۩۩۩ ☫ برآستان جانان (طریقت)مسیحائی ☫ ۩۩۩

در کتـابم بزم آرامش نمایان است وُ بس
صلح وُآرامش نشان مــرغِ توفان است وُ بس

آرزوهایم ببین کاخــی کـــه برپا کرده ام
کاتبِ سنگین تــرین بنیادِ ایــران است وُ بس

خوب می دانم که یک شب از طلسم جــاودان
ساحلِ پرهیـــز من تسلیـم شیطان است وُ بس

آنچه از سیمایمان پیداست غیر از درد نیست
گرچـه گاهی پشت یک لبخند پنهان است وُ بس

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شعر
کاتبِ اهلِ(طریقت) تــیــر باران است وُبس

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی گشـت
دل بکن! آینـــه این قدر تماشایــــی گشــت
حاصل چیــــره در پِـی اَبــنــای بــشـــر
دو برابر شدن فرصـت تنهایی گشـت؟!

بــی‌سبب تا لب دریا مکشان شـاعــر را
انجمن را به رهان! روح تو دریایی گشـت

خواستم با شبّ شعرش بنگارم نظمی
گفت: کی خواستنی عین توانایی گشـت

آه از محفل تن ها ئیِ تنهـــا ئـــی هـــا
شاعر اهل(طریقت) چــو مسیحایی گشــت

۩۩۩ ☫ اشک(طریقت)است این ☫۩۩۩

در تله ی بگو مگو آمد وُ کرد گفتگو

شرح طلب نموده را گفت: بگوبگوبگو

باغِ ترانه وُ غزل شمع وُ گلاب وُ عطرِبو

ساغر وُ جام لاله گون رقص کنان چون لَبو

مطربِ خوش قریحه را کرد ملامتش هلو

تازه به تازه با ادب گونه به گونه کوبه کو

گفت که می نوازمت فرض که من شدم بَبو

می چکد از دو دیده ام اشک ندامت آبرو

اشکِ(طریقت) است این چهره نموده شتِشو

ای نفس اگر به دیده‌ی تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری

ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری

گر پنج نوبتت به در قصر می‌زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری

دنیا زنی‌‌ست عشوه‌دِه و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرَد عهد شوهری

آهسته رو که بر سر بسیار مردم است
این جرم خاک را که تو امروز بر سری

آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد از او مهر مادری؟

این غولِ روی‌بسته‌ی کوته‌نظرفریب
دل می‌برد به غالیه‌اندوده چادری

هاروت را که خلق جهان سِحر از او برند
در چه فکند غمزه‌ی خوبان به ساحری

مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی ، دانم که شاطری

با شیرمردی‌ات سگِ ابلیس صید کرد
ای بی‌هنر بمیر ، که از گربه کمتری

هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطه‌ای که سود ندارد شناوری

سر در سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری

دنیا به دین خریدنت از بی‌بصارتی‌ ست
ای بدمعاملت ، به همه هیچ می‌خری

تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیَوانی محقّری

بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست
ور صورتش نماید زیباتر از پری

گر قدر خود بدانی قَدرَت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه‌پیکری

چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
دریاب وقت خویش که دریای گوهری

پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بُوَدت دانه‌ی دری

گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری

ای مرغ پای‌بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری؟

باز سپید روضه‌ی انسی؛ چه فایده
کاندر طلب چو بال‌ْبریده‌کبوتری

چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده‌طایری

آن راه دوزخ‌است که ابلیس می‌رود
بیدار باش تا پی او راه نسپَری

در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته‌خنجری

راهی به سوی عاقبت خیر می‌رود
راهی به سؤِ عاقبت؛ اکنون مخیّری

گوش‌ات حدیث می‌شنود، هوش بی‌خبر
در حلقه‌ای به صورت و چون حلقه بر دری

دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری

از من بگوی عالِم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان‌مفسّری

بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری

علم ـ آدمیت است و جوانمردی و ادب
ور نی ددی به صورتِ انسان مصوَّری

از صد یکی به جای نیاورده شرط علم
وز حبّ جاه ، در طلب علم دیگری

هر علم را که کار نبندی چه فایده
چشم از برای آن بود آخر که بنگری

امروزه غرّه‌ای به فصاحت؛ که در حدیث
هر نکته را ، هزار دلایل بیاوری

فردا فضیح باشی در موقف حساب
گر علتی بگویی و عذری بگستری

ور صد هزار عذر بخواهی گناه را
مر شوی کرده را نبود زیبِ دختری

مردان به سعی و رنج به جایی رسیده‌اند
تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری؟

ترک هواست، کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری

در کم ز خویشتن، به حقارت نگه مکن
گر بهتری به مال ، به گوهر برابری

ور بی‌هنر به مال کنی کبر بر حکیم
کون خرت شمارد اگر گاو عنبری

فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش
این هر دو قَرن اگر بگرفتی سکندری

عمری که می‌رود به همه حال، جهد کن
تا در رضای خالق بی‌چون به سر بری

مرگ آنک اژدهای دمان‌است پیچ پیچ
لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری

فارغ نشسته‌ای به فراخای کام دل
باری ز تنگنای لحد یاد ناوری

باری گرت به گور عزیزان گذر بوَد
از سر بنه غرور کیایی و سروری

کآنجا به دست واقعه بینی خلیل‌وار
بر هم شکسته صورت بت‌های آزری

فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن
مسکین به خشت بالشی و خاک بستری

تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان
بردند گنج عافیت از کُنج صابری

پیش از من و تو بر رخ جان‌ها کشیده‌اند
طغرای نیک‌بختی و نیل بداختری

آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای_
روزی نکرد، چون نکشد غُلّ مدبری؟

زنهار، پند من پدرانه است؛ گوش گیر
بیگانگی موَرز که در دین برادری

ننگ از فقیرِ اشعثِ اغبر مدار از آنک
در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری

دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامن‌کشان سندس خُضر اند و عبقری

روی زمین به طلعت ایشان منوّر است
چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری

در بارگاه خاطر (سعدی) خرام اگر
خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری

گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک عجم گرفته به تیغ سخن‌وری

بازم نفَس فرو رود از هول اهل فضل
با کفّ موسوی چه زند سِحر سامری؟

شرم آید از بضاعت بی‌قیمتم ولیک
در شهر آبگینه‌فروش است و جوهری

۩خــُلدستان طریقت(صفحه جدید )۩۩محمد مهدی طریقت

خــُلدستان طریقت(لشعار :دی 1402)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم