
۩۩۩ ☫ بهارست (برآستان جانان ) مولانا ، طریقت :محراب ☫ ۩۩۩
بارک الله نجمه امشب آفتاب آوردهای
وجه ناپیدای حق را بینقاب آوردهای
در تراب امشب جمال بوتراب آوردهای
یا به دامن، احمد ختمی مآب آوردهای
از دل دریای رحمت درِّ ناب آوردهای
گل به دست خود گرفتی یا گلاب آوردهای؟
با جلال آمنه مرآت احمد زادهای
در حقیقت عالم آل محمّد زادهای
این پسر حسن خدا را مظهر است و منظر است
این پسر سر تا به پا، پا تا به سر، پیغمبر است
این پسر هم مصطفی هم فاطمه یا حیدر است
تو چو مریم، این پسر عیسای عیسی پرور است
این پسر در هفت دریای ولایت، گوهر است
این پسر قرآن بابا روی دست مادر است
این شه ملک قدَر، فرماندهِ جیش قضاست
این همان جان جهان، مولا علی موسَیالرضاست
بضعهی ختم رسالت، روح قرآن است این
بلکه هم جان جهان، هم یک جهان جان است این
قدرِ قدر و نورِ نور و فرق فرقان است این
من به قرآن میخورم سوگند، قرآن است این
جان دین، اصل ولایت، روح ایمان است این
شمع جمع انبیا در بزم امکان است این
لالههای وحی از فیض بهارش کرده گل
بوسهی موسی بن جعفر بر عذارش کرده گل
ظرف نامحدود دریاهای رحمت ساغرش
آسمان گردیده چون پروانه بر دور سرش
ضامن آمرزش خلقیست آهوی درش
حافظ ایران اسلامیست در قم خواهرش
جَد، امیرالمؤمنین، اُمّ ابیها مادرش
عالَم هستی گرفته همچو کعبه در برش
موسی ِ عمران بیا فرزند موسیٰ را ببین
آدم و نوح و خلیل الله و عیسیٰ را ببین
چار صحن او پناهِ چار رکن عالم است
گندم مرغان صحنش عکس خال آدم است
گنبد زرّین او خورشید ماهِ مریم است
پیش احسانش به سائل گر جهان بخشد، کم است
در زمین قصر بلندش، عرشِ عرش اعظم است
شهر مشهد چون مدینه، او رسول اکرم است
خسروان در کویش احساس حقارت میکنند
انبیا و اولیا او را زیارت میکنند
سایهی گلدستههایش سجدهگاه آفتاب
آسمان بر خاک راه زائرش ریزد گلاب
جبرئیل از جام سقا خانهاش نوشیده آب
از حساب آسوده باشد زائرش روز حساب
پای دیوار حریم قدس او یک لحظه خواب
باشد از بیداری قدرش، فزون اجر و ثواب
بهترین عبد خدا اینجا خدایی میکند
از تمام آفرینش، دلربایی میکند
از هزاران کعبه زیر سایهی دیوار تو
بار خیل انبیا ، افتاده در دربار تو
من کیام تا باشم ای وجه خدا، زوّار تو؟
خارم و روییدهام در دامن گلزار تو
میکشی ناز مرا هر چند هستم عار تو
گرچه بودم با گناهم باعث آزار تو
هر چه میبینی بدی از من نمیرانی مرا
من خجالت میکشم اما تو میخوانی مرا
رأفتت نازم چرا از من حمایت میکنی؟
از جهنم در بهشت خود هدایت میکنی
زندهام از فیض سرشار ولایت میکنی
همچنان از کوثر نورم سقایت میکنی
نه مرا میرانی از خود، نه شکایت میکنی
قاتلت گر بر درت آید، عنایت میکنی
این که دشمن هم بوَد چون دوست مرهون شما
عفو و، جود و بذل و احسان است در خون شما
کیستی تو؟ ظرف احسان خداوندی، رضا
در کرم، مثل خدا بیمثل و مانندی رضا
من همه بیآبرو، تو آبرومندی رضا
تیرگی بودم به بحر نورم افکندی رضا
بس که آقایی، به رویم در نمیبندی رضا
هر چه گریاندم دلت را، باز میخندی رضا
تو رئوف اهلبیتی، لطف و احسان بایدت
میزبانی و پذیرایی ز مهمان بایدت
من به زنجیر غمت عمری اسیرم یا رضا
بسته شد از خاک زوّارت خمیرم یا رضا
با تولّای شما دادند شیرم یا رضا
وز گنه در آستانت سر به زیرم یا رضا
بار دِه تا قبر تو در بر بگیرم یا رضا
لطف کن تا گوشهی صحنت بمیرم یا رضا
هر چه بودم هر چه هستم (میثم) کوی توام
از خجالت کورم اما عاشق روی توام
دل به دلبر می سپاری دل بری
دل بری محبوبه دارم دلبری
ماده انسانست کامل می شود
ماده سان معشوقه باشد از پری
پا وُ سر را در گذر با عاشقان
پا وسر را نیست کار سرسری
گر بیاری آن می یابی تو جام
آن چه آری نزد ما نقدی بری
آن به جانان میدهی نامش مبر
حیف باشد نام جائی چون بری
چون مسیح و مریم از بتها شکن
تا تو بِه باشی ازآن کاکُل زری
با (طریقت) انجمن بانی خوشست
انجـمن باشـد : مـرا پیغــمبری
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی راحت کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در بین این همه ی غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل بجای خار باش
پل بجای این همه ی دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گلکاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ؛ ممکن شود
برو ای نامه بدآن سوی که خُلدستان است
خیمه زن بر سر آن کوی که خُلدستان است
به سراپردهی آن کــوی اگر راهـت بود
بَرفِکن پرده از آن روی که خُلدستان است
تا ببینی دل شوریدهی خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که خُلدستان است
در بهاران که عروسانِ چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گُل آن بوی که خُلدستان است
همدم صبح به مرغانِ سحرخوان برسان
نکهت آن گُلِ خودروی که خُلدستان است
حال آن سروِ خرامان که ز من آزاد است
با منِ خسته چنان گوی که خُلدستان است
ساقیا! جامهی جانِ منِ دُردیکش را
به نَمِ جام چنان شوی که خُلدستان است
چه توان کرد که بیرون ز جفا کاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که خُلدستان است
آه...! اگر داد دل خسته(طریقت ) ندهد
آن دلازارِ جفاجوی که خُلدستان است
۩۩۩ ☫/ برآستان جانان/ سعدی ☫ ۩۩۩
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بیخبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد
اردی بعشق می دهد از آبروی عشق
می پیچــد از ســرِ هر پیـــچ بـوی عشق
حس می کنی و نفـس میکشی رفیـق
عطری که میوزد امشب ز کوی عشق؟
بــس کـن نشستن و بیــــرون بیـا کمــی
وقتش رسیـده بیایــی به ســـوی عشق
هــر شب به اشـک، وضــو گَر گــرفته ای
یــک شب نمــاز بخوان با وضـــوی عشق
بلبـــل ببیــــن، که با شــــور و اشتیـــاق
مــی پـــرســـد از همه راز مگـوی عشق
اردیبهشــــت اگــر عــاشـــق ات نـکــــرد
آواره باش تـو در جــست و جــوی عشق
بگـــــذار ماجرای (طریقت) درین بهار
حســـرت شــــود بـه دلــت آرزوی عشق