
۩☫ سبک شعر=سبک مار (طریقت )مبارکباد... ۱۴۰۴ شعر ☫۩۩۩ ۱۳۴۴

گلِ همیشه بهار از تو گفت و گو کردم
دلیلِ خاطره را از تو جست و جو کردم
برای سجده به محراب ابرویت هر دَم
زِ آب چشمه احساس خود وضو کردم
تو کز رواق شعارم نمی روی بیرون
مرو بمان که بدین شاعرانه خو کردم
اگر نشانه ای از بی نشانه پیدا نیست
رفو نموده ام آنجا که رو به رو کردم

جمشید اگر جامِ جَمَش دُرّ گران است !
مجنون، لقبِ مُحتَرمش دُّرگران است !
آدم برود محضرِ جبریلِ امین باز
تک برگیِ حَقُ القَدَمَش دُرّ گران است !
بعد از سفری با دم کوتاه مسیحش
الیاس بیاید قَسَمَش دُرّ گران است !
شاعر بنشیند : بنوازد غزل ناب
چای وُ غزلِ تازه دَمَش دُرِّ گران است !
قابیل برای دیه یِ حضرتِ هابیل
یک دانگ هوایِ حَرَمَش دُرِّ گران است !
درویش، تبرزین بزند بازویِ کشکول
جمشید(طریقت) ، قَلَمَش دِرِّ گرانست !
در پیِ شعر وُ غزل چون سرو نازی ماوراء
خوشتر از معشوقه ای مهماننوازی ماوراء
بخت با من سازگار وُ ماه با من مهربان
شکر ایزد، کامکار وُ کارسازی ماوراء
سرو ناز قامتت از سر نهاده سرکشی
تُرک چشمی کرده ای با تُرکتازی ماوراء
یار چندان بادهام پیموده از دالان خویش
چون سبکبالان چرا در اهتزازی ماوراء
جامِ جانانی وُ ما افتادگان را دستگیر
ای بنازم ساقی مسکین نوازی ماوراء
عاشقی وُ مستی وُ خمخانه های نکته سنج
چون توانی داشتن پوشیده رازی ماوراء
شاهد این ماجرا چشم حریفان بست و رفت
نوبتی شد: نوبت سوز و گدازی ماوراء
هر یک از یاران ز مستی بر کناری خفته اند
برکناری خواب دیدم چشم بازی ماوراء
جا به تقریبی گرفتم در بر نازک خیال
دلبری در کف عنانِ حرص و آزی ماوراء
با سر زلفی که داری چشم امیدم توئی
آشنا آشفته دیدم دلنوازی ماوراء
پرتو ناز تو همچون طرّهی دلبند من
تا سحرگه داشتم راز و نیازی ماوراء
از مه رخسار تو نشناختم باز آفتاب
تا سحرگاهان قضا کردم نمازی ماوراء
آبرو دادی قلم را با(طریقت) همنشین
بعد ازین معشوقهء نان و پیازی ماوراء
جغد فرتوتی هما شد ، گفته شد چیزی نگو
موشی آمد اژدها شد ، گفته شد چیزی نگو
رفت شَست پای خوشبختی به چشم زندگی؛
عشق امری ناروا شد ، گفته شد چیزی نگو
صحنه های انقلابی راکه ملّت خلق کرد
غرق گِــل از ابتدا شد ، گفته شدچیزی نگو
آنکه رسم کدخدایی را غلط اعلام کرد
کم کمک خود کدخدا شد ، گفته شدچیزی نگو
دست ملّت ضربه خورد افسار دولت کَندِه شد
دولت از ملّت سوا شد ، گفته شد چیزی نگو
دین و مذهب رفت زیر سلطه ی تزویرخان
منطقه ارض الرّیا شد ، گفته شد چیزی نگو
ملّتی که برج در برجش نشان از جشن داشت
ماه در ماهش عزا شد ، گفته شد چیزی نگو
زنده شد �ابن زیاد� وُ نوحه خوانی پیشه کرد
آب و نانش کربلا شد ، گفته شد چیزی نگو
شیخ از �اللّه اکبر�، �کِبر� را برداشت کرد
رفت بالا کبریا شد ، گفته شد چیزی نگو
از نماز بی وضو چیزی نمی گویم ولی
روزه ها بی ربّنا شد ، گفته شد چیزی نگو
هر حرامی کم کم از منبر حلالیّت گرفت
شهرها در کودتا شد ، گفته شد چیزی نگو
چارچنگولی ربا افتاد روی بانک ها
این رِبا هستی رُبا شد ، گفته شد چیزی نگو
مرزهای علم و دانش اینجا شد شیوخِ حوزه ها
دائماً هی جابه جا شد ، گفته شد چیزی نگو
هر چه مُلا بود و مکتب بود خالص ، دزد شد
دزدی اش هم برمَـلا شد ، گفته شد چیزی نگو
آن که فِرت و زِرت از اَرض و سما تفسیر داشت
کاسب ارز و طلا شد ، گفته شد نگو
نرم نرمک کلِّ بیت المال هاپولی شده است
پول ها پخش و پَلا شد ، گفته شد چیزی نگو
آب وُ خاک وُ کوه وُ دشت وُ نفت وُ گازیدن گرفت
جنگل و دریا فنا شد ، گفته شد چیزی نگو
گرد و خاک و دود و پارازیت و کوفتِ زهر مار
میکس با باد صبا شد ، گفته شد چیزی نگو
هر کجا کمتر گران کردند مایحتاج را
محشر کبرا به پا شد ، گفته شد چیزی نگو
فقرِ لامصّب چه بی وجدان ولایت می کند ؛
بانوا هم بینوا شد ، گفته شد چیزی نگو
آن چماقی را که می گفتند دیگر مُرده است
لامروّت ...لای پا شد گفته شد چیزی نگو
ظلم عین سگ پرید و پاچه ی ما را گرفت
گرچه دردش جانگزا شد ، گفته شد چیزی نگو
تازیانه مجری احکام تاتاری شـده
آش دوغ وُ شوربا شد ، گفته شد چیزی نگو
کارگر زندانی امّا کارفرمای مستــعد !
راهی آنتالیا شد ، گفته شد چیزی نگو
لاله ها روییده از خون جوانان وطن
مصلحت روز جزا شد ، گفته شد چیزی نگو
"دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد ؟ !"
آشنا ناآشنا شد ، گفته شد چیزی نگو
من نمی دانم کدامین شیر فاسد خورده ای
باعث این وضع ما شد ، گفته شدچیزی نگو
گُوهر ایران زمین " ایران: »کلِ مملکت
حذف از دنیا جدا شد ، گفته شد چیزی نگو»
شاعر ! از بالا (طریقت)می دهد اینک پیام :
دُژمن از دشمن جدا شد ، گفته شد چیزی نگو
ح(طریقت)
محمّدمهدی طریقت
دیگه از عاشقی نگو که عاشقی دروغ شده
عشق و یک رنگی کجاست،سر ریا شلوغ شده
عشوه شیرین چی شده،تلخ همه نگاهشون
بگوکه فرهادکجاست؟کوه شده گناهشون
همه زلیخا شدن و عاشق پاکی دیگه نیست
عشق همه دو رنگیه! رنگ خدایی دیگه نیست
باهم دیگه می جنگن و نمک پاشن رو زخماشون
رنگ صداقت بیارین رنگ کنین دو رنگیشون
باورکنین که آدما عشق وصداقت ندارن
می خوان که باپتک وتبر ریشه هم را درارن
هرکی می گه دوست دارم یه جوری ثابت بکنه
نه اینکه با دوست دارم یه جوری خوابت بکنه
واژه دوست داشتن وعشق این روزا مشکوک می زنه
قلبهای پاره پاره را یکی باید کوک بزنه
یکی می خواد فدات بشه ظاهرا عاشقت می شه
نمی دونم چرا میاد چرا میره دشمن راسخت می شه
باید که خورشید را نشوند تو قلب هرکی عاشقه
تاکه به جزعشق بسوزه هرچی تو قلبت قالبه
دود می شی سبک می شی پرمی کشی به آسمون
اونوقت می فهمی عاشقی عشق به خدای مهربون

۩☫ سبک شعر=سبک مار (طریقت )خوش آمدید... ۱۴۰۴ شعر ☫۩۩۩ ۱۳۴۴
