همی‌بینند عین       وآن جهانی را همی‌دانند دین

 

ادامه نوشته

برآستان جانان(مولانا)مولوی

 

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (مولانا)مولوی  ☫ ۩۩۩  

کتابخانه فانتزیﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ - ویسگون

گویند :ز پیمانـه ننـوشـید، حـــرام است
هرکس که بنوشد به سر دار مقام است

مـادوش به میـخـانه ی عـشـاق بـرفتیم
دیدیم که مستـی همـه را کیش و مـرام است
گـفتیم به پیمانـه چـه دارید کـه مستیـد؟
گفتنـد شـراب است کـه از یـار بـه کام است
گـفتیم چـرا یـار بشد ســـاغر مـســـتـان؟
گـفتند کـه مستـی سبب عشق مـدام است
گـفتیم کـه از عشق چـه آیـد بـه سرانجام؟
گـفتند کـه عشق بـردل عـشاق طعـام است
گـفتیم کـه دورزخ شود آن خـانه ی عشاق
گـفتند کـه میخـانه هـمان جـای سلام است
مـا نیـز شدیم از پـی آن جـام و شرابـش
زیـرا کـه خـدا مقصـد پیمانـه و جــام است

ادامه مطلب <<<<<#خــُلدستان طریقت (برآستان جانان)  #  محمد مهدی #طریقت

آنکه به تور دل من خورده است

تور رها کرده و دل برده است

 

 

ادامه نوشته

برآستان جانان (مولانا) مولوی

۩۩۩ ☫(برآستان جانان (مولانا) مولوی   ☫ ۩۩۩

آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا

جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا

سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا

یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی

ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما

آخر کجا می‌خوانیم گفتا برون از جان و جا

از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران

بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا

تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی

دل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا

آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده

آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا

این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله

چون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را

بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پس

ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما

خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش ما

نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

ادامه نوشته

برآستان جانان (مولانا)مولوی

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (مولانا)مولوی ☫ ۩۩۩  

ساربانا اشــتران بین سر به سر قطار مست      میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست

باغبانا رعد مُــطرب ابر ساقـی گشت وُ شُـد        باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست

آسمانا چند گَــردی گــردش عُــنصــر ببــین               آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست

حال صورت اینچنین و حال معنی خود مپرس    روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست

رو تو جبــاری رهــا کـن خـاک شُــو تا بنـــگری              ذره ذره ،  خــاک را از خــالــق جــبــار مست

تا نگــویی در زمستان باغ را مَــستی نمــاند           مدتی پنـهــان شدست از دیـده ی مکار مست

بیخ‌های آن درخــتان مِــی نهانــی می‌خورند          روزکی دو صــبر می‌کن تا شــود بیــدار مست

گر تو را کــوبی رسد از رفتن مستان مَــرنج          با چنان ساقی وُ مُــطرب کی رود هموار مست

ساقیا بــاده یکی کن چند باشــد عــربَــده            دوستان ز اقرار مست وُ دشمنان ز اِنکار مست

باده   را افــزون بده تا برگشــایـد این گِــره                 باده تا در ســر نیفتد کی دهد دستار مست

بخل ساقی باشد آن جــا در   فساد باده‌ها          هر دو ناهمــوار باشــد چون رود رهـــوار مست

روی‌هـــای زرد بین و بــاده گلگــون بـــده             زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست

باده‌ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف      زان اگر خواهـــد بنوشد روز صد خـــروار مست

شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست   کـافر وُ  مؤمن خراب وُ زاهـد وُ خمار مست!

ادامه نوشته

برآستان جانان (مولانا)مولوی

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (مولانا)مولوی ☫ ۩۩۩

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده

دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن

با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه

یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر

پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند

مدتی گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار

زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند

ببر انکار از او و دم اقرارش ده

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی

که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد

رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن

ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

<<ادامه مطلب

ادامه نوشته