شببخیر، زیباترین مهتابِ شب بیدارِ جان
شب بخیر ، شیرینیِ این دل گُلِ زیبای جان
شب بخیر ، نیـلوفـرِ مردابیِ فـردای عشق
شب بخیر ای آتـشِ افتـاده در دنیای جان
شب بخیر اینازنین افتـاده یـادت در دلم
شببخیر روشنترینمهتابدر شبهای جان
شببخیربارانِ یادتکرده دلرا مستِ خود
شببخیرغرقِنگاهتکردهاینچشمانِ جان
شب بخیر غـارتگرِ جانـم، کـه حالا نیستی
شببخیر ایجسمِ تو لیلیترین لیلای جان...
لب چو گردد خالی از عقد سخن، خمیازه ای است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت
شام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای است
هاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیست
قسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای است
گر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشد
ماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای است
از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون
از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است
می شود ظاهر خمار زندگانی در لباس
مرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای است
در هوای قد رعنایش ز طوق فاخته
پای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای است
مغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خط
خال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای است
بی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی است
بی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای است
چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران
با کمال محرمیت رزق من خمیازه ای است
پیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حق
رخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای است
دل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم را
در میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای است
صائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگن
از قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است
تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد
ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد
نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست
عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد
ای دل ار سعی تو این است که من می بینم
جای آن است که کار تو به جایی نرسد
پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت
رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد
بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم
تا به بالای بلند تو بلایی نرسد
گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب
هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد
★
غزل هوای چه دارد؟ هوای یکرنگی
سفر به مقصدِ بیانتهای یکرنگی
منم مسافر خوش اشتهای همرنگی
که حبس شاعریم در خطای یکرنگی
گرفته است هوای دل از غروبی سخت
نشسته دیو دو رنگی به جای یکرنگی
هماره صدق و صفا بر کسادی افزاید
کسی نمیخرد اینجا صفای یکرنگی
قطار مهر وُ وفا می رود مزن سنگی
چه سنگ میخورد آب از بهای یکرنگی
بیا که چشمهی بیرنگ رفت و ثابت کرد
زلال واقعه را ردّ پای یکرنگی
(طریقت) عاشق چشم سیاه وُ مو شدهام
بدیع : میشوم از ادّعای یکرنگی
موسم جشن بهار عرب آرا شده است
این بهار عربی موجب رؤیا شده است
گر غبار غربت است بدان حکمت تقویم عرب
ای چلیپا زدهگان موج نکیسا شده است
از مسیحآ نفسی مست ندا می آید
ایهاالناس : چرا«کعبه» کلیسا شده است
هرآن که دید جمالش شکیب داد از دست
چراکه عاطفهاش شادی دلها شده است
عروس حُسنِ خیالم چه ناز پیوند است
شکاف دلبرکان معدن تماشا شده است
به مقدمش گل خورشید از شعف گل ریخت
ز عطر یاس تنش گلشن اهورا شد
نشسته در دل عالم غزالِ ختم رُسُل
که زنده از نفسش حضرت مسیحا شد
بخوان ترانهی پیوند، بخوان سرود ظفر
موسم بادهی «وحدت» چه مُصّفا شده است
فروغ روی «طریقت» هماره تابان است
پرتو سبزوُ بنفش خاتم«زیبا» شده است
✍️محمّدمهدی طریقت

+ نوشته شده در دوشنبه نهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 14:12نویسنده: توسط محمد مهدی طریقت
|