
۩۩۩ ☫حکایت(طریقت ) ادبیات روایت (این روزها ) ☫۩۩۩
باستانی پاریزی و پدرش هم در کوهستان پاریز اتفاق افتاده و پدر باستانی پاریزی یک قصه برای پسرش گفته که آن هم جالب است.
می گویند زمانی که اسکندر در هندوستان به همراه سپاهیانش در جستجوی آب حیات بوده است، در سر یک دوراهی، نمی توانند تصمیم بگیرند که کدام راه، راه رسیدن به چشمه آب حیات است. به دو دسته تقسیم می شوند. یک گروه که گویا خضر هم در بین آنها بوده از یک راه و اسکندر و بقیه ، از راه دیگر می روند. اسکندر به آنها می گويد هر کدام که آب حیات را یافتند، از آن بخورند و برای بقیه هم بیاورند.دسته ای که خضر در بین آنها بوده، به آب حیات می رسند. می خورند و در مشکی بزرگ ،آب را برای اسکندر و همراهانش می برند. وقتی به دو راهی که از هم جدا شده بودند، می رسند، خضر می گوید با وجود مشک، دیر به اسکندر می رسیم. مشک را بر تنه درختی آویزان می کنند و با سرعت به راهی که اسکندر رفته، می تازند تا به او خبر دهند. به اسکندر می رسند و خبر خوش پیدا کردن آب حیات را به او می دهند. با شادمانی برمی گردند. وقتی به دو راهی می رسند، می بینند که مشک سوراخ شده و آبی در آن نیست. در نتیجه اسکندر به آب حیات نمی رسد.
چه کسی مشک را سوراخ کرده است؟
گویا کلاغی که تشنه بوده به مشک نوک می زند و آن را سوراخ می کند و از آن روز ،عمر کلاغ آنقدر طولانی می شود که کسی مرگش را نمی بیند و درختی که مشک بر آن آویزان بوده، یک درخت بنه بوده است و از آن روز، درختان بنه هم دراز عمر می شوند.
باشد که عمر درخت بنه دشت علی کوری هم دراز باشد.
۱. پدستان نام روستایی در پای کوه شاه است . در تقسیمات کشوری به آن بیدستان می گویند. یعنی در سالهای اخیر تصمیم گرفته اند که یک نام قابل فهم برایش بنویسند و تابلوی بیدستان یکی از تلاش های شورای آن روستا برای انتخاب نامی که به زعم شان زیباتر است، ذکر شده. اما من بر این باورم که نام پدستان از کلمه پدند می آید. پدند بوته درختچه مانندی است که در آن کوهستان به وفور می روید. چوب سختی دارد و در روزگارانی که کندنش منعی نداشته، برای هیزم تنور، سوخت خوبی محسوب می شده است. پدستان بمعنای جایی است که پدند زیاد دارد. اصلا در پدستان، بید نمی کارند، قبلا هم نمی کاشته اند.زراعت دارند .
( صائب ،طریقت ، شهریار ) ، عرفان " طریقت " در محضر حافظ بسی بیشتر و قابل تأمّل است.
حافظ می گوید :
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
کلمه ی : هندو " معلوم است که این غزل کاملاً غرق در عالم عشق مجازی است زیرا که مکان خال هندو رسماً مابین دو ابرو در زیر پیشانی فرد مؤنّث می باشد و نشانه ی دیگر مجازی بودن احساس فوق ، در محتوای کلام پیداست ، زیرا که حافظ صرفاً مادّیات را به خال می بخشد نه آنچه را که در وجودش از سوی خدا امانت گذاشته شده است.
انسان بطور کلی از چه اجزایی ساخته شده است؟
جواب: بدن ، ذهن ، خرد ، روح
این اجزا در ما امانت است و نمی توانیم به جز � الله � به کسی دیگر ببخشیم. امروز اگر من آنقدر پول داشته باشم که یک شهر را بطور کلی بخرم ، می توانم آن شهر را موقع مرگ به فرزندم ارث بگذارم تا بعد از من او نیز از این مادّیات بهره مند شود اما نمی توانم روح و دل و بدن و عین جوهره ی درون و بطور کلی اجزایم را به فرزندم ارث بگذارم و این ارث ، نسل به نسل همچنان بچرخد. زیرا که اجزا در انسان از طرف خدا امانت است و بعد از مرگ ( زود یا دیر ) به جایگاه اصلی اش بر گردانده می شود و بخصوص روح انسان که جزئی از اجزا می باشد: انّا لله و انّا الیه راجعون.
حافظ در این غزل، محبوب و مطلوب موقّتی اش را به چشم عرفان نگاه نمی کرده و با تکیه بر همین اساس نیز دو دستی و محکم از روح و تن و دل و جگر و کلّ اجزایش مواظبت نموده و در برابر لذّات عشق مجازی تنها به بخشش مادّیات غیر از وجود خویش کفایت کرده است.
عبارت بخشش " سمرقند و بخارا " به این معنا نیست که حافظ خیال کرده باشد مُلک اوست. منظور حافظ ، چشم پوشی کردن از دیگر لذّات مجازی بوده است. حافظ می گوید : اگر آن ترک شیرازی دل ما را به دست آورد به خاطر جذبه و خال هندویش از لذت های شهر سمرقند و بخارا در می گذرم و در قبال او به لذتهای نهفته در سمرقند و بخارا ( دنیای مادّیات و تجملات صوری ) بی اعتنا می باشم.
از احساس لطیف حضرت حافظ چنان برداشت می شود که گویا ایشان از حوادث روزگار و بذل و بخشش سلاطینی متأثر بوده که این واقعه کمی به عکس ضرب المثل »عطایش را به لقایش بخشیدم « نیز شباهت دارد. آنهایی که به حضرت لسان الغیب - عارف زمان – ایراد می گیرند از درک عالم زیبای او بی خبرند.
صائب تبریزی، عالم حافظ را درک نکرده است. او می گوید:
اگر آن ترکِ شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
صائب! انسان عارف سرش را به جز خدا به کسی نبخشد ، تو سر خود را به یک دختر می بخشی؟!
صائب! انسان فاضل دستهایش را به جز خدا به کسی دیگر نبخشد، آنوقت تو به یک دختر می بخشی؟!یعنی حافظ به اندازه ای فهم نداشت که از امثال تو سبقت گیرد و وجود مبارک خود را با نفس مادّی معامله نماید؟!حافظ، خواسته هایی زودگذر از دنیای مادّی را که سمرقند و بخارا را نمادین ساخته است هدف می گیرد که برایش بجز ارضاء نفس امّاره ثمری نداشت و این احساس مادّی مربوط به خود اوست و اصلاً مال اوست . مختار است آن همه را به لذّتی دیگر ببخشد. یعنی به خاطر لذت و منظری دیگر از همه ی خواسته های مجازی اش در گذرد. از یکسو نیز حافظ وقتی می شنود فلان شاه نتوانست بر هوس خویش غلبه کند و فلان شهرها را به خاطر رسیدن به دختری به پای معامله کشید، خواسته های هوس انگیز جهان مادّی را به تمسخر می گیرد .
صائب! حالا تو از مال خویش می بخشی؟!
سری که خدا به تو داده ، مال توست؟!
با این حال آیا می توانی سرت را موقع مرگ به فرزندت هدیه بدهی ؟!
شهریار نیز عالم حافظ را درک نکرده است. او می گوید:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
با توجّه به مطلب بالا کاملاً واضح است که شهریار نیز بدتر از صائب ، عالم زیبای حافظ بزرگ را درک نکرده است.
شهریار خواسته به صائب جواب دهد اما جوابش را درست نداده که هیچ ، بلکه کار را خرابتر هم کرده است زیرا که صائب، روحش را نگهمیدارد و جسمش را می بخشد اما شهریار هم روحش را می بخشد و هم جسمش را. کار شهریار بی مطالعه و بی تأمّل و عجولانه بوده است، برای اینکه:اولاً - روح، جزئی از اجزای انسان است و در داخل اجزا ، بخشش های صائب نیز وجود دارد. پس "هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد " رفت پی کارش.
شهریار ! می خواهی روح و اجزا ( عقلانیت، دست، پا، سر، دل و جگر، جوهره ی درون ، کل هیکل، روان ، ذهن و ... ) را به خال یک دختر شیرازی ببخشی که حتّی در خواب هم او را ندیده ای؟!! آقای شهریار! به فرض اینکه تو در کمال اختیار، سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشی و روحت را به خال هندوی یک دختر شیرازی!!!! پس به خدا چه می ماند؟! - بنازم بر چنین مردانگی!!!!!
شهریار! یعنی شما آن خال هندو را واضحتر و نزدیکتر از حافظ دیده اید که اینقدر مجذوبش شده اید که حتّی از روح و اجزای خود نیز می گذرید و به خال هندو می بخشید ؟! خال هندو چه کارش با روح تو ؟! خال هندو چه کارش با اجزای تو ؟!
شهریار! حالا که خال هندوی یک دختر را مقدّمتر از وجود خدا دانسته و روح و اجزا را به خاطر کسب لذّت دنیوی به یک خال می بخشی پس به خدا چه خواهی بخشید؟!
شهریار! بدان که روح ( این امانت بزرگ الهی ) فقط برازنده ی خداست و عارف بزرگ عصر ( حضرت حافظ ) بی تأمل سخن نگفته است. او در چنین موقعیّتی خوب فهمیده که روح و روانش را به که خواهد بخشید....
امّا در این میان ، فهم و درک (روایت طریقت) در عالم حافظ بسی عمیق و دوست داشتنی است.
زیرا که دادا بر خلاف صائب و شهریار، همسو با حافظ حرکت کرده و در پی کلام شیرین حافظ ، خط سخن او را دنبال می نماید. طریقت در اینجا آنقدر بر اندیشه و عالم حافظ احترام قائل گشته که حتّی بطور غیر مستقیم برایش می گوید : خوب کاری کرده ای که سمرقند و بخارا را بخشیده ای! اگر من به جای تو بودم بیشتر از آن را نیز می بخشیدم.
و شاید هم دادا بیلوردی از روی لج با جاهلان عالم حافظ یا از روی خشم بر مخالفان اندیشه ی حافظ ، دنیا را به خال هندو می بخشد. یعنی از دیگر لذتهای مادّی این دنیا می گذرد. قصد حافظ هم از سمرقند و بخارا ، لذتهای دیگر مادی بوده که در سهم خودش برایش مالک بود اما نه آنقدر اسیر که وجود مبارک خویش ( این امانت بزرگ الهی ) را فدای هوس و شهوت خویش گرداند.
دادا می گوید:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم نه شهری بلکه دنیا را
زمانی که سمرقند و بخارا دست حافظ بود
همان را داشتی شاید که گیرد جام سودا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
صفای در این حقیقت را (طریقت) شعر فردا را
و در جای دیگر همسو با حضرت حافظ به صائب و شهریار جواب می دهد:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تجمّل های دنیا را
نه چونان شهریار و صائب و غیره که میبخشند
به خال ترک شیرازی تمام روح و اجزا را
امانت هست روح و جسم از سوی شیرین
(طریقت)این امانت را مکن سودای فرهادا را
(طریقت):همگرای اندیشه ی حضرت حافظ حرکت می کند برای اینکه عارف بر قضیّه است. حتّی به حافظ خرده نمی گیرد که چرا در این دنیای بدین بزرگی فقط از لذّت دو شهر ( سمرقند و بخارا ) در گذشته است ؟ زیرا در بیتی می گوید : زمانی که سمرقند و بخارا دست حافظ بود – همان را داشتی شاید که گیرد جام سودا را یعنی: زمانی که حافظ بر لذت های مادی شبیه سمرقند و بخارا مالک بود شاید به همانها قانع شده بود و از بین لذّات مادّی، همانها را نمادین قرار داده بود .
دادا در اینجا باز هم بر عالم والای حافظ احترام گذاشته و بر عمق اندیشه ی او انگشت اشاره دراز می کند.
همچنین از بیت ، بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت – طریقت این امانت را نخواهی یافت فردا را « کاملاً همسویی و احترام دادا در عالم دل انگیز حافظ آشکارتر می شود.