برآستان جانان : (ایروانی ) فرزانه => پلک + پُل =>(ماه)

۩۩☫برآستان جانان : (ایروانی ) فرزانه ۩۩۩

پلک‌هایت پل‌های ناپایدارند
و ماه،

هر شب از آنها سقوط می‌کند.

#فرزانه_ایروانی


نامِ تو
مثل بادی‌ست که در من می‌پیچد،
وقتی از پنجره
به ماه نگاه می‌کنم.
و من،
در این دنیای دور و سرد،
فقط به لحظه‌ای فکر می‌کنم
که کسی
دستِ مرا بگیرد.

#فرزانه_ایروانی

<<<ادامه مطلب

ادامه نوشته

برآستان جانان : ( مخزن‌الاسرار نظامی ) خلدستان طریقت =عدل بشیریست => مملکت آبادکن

۩۩۩ ☫ :غمزه مدهوشی خلدستان (طریقت)منتخب=>غزلیات ☫ ۩۩۩

گر بوَد جز دیدن رویت تماشا ی جنان
پای آن دارد که ننهد هیچ جا ،جای جنان

در جنان کوی تو درهندوی زلفت جا گرفت
کافری را رَه ندادندی به ویلای جنان

بر سر غوغاست چشم اندر جانان عارضت


گرچه نبوَد رسم، جادوئی به غوغای جنان

در جهنم کوی خود در دوزخ هجر توایم
ای عجب بنگر که بوده دوزخ آرای جنان

در گلستان عارضت یک آرزو حاصل نگشت
گرچه می‌باشد مهیا آرزوهای جنان

دوش آن یارو پسر با زاهدی دربحث گرم
گفت ای زاهد چه خواهی کرد رسوای جنان ؟!

از تماشای (طریقت) راستی فارغ شدم !
نیست چون بی او مرا میل تماشای جنان .

۩۩۩ ☫برآستان جانان (طریقت)نظامی + حکایت ☫ ۩۩۩

با همه چون خاکِ زمین پست باش وز همه چون باد تهیدست باش

آن که تو را توشۀ ره می‌دهد از تو یکی خواهد و ده می‌دهد

شهر و سپه را چو شوی نیکخواه نیکِ تو خواهد همه شهر و سپاه

خانه‌برِ مُلک، ستم‌کاری است دولتِ باقی ز کم‌آزاری است

عاقبتی هست، بیا پیش از آن کردۀ خود بین و بیندیش از آن

راحتِ مردم طلب، آزار چیست؟ جز خجلی حاصلِ این کار چیست؟

مُلکِ ضعیفان به کف آورده گیر مالِ یتیمان به ستم خورده گیر

روزِ قیامت که بوَد داوری شرمِ نداری که چه عذر آوری؟

رسمِ ستم نیست جهان یافتن مُلک به انصاف توان یافتن

هرچه نه عدل است، چه دادت دهد؟ وآنچه نه انصاف، به بادت دهد

عدل، بشیری است، خرد شاد کن کارگری مملکت آباد کن

مملکت از عدل شود پایدار کارِ تو از عدلِ تو گیرد قرار

( مخزن‌الاسرار نظامی )

صلح آمد در وطن ، می‌رود جنگ از وطن
نامِ ایران حکم‌فرما شد،می رَوَد ننگ از وطن

نفس، آخر رهزن غیرت شود، آن را بکش
دزد، خرمن می بَرد باچنگ وُ با جنگ از وطن

مرد اگر عاقل نباشی، کی شوی غالب به نفس؟
میشِ غافل را بَرد گرگِ قوی‌چنگ از وطن

در گلستانی که یک گل لاله‌وش باشد دورنگ
می‌برد صد بوستان گل‌یک به یک رنگ از وطن

روی صلح ار طالبی، دل از کدورت پاکدار
رفته رفته می‌بَرد آیینه را زنگ از وطن

هر که را گفتم که با من رومیِ روم است این
عاقبت دیدم برآمد جنگیِ زنگ از وطن

با(طریقت) می سرودم این غزل در انجمن
خلق می‌گفتند: دیگر رفته فرهنگ از وطن

صبا از من بگو با آن مَهِ نامهربان جانا :
دمی آرام جان باشد که رفت آرام جان جانا

خیال روی جانان پیش چشم و دل پُر از آتش
چو بلبل زآن همی نالم به یاد گلسِتان جانا

به امّیدی که باز آن انجمن را در کنار آرم
هزاران چشمه خون بارید چشم خون‌فشان جانا

جنون عشق را گوش نصیحت نیست، ای واعظ!
مخوان افسانه بر من، آسمان و ریسمان جانا

دَمار از جان معطّر بینم از باد وزان امشب
مگر بر زلف جانان می‌وزد بادٍ وزان جانا

(طریقت) زان لب مٍی‌گون به رمز غمزه مدهوشی
مگر از باده‌ی ساقی چنان شد سرگران جانا .

ادامه نوشته

خلدستان:شعرم همه شور گشت وُ مانم بگریست( در عشق)

۩۩۩ ☫(برآستان جانان طریقت )شهربانو(طُ) ☫۩۩۩

در عشق(طُ)

شعرم همه شور گشت وُ مانم بگریست

در عشق تو دَمبدَم همی بـــاید زیست

از من اثــری نماند ایـن عـشق ز چیست

عاشق که نه معشوق شدم عاشق کیست

۩#خــُلدستان طریقت ( #(طِ) )۩# محمد مهدی طریقت

خوشا آن دل که دلبندش بنفشه
امید و لطف و پیوندش بنفشه

غم و شادی به قهر و آشتی ها
شکوه مهر و لبخندش بنفشه

حریم ساحت امن و امان است
جهانی که خداوندش بنفشه

در این جغرافیای بی نهایت
ری و بلخ و نهاوندش بنفشه

هرات و مرو کشمیر و دماوند
خراسان و سمرقندش بنفشه

غزل در دفتر مهر تو خوبست
قصاید را که پابندش بنفشه

به آزادی نمی اندیشم اول
به شبهائی که دربندش بنفشه

چه فرقی میکند هر جای دنیا
ارسباران و الوندش بنفشه

خوشا نرمی به لای برگ و باری
تب خرمای اروندش بنفشه

بهاران می رسد از ره (طریقت):
تمام برج اسفندش بنفشه

♤♤♤

گرچه در کل جهان مثل پرتو مغرور توئی
غزلی دارم از آن پرتو تیمور توئی

پیش از آنی که به آتش بکشی عالم را
خم ابروی منی اینهمه هاشور توئی

آمدی تا که به غارت ببری شاگردی
مثل من هیچکسی اینهمه مسرور توئی

آی ای تاک پر از خاطره سرمستی
سیب ما از تو فقط خوشه انگور توئی

گرچه با تیغ نگاهت دل و دین را بردی
گردن خسته مادستهء ساطور توئی

تو خودت باعث دوری و فراقی پرتو
راه آواره به کاشانه تو دور توئی

گر تو را نازکنم از تو چه کم خواهد شد؟
شعر لامذهب دین آیت منشور توئی

۩۩۩ ☫ شاعر : فتوا = باطل (طریقت) / انجمن خلدستان /قصاید/ اشعار ☫۩۩۩

بیچاره خسروی که غم انگیز غافلست

در فکر تاج وُ تخت به پرویز مایلست

فرهاد کوهکن چو امیران انجمن

خسرو که چون عروس بزک کرده حاملست

سرهای بی خِـردان را به باد داد

آب طلب نکرده همان آب بسملست

معشوقه ها وُ لیلی و فرهاد را که کشت؟

هر قصه‌ای که شرح دهم عشق قاتلست

مشغول عشق باش ولی مشق عشق نه

دریا کنار، لذت دریا به ساحلست

می‌خواستم که عشق مداوا کنم ولی

دریای عشق ، رفعت امواج مشکلست

ماه حرام رفت گرفتند عید و من

ماهی گرفته ام به یقین ماه کاملست

ای بخت ریز سرزنش ساحلم مکن

لنگر کشتی ما شور ساحلست

با این غزل حماسه بپا کرده ام ، ولی:

آنجا که دوست خواسته منزل کند دلست

شاعر بدون عشق طواف چه می‌کنی

فتوا نمی‌دهم به طوافی که باطلست

۩#خلدستان طریقت (بدیع ، تازه = نو )۩ محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان : مشاعره ، مشاجره =>خوانساری

۩۩۩ ☫شعر :مشاعره ،مشاجره خلدستان (بدون شرح)خوانسار ☫۩۩۩

من لاغر وُ تو ساغر ما را که برد خانه
هرچند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

خوانسار : همه مجنون ، هشیار نمی‌بینم
شیرین تر از فرهاد : شوریده وُ دیوانه

لَختی به سپاهان شو تا پیرِ مغان بینی
چون نصف جهان باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
و آن انجمن باقی کـــو ساغر شاهانه

چون وقف خراباتی دخلت می وُ خرجت می
زین وقف خراباتی هشیار تو دُرّ دانه

ای لوطیِ نالوطی بر بربط دوران زن
با مستی مامستان: افسون من افسانه

میخانه برون رفتم مستیم فزون تر شد
در هر دو جهان مضمر صد گلشن و کاشانه

در کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد وُ مژ می‌شد
در حسرت او بودم :من عاقل وُ فرزانه

گفتم ز کجایی تو لبخند زد وُ پاسخ :
نیمیم زِ خُلدستان نیمیم زِ پروانه

نیمیم ز چای وُ حِل نیمیم کمی فلفل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم شاعر
گفتا که تونشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه صفا دارم : عبدالله رندانه

در حلقه البرزی هم مسلک زندانی
این پند ننوشیدی از خواجه کامرانه

بی کینه چنان خوبی کی شهر بیآرائی
برخیز سواری کن با اُشتُـرِ حنانه

چون یوسف خوانساری بخشی زِچه پرهیزی
اکنون به (طریقت) گُو صد فتنه فتانه

(مهر :=>مشاعره، مشاجره +پائیز)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

مـردان غیورِ  جبهه ها رقصیدند =>در راه وطن به خونِ خود غلطیدند

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (فیه مافیه)سرقصصیدند ☫۩۩۩

#فیه_ما_فیه
#حضرت_مولانا

گل و میوه نمی‌شکفد به پاییز که این مناظره باشد. یعنی به پاییز، (گُل) مخالف ِ مقابله و مقاومت کردن باشد.
و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پاییز.
اگر نظر آفتابِ حَمَل (فروردین) تافت ، عمل یافت و بیرون آید در هوای معتدل عادل‌.
و اگر نه ، سر در کشید و به اصل خود رفت.
پاییز با او می‌گوید: «اگر تو شاخ خشک نیستی پیش من برون آی اگر مردی، او (گل) می‌گوید پیش تو من (شاخ) خشکم و نامردم هرچه خواهی بگو»

ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای؟!
با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مُرده‌ام

#شرح
این عبارت تایید مطلبی است درباره گفتگو نکردن با افرادی که سخن گوینده را درک نمی‌کنند و هم سنخ نیستند؛ افرادی که دائم در مقابله و مناظره و بحث هستند. با چنین کسانی سکوت بهترین پاسخ است
گُل در فصل پاییز، با پاییز هیچ تقابل و مناظره‌ای ندارد چون توان مقابله با پاییز را ندارد. وقتی بهار برسد نور خورشید بر او بتابد، به زیبایی و کمال نمایان می‌شود.
مولانا بیان می‌کند شایسته نیست انسان با هر کسی گفتگو و هم‌نشینی داشته باشد.
انسان باید قدر و ارزش خود را بداند و خود را گرفتار هر بحث و جدلی نکند.


از مهرجمال همگان خندانا
بر ما هوس ستارگان مولانا

گل‌ها چو میان بندد، شد بشگفته
ای پُرگل و صد چو گل پریشان گفته

خوبان چو رُخَت دیده بسانِ مهتاب
شب بر درِ این خانه شده چون شبتاب

نوروزِ رخت فصلِ خزانِ مَه وُ مهر
نوروز و چنین باد بسانِ مَه و مهر

بی‌گفتِ زبان تو بسی‌حرف بیان
از باطن تو، گشت بسی صرف عیان

***

مـردان غیورِ جبهه ها رقصیدند
بی منّت وُ باعشق خدا جنگیدند

با غیرت خود برای پیروزی خلق
در راه وطن به خونِ خود غلطیدند

خــُلدستان طریقت(مهر1404 +انجمن خلدستان )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان: رهایی =>به‌ستاره‌ای سحر کن ره وادی (طریقت)

۩۩۩ ☫حلاوت :خلدستان (طریقت) سحر +ساقی ☫ ۩۩۩

به حلاوتی که داری بفرست آشنایی

زِ علاج بی‌طبیبیّ به دوای بی‌دوایی

در بارگاه سازم بنواز قبلــه کآنجا

نه نیاز خودفروشی به لحاظ خودنمایی

به کمند خودستایی دل عاشقان مسکین

به‌نواز از آن اسیری برهان از این رهایی

به‌ستاره‌ای سحر کن ره وادی (طریقت)

که سپیده سالک آمد به دیار روشنایی

***

مبارک باد بر ما روشنایی

خجسته باد مارا روشنایی

چو شیر و چون شکر بادا همیشه

چو صهبا و چو حلوا روشنایی

چو حوران بهشتی باد روشن

ابد امروز فردا روشنایی

نکونام و نکوروی و نکوفال

(طریقت)چرخ خضرا روشنایی

خــُلدستان طریقت

(شهریور :رهایی=> ساقی +روشنایی )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان: وحشی ِ بافقی شاعر طنزگوی ما سروده‌ای دارد

بافقی شاعر طنزگوی ما سروده‌ای دارد که ظاهراً برادری بزرگ‌تر - که در جایگاه مسئولان

ما نشسته - دارد با زبان قال، میراث پدر را با برادر کوچک‌تر تقسیم می‌کند.

او می‌گوید:

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو

بد ای برادر از من و اعلا از آن تو

این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود

پارینه پر ز شهد مصفّا از آن تو

یابوی ریسمان‌گُسل میخ‌کَن ز من

مهمیز کلّه‌تیز مطلّا از آن تو

آن دیگ لب شکستهٔ صابون‌پزی ز من

آن چَمچهٔ هریسه و حلوا از آن تو

این غوچ شاخ‌کج که زند شاخ، از آن من

غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو

این استر چموش لگدزن از آن من

آن گربهٔ مصاحب بابا از آن تو

از صحن خانه تا به لب بام از آن من

از بام خانه تا به ثریّا از آن تو

با پول دزدی و اختلاسی که این پنج نفر کردن
میشه ایرانو ۸بار از کف خراب کنی و از نو بسازی (۴۲۰۰ تریلیون)

آپلود عکس

جالب اینجاست که هر پنج نفر آزادن

ادامه نوشته

شمیم :خلدستان (طریقت) ساغر +ساقی

۩۩۩ ☫شمیم :خلدستان (طریقت) ساغر +ساقی ☫ ۩۩۩

ساقی تو از خُلدِ بَرین ساغر بیاور

از بین حوری ها ، پری لاغر بیاور

یکدفعه با من هم قدم شوُ بارکَاَلله
چشمِ تمام عاشقان را دربیاور!

اِنگار لب‌هایم خیالِ بوسه دارند
کامل برایم لیلی نوبر بیاور!

من عاشقم جای هزاران حور وُ قلزم
غلمان برای خدمت دلبر بیاور

دل داده‌ای از نسل بابا، آدمیزاد
اثبات کن پیغمبری ، قنبر بیاور!!

مرداد اگر خر تب کند ، سگ سینه پهلو
دستار وُ کُت شلوار ، آ .خر در بیاور

ساقی تو افسون می کنی با این غزلها

شاعر تو از شعر (طریقت)سر بیاور

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

خــُلدستان طریقت(شهریور :اشاعر ساقی +ساغر )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

بدون عنوان : از شعر (طریقت) نتوان گفت = برصورت خورشید تب آلوده عیانست هنوزم

۩☫ آفاق را گرفت(طریقت)حضور تو+ مشق لطافت ☫۩۩

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

بدون عنوان : از شعر (طریقت) نتوان گفت = برصورت خورشید تب آلوده عیانست هنوزم

طواف عشق میخواهی، بیا دل را زیارت کُن
شبیه قطره ی باران، کمی دل را عبادت کُن

نظــیرقــطره ای باران، تلاوت کن اشارت را
زِ هربوسه به خاک دل،لبی تر کن عیادت کُن

بزن برهم تو قانون را،بشور آئین نخوت را
فقط یک شب شبیه من،به عقل خود عنانت کُن

گمانم مزه ی سجده،بُوَد شیرینتراز شیرین
به فرهاد دلت برگو،کمی امشب نجابت کُن

دل سجاده بی تاب است،برای سجده های تو
درآغوش نمازِخود،خدایت را رعادت کُن

همانند غروبی که،شبیه رنگ پاییز است
توهم با رنگ رخسارت،به شاعر هم حسادت کُن

بسوزامشب ولی آرام،که پروانه دمی خوابید
برای این (طریقت) هم، دمی مشق لطافت کُن

امشب بیا واز لب من یک غزل بگیر
از شهد شعرهای زلالم عسل بگیر

امشب برای گریه ام آغوش لازم است
تا این بهانه هست مرا در بغل بگیر

ای لات لا ابالی مستِ تبر به دست
بشکن وَ جان تازه ای از این هبل بگیر

حافظ که ترک ساقی و ساغر نمی کند
فالی برایم از لب شیخ اجل بگیر

با آن نگاه روشن و گرمت شبی مرا
از چشم های یخ زده ی مبتذل بگیر

قفلِ غزل بجز به لبت وا نمی شوند

امشب بیا و از لب ِ شاعر غزل بگیر

..****

༺࿇🤍࿇༻

چشمانِ تو پُر واژه‌ترین شعر جهان‌ست هنوزم
هر مژه‌ات از"تیرِ" نگاهی به کمان‌ست هنوزم

ابروی کمانت زده تیری به دل سرخ شقایق
هر غمزه‌ی تو با دل من خط و نشان‌ست هنوزم

ازچشم و دلت روشنِ سوسوی ستاره، است
گوشم به‌در وُ چشمه‌یِ‌دل، خون، فَوَران‌ست هنوزم

در باغ غزل، دلخوش دیدار تو هستیم ولیکن
آه از لب من‌، هر نفسش آه و فغان‌ست هنوزم

بر بستر سبزه گل و چشمه، به سراب قدم تو
دیبای چمن، در قدمت جامه‌دران‌ست هنوزم

در باغ قناری زده چه‌چه دف و سنتور و کمانچه
بر جام غزل هر دو لبت بوسه‌زنان‌ست هنوزم

در کوچه‌ی مهتاب چکیده غزلِ هق‌هقِ باران،
چشمانِ تو حیرانِ "نگاهِ دگران‌ست" هنوزم

از شعرِ(طریقت) نتوان‌گفت‌که‌امشب نفس‌ِصبح
بر صورت خورشید تب‌آلوده عیان‌ست هنوزم

تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد

ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد

نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست

عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد

ای دل ار سعی تو این است که من می بینم

جای آن است که کار تو به جایی نرسد

پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت

رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد

بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم

تا به بالای بلند تو بلایی نرسد

گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب

هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد

۩# خــُلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩# محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

خلدستان :(طریقت)   غزال  درویشان

۩۩۩☫ برآستان جانان (طریقت )سخت و بی امان ☫۩۩۩

می آید از کرانه ی شب‌های انجمن
فریادِ خشمناکِ خدایان به سوی من
من کیستم؟ که خشم خدایان آسمان
در هرکجا روم، همه جا جستجو وطن‌

‌بر سنگ های تفته فروخفته ی یتیم
از ریگ های تشنه گذر کرده چون نسیم
زین سان به تنگنای گذرگاهِ سرنوشت
پیموده ام فراز و نشیبِ از فرار وُ بیم‌

‌گم کرده راه و خسته و از جستجو ملول
اینک منم رسیده به بن بستِ ها شُمول
من کیستم؟ که بسته ز هر سوی راه من
طــوفان دردهــا وُ غــبارَم کنــد خجــول ‌

‌آنَک هنوز ، از بُنِ گردابِ هر پــگـاه
بر من دو چشم نازِ سیه می‌کند نگاه
بگرفته راه بر (طریقت) من سخت وُ بی امان
می‌راندم به سوی یکی ژرف پرتگاه

۩۩۩ ☫ شد (طریقت) غزال درویشان ☫۩۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

.

محفلِ انجـمن هـم اندیـشـان باسـتمدیــدگــان هم کیشان

بُرج اُردی بعشق اُردی جان بی سبب می کشد به اُردی شان

دسـت هامان درآسـمانِ خـدا فکرهامـان فـرا تــر ازِ خـویـشان

افتــخارِ جـــهانــیان داریــم میهمان بَــر مَـمـــالِــکِ ایـــشان

شــد کـمند وُ بلـند وُ زیبا رُو مُحتَسِب کن نگاه بانی شان

دولت وُ پادشاه وُ رهـــبرشان

شد (طریقت) غزالِ درویشان

حمید(طریقت)

۩#خلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩#

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

.

__________ ======

خــُلدستان طریقت ( صفحه :چارپاره)۩# محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

منتخب(اشعار مجموعه خلدستان) ایهاالناس : چرا«کعبه» کلیسا شده است

شب‌بخیر، زیباترین مهتابِ شب‌ بیدارِ جان

شب‌ بخیر ، شیرینیِ این‌ دل گُلِ زیبای جان

شب بخیر ، نیـلوفـرِ مردابیِ فـردای عشق

شب بخیر ای آتـشِ افتـاده در دنیای جان

شب بخیر ای‌نازنین افتـاده یـادت در دلم

شب‌بخیر روشن‌ترین‌مهتاب‌در شبهای‌ جان

شب‌بخیرباران‌ِ یادت‌کرده‌ دل‌را‌ مستِ ‌خود

شب‌بخیر‌غرق‌ِنگاهت‌کرده‌این‌چشمانِ جان

شب بخیر غـارتگرِ جانـم‌، کـه حالا نیستی

شب‌بخیر ای‌جسمِ تو لیلی‌ترین لیلای جان...

لب چو گردد خالی از عقد سخن، خمیازه ای است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است

جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت
شام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای است

هاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیست
قسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای است

گر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشد
ماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای است

از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون
از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است

می شود ظاهر خمار زندگانی در لباس
مرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای است

در هوای قد رعنایش ز طوق فاخته
پای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای است

مغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خط
خال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای است

بی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی است
بی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای است

چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران
با کمال محرمیت رزق من خمیازه ای است

پیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حق
رخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای است

دل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم را
در میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای است

صائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگن
از قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است

تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد

ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد

نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست

عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد

ای دل ار سعی تو این است که من می بینم

جای آن است که کار تو به جایی نرسد

پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت

رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد

بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم

تا به بالای بلند تو بلایی نرسد

گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب

هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد

غزل هوای چه دارد؟ هوای یکرنگی

سفر به مقصدِ بی‌انتهای یکرنگی

منم مسافر خوش اشتهای همرنگی

که حبس شاعریم در خطای یکرنگی

گرفته است هوای دل از غروبی سخت

نشسته دیو دو رنگی به جای یکرنگی

هماره صدق و صفا بر کسادی افزاید

کسی نمی‌خرد اینجا صفای یکرنگی

قطار مهر وُ وفا می رود مزن سنگی

چه سنگ می‌خورد آب از بهای یکرنگی

بیا که چشمه‌ی بی‌رنگ رفت و ثابت کرد

زلال واقعه را ردّ پای یکرنگی‌

(طریقت) عاشق چشم سیاه وُ مو شده‌ام

بدیع : می‌شوم از ادّعای یکرنگی

موسم جشن بهار عرب آرا شده است
این بهار عربی موجب رؤیا شده است

گر غبار غربت است بدان حکمت تقویم عرب
ای چلیپا زدهگان موج نکیسا شده است

از مسیحآ نفسی مست ندا می آید
ایهاالناس : چرا«کعبه» کلیسا شده است

هرآن که دید جمالش شکیب داد از دست
چراکه عاطفه‌اش شادی دل‌ها شده است

عروس حُسنِ خیالم چه ناز پیوند است
شکاف دلبرکان معدن تماشا شده است

به مقدمش گل خورشید از شعف گل ریخت
ز عطر یاس تنش گلشن اهورا شد

نشسته در دل عالم غزالِ ختم رُسُل
که زنده از نفسش حضرت مسیحا شد

بخوان ترانه‌ی پیوند، بخوان سرود ظفر
موسم باده‌ی «وحدت» چه مُصّفا شده است

فروغ روی «طریقت» هماره تابان است
پرتو سبزوُ بنفش خاتم«زیبا» شده است

✍️محمّدمهدی طریقت

ادامه نوشته

خلدستان : ادبیات فارسی (غنای خنیاگر +موسیقی =>ترانه

۩۩ ☫ ادبیات فارسی (غنای خنیاگر +موسیقی =>ترانه ۩

" ادبیات غنایی فارسی"

آنجاکه عقل پشت حرف دل اما‌ گذاشته
تردید نیست پا به خلوت دنیا گذاشته

این‌قدر اگر معطل پرسش نمی شدیم
مارا مقام وُ معرفت آنجا گذاشته

آنجا مرا فروخت ولی كاش بیخیال

مستِ مِیِ ساقیم تا نفسی می زنم

با می وُ ساقی فقط کار بسی می زنم

گر دلم از دست رفت دست نمی دارمش

مِنّتِ جانان هنوز دست رسی می زنم

خیز وُ گل عشق چین از چمن زندگی

تا مژه بر هم زنی خارِ خسی می زنم

پیر شدم از جهان دست زجان شسته ام

نیست بجز دیدنت گر هوسی می زنم

مرغ نشاطم پرید جز تن زارم نماند

طبع چه پرسند اگر :گو نفسی می زنم

نظم (طریقت) ز عشق زنده بود تا ابد

تا "اَبدُ الدَهر" من نام کسی می زنم

بحث با جُهال کارِ مردمِ فـــرزانه نیست
هر که با آخوند می‌گردد طرف دیوانه نیست
از شرافت نیست با آخوند گردیدن طرف
هوشمندی عقل را با(دولتِ) مردانه نیست

ترانه می‌رسد از راه، نغمه‌خوانِ بهشت
کـرانه از هیجـانِ ای مُـسافرانِ بهشت

تمام پنجره ها ، بازِ باز می باشد
شبانه آمده انگار از آسمانِ بهشت

برای اَنجمنِ شعر جاده بی تاب است ؛
دو تا چراغ، دو تا چشمِ مهربانِ بهشت

تمام مردم این شهر شعر می‌گویند :
همیشه داشته لبخند بر جهانِ بهشت

غروب می کند وُ ، پلک می زند بر هم
بخواب میرود از هشتمین دهانِ بهشت

برای خاطر اَعظم به، اشک می آورد
حکایتی که گمان می رود تکانِ بهشت -

که پیر می‌شود آدم به روزگار عجیب
مسافری که لب جاده‌ست، بعد از آن بهشت

سپیده طالع (خورشید) می شود، خنکآ
روانه می‌شود از پیله ها روانِ بهشت

چراغ های خطر را ندید ،برما بست
مرا تورا همه را ،درّه ناگهانِ بهشت

تمامِ شعر (طریقت ) هجایِ متروکِ،
شده‌ست خانه برای پرندگانِ بهشت

۩#خــُلدستان طریقت ( #رباعی دوبیتی )۩# محمد مهدی طریقت

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه دوم )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم


ادامه نوشته

مثنوی (طریقت) حکایت / روایت شب

۩۩۩ ☫ مثنوی (طریقت) حکایت / روایت ☫ ۩۩۩

شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد

بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

اختیار از خود ندارد ناگزیری ساده باش
منصب فرمانبری داری وزیری ساده باش

سکه از دشمن بگیر و باز کن دروازه را
این خیانت برمی‌آید از اجیری ساده باش

جز به دست آوردن مشتی لجن چیزی نبرد
هرکه گوی انداخت در کوی حقیری ساده باش

هرکسی گیر تو افتاد از خودش بیزار شد
آب را گِل کرد دام آبگیری ساده باش

در بهاری غنچه دارد شوره‌زاری این‌چنین
از شکوفایی چه می‌داند کویری ساده باش

در پی صید غزالی تیزپایم، دور شو
می‌گریزند، آهوان از گرگ پیری ساده باش

گشته ای همسفره‌ی کفتارهای مرده‌خوار
سگ درین صحرا شرف دارد به شیری ساده باش

دور باد از ببرهای سرفرازمُلک ری
دشمنی با خوک‌های سربه‌زیری ساده باش

برای شادی روحم غزل غزل گفتم
برای شادی ارواح ،راه حل گفتم
همیشه کام مرا تلخ می کند شیرین

به قدر تیشه ء فرهاد از، عسل گفتم
کمی به حال خودم می سرودم اشعاری

فقط برای کمی گریه لااقل، گفتم

کسی میان شما عشق را فهمید

کمی دغل نکند ، عشق لا اَقل گفتم
کجاست کوهکنی تا نشان دهد فرهاد

شِکر شِکر نشود ،تامن ازعمل گفتم
به زور آمده بودم، به اختیار جنون

ببر به آخر دنیا از این محل گفتم

نمانده راه زیادی، (طریقت) ازسفرم

پیاده می شوم اینجا، همین بغل گفتم

خــُلدستان طریقت

(حکایت :شعر )۩محمد مهدی طریقت

بغل↘<<خطبه دوم

ادامه نوشته

نو ،تازه ->خلدستان اشعار(طریقت)بداهه :زدودنش آسان = غزلیات

۩۩۩☫اشعار(طریقت)بداهه :زدودنش آسان = غزلیات :نو، تازه ☫۩۩۩

باده:از بی تو بودنش آسان

دیگری را ستودنش آسان

گنج پنهان درون دل باشد

آشکارا نمودنش آسان

آنکه دل می ربود از همه کس

گوهر دل ربودنش آسان

بذر عشقی ربود از جانم

هر نگاهش، درودنش آسان

بند زنجیر زلف او شده است

بند بندم، گشودنش آسان

یار: دنیایی از غزل دارد

در دل اما سرودنش آسان

کوه کندن ز شور شیرین سهل

کوهکن بی تو بودنش آسان

شده محراب طاق ابرویش

از(طریقت) ، زدودنش آسان

۩۩۩ ☫ بدیع= می شوم از ادعای یکرنگی (طریقت)/ انجمن خلدستان/ اشعار ☫۩۩۩

★رقص کنان فصل بهاران شده (خلدستان طریقت) ۲۱ مارس- روز جهانی شعر =>ششم فروردین نوروز بزرگ

مجامع علمی و محافل فضلا و دانشمندان امروز که اغلب توسعه و بستر آن: علم سیاست، وجهه همت شان است، شعر دیگر یا جایگاهی ندارد یا خیلی کمرنگ و نقشی تفننی و استراحت ذهن را دارد. اما شعر در واقعیتی به پهنه جهان انسانی، میدانی است که جمعی هم به آن گرفتارند. البته در مورد ایرانیان، برخی از اساتیدم در دانشگاه، از جمله یعقوب آژند میاندوآبی، بر این باور بودند که هیچ‌ ایرانی نیست که در طول حیات شعر نسروده باشد.

گویا ارسطو شعر را واقعی تر از تاریخ می دانست! هر چه باشد، در زبان بزرگان حکمت و خرد و اندیشه، در ایران و جهان، والاترین نکات حکمی و ژرف ترین اندیشه ها و باورها و تعالیم، به زبان شعر گفته شده است. قرآن و دیگر کتب آسمانی، نهج البلاغه و صحیفه ها و ادعیه و...در قالب موزون( تلفیق کلام و موسیقی- که تا بی منتهای ادراک و احساس بشری نفوذ می کند) بیان شده است چنانکه برخی آن ها را کتاب یا دیوان شعر می شمردند. ارکان ادبیات ایران نیز که برخی از آن ها در مسیر انکشاف اند و برخی در سده های آینده، تولدی دیگر خواهند داشت ( مانند خیام، سهروردی و...)، موید این نکته است.
شعر، واقعیت است، واقعیتی به مثابه حقیقت، زندگی!

گفت: عاملی، دبیر سابق شورای عالی انقلاب فرهنگی می‌گویند: ایران از سال ۹۱ تاکنون یک تریلیون و ۲۰۰ میلیارد دلار بابت تحریم‌ها خسارت دیده است! گفتم: کلِّ بودجۀ 1403 دولت با توجّه به تحریم‌ها و به سختی با کمک صندوق ذخیرۀ ارزی سرجمع شده پانزده میلیارد دلار. حالا حساب کنید با هزار و دویست میلیارد دلار ایران می‌توانستیم تا 80 سال دیگر بدون حتّی یک دلار درآمد تازه کشور ایران را اداره کنیم! گفت: نیز حتّی با این مبلغ 1200 میلیارد دلار می‌توانستیم ایران را به یکی از مرفّه‌ترین و پیشرفته‌ترین و توسعه‌یافته‌ترین کشورهای جهان تبدیل کنیم. گفتم: به نظر تو زبان حال کسی که سال‌ها سختی تحریم‌ را کشیده ،و طعم بدبختی عظیم را چشیده،چیست؟ گفت: حاکمان هرگاه افتادند یاد این حقیر

از برایم نقشه‌ها چیدند و شیرین کاشتند

یا کلاهی بر سرم بگذاشتند از زیرکی

یا کلاهم را به رندی از سرم برداشتند

به شادی ، شد بیان طنزِ شباهنگ
به نظمی فی البداهه ساز وُ آهنگ
اگرچه عمر دنیــا چند روز است
بـدون طنز دنیــا می ‌شود تـنگ
همیشه شــاد بودن را بیاموز
مکن در زندگانی یکسره جنگ
خداوندا عطا کن صلح و شادی
زِ بیخ وُ بُن بِـکن تزویر و نیرنگ
هدف از آفرینش آفرین است
به بختِ نازنینت هی مزن، سنگ
مگر رسم جهان توپ وُتفنگ است
خدنگِ از ادعـا گــردیده ارژنگ
نه تنها من شدم طناز درشهر
همه گردیده‌اند مانند من مَنگ
اگر نظم جهان توپ وُتفنگ است
ستمکاران همه مغرور وُ الدَنگ
تمام لوطیان رفــتند از شــهر
جهانی شد:قرمساق وُ قرمدَنگ

تمام عشق‌ها پیش از تو مثل رودها بودند
که باید می‌رساندم چون پیام دودها بودند

به بام انس تو خو کرده‌ام کوی تو می آیم
که از هر گوشه‌ای پر واکنم ، سوی تو می‌آیم

به سختی خسته‌ام از زندگی وز خود ،(طریقت)
به قدر یک نفس، در سایهٔ سوی حقیقت

در بوستان یک جا از زبان پیرمردی که سعدی اینطور توصیفش می کند " ز پیران مردم شناس قدیم" حرف می زند: در شکایت از جور حاکم

... که چندان امانم ده از روزگار کز این نحس ظالم برآید دمار

اگر من نبینم مر او را هلاک شب گور چشمم نخسبد به خاک

اگر مار زاید زن باردار به از آدمیزاده ی دیوسار

زن از مرد موذی به بسیار به سگ از مردم مردم آزار به

تعابیرش همگی امروزی است و قابل فهم. بوستان و گلستان را بخوانیم که زبان شیرین فارسی را از یاد نبریم.به قول معروف فارسی شکر است.

قلم یادی زِ یاری دلربا داشت

ورق افسوس دردی بی دوا داشت

قلم عمری بدست شاعر شوخ

برای دولت او یک لا قبا داشت

قلم می گفت شرط عاشقی را

ورق اندیشهء شاه و گدا داشت

قلم ، در یادِ یارِ ، جام صهبا

ورق ،اندیشه ای با ناخدا داشت

به نقل از قصه های آسمانی

دوصد معشوقهء حوانما داشت

شده یک داستان سینمایی

هزاران عاشقِ آدم نما داشت

بلایی آسمانی،گشته نازل

پلشتی مدرک آی دکترا داشت

قلم پرسید از وضع (طریقت)

ورق می خود وُبانگِ ربّنا داشت*

تاریخ (تقویم اردی بهشت : 1404 )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم


ادامه نوشته

خلدستان (گلچین )اهل عرفانِ(طریقت)شده کامل بر باد

۩۩۩ ☫ دعا ☫ ۩۩۩

بسم الله الرحــــمن الرحـیــــــم
اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ
وَ یَکشِفُ السـُّوء ویجعَلُــکُم
خُلَفآء الاَرضِ ء اِلهٌ مَّع اللهِ قَلیلاً مّا تَذَکَّـــــرُنَ
....» ( آیه 62 سوره النمل )


خلدستان (گلچین )اهل عرفانِ(طریقت)شده کامل بر باد: مجنون دل از خفقان به تنگ آمده. بقایشان در خـــرابکاری و دشــمنی است، درسرکوب و خفــقان، توجیه دین. تحریم هـــایی که جز مردم زیر منگنه گـــذاشتن و حاکمان به ثـروت اندوزی،، تاخت وُ تازکنان جولان می دهند تأثیر گذار تر و اسباب ثروتشان را فراهم آورده است،،، و شعبان بی مخ هائی بسیار در این وخامت اوضاع کوسه هائی به فکر ریش و هرکس به فکر خویش و باز هم دین، این خطـــرناک ترین ایهام.

دعای سوره ء نَمل ست برزبان جاریست
همیشه ِ وِرد لبم ذ کر،ذ کر بیداریست

به انتظار نشستم در این زمانه بسی
برای منتظران چاره نیست ناچاریست

به من مخند اگر شعرهای من ساده ست
قبول طبع شما نیست کوچه بازاریست

چه قاب ها و چه تندیس هابه بازارست
نه دَر زمن شنود، نی آنکه دیواریست !

.۞ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۩۞۩ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۞

به این خوشم که بیائی به نامتان شادم
تمام سال اگر کارمن ولنگاریست

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارم
بیا که آینه ی روزگار ، زنگاریست

به قول خواجه ی ما در هوای طرهء تو
" چه جای دم زدن نافه های تاتاریست "

(کدام لحظه دعامان ز روی اخلاص است؟
مگر نه اینکه سرا پایمان ریا کاریست؟)*

بیا بیا که برای وصال مشتاقیم
دَم از فراق مزن باطن از نفاق عاریست

نیامدی به سرائی که بودخشت وگِلی
بیا ، بیا که بناهایمان نماکاریست

در سرم دختر پیری عصبی موزونست

شعر در دفتر من هم عربی موزونست

انجمن با همهء دغدغه هایش دارد
روی این جمجمهء یک وجبی موزونست

سالها کودکیم رفته ولی برق نگاهت هرگز
مرد دیوانه به سازی حلبی موزونست

ماهتابم به محاق وُ، منم افتاده در آب
شعر می ریزم وُ او نصفه شبی موزنست

کاش آغوش مرا عطر تو پیراهن بود
بوسه یعنی که لبی روی لبی موزونست

اهل عرفانِ(طریقت)شده کامل بر باد
یوسفی تخت سلیمان نبی موزونست ...!

خــُلدستان طریقت(حکایت :یک گلوله)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم



ادامه نوشته

( غزلیّات وحشی بافقی )برآستان جانان +ایرج میرزا (روزگار ما)

۩۩۩☫ برآستان جانان (ایرج میرزا ) علیه الرحمه☫

ﻫﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﺩ ﻫﻮﺍ ﺑﻮﺩ
ﻫﺮ ﻧﮑﺘﻪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩ

ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺑﺴﭙﺮﺩﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩ ؟

ﺭﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﭼﭙﺎﻭﻝ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ
ﺍین ها ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻏﻔﻠﺖ ﻭ بی حاﻟﯽ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ!

ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﮑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﮑﺎﻧﺪﻧﺪ
ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻭ ﻧﻮﺍ ﺑﻮﺩ

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﭼﻨﺎﻧﯿﻢ ﺩﺭﯾﻐﺎ ...
ﺍین ها ﻫﻤﻪ ﻻﻻﯾﯽ ﺧﻮﺍﺑﺎﻧﺪﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ !

ﺍی کاﺵ ﺩﺭ ﺩﯾﺰﯼ ﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﯾﺎ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻤﯽ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺣﯿﺎ ﺑﻮﺩ!

۩خــُلدستان طریقت

(چهار پاره +شبِ شعر+اصفهان )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم



ادامه نوشته

دوبیتی (باباطاهر)برآستان جانان

۩۩۩ ☫دوبیتی (باباطاهر)برآستان جانان☫ ۩۩۩

بسر شوق سر کوی ته دیرم

بدل مهر مه روی ته دیرم

بت من کعبه ی من قبله ی من

ته ای هر سو نظر سوی ته دیرم

بابا طاهر همدانی

به صحــــــــرا بنگــــرم صحرا ته وینم

بــــه دریـــا بنگــــرم دریـــــــا ته وینم

به هــــر جا بنگــرم کوه و در و دشت

نشــــــــــان روی زیبــــــــای ته وینم

باباطاهر عریان

تو کــــه دور از منـــــی دل در برم نی

هوایـــــی غیـــــر وصلت در سرم نی

به جــــانت دلبــــرا کـــــز هر دو عالم

تمنـــــای دگــــــر جــــز دلبــــــرم نی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

به قبـــــــرستان گـــذر کردم صباحی

شنیــــــدم نالـــــه و افغــــان و آهی

شنیـــدم کلـــــه‌ای با خاک می‌گفت

کــــه این دنیـــا نمـــی‌ارزد به کاهی

بابا طاهر

نمـــــی دونــم دلم دیوانه ی کیست

کجــــــا آواره و در خـــــانه ی کیست

نمـــــی دونم دل ســــر گشته ی مو

اسیــــــر نرگس مستـــانه ی کیست

باباطاهر همدانی

چهره ی ترسیم شده بابا طاهر توسّط هوش مصنوعی

۩#خــُلدستان طریقت (باباطاهرعکس :هوش مصنوعی )۩#محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

برآستان جانان(عباس یمینی شریف)  شاعر کودکان (مدرسه) خاطرات

بیوگرافی و اشعار عباس یمینی شریف

https://uploadkon.ir/uploads/e1c118_24‪عباس-یمینی-شریف.jpg

برآستان جانان(عباس یمینی شریف) شاعر کودکان (مدرسه) خاطرات(بیوگرافی)

شادروان عباس يمينی شريف ـ (شاعر کودکان) در یکم خردادماه سال 1298 شمسی در تجريش (مرکز شميران) به دنيا آمد. بيشتر دوران کودکی و نوجوانی را در درّه‌ی دربند، که در آن زمان هنوز صفای روستايی خود را حفظ کرده بود، گذراند. به نظر خودش همين صفای روستايی بود که بعدها در اشعار کودکانه او متجلی شد.

خانواده‌ی يمينی شريف؛ خانواده‌ای با فرهنگ و علاقه‌مند به شعر و ادب بودند و هر شعر و تصنيفی که رايج می‌شد، ياد می‌گرفتند و برای يکديگر می‌خواندند و زمزمه می‌کردند.

ديوان‌های سعدی و حافظ و نيز روزنامه‌ و مجله در خانه آن‌ها در دسترس بود. اما شايد آن چه بيشتر سبب گرايش عباس يمينی شريف به شعر شد، آشنايی او با " محمد فرخی يزدی" شاعر پرشور و آزادی‌خواه آن زمان بود. همان شاعری که به جرم حق‌گويی، در جوانی و در يزد، دهانش را دوختند و باز به همين جرم در زندان قصر تهران به زندگی‌اش خاتمه دادند.

شعر و معلمی:

عباس يمينی شريف در 19 سالگی به دانش‌سرای مقدماتی رفت تا با تحصيل در آن معلم شود. در دانشسرا پای او به کتابخانه باز شد و با کتاب‌های کودکانه‌ای که مانند آن‌ها در ايران وجود نداشت، آشنا گشت. اين کتاب‌ها به زبان‌های انگليسی، فرانسوی و عربی بود. يمينی شريف با مطالعه‌ی اين کتاب‌ها، به اين موضوع پی برد که دنيای کودکی ويژگی‌های خود را دارد و لازم است کودکان علاوه بر کتاب درسی، کتاب‌هايی متناسب با دنيای ويژه‌ی خود بخوانند تا ذوق آن‌ها شکوفا شود. اين انگيزه‌ای شد تا او کتابی از " افسانه‌های پريان" ترجمه کند و به معاون دانش‌سرا،‌ که مربی دانايی به نام " دبيری" بود،‌ برساند. معاون دانش‌سرا او را بسيار تشويق و به ادامه‌ی کار ترغيب کرد. از اين‌جا بود که دوران خلاقيت ادبی عباس يمينی شريف شروع شد و او به خصوص سعی کرد استعداد شعری خود را در جهت سرودن اشعاری برای کودکان صرف کند.

https://uploadkon.ir/uploads/0a3418_24عباس-یمینی-شریف-.jpg

علاقه‌ی يمينی شريف به شعر کودک بعد با ورود او به دانش‌سرای عالی شدت يافت؛ به طوری که خودش می‌گويد:" از آن پس هرگز نمی‌خواستم درباره‌ی چيزی جز درباره‌ی کودک بينديشم، چيز بنويسم و شعر و سخن بگويم". در همين دوره بود که او مورد تشويق استادانی چون دکتر عيسی صديق، احمد بهمنيار، علی‌اصغر حکمت، محمدباقر هوشيار، پرويز خانلری و ذبيح‌الله صفا قرار گرفت.

من نغمه‌سرای کودکانم
شاد است ز مهرشان روانم

عباس يمينی شريفم
گيريد ز کودکان نشانم

در سال 1322 اشعار يمينی شريف به کتاب‌های دبستانی راه يافت و بدين ترتيب شعر او اعتبار تازه‌ای پيدا کرد. در سال 1335،‌به همت او و دوستش جعفر بديعی، مجله‌ی کيهان بچه‌ها تأسيس شد و يمينی شريف تا 23 سال بعد، يعنی تا اوايل پيروزی انقلاب اسلامی (1358) مسؤوليت انتشار اين مجله را به عهده داشت.

به نظر می‌رسد يمينی شريف، برخلاف بسياری ديگر از شاعران،‌ اين اقبال را داشته است که همه‌ی کسانی که از سال 1322 تا امروز به مدرسه رفته و می‌روند، يک يا چند شعر از او را خوانده‌ باشند يا بخوانند. به طور مثال يکی از اولين شعرهای او، که شايد هنوز هم در خاطره‌‌ی افراد پنجاه، شصت ساله باقی مانده باشد، شعر سنگ‌نپران است که نخستين بار در کتاب فارسی اول دبستان در سال 1329 چاپ شد.

در سال 1332 یمینی شریف با بورس دولتی به آمریکا اعزام شد و یک سال در دانشگاه کلمبیا به تحصیل دوره تخصصی در آموزش کودکان پرداخت و درجه فوق لیسانس دریافت کرد.

در سال 1334 دبستان روش نو را با همسرش توران مقومی پایه گذاشت که بعدها با گسترش فعالیت به مجموعهٔ آموزشی از کودکستان تا پایان دوره راهنمایی تبدیل شد. آنان تا سال 1358 آن مؤسسه را اداره کردند.

عباس یمینی شریف سرانجام پس از نیم قرن فعالیت برای کودکان در 28 آذر ماه 1368 به سبب بیماری درگذشت و پیکرش در گورستان ابن بابویه واقع در شهر ری، به خاک سپرده شد و در حقیقت، ادبیات کودکان یکی از برجسته‌ترین خادمین خود را از دست داد.

او از نادر پیشگامان ادبیات تاریخ معاصر کودکان بود که هنوز تا چند روز پیش از مرگ خود عاشقانه به غنای این تاریخ می افزود؛ و نیز او از نادر کسانی است که با تاریخ حرفه‌ی خود عجین می‌شوند، با آن و به خاطر آن زندگی می‌کنند.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(فرزندان ایران)

ما گل های خندانیم
فرزندان ایرانیم

ما سرزمین خود را
مانند جان می‌دانیم

ما باید دانا باشیم
هشیار و بینا باشیم

از بهر حفظ ایران
باید توانا باشیم

آباد باشی، ای ایران
آزاد باشی، ای ایران

از ما فرزندان خود
دلشاد باشی ای ایران

"عباس یمینی شریف"

زمین:عزَوجل بهشت: جنگ وجدل (طریقت)شیخ اجل

۩۩۩ ☫ زمین:عزَوجل بهشت: جنگ وجدل (طریقت)شیخ اجل ۩۩۩

وقتی زمین عَـزَ وَجَل می شود مرا

لبهای حوریان چو عسل می شودمرا

خیلی شکیل بزم غزل افتتاح شد

زین انجمن دوباره مَچل می شود مرا

اِمشب برآمده است همان ماهِ لَم یزل

فتانه ای که حُسن اَجل می شود مرا

لیلی وَشی ماه رُخی گُلپری خجل

سیمین بری ،چگونه بغل می شود مرا

� یکدست جام باده وُ یکدست زلف یار�

مفعول وُ فاعلات وُ فعل می شود مرا

زین انجمن که باده حلالست ساقیا

ساغر بریز ،عینِ گُسل می شود مرا

بسمل شدم (طریقت) ما مبتذل مخوان

رفتن:بهشت جنگ وُ جَدَل می شود مرا

سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست

که هر چه بر سرِ ما می‌رود ارادتِ اوست

نظیرِ دوست ندیدم اگر چه از مَه و مِهر

نهادم آینه‌ها در مقابلِ رخِ دوست

صبا ز حالِ دلِ تنگِ ما چه شرح دهد؟

که چون شِکَنجِ ورق‌هایِ غنچه تو بر توست

نه من سَبوکش این دیرِ رندسوزم و بس

بسا سَرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلفِ عنبرافشان را؟

که بادْ غالیه‌سا گشت و خاکْ عنبربوست

نثارِ رویِ تو هر برگِ گل که در چمن است

فدای قَدِّ تو هر سروبُن که بر لبِ جوست

زبانِ ناطقه در وصفِ شوق نالان است

چه جای کِلکِ بریده‌زبانِ بیهُده‌گوست؟

رخِ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت

چرا که حالِ نکو در قَفایِ فالِ نکوست

نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است

که داغدار ازل همچو لالهٔ خودروست

صوفی و گوشۀ محراب و نکونامی را

من وُ میخانه وُ دُردی‌کش وُ بدنامی را

باده پیش آر که بر طرْفِ چمن خوش باشد

مطربی را وُ گلی را وُ گل‌اندامی را

باده در خانه اگر نیست برایِ دلِ ما

رنجه شو تا درِ میخانه به خوشگامی را

ذکرِ تسبیح رها کن که سر سجاده

نشوَد حور چو دُرّ دانه گُـل اندامی را

چون بهایِ میِ گلگون(طریقت) نبوَد

خرقۀ ما به گِروگان ، بستان جامی را

خــُلدستان طریقت( صفحه :میِ گلگون)۩# محمد مهدی طریقت

محمّدمهدی طریقت

ادامه نوشته

خلدستان: ملتی جز سر بزیری در(طریقت) یار نیست+زندگی زیباست، در جانش کنیم

انجمن خواهم که باشد رونق سوسو عیان
سر گذارد تا سحرگه بر سر بازو عیان

در سکوت و انجماد لحظه های آخرین
دل سپارد در هوای نغمه هوهو عیان

شمع راه اختران بی نشانی ها شود
پرتوی چشمک زنان از منشئ هر سو عیان

ما هزاران جاده های سخت را پیموده ایم
قصه های شهر ناپیدای تو در تو عیان

۩۩۩ ☫ اشعار:فرهاد/حکایت (طریقت) روایت ☫ ۩۩۩

اُردی بهار می‌شنوم از صدا بهشت
نازکتر از گل است گلِ گونه‌هابهشت

ای در کمان نبض تو آهنگ قلب من
شعر (طریقت ) از سُخنِ آشنابهشت

***

ای غزل همنفسِ صبح پس از بارانی
همنفس در قفسِ خـاطـره‌ها پنهانی

مانده ام در هوسِ عشق تو پرواز کنم یا نکنم
باز هم در قفسِ یاد توام زندانی

شرحِ دل‌بستن و دل‌کندنِ ما آسان نیست
من دوصد خانه ی نو ساختم از ویرانی!

بی‌گناهی مگر از ترسِ عذاب است نه عشق
برحذر باش از این وسوسه‌ی شیطانی

چشم بستیم، ولی جای نظربازی داشت
شرحِ دیدارِ تو در جامه‌ی تابستانی

در پسِ گیسوی تو شا مِ شب آغاز شود
شرح این نکته نشد ! انــجمنی طولانی ...

برنمی تابد دلم غیر از هوای همدلی
زآنکه بینم کوهی از ماتم زده زانو عیان

گرچه میدانی که با ما دولت حاکم چه کرد
جای صدها دشنه دارد روی هر پهلو عیان

ملتی جز سر بزیری در(طریقت) یار نیست
می شکافد برق شمشیری اگر ابرو عیان

۩۩۩ ☫مثنوی(طریقت)منتخب ☫ ۩۩۩

زندگی زیباست، در جانش کنیم

چون شراب کهنه در جامش کنیم

سرکشیم این جام سرمست از نشاط

با دل بی کــینه در طــیِ صـراط

زندگی همچو نسیم نو بهار

عطر افشان میرود کو بی قرار

لحظه ها را میبردباخود به کام

یادها میماند و اینجا والسلام

لحظه های رفته کن جستجوی

آب رفته بر نمی گردد بجوی

یادها پرورد آن پــرودگار

با تو می ماند به رسم یادگار

زنده از یادیم : یاد از عمر ماست

دَم غنیمت دان که دنیا بی وفاست

همدم اهلِ(طریقت) را دمیست

یارِ هـمدم از نشانِ آدمیست

***

کاش می‌شد که از این پنجره بوسید تو را
از صدای نفسِ حادثه ، فهمید تو را

مثل عطر خنک گرمی این تابستان
در هم‌آغوشی تو، یکسره بویید تو را

در غزلخانهء شب خاطره‌هایی روشن
گاه با تیشه‌ی فرهاد، تراشید تو را

گاه در برکه‌ی تنهایی امواج غزل
گفتگو کرد در آن منطقه ، پائید تو را

یک قدم مانده که اشعار به پایان برسد
پشت بی‌تاب‌ترین شعر، پسندید تو را

با پسندیدن وُ بوییدن سیب از انصار
خام حوا شد و در واقعه ای چید تو را

گر(طریقت)همه جا پرتو شعر وُ غزلست
در سکوتی به بلندای افق، دید تو را

***

گُـلهای فـروردین من لبهای یار است

داغی از این گل بردل باغ آشکار است

بلبل به روی شاخه خشکیده چهچه

یعنی تمام دشت یکجا بیقرار است

باران نــوروزی به وجــد آوردجان را

جانان من مام وطن چون داغدار است

اُردیبهشتِ جان من ساری و جاری

نظم سخن اینجا همیشه سازگاراست

از شوق دیدار نسیمی شددل انگیز

این نغمه ء قمری بهاران برقراراست

ما را سرای جاودان باغ وبهار است

اُردیبهشت ما(طریقت) سبزه زار است

...حمید محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

ای (طریقت)رَمز عشق وُ عاشقی درکار شو (برآستان جانان)

۩۩۩ ☫وصیت نامه= ما هرچه سرودیم (طریقت) برآستان جانان : ☫ ۩۩۩

***

تـــا کی چــــو باد سر بـــــدوانی به وادیم

دلتنگ شامــگاه و به چشم ستـــــــاره

بار گویــی چــــــــراغ کوکبه بـــامـــــدادیم

چـــون لاله ام ز شعلـــه عشق تو یـــادگار

داغ نــــــــدامتی است که بر دل نهادیم

چون طفــل اشک پرده دری شیوه تو بود

پنهـــــــان نمی کنم که ز چشم اوفتادیم

فرزند سر فراز خـــــدا را چه عیب داشت

ای مــــادر فلک که سیــــه بخت زادیم

در کوهســــــار عشق و وفا آبشـــــار غم

خواند به اشک شـوقم و گلبانگ شادیم

مــــــــــرغ بهشت بودم و افتادمت به دام

اما تـــــو طفـل بودی و از دست بدادیم

بی تـــــار طــــــره های تو مرهم گذار دل

با زخمه صبــــا وسه تار عبادیم

شب بود و عشق و وادی هجران شهریار

ماهی نتافت تا شـــود از مهــــر هـادیم

ساغری پُر کن به یاد چشم او جامی هنوز

تا بسوی وادی مستی زنم گامی هنوز ..

چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدی

بعد ازآن جامی که دادی ، باز هم شامی هنوز

تا مگر مستانه بر گیرم قلم ، وز راه دور

باز بفرستم بسوی دوست پیغامی هنوز

من از اول مرغ عشقی عاشقی آموختم

گر نشد حالِ تو ، جویم قصه بربامی هنوز

ای (طریقت)رَمز عشق وُ عاشقی درکار شو

خوشتر از جانان مستی نیست ایامی هنوز

خنده ی خورشید را هر صبح دانی چیست رمز ؟

گوید از عمرت گذشت ای بی خبر خامی هنوز

✍️محمّدمهدی طریقت


۩#خــُلدستان طریقت(صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

(شاعر) به غیر میکــده و مِی کشان دهر=>دنبــال عزت وُ شــرف وُ آبـــرو مگـــرد

آییــــنه دار انجمن از آهِ سَـــردِ دَرد
شعری نبوده در کشاکش ایّـام، هــم‌نــوَرد

سـرخی صــورتــم شده از ســیلی ســتم
بر آتش است اگرچه مـرا رنگِ روی، زرد

مَــردانه وار آمده‌ام من به روزگــار
آئین حاکمانِ جهان نیست جای مَــرد

در روزگار دهــر، شده بخـتِ من ســیاه
آخر چــرا به دیــده کنـم تـوتیــایِ گَــرد؟

شعرم بـــرادری وُ سرودم بــرابـری است
در حاکمان نشانه ، به کین‌توزی وُ نبــرد

چون خلـق در خمــود جهالت به سر بَــرَد
جانان کنـند به دسـتان ظـلم، طَــرد

گــرمـی مجوی از دلِ حکام روزگار
وقتی که نیست غیر بُرودت هوایِ سَرد

در فروَدین که فصل نشاطست غمخور
رویید خــاک بر سر نواب به جــای وَرد

(شاعر) به غیر میکــده و مِی کشان دهر
دنبــال عزت وُ شــرف وُ آبـــرو مگـــرد

خلدستان : کدخدائی خانه بر دوشند لا حولَ وَلآ

کدخدائی خانه بر دوشند، لا حولَ وَلآ
دائماً در فکر آغوشند، لا حولَ وَلآ

دودِ شمعِ ، انجمن بالانشیند در سمآ
در عزایِ خود سیه‌ پوشند، لا حولَ وَلآ

تا پیام از گوهرِ افسر به دیوانی رسید
پای تا سَر در صفِ گوشند، لا حولَ وَلآ

سایبانِ سایۀ کمرنگِ خود گُم کرده‌ اند
خاطراتِ خود فراموشند، لا حولَ وَلآ

مرغِ آتش‌ بالِ پَر افشانده بر خاکسرند
خشمِ آتشگاهِ خاموشند،لا حولَ وَلآ

داغ هرجا گُل کند باغِ شقایق می‌ شوند
بر سَرِ هر داغ می‌ جوشند، لا حولَ وَلآ

دشت وُصحرا گشت آبادانِ مردانِ شهید
نایِ چوپانان، در یوشند، لا حولَ وَلآ

زان مِیِ باقی که ساقی ریخت در پیمانشان
طاقت از دِل شد، زِ سَر هوشند، لا حولَ وَلآ

گاه یوسف می شود ،بخشیِ شعرِ کوهسار
گاه افسرزاده چاووشند، لا حولَ وَلآ

خانِ خُلدستان :(طریقت)خانِ اسکندر شده
خانی از خونِ سیاووشند، لا حولَ وَلآ

من و گُل عارض ذات وجوديم

مشعشع هاى مرآت وجوديم

مرا از نور دان اشباح و ارواح

گه از آيينه پيدا گه زمصباح

بخوان الفاظ من در هر عبادت

به سوى روح مى باشد عنایت

زشمع سوز شد این دجله هامون

نـــوایِ نیــنوا آواز مجـــنون

نی هزاران فن وُ فوت است در عمل

نینوا هم بی نوا شد در مثل

نی،،،. نوای نینوا دارد هنوز

آتش اندر سینه ها دارد هنوز

گل وُ من عارض ذات حقیقت

مسلسل های مرآت (طریقت)

۩۩۩☫ بگوشب های تاریک بدون ماه بسم الله ☫۩۩۩

بگو شب های تاریک بدون ماه بسم الله
بزن سو سو برای زوزِهء روباه بسم الله

برای جنگ رو در روی در میدان گریزی نیست
ولیکن ازبرای آب زیر کاه بسم الله

بگو از دشمن دانای لامذهب اَمان الله
ولی ازعابدبی عقل ناآگاه بسم الله

پی گمگشته ام در چاه نادانی نمی گردم
نمی گردم نمیدانم چرااز چاه بسم الله

اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید، اما
نه از سختی ره،از سستی همراه بسم الله

من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
من از نفرین یک مظلوم،از یک آه بسم الله

اگر عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی
فِتَد در دست آن دجالهء خودخواه بسم الله

زقبرداریوش وکوروش و مُردار باکی نیست
فقط قداره بندان مرید شاه بسم الله

نمی ترسم ز درگاه خدای مهربانی،ها
ولیکن از طرفداران این درگاه بسم الله

محمّدمهدی طریقت

ادامه نوشته

باده اهل (طریقت) طنز (بداهه) فکاهی

۩۩۩ ☫ ( باده اهل (طریقت) طنز (بداهه) فکاهی ۩۩۩

باز گویم این سخن را گرچه گفتم بارها

می‌نهند این خائنین بر دوش ملت بارها

پرده‌های تار و رنگارنگی آید در نظر

لیک مخفی در پس آن پرده‌ها اسرارها

مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند

الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها

دفع این کفتارها گفتار نتواند نمود

از ره کردار باید دفع این کفتارها

کشور ما پاک کی گردد ز لوث خائنین

تا نریزد خون ناپاک از در و دیوارها

مزد کار کارگر را دولت ما می‌کند

صرف جیب هرزه‌ها، ولگردها، بیکارها

از برای این همه خائن بود یک دار کم

پر کنید این پهن میدان را ز چوب دارها

دارها چون شد به پا با دست کین بالا کشید

بر سر آن دارها سالارها، سردارها

فرخی این خیل خواب‌آلود مست غفلتند

این سخن‌ها را بباید گفت با بیدارها

ناپرهیزی: از‌ پنیر و مرغ و ماهی طنز شد
سیرخوردن از ریا باشیخ واهی طنز شد

آن چنان دور از خِرَد باشد که در قرن اتم
حق بجانب با رِدای کذب گاهی طنز شد

در پگاهِ صبح دیگر تیر بارانش کنند
هر که افشا می کند از دادخواهی طنز شد

مظهرِ تاریکی از‌‌ ضرب المثل خواهی‌ هنوز
این زغال از رو‌ سفیدی چون سیاهی طنز شد

می‌‌ دهد فرمانِ قتلِ معترض ها را ولی
روی منبر اعتراف از بی گناهی طنز شد

آن که با زهد و ریا لم داده بر جایِ خدا
در خیال خامِ خود کاری الهی طنز شد

ماجرا پایان ندارد مصلحت باقی هنوز
تااَبد بیزارم از شیخی که شاهی طنزشد

‏استالین در یکی از جلسات معمول خود ، خواست که برای او مرغی بیاورند:او آن را گرفت و در حالی که با یك دست آن را می فشرد با دست دیگر شروع به کندن پرهای آن مرغ کرد.مرغ از درد فریاد می‌زد و سعی می‌کرد از هر راهی که شده فرار کند ولی نتوانست چون دستان استالین برای او خیلی نیرومند بود.‏خلاصه استالین بدون هیچ مشکلی توانست همه پرها را از بدن مرغ بکند و پس از پایان کار به یارانش گفت: "حالا ببینید چه اتّفاقی می‎افتد.او مرغ را روی زمین گذاشت و از او دور شد ، رفت تا مقداری گندم بیآورد.‏همکارانش در کمال تعجُّب او را مشاهده می‌کردند ، در حالی که مرغ بیچاره در حال درد و خونریزی بود، او را دنبال می کرد!سپس استالین با دانه‌های گندمی که در دست داشت مرغ را به هر گوشه از اتاق به سمت خود می‌کشید. در همۀ این مراحل مرغ پی در پی او را تعقیب می‌کرد و قدم به قدم دنبال او می‌رفت.‏در این مرحله استالین به دستیاران متعجِّب خود روی کرد و گفت : احمق‌ها به همین راحتی اداره می‌شوند!

مشاهده کردید که مرغ با وجود تحمُّل تمام دردهایی که من برای او ایجاد کردم باز هم مرا تعقیب کرد تا دانه‌ای برای زنده‌بودنش از من بگیرد!نتیجه : جامعۀ احمق‌ها هم به همین راحتی اداره می‌شود!

دندانِ تیز ، حضرت چرکین ، گُراز ها

ابلیسهای نحس ، محاسن دراز ها

مخلوطی از شریعت و سنت ، ریا و جهل

تلفیقی از خرافه و وعظ حقه بازها

با کفشهای مندرس سنگی و فسیل

از مغزهای پوک ،برکه ای از گله غاز ها

برزین اُشتر بَدَود خوش خیال و مست

بر اسب و استر نَسَبی یکه تاز ها

پُر کرده از دروغ و دغل بالباس زهد

تر کرده از مجاری خود جانماز ها

در باغها خزیده مجاز جعل مستند

پیچیده اند حقه ی دیگر به نازها

دلتنگم از اسارت شیطان به نام دین

مشروطه ای که شرطه شده در فراز ها

ح. (طریقت)

دوباره میکده را فتح باب خواهم کرد
منم که یک شبه ترک شراب خواهم کرد

بیا به میکدهء ما وُ از حساب نترس
چو پیرِمیکده آخر حساب خواهم کرد

اگرچه جامعه ای را شعف نگهداری
برای کسبِ ترقّی شتاب خواهم کرد

نگو کتاب مفید است اگر کسی خواند
هزار مفسده رابا حجاب خواهم کرد

کسیکه صاحب ذهنی خراب می آید
تمام مجلسیان را خراب خواهم کرد

نبود قابل باور، کسی چه می داند
زمانه زاغ و زغن را عقاب خواهم کرد

برای خورده شدن،گَلِه گوسفندان را
دروغ بر سر منبر مجاب خواهم کرد

به فکر راه نجاتم بدست پیرمغان
دوباره نقش پلیدان بر آب خواهم کرد


خــُلدستان طریقت(تاریخ مصرف+(بداهه) دین )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

مطلع (طریقت ):بهترین حسن ختام انجمن ادبی (خلدستان)

۩۩۩ ☫ مطلع (طریقت ):بهترین حسن ختام انجمن ادبی (خلدستان) ☫ ۩۩۩

۩۩۩ ☫خــُاــدستان طریقت ☫۩۩۩

اگـر غلـط نکنم ، بــویِ عطر یار من است
گلاب وُ گل چو نسیمی که بر مزار من است

گُــلی که آمده بر تُــربَــتم نمی داند
هزار غنچه ی خشکیده در جوار من است

کنار گل که رسیدی ، مپرس حال مرا
به غم چنان دچارم که غم دچار من است

تو قرص ماهی و من برکه ای که خشکیده
خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

بخوان تو شعر مرا تا زخاک بر خیزم
گذشته فصل(طریقت)خزان بهار من است

پرده بردار ز رخ، چهره ‏گشا ناز بس است
شاعر سوخته را دیدن رویت هوس است

باده از دور وُ برَت یــار، نخواهم برداشت
با من دلشده این باده مرا یک نفس است

همه خوبان برِ زیبایی‏ات ای مایه حُسن،
در مثل، در برِ دریای خروشان ، خس است

منِ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار
عرصه جولانگه زاغ است وُ شکارِ مگس است

داد خواهم، غم دل را به شما عرضه کنم؟
کو مرا دادستان وای که فریاد رس است

این همه اهلِ (طریقت) که در آفاق روان
سوی دلدار، روان این جرسِ آن فَرس است

آنکه از فرط گنه ناله کند زار منم

آنکه زاغیار برد شکوه بر یارمنم

باز ماه رمضان آمد و بر بام فلک

می زند بانگ منادی که گنه کارمنم

سفره رنگین و خدا چشم به راه من و توست

۩خــُلدستان طریقت

(خطبه دوم )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

تاکه معلوم شود طالب دیدار منم

بار عام است خدا را به ضیافت بشتاب

تا نگوئی که در رحمت دادار منم

مرغ شب نیمه شب دیده به ره می گوید

سوز دل ساز بود دیده بیدارمنم

ماه رحمت بود ای ابر خطاپوش ببار

تا نگویند که آن وعده ایثار منم

حق به کان کرمش طرفه متاعی دارد

در و دیوار زند داد خریدار منم

آن خدائی که رحیم است و کریم است و غفور

گوید ای سوته دلان عاشق دلدار منم

شاعرِ درگه حق بانگ (طریقت) گوید

آنکه با توبه ستاند سپر نارمنم


...
ادامه مطلب...یکی برای همه#همه فدای یکی <<<<...

۩خــُلدستان طریقت(صفحه جدید )۩۩محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

حکایات (طریقت) قدرت=مطهرات

۩۩☫ حکایات (طریقت) قدرت=مطهرات ۩۩

به لب های پر از لبخند سوگند

کلامی دلنشین چون قند سوگند

از آن روزی که قدرت شد مُـطهر

به سر شور وبه دل پیوند سوگند

(دوبیتی :طریقت)

مرحوم صدرالممالک اردبیلی شخصی عارف مسلک بود. به همین سبب بعضی از آخوندها همیشه به دلیل مشرب عرفانی اش او را لعن و طرد و نفرین می کردند.

تا آن که محمدشاه قاجار، لقب #صدرالممالکی به او داد و او را در رأس علمای آذربایجان قرار داد. از همان لحظه، بسیاری از علمای لعن کننده، به تعظیم و تکریم وی پرداختند و در تقرّب به او نه تنها دستش را می بوسیدند، بلکه ته لیوان آبخوری او و باقی مانده غذای بشقاب او را به قصد شفا، از یکدیگر می ربودند.
نقل است؛ روزی که همه علما حضور داشتند، ایشان بالای منبر رفت و از حاضران پرسید:
آقایان علماء! بفرمایید: مطهرات(پاک کننده ها) در فقه اسلام چند تاست؟

آنان همه را بر شمردند: آب، زمین، آفتاب، استحاله، انتقال، اسلام، تبعیت، ...
اما ایشان قبول نکرده و گفت: نه! یکی را کم گفتید!
چند بار دیگر هم همین سوال را تکرار کرد و علماء، همان جواب قبلی را دادند، ولی ایشان قبول نمی کرد و می گفت: نه! یکی را کم گفتید!
سرانجام خودش با همان لهجه شیرین تركی گفت:
و آن که شما نگفتید، #گودرت [قدرت] است! من تا دیروز که آدمی عادی بوده و صاحب مقامی نبودم، شما مرا صوفی و عارف و نجس می دانستید، اما حالا که به حکم محمد شاه، حاجی صدر الممالک شده ام، پاک و مطهَّر شده ام! پس نتیجه می گیریم که «گودرت» هم از مطهرات است!

امشب مرا زِ غصه بنا گوش بایدت

فردا مرا چو قصه فراموش بایدت

این در همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی تو کجا گوش بایدت

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای نازنین تو با که در آغوش بایدت

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش بایدت

می جوش می زند به دل خم به ساغری

یادی اگر ز خون سیاووش بایـدت

گر نوش می کنی سخنی جوش گویمت

بهتر ز گوهری که تو در هوش بـایدت

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش بـایدت

اهل(طریقت)اند هوا خواه سالکــان

زین سالکان که با لب خاموش بـایدت

🌾سون هدین در سفرنامه اش در مورد ایرانیان می نویسد که آنها مردمی مهربان هستند اما وقتی قدرتی بدستشان بیفتد و یا به صاحب قدرتی نزدیک شوند به خود بالیدنشان و غرورشان، حد و مرزی ندارد!
(کویرهای ایران...ص411)
چون بقول ژوبر«ايرانيان معتقدند كه داورى جز اراده و خواست شاه ندارد؛ سر را زير يوغ او مى‌آورند و درك نمیكنند كه میشود خود را از اين قيد رها ساخت...آنان بى‌شرمانه، از كسى كه به ايشان زور میگويد، تملق میگويند و هميشه اين پند بیزار كننده را كه در زبانشان بصورت ضرب المثلى درآمده به كار مى‌بندند که «دستى را كه نمى‌ توانى ببُرى ببوس»، به چشم آنان، حق معنى ندارد و زور همه‌ چيز است»
( ژوبر، پیر، مسافرت در ارمنستان و ایران...ص۲۴۷).

🌾زمانی که شخصی به تصادفی به مقامی می رسد، انبوهی از مفت خواران و انگلهای بی شمار بطرفش سرازیر میگردند و «چنان می نماید که جزو خانواده او به شمار می آیند، این مفت خواران هر جا که آن نودولت یا صاحب قدرت برود به دنبال او هستند...در هیچ کشوری دیده نمی شود که در برابر قدرت، ابراز پستی تا این حد زننده باشد...»(ژوبر....ص233)
و این اندشه شوم یعنی«الحق لمن غلب»(حق با کسی است که غالب باشد) چنان در جان و روح ایرانیان، رسوخ داشته که حتی نابغه بزرگی چون امام محمد غزالی نیز آنرا حق می شمرد! و می نوشت:
«حق با کسی است که غلبه کند و حکومت هم از آن اوست و ما هم با حاکم غالب هستیم»
(احیای العلوم ... 130)

🌾وامبری می نویسد مردم ایران در«حضور زمامداران، خود را به پایین ترین درجه تعلق تن می دهند» (وامبری، سیاحت درویشی دروغین...82)
بخاطر همین روحیه بوده که گوبینو می نویسد سلاطین در نزد ایرانیان، مقامی در حد خدا دارد! چرا که جان و مال و ناموس رعیت در ید قدرت اوست و به احدی نیز پاسخگو نیست و مَثَلى مشهور است که: «دستى را كه حاكم ببُرَد، ديه ندارد»!
البته این کرنش، بی حد و حصر تا زمانی ادامه دارد که شمشیرِ قدرت، بُرش دارد اما به محض کُندی شمشیر، و افتادن از عرشِ قدسی بر فرشِ ذلت، بلافاصله، نگرش مردم 180درجه متفاوت گشته و متضاد میگردد.

🌾جمالزاده داستان جالب و عجیبی نقل می کند:
«در منزل حاکم، مراسم روضه خوانی بود یکی از بزرگانِ متملق وارد شد و چهار زانو روبروی حاکم و پشت به منبر نشست. حاکم با متانت به او فهماند که پشتش به منبر است اما او با چاپلوسی گفت که منبر و قبله ما شما حضرت اشرف هستید! در این هنگام خبر رسید که حاکم معزول شده. فورا رو به منبر و پشت به حاکم کرده گفت: پشت کردن به منبر حضرت سیدالشهدا بدترین معصیتهاست»
(کشکول جمالی...ص231)

🌾میرزا نصرالله اردبیلی اولین جمهوریخواه تاریخ ایران است(جهانگیر میرزا، تاریخ نو،...ص217) کج اندیشان و قشری مذهبان، به او تهمت بد دینی زده و گفتند کافر شده است و از او دوری می جستند! اما زمان گذشت و عباس میرزا نایب السلطنه او را به آموزگاری فرزندش محمدمیرزا برگزید. وقتی محمد میرزا بقدرت رسید و محمدشاه شد، از میرزا نصرالله خواست، مقام صدرات را قبول کند، معروف است که بعد از رسیدن به صدارت، همان مردم که او را کافر می شمردند، به استقبال او شتافته و به عنوان تبرک، دستش را می بوسیدند!
میرزا نصرالله، در میدان شهر، مردم را جمع کرده در ضمن سخنرانی از مردم پرسید، مطهرات را بشمارند، مردم اطاعت کرده شمردند...
اما میرزا نصرالله گفت: یکی از مطهرات را کم گفتید.
سوال کردند کدام را؟
میرزا نصرالله گفت: یکی هم منصب صدارت است، به گمان شما، من همان بی دینِ دیروزی هستم که امروز صدارت کشور را پذیرفته، پاک گشته ام که شما بر دستان من بوسه می زنید...!


...
ادامه مطلب...یکی برای همه#همه فدای یکی <<<<...

۩خــُلدستانطریقت( صفحه جدید )۩۩ محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

آغازسال(خورشیدی۱۴۰۴ دیوان(خلدستانِ) زرین آرزو کن (مبارک باد )برآستان جانان

۩۩۩ ☫غزلیات( طریقت) اشعار مایه ناز ۩۩۩

پونه

تـا رند وُ خــراباتی وُ دیوانه وُ مستیم
خــاموش نشینیم ، همینیم که هستیم
زان ساغر ِ ساقی که اَزل در کفِ ما کرد
پیوسته وُ تا شام اَبد سرخوش وُ مستیم
دوشینه شکستیم وُ فرو ریخت دو صدجام
امروزه به یک جام دو صد توبه شکستیم
بُگـسسته ز هر سلسله پیوند بریدیم
آهــسته به زنجیر سر زلف تو بستیم
افسانه ی عشاق به عشق تو نهادیم
برخاسته از جان به صف یار نشستیم
بر ما به حقارت مَـنِگر چونکه به فرصت
در رتبه بُـلنــدیم ولی از همه پستیم
در نقطه (طریقت) سر تسلیم نهادیم
وز روز اَلستیم عقابیم که با بازنشستیم


شانه بر زلف چلیپای پریشان اثر ست
حمله بر نای دلآشوب نیستان تَبر ست

دود آهی که به آتش بکشد عالم را
به تماشاکده ی گردش دوران نظر ست

حکمتی بوده اگر ساکن دنیا شده ایم
بیش از این دلهره لحظه تاوان دَمر ست

با شمایم که به شومینه هم ایمان دارید
کلبه ی یخ زده را درد زمستان کمر ست

قحطسالی شده این را همگان میدانند
مُرده رود است چنین وعده باران پَکر ست

قرص نانی به سر سفره اگر بود چه سود
وای اگر نیست بما نسخه ی ایمان نر ست

چـه کبابیم که با سوز جگر ساخته ایم
لقمه از مرغ مسمّایی وُ بِـریان خر ست

من که بلقیس سبا را به شما بخشیدم
طرح قالیچه شدن مرغ سلیمان قمر ست

انجمن سوخته را شرح (طریقت) کافیست
شعر ویران شده را مژده طوفان هنر ست

۩۩ ☫برآستان جانان(فردوسی ) حماسه ۩۩۩

«می‌اندیشم، پس هستم». این جمله‌ی دکارت را به صورت‌ «من شک می‌کنم، پس هستم»، یا شکل‌های دگرگون شده‌ی گوناگونی شنیده‌ایم که پیش از گزاره‌ی نتیجه، فرض‌هایی همچون تلاش می‌کنم، عشق می‌ورزم، و می‌خندم را به‌کار برده‌اند. ولی در شاهنامه، شاید با الهام از روح حماسی بتوان گفت: «من در برابر نیستی می‌ایستم، پس هستم». شاید نتوان در بیرون از ذهن، میان مرگ و زندگی خط پررنگی کشید. در جنگل، بر تنه‌ی درختی مرده، گیاهی جوانه می‌زند و در چوب پوسیده، هزاران جانور رشد می‌کنند که زیست بوم به بودنشان نیاز دارد. باور نیاکان ما به دو سرچشمه‌ی قدرت جداگانه برای مرگ و زندگی، با واقعیت جهان همخوانی ندارد. البته تلاش برای زندگی بهتر و بیشتر ستودنی است. افسانه‌ها و باورهای کهن این تلاش را گاه در چارچوب آرزو، رخداد یا معجزه بیان کرده‌اند و ناتوانی بشر در برابر مرگ ویرانگر را در پهنه‌ی ادبیات با دم مسیحا، ور جمکرد، و نوشداروی کاوس درمان کرده‌اند. در اسطوره‌های شاهنامه که از روزگاری پیشتر از زایش مسیح سخن می‌گویند، این درمانگری سیمرغ است که رودابه و رستم را از مرگ می‌رهاند، جمشید است که سیصد سال مرگ را از جان مردم دور می‌کند، و نوشداروست که آخرین امید برای چیرگی بر مرگ را می‌رویاند. هرچند کاوس با دوراندیشی سرشار از توهم خود، با این پندار بیهوده که شاید پیوند رستم و سهراب، کشور یا کیان سلطنت او را به خطر اندازد، از دادن نوشدارو خودداری می‌کند و با پشت‌هم‌اندازی، آخرین فرصت را هیچ می‌شمارد و سهراب جوان را به کام مرگ می‌سپارد. این داستان تلخ، در ادبیات ما به شکل‌های دیگری بازتاب یافته و هر هنرمندی برداشت خود را از آن نگاشته‌ است. قاآنی با گره زدن نوشدارو به داستان آوردن جگر دیو سپید برای بینایی بندیان مازندران، فرا رسیدن نوروز را بر پایه‌ی به‌دست آمدن نوشدارو چنین مانند می‌کند:

رستم عید از برای چشم‌ کاوس بهار

نوشدارو از دل دیو خزان می‌آورد

در برداشت پروین اعتصامی نیز نوشدارو به‌دست آمده، هر چند فرصت آخرین امید از دست رفته است:

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید

آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

شهریار نیز نامرادی تا دوران پیری را همچون پروین با این ضرب‌المثل نادرست ولی همگانی همراه می‌کند:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروییّ و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

و در جایی دیگر آن را با اسطوره‌ی سیمرغ پیوند می‌زند:

چون فرستاده‌ی سیمرغ به سهراب دلیر

نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است

در هر روی باور به نوشدارو را می‌توان تلاش برای ایستادن در برابر نیستی دانست. گرچه در شاهنامه، نیستی در چارچوب تنگ فردی تعریف نمی‌شود. نام، شرف، خانواده، و به‌ویژه ملت و مرزوبوم، جایگاهی بسیار بالاتر از جسم فرد دارد. این گفته‌ی ماهی سیاه کوچولو، از ارزشی نهفته در ناخودآگاه ما ایرانیان برمی‌خیزد که: «مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم - که می شوم - مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد». چهره‌های حماسی شاهنامه نیز چنین فلسفه‌ای را دنبال می‌کنند. برای همین رستم در نخستین گام، سهراب را رها می‌کند و چون گَرد می‌تازد تا جلوی کشتاری را که به زودی روی می‌دهد، بگیرد. پس از این که جان انسان‌ها را نجات می‌دهد، تصمیم می‌گیرد با مرگ خود از نام و شرفش دفاع کند و فرزند را تا جهان دیگر همراهی نماید. سرانجام به آخرین امید دست می‌اندازد و چون دیگر یارای تنها گذاشتن فرزند را ندارد، انجام این درخواست را به گودرز وا می‌گذارد:

به گودرز گفت آن زمان پهلوان

«کز ایدر برو زود روشنْ روان،

پیامی ز من سویِ کاوس بر

بگویش که ما را چه آمد به سر

به دشنه جگرگاهِ پورِ دلیر

دریدم، که رستم مماناد دیر!

گرت هیچ یاد است کردارِ من

یکی رنجه کن دل به تیمارِ من

از آن نوشدارو که در گنجِ توست

کجا خستگان را کند تن درست،

به نزدیکِ من، با یکی جام می

سَزد گر فرستی هم اکنون به پی

مگر کو به بختِ تو بهتر شود

چو من پیشِ تختِ تو کهتر شود»

( صفحه جدید )۩#محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

بدون شرح, ضرب المثل, برآستان جانان

۩۩۩ ☫ خلدستان(طریقت ) روایت : ضرب المثل غزل ۩۩۩

محمّدمهدی طریقت

پیغام آشنا، نفَسِ روح‌پرور است

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود، شمع گو بمیر

چون هست، اگر چراغ نباشد منور است

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغِ زنده‌دلان، کوی دل‌بر است

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقر است

کاش آن به خشم‌رفتهٔ ما آشتی‌کنان

بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است

جانا! دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت، دود مجمر است

شب‌های بی توام، شبِ گور است در خیال

ور بی تو بامداد کنم، روز محشر است

گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود

معشوق خوب‌روی، چه محتاجِ زیور است؟

سعدی! خیال بیهده بستی، امید وصل

هجرت بکُشت و وصل هنوزت مصور است

زنهار از این امید درازت که در دل است

هیهات از این خیال محالت که در سر است

گاهی اوقات بدون توجه به اصل و ریشه ی ضرب المثل در محاوره های روز مره بدون اگاهی از آن استفاده می کنند : به عنوان مثال : پیش میآید که کسی این ضرب المثل را استفاده کند "چی بود وُ چی شد"و حکایت این ضرب المثل اینگونه است که یک روز، باربری در بازار طهران پیش خود فکر می کرد وآرزو میکرد ”کاش مادرم که به بیماری لاعلاج دُچار است میمرد“ و پدرم زن بیوه ای "خوشگل "میگرفت و آن زن بیوه صاحب دختر جوانی بود که من با آن دختر دوست می شدم و عشقبازی میکردم و دست آخر هم با وی ازدواج میکردم از قضا روزی بر اثر یک تصادف به جای مادر، پدرش دار فانی را وداع گفت و پس از چندی مادرش با یک مرد سبیل کلفت ازدواج کرد ومرد گردن کلفت هر روز بعد از خلوت کردن با مادر و مرتب کردن اوضاع از پسرک التماس دعائی در گوشه و کنار سراغ از پسرک را می گرفت .... پسر که در بازار باربری می کرد قبلاً بالا و پائین می پریدو بشکن می زد و می گفت : اگه بشه چی میشه!! بازارین دیدند پسرک باربر در گوشه ای غمگین نشسته و دست روی دست می زند که : "چی بود و چی شد " حالا حکایت مردم ایران است که نزدیک به نیم قرن پیش پشت سرِ آخوند ها نماز می خواندند و طلب اسلام ناب ناب می کردند و اکنون چار قوه در پشت پرده با عمو اسماعیل و آب ریکا دارند پنچری مردم را به حول و قوه الهی می گیرند و دلار هی بالا می رود و باسن مردم پاره می شود زیرا حقوق بر اساس سکه رایج مملکت است و مجارج بر اساس عرف بین الممل .... " چی بود وُ چی شد " .... پسرک طهرانی کجائی که یادت بخیر !

محمّدمهدی طریقت

خلدستان:حکایت (طریقت )روایت +حقیقت => شریعت

۩۩۩ ☫ از دولت طالع (طریقت)احسنت بما زهی سعادت ☫ ۩۩۩

از سرمد طالع عبادت

شد ماه سعادت و هدایت

شد موسم رستن از هوسها

سرتا به قدم شده کرامت

شد ماه نزول مصحف عشق

سرمایه ی بنده در قیامت

شد چشمه ی مهر و لطف سبحان

ازحُسن کریمِ ، پر سخاوت

شد راه وصال حضرت دوست

شد مکتب صبر و استقامت

ماه رمضان صفاست اینک

دل از همه گونه فتنه راحت

شد ماه علی(ع) امیر ایمان

شد عرصه ی همّت و شهادت

با آنکه درون سینه داری

از لطف سحر بسی حکایت

قُدوس ندیده چون تو ماهی

روشن شده دیده قداست

شد همسفر شهان توحید

شد روضه ی معرفت به غایت

ای ساقی بزم عشق و عرفان

ای نابترین زمان طاعت

ماه رمضانی ای مبارک

ای مظهر لطف حق تمامت

ای دست دعابده امانم

یا خواسته ام نما اجابت

قدر تو اگرشناخت هر کسی

دیگر نرود ره ندامت

از دولت طالع (طریقت)

اَحسنت به ما زهی سعادت پ

۩۩۩☫ حکایت (طریقت )روایت +حقیقت => شریعت ☫۩۩۩

عارفی چهل شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند.تمام روزها روزه بود و در حال اعتکاف'از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام.زاری و تضرع به درگاه او...شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می‌گفت:ساعت ۶ بعدازظهر بازار مسگران برو خدا را زیارت خواهی کرد.عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و می‌ گشت...پیرزنی را دید دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می‌داد.قصد فروش آن را داشت...به هر مسگری نشان می‌داد وزن می‌کرد و می‌گفت:۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می‌گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟
مسگران می‌گفتند:خیر مادرجان برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد.پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می‌چرخید و همه مسگران همین قیمت را می‌دادند.
بالاخره به مسگری رسید.مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت:این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ریال می‌فروشم خرید دارید؟
مسگر پرسید: چرا به ۶ ریال؟؟؟
پیرزن سفره دل خود را باز کرد و گفت:
پسری مریض دارم دکتر نسخه‌ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می‌شود!

مسگر دیگ را گرفت و گفت:این دیگ سالم و بسیار قیمتی است.
حیف است بفروشی،امّا اگر اصرار داری من آن را به ۲۵ریال می‌خرم!
پیرزن گفت: مرا مسخره می‌کنی؟
مسگر گفت: ابداً!دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!

پیرزن که شدیداً متعجب شده بود،دعاکنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد..من که ناظر ماجرا بودم، در دکان مسگر رفتم و گفتم:پیرمرد انگار تو کاسبی بلد نیستی؟
اکثر مسگرانِ بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند.
آن وقت تو به ۲۵ ریال می‌خری؟
مسگر پیر گفت:من دیگ نخریدم.
من پول دادم داروی فرزندش را بخرد،پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه‌اش را نفروشد،من دیگ نخریدم ، دستی گرفتم....
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که ندایی با صدای بلند
گفت:با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!

دست افتاده‌ای را بگیر و بلند کن. ما خود به زیارت تو خواهیم آمد!

● گر بر سر نفس خود امیری ، مردی

● بر کور و کر ار نکته نگیری ، مردی

● مردی نبود فتاده را پای زدن !

● گر دست فتاده‌ای بگیری ، مردی

ادامه نوشته

با این سرود می شکفد عشق: یادگار ،شعرِ(طریقت ) است بمان یادگارها

۩۩۩ ☫دود دل رفت (طریقت ) زویرانگری جور فلان☫۩۩۩

تیر مژگان تو ای لعبت شیرین دهنان

همچو جانست که بنشست چو لذت به تنان

از سرشب به سحر صوت من آواز دلست

عاشقم بر گُل و گُلزار چو مرغ چمنان

رنجه گشتست تن از سوزش خار گل سرخ

خون به دل می چکد وُ لیک براو خنده زنان

جان فدای لبت ای یار به من خرده مگیر

از فراق تو چنین چاک کنم پیرهنان

عمرگل جورو جفایی است رود بر بستان

می چشد گرچه جفا بلبل شیرین سخنان

دود دل رفت(طریقت) ز ویرانگری جور فلان

آه از این جور و جفا خسته و دیوانه منان

معشوقه شده پاک‌ترین، خوب‌ترینها
مهتابِ درخشان من ای ماه زمینها
پنهان نشود از رخ تو، شعر وُ ادب را
تا اینکه به رقص آوری آن دامن چینها
روزی تو اگر پاک شوی از نظرم دور
رخسار تو را بوسه زنم چرب ترینها
صیادِ شکار آمده وُ کفتر چاهی
شاهینِ من افتاده درین ورطه کمینها
عشق تو چنانست درین عاشق شیدا
بنوشته شده نام تو بر لوح جبینها
مانند دو چشمان تو در دهر ندیدم
با زلف پریشان تو هر لحظه قرینها
نازی که بیایی، به کنارم بنشینی
چون بلبل شیدا وسط خلد بَرینها
دیوانه شدم تا که در این پهنهٔ دنیا
من سخت برانگیخته ام ساده گزینها
***

از نو شکفته نرگس چشم‌ انتظارها

تاریک می شود : شَبـَهِ بی‌قرارها

ناگه : هزار پاره دل از یک نگاه تو

دیدم هزار چشمه در آیینه‌ کارها

نظمم به شوق دیدن معشوقه می‌ رود

دل می‌ رود به ناحیه ء خود بیارها

بود و نبود من شعرِمن از دست رفته است

باری مگر تو دست برآری به یارها

کاری به کار شعر ندارم که عاقبت

مرهم نهادهِ نظم تو بر زخم کارها

تا ساحل قرار تو چون موج بی‌ قرار

حاصل، به سوی غار نشد رو به عارها

با این سرود می شکفد عشق: یادگار ،

شعرِ(طریقت ) است بمان یادگارها

۩۩۩ ☫ عشق است قصه های(طریقت)نه بیش و کم ☫ ۩۩۩

هرگاه زیر چشم به بیگانه می کنی
خون مرا زِ جوش به پیمانه می‌ کنی

ای آنکه دست بر سر من می‌ کشی!مکش
نزد رقیب موی مرا شانه می‌ کنی؟

گفتی ولی نصیحت دیــوانگان مکن!
گفتم:، ولی نصیحت دیوانه می‌ کنی

ای شعر سنگدل که به آیینه سر زدی
در لانه ی شکسته‌ دلان خانه می‌ کنی؟

من شعر خودچگونه ببافم که عاقبت
چون رنگرَز شکایتِ پروانه می کنی

عشق است قصه های(طریقت)نه بیش وُ کم
این قصه را به جانِ خود افسانه می کنی

۩#خــُلدستان طریقت ( #غزل )۩# محمد مهدی طریقت

هرگاه زیر چشم به بیگانه می کنی
خون مرا زِ جوش به پیمانه می‌ کنی

ای آنکه دست بر سر من می‌ کشی!مکش
نزد رقیب موی مرا شانه می‌ کنی؟

گفتی ولی نصیحت دیوانگان مکن!
باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌ کنی

ای شعر سنگدل که به آیینه سر زدی
در لانه ی شکسته‌ دلان خانه می‌ کنی؟

من شعر خودچگونه ببافم که عاقبت
چون رنگرَز شکایتِ پروانه می کنی

عشق است قصه های(طریقت)نه بیش وُ کم
این قصه را به جانِ خود افسانه می کنی

۩۩۩ ☫ ارائه مطلب (نثر) مبارک باد 1400۩۩

بهاران خجسته باد (نوروز 1400)

۩۩۩ ☫دوبیتی ☫ ۩۩۩

هنگام تحویل آمد و سرگشته بودم

در بند مرقومات مضطر گشته بودم

مارا (طریقت) کسب عطار ی برآید

سرگشتهء عِطرِ مُعطر گشته بودم

۩خــُلدستان طریقت(بازنشسته )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان: حکایت+ مثنوی (طریقت)روایت معنوی

۩۩۩ ☫ حکایت+ مثنوی (طریقت)روایت معنوی ☫ ۩۩۩

چشم لیلی دوست دارم چون نگاه ناظر است
چشم هایت سوژه‌ی خوبی برای عابر است
بازوانت مثل یک منظومه‌ی شعر کهن
بین آغوشت شب شعر عجیبی ناصر است
پند آموز و کمی طولانی و پر پیچ و تاب
گیسوان مشکی‌ات یک مثنوی فاخر است
سبک های معنوی را می‌شود در منثوی
چون لبت عریان دوبیتی‌های باباطاهر است
مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تو
میوه‌ی بیرون زده از باغ، حق شاعر است.

جام تلخ وُ بوی درد و خانه ای ویران شده

کام تلخ و روی زرد وُ مملکت ویران شده

شعر شیران وطن درعرصه ی ایران شده

اجر شاعر کو (طریقت) صاحبِ دیوان شده

***

زاهد ار ره ندهد خانه ی خماری گشت
وجه می گر نرسد خرقه و دستاری گشت

نسخهء بی سببی نیست ازین ره که طبیب
گذرد بر سر آن کوچه که بیماری گشت

میرسد یار و بیاران نگران است ولی
همه دانند که پنهان بمنش کاری گشت

ای رفیقان بسلامت ره منزل گیرید
که مرا تا بدر دیر مغان کاری گشت

غم گرفتست فرو مجلس میخواران را
مگر امروز درین میکده هشیاری گشت

گل فردوس نگیرد زکف حور کسی
که در این بادیه اش قسمتی از خاری گشت

انجمن کوی (طریقت) که بود جای نشاط
بلبلی هست بهر خانه که گلزاری گشت

***

(آستان جانان :ایران ،شیران )۩محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته