

۩☫برآستان جانان (مادر موسی چو موسی را به نیل )پروین اعتصامی ☫۩۩

ای خـوش انـدر گـنج دل زر معانی داشـتن
نیـست گـشتن، لـیک عـمر جاودانـی داـشتن
عـقـل را دیــباچه ی اوراق هــستی سـاختن
عـلم را سـرمـایـه ی بــازارگـانــی داشــــتن
کشتن اندر باغ جان هر لحظهای رنگین گلی
ونــدران فــرخــنده گــلشـن بــاغبانی داشتن
****
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل مــادر موسی چو موسی رابه نیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه گفت: کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گــــر نیارد ایـــزد پاکت بیــــاد آب خاکـــت را دهــــد نـــاگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است رهرو ما اینک اندر منزل است
پــردهٔ شک را بـــرانـداز از میــــان تا ببینی ســود کــردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداخـــتی دست حق را دیدی و نـــشناختی
در تو تنها عشق و مهر مادریست شیوهٔ ما، عدل و بنده پروریست
نیست بازی کـــار حق، خود را مباز آنچه بـــردیم از تـــو، بــاز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشترست دایهاش سیلاب و موجش مادرست
رودها از خود نه طغـــیان می کنند آنچه میگوئیم مـــا، آن می کنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بســـپاریش کی تو از ما دوســـتتر میداریش
نقش هستی نقشی از ایوان ماست خاک و باد و آب سرگردان ماست
قـــطرهای کز جویبــاری می رود از پی انجـــام کـــاری می رود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست ،آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه مــا را رد کنند عیــب پوشی ها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت ،زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب مـــوجی هــــولناک رفت وقتی ســـوی غــــرقاب هلاک
تند بادی، کرد ســــیرش را تباه روزگار اهـــل کشتی شـــد سیاه
طاقتی در لنگر و سکـــان نماند قوتی در دســـت کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکــی است ناخـدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طــوفـــان مکن این بنای شـــوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم بــــاد را، کان شیرخوار گیرد از دریـــا، گذارد در کنار
سنگ را گفتـــم بزیرش نرم شو برف را گفتــم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویـــش خنده کن نور را گفتم، دلـــش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلـــخالش مکن مار را گفتم، که طــفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خــــردش مدر دزد را گفتم، گلوبنـــدش مبر
بخت را گفتم، جهانداریــش ده هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشـــنی ترسها را جمله کــــردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، امـــا پست و زشت ساختند آئینههــا، اما ز خشت
تا که خود بشـــناختند از راه، چاه چاه ها کنـــدند مردم را براه
روشنیها خواستند، امّـــا ز دود قصرها افراشتـــند، اما به رود
قصهها گفتند: بیاصل و اساس دزدها بگماشتند: از بهر پاس
جامها لبریز کـــردند از فساد رشتهها رشتـــند در دوک عـــناد
درس ها خواندند، امّـــا درس عار اسبها راندند، اما بیفـــسار
دیوها کردند دربان و وکـــیل در چه محضر، محضر حی جلیـــل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضـــلال توشــــهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شــــد بلند شعلهٔ کــــردارهــــای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینـــوا تا رهید از مرگ، شد صید هـــوی
آخر، آن نور تجــــلی دود شد آن یتیم بیگنه، نمرود شــــد
رزمجوئی کرد با چون من کسی خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانـــیها بزرگ شد بزرگ و تیـــره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداونــــدی زند برج و بــــاروی خــــدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمـــودم که خیز خاکش اندر دیــــدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دمـــــاغ تیرگی را نام نگــــذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هواست هر کجا نوری است، ز انوار خداست

پروین اعتصامی
شنیدهاید میان دو قطره خون چه گذشت
گه مناظره،یک روز برسر گذری؟
یکی بگفت به آن دیگری: «تو خون که ای؟
من اوفتادهام اینجا، ز دست تاجوری»
بگفت: «من بچکیدم ز پای خارکنی
ز رنج خار، که رفتش به پا چو نیشتری»
جواب داد:«ز یک چشمه ایم هر دو،چه غم
چکیده ایم اگر هر یک از تن دگری
هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگ اند
تفاوت رگ و شریان نمی کند اثری
ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاست
بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری
به راه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم
که ایمن اندچنین رهروان ز هر خطری
در اوفتیم ز رودی میان دریائی
گذر کنیم ز سرچشمه ای به جوی و جری
به خنده گفت: «میان من و تو فرق بسی است
توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری
برای همرهی و اتحاد با چو منی
خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری
تواز فراغ دل و عشرت آمدی به وجود
من از خمیدن پشتی و زحمت کمری
تو رابه مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام
مرا به آتش آهی و آب چشم تری
تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی
من ازنکوهش خاری و سوزش جگری
مرابه ملک حقیقت، هزار کس بخرد
چرا که در دل (معدن) دلی، شدم گهری
قضا و حادثه، نقش من از میان نبرد
کدام قطرهٔ خون را، بود چنین هنری؟
در این علامت خونین، نهاندو صد دریا ست
ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری
ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد
اگر به شوق رهائی، زنند بال و پری
یتیم و پیره زن، اینقدر خون دل نخورند
اگر به خانهٔ غارتگری فتد شرری
به حکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند
اگرز قتل پدر، پرسشی کند پسری
درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت
اگر که دست مجازات، میزدش تبری
سپهر پیر، نمی دوخت جامهٔ بیداد
اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری
اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار
به جای او ننشیند به زور از او بتری