برآستان جانان (پروین ) اعتصامی  + برآستان جانان(مولانا)رهبر مردمی (نامه درگشاده +

پروانه سلحشوری با انتشار بیانیه‌ای انتقادی نسبت به آنچه تحدید جایگاه مجلس خواند گفت که تصمیم به عدم شرکت در انتخابات مجلس یازدهم گرفته است.

روز شکار، پیرزنی با قباد گفت

کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست

روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار

تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست

هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین

تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست

دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد

دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست

از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد

آب قنات بردی و آبی بچاه نیست

سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد

گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست

در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید

بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست

حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است

کار تباه کردی و گفتی تباه نیست

صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت

جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست

ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی

یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست

مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز

از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست

یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی

یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست

جمعی سیاهروز سیهکاری تواند

باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست

مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس

میدان همت است جهان، خوابگاه نیست

تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم

بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست

سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق

در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست

۩۩☫ اشعار: باشروع حمد رب العالمین /طریقت/۩۩۩

آشفته شدم جانا هــنــگــامِ پریشانی

اشعار سحرگاهم در بی سر و سامانی

عجیبا چه سالی که بر ما گذشت
همه روز و شب بــا دریغا گذشت

هماره پنـــاهم کــنـــار تو بود
تو رفتی پناهم چو رؤیا گذشت

به چشمم جهان رنگ زردی گرفت
به دل داغ تو لاله ‌آســـا گذست

شب امّا که پنداشتم دیر پاست
چو کردم نظر دیدم امّا گذشت

دلم جلوه‌ای از جوانی ندید
اگر دید، هم با تو تنها گذشت

به داغ تو ای اختر تابناک
عجب آتشی در دل ما گذشت

فراق تو آتش به جانم فکند
که دودش مرا از سر و پا گذشت

طبیبا! چه کوشی به تسکین من؟
که درد دلم از مداوا گذشت

کجا رفتی، ای مهربانم که زود
ز سر سایه‌ات آشکارا گذشت

نشان تو مانده به هر دفتری
به خود گویم آن مرد دانا گذشت

ندیدست بعد از تو شادی دلم
تو رفتی و عمرم به غم ها گذشت

ندانم سرودن سخن سالهاست
که آن ذوق و آن طبع گویا گذشت

تو رفتی و بی‌تو سخن رنگ باخت
که هنگام لطف و تمنــّا گذشت

زمانه نبیند چو تو شاعری
که آوازه‌ات از ثریا گذشت

پس از تو کسی شعر دلجو نگفت
که فصل سرودن ز دنیا گذشت

چگونه نلغزد قلم بعد تو
قلم سر نگون جوهرآسا گذشت

قرار و امید از دلم دور شد
چو موجی که بر روی دریا گذشت

به جان تا ابد درد و غم با من است
که صبر از دلِ ناشکیبا گذشت

چه گویم که این تیره‌ بختِ عجوز
به ما بی‌تو چون شام یلدا گذشت

چنان موج غم بر دل ما نشست
که آب از سرم بی‌محابا گذشت

تو ای شاعر بی‌بدیل زمان
که شأنت ز انکار و حاشا گذشت

بسی زشت و زیبا شنیدی به حلم
که این نیک وُ بد با مدارا گذشت

نخواهم که بی‌تو دمی دم زنم
که بر کام من دم چو صفرا گذشت

به افسوس گویم که یادش بخیر
شبانی که با تو چو رؤیا گذشت

از آن گرم جوشی شدم تا جدا
همه روزگارم به سرما گذشت

بلندای شعر است، چون کوه قاف
کلام تو زان همچو عنقا گذشت

بزرگا، ادیبا، سخن‌گسترا
که شعر تو از حد اعلا گذشت

نگنجد به ظرف بیان، شعر تو
که معناش از رفع معنا گذشت

ز دشت دلم خوشدلی کوچ کرد
چو مرغی که از کوه و صحرا گذشت

زبانت نشد مدح پرداز غیر
گذشت عمر تو این چنین تا گذشت

خزان آمد و باغ عمرت فسرد
چه زود آن فضای مصفا گذشت

یکی نیک وُ بد گفت وُ: خوشنام مُرد
یکی از تو بد گفت و رسوا گذشت

اگر تلخ گفتی سخن یا به شهد
به گوش سخندان دلآرا گذشت

چه شبها که یاد دل افروز تو
قرارم ربود و غم افزا گذشت

چنان زار نالیدم از ماتمت
که اشکم به دیده شررزا گذشت

تو در فرش بودی و روح از تنت
جدا گشت و بر عرش اعلا گذشت

فصاحت یتیم است بی تو هنوز
ز داغی که بر نثر شیوا گذشت

بنازم به اقــبـالِ درویشی‌ات
که شأنت ز دستار بــالا گذشت

به دنیا نبستی دل و روز و شب
زمان تو با فکر عقبا گذشت

عبث بود امید دیدار تو
چه شبها که با شوقِ فردا گذشت

چو زنگ کلیسا به گوش جهان
چو آوای گرم نکیسا گذشت

غم و شادی من همه با تو بود
همه عمر من با تو تنها گذشت

همه معرفت بودی و عمر من
به اعجاب از آن در تماشا گذشت

همان نیست روز و شب من دگر
کز این پیش با تو همانا گذشت

چنان اخگر از واژگان تو خاست
که از عمق جانِ احبا گذشت

چه شبها که با کردگار جهان
به سجاده عمرت به نجوا گذشت

پس از رفتن تو جهان شد عقیم
که پیدایی شعر شیوا گذشت

(طریقت)شده طوطی طبع من
ز رنجی که بر این شکرخا گذشت

گذشتی ز جور ستم پیشگان
چو آن پاکدل کز یهودا گذشت

چو با «‌اشک مهتاب» کردی طلوع
ز افلاک غوغای سگ‌ها گذشت

همان بر تو بگذشت از کین خلق
که زین پیشتر بر مسیحا گذشت

تو لیلا(طریقت) شدی جرعه‌ای
ز جام تو نوشید و شیدا گذشت

قصاید چه زیباست در قافیه
نشاید ز اَبیات لـیــلا گذشت

دلنوشته زن,دلنوشته زنانه,دلنوشته دخترانه

گفت: هر وقت سالار عقیلی میگه: ایران اگر دل تو را شکستند...

زن داییم با گوشه روسریش اشکاشو پاک میکنه!

گفتم: آفرین بر این بانوی میهن پرست!

گفت: کدام میهن پرست؟! زنداییم اسمش ایرانه!!

ای شاهد افلاکی در مستی وُ در پاکی

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

در سینه ی اشعارم مستوری و مهجوری

من چشم تو را مانم تو اشک مرا مانی

در بحر غزل هایم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله می جویم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم حقیقت جو کو؟چشم(طریقت)جو؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

____________________

اوتیسمیک: چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱ ساعت: ۱۹:۴

درود بزرگوار درین شعر جای دو مصرع که ثبت شده تغییر دهید
تا ترتیب قرار مصرع زوج و ۳رد ادیت بشه

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی وُ در پاکی

ابتدا ای شاهد افلاکی
و سپس مصرع تا آتش را بیاورید

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

با شروعِ حمدِ رَب العـــالمین شُکر بی حد می کنم بر نازنین

کاوه ای پیــدا نخواهد شد پدید کاشکی اســکندری آیـــد اَمـین

ای کفن پوشان ، ای حبل الورید ای حـــرامیـــهایِ حبــل المتقین

هم به تنگ آورده ما را نــامـتان دین چنین گـردیده ختـم المرسلین

ختم مرسل کفر می آیــد پــدیــد توپ می بندنــد بــر مجلس یقین

ای خدایِ چرخِ گردون قادری ؟ برکـنــی این نامسلمان از زمـیــن

کوکمینگاهی که چون مرصاد بود از چه رو کـافـر فرستـادی چنین

جملگی بــودنــد در وادی طــور آتــشی افــکنده اینک در کــمین

دین حق را کــرده تــاج سلطنت خطبه ها می خواند روزی آتــشین

در پناه دین ، ظــلم آمــد پــدیــد خشــک وُ تر افتاده در گردابِ دین

ای (طریقت) واپسین را واپسین ظاهـــراً افتـــاده در روز پَــسین

۩۩۩ ☫ خطبه اول: حکایات حکیمانه (نصرالدین)حضرت الاغ☫۩۩۩

ما نماز دمبه را پنشمه می خوانیم

حدود یک سال است که دولت فعلی بر سر کار می باشد. امروز که 23 تیر ماه 1401 است، سخنگوی دولت تحت عنوان تکذیب سخنان معاون اول رییس جمهور، گفته که رییس جمهور و معاونش به فکر بازنشستگان می باشند! اگر به فکر بازنشستگان اند، بگویند دراین یک سال برای این قشر چه کرده اند؟ کدام خدمت را کرده اند که کسی آن را نمی بیند؟ به رغم این که در قانون بودجه مصوب شده که در جهت همسان سازی، مبلغ 9 هزار میلیارد تومان به بازنشستگان کشوری و 5 هزار میلیارد به بازنشستگان لشکری اختصاص یابد، پس از گذشت نزدیک به چهار ماه از سال جاری، هنوز دولت آیین نامه اجرایی مربوطه را تصویب ننموده است. آیا این به فکر بودن است؟ مدیر صندوق بازنشستگی علنا دم از قانون شکنی زد و گفت این مبلغ را می خواهم صرف کار دیگری کنم! این کی باشد که قانون را زیر پا بگذارد؟ مجلسیان چرا قانون تصویب کرده اند؟ قانون تصویب کرده اند تا یک مهره رده چندم علنا بگوید من آن را اجرا نمی کنم؟ دولت رخ بنماید و صریح بگوید برای بازنشستگان چه کرده و چرا قانون را اجرا نمی کند؟ سخنگو ممکن است خیلی حرف ها بزند. ملاک عمل می باشد. حرف نزنند ودر عمل نشان بدهند که مجری قانون وبه فکر بازنشستگان اند

من قانعم ز بازنشسته به دیدنی
درّ ِ کـلامِ بازنشسته شنیدنی

ما را علاقه‌ای‌ست به پیوند دوستی
پیمان دوستی بازنشسته بریدنی

چون مرغ دل ز هجر تو غوغا نموده است
بالا نشسته باز نشسته پریدنی

ای سروِ خوش خرام دمی را به روی لطف
بازار باز ، بازنشسته چمیدنی

از بهر رام کردن یاری غزال چشم
ما را ست میل رامش او را رمیدنی

از زخم تیر غمزه‌ی چشمان مست یار
دل را مدام حسرتِ در خون تپیدنی

گیرد مدام دلبرم آرام ، اگر نصیب
گردد مرا شبی به برش آرمیدنی

دارد امید (بازنشسته)بعد هجر یار
از شاخ وصل، میوه‌ی نورسته چیدنی

ای گل هزار نشترم آید به دل اگر
آید به پای بازنشسته خلیدنی

حکایت الاغ مُلا نصرالدین از این قرار است که: روزی با زحمت فراوان حضرت الاغ رابه پشت بام برد! بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد.
ملا نمی دانست حضرت الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید!! پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام به شدت جفتک می انداخت و بالا پایین می پرید. تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت.
ملا که به فکر فرو رفته بود، با خود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید!!

برای خواب معصومانه عشق ، كمك كن بستری از گل بسازیم

برای كوچ شب هنگام وحشت ، كمك كن با تن هم پل بسازیم

كمك كن سایه بونی از ترانه ، برای خواب ابریشم بسازیم

كمك كن با كلام عاشقانه ، برای زخم شب مرهم بسازیم

بذار قسمت كنیم تنهایی مونو ، میون سفره شب تو با من

بذار بین منو تو دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن

بذار قسمت كنیم تنهایی مونو ، میون سفره شب تو با من

بذار بین منو تو دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن

تو رو میشناسم ای شبگرد عاشق ، تو با اسم شب من آشنایی

از اندوه و تو و چشم تو پیداست ، كه از ایل و تبار عاشقایی

تو رو میشناسم ای سر در گریبون ، غریبگی نكن با هق هق من

تن شكسته تو بسپار به دست ، نوازشهای دست عاشق من

بذار قسمت كنیم تنهایی مونو ، میون سفره شب تو با من

بذار بین منو تو دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن

بذار قسمت كنیم تنهایی مونو ، میون سفره شب تو با من

بذار بین منو تو دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن

به دنبال كدوم حرف و كلامی ، سكوتت گفتنه تمام حرفاست

تو رو از طپش قلبت شناختم ، تو قلبت قلب عاشقهای دنیاست

تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه ، منو به جشن نور و آینه بردی

چرا از سایه های شب بترسم ، تو خورشید و به دست من سپردی

بذار قسمت كنیم تنهایی مونو ، میون سفره شب تو با من

بذار بین منو تو دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن

بذار قسمت كنیم تنهایی مونو ، میون سفره شب تو با من

بذار بین منو تو دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن

كمك كن جاده های مه گرفته ، من مسافرو از تو نگیرن

كمك كن تا كبوترهای خسته ، روی یخ بستگی شاخه نمیرن

كمك كن از مسافرهای عاشق ، سراغ مهربونی رو بگیریم

كمك كن تا برای هم بمونیم ، كمك كن تا برای هم بمیریم

بذار قسمت كنیم تنهایی مونو ، میون سفره شب تو با من

بذار بین من و تو دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن

بذار قسمت كنیم تنهایی مونو ، میون سفره شب تو با من

بذار بین منو تو دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن

اجرا : گوگوش

تنهاترین موجود عالم بازنشسته

رسواترین زندانی غم بازنشسته

باید برای خلقتت حق جای تبریک

طاق عزا می زد به عالم بازنشسته

یک دل تو را دادند و صدها درد دل را

کی درد را دادند مرهم بازنشسته

گفتند: تو پیغمبری ، باور نمودی

شغلِ بلای عشق را هم بازنشسته

شاگردِ آهوهای چشمانش که رم کرد

کردی تو هم از خویشتن رم بازنشسته

روز از پی نان می دویدی شب پی یار

روز از عرق، شب خیس شبنم بازنشسته

دیدی هزاران داغ را، داغی که آهن

می کرد و پشت کوه را خم بازنشسته

دنیا که شمعی داشت بالای سر تو

می گفت روشن بین که گورم بازنشسته

از دشمنانِ رو به رو ترسیدی از پشت

خنجر کشیدت یار محرم بازنشسته

سرمایه ی جان تو را از خانه ی تن

آن آشنا دم برد کم کم بازنشسته

باید عنان زندگی کردن رها کرد

جایی که ملا هم شد آدم بازنشسته

۩خــُلدستان طریقت(بازنشسته )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

مادر (خورشید تابان غروب کرد) موید:برآستان جانان (اعتصامی)

آبروی اهل دل از خاک پای مادر است

هر چه دارند این جماعت از دعای مادر است

آن بهشتی را که قرآن می کند توصیف آن

صاحب قرآن بگفتا زیر پای مادر است

آسمان زندگی شد روشن از نور پدر

گلشن هستی مصفا از صفای مادر است

قوت شیر از شیره جان می خوراند طقل را

وین شگفت آید که خون دل غذای مادر است

گرمی آغوش مهرش را ندارد آفتاب

مهربان تر دیگر از مادر خدای مادر است

از دم روح القدس عیسی پدید آمد اگر

باز هم پرورده در ظلّ همای مادر است

اوج گیرد قدر فرزند از دعای خیر او

چون دم عیسی بن مریم در دعای مادر است

قدر و جاهی را که در اسلام دارا شد اُویس

از کمال طاعت و خدمت برای مادر است

امر او را داد رجحان بر ملاقات نبی

چون رضای مصطفی هم در رضای مادر است

بسکه محبوب است مادر داشتن بر هر کسی

مصطفی را دخترش زهرا، به جای مادر است

من که از مهر علی جان و دلم دارد صفا

این صفای باطن من از صفای مادر است

طبع والایم که منت بر نمی دارد ز کس

شرمگین از رحمت بی منتهای مادر است

بهترین منظر به چشم و دل مرا سیمای اوست

خوش ترین آواز در گوشم صدای مادر است

با تضرع چهره بر پایش (موید)سود گفت:

آبروی اهل دل از خاک پای مادر است

***

۩☫برآستان جانان (مادر موسی چو موسی را به نیل )پروین اعتصامی ۩۩

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل مادر موسی چو موسی رابه نیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری است شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان بذات حق مده بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بسپاریش کی تو از ما دوست‌تر میداریش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری میرود از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب موجی هولناک رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برویش خنده کن نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر دزد را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداریش ده هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی ترسها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه چاهها کندند مردم را براه

روشنیها خواستند، اما ز دود قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس دزدها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار اسبها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند شعلهٔ کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند ظلم، کی با موسی عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست هر کجا نوری است، ز انوار خداست

ادامه نوشته

برآستان جانان(پروین)  اعتصامی

۩☫برآستان جانان (مادر موسی چو موسی را به نیل )پروین اعتصامی ۩۩

ای خـوش انـدر گـنج دل زر معانی داشـتن
نیـست گـشتن، لـیک عـمر جاودانـی داـشتن
عـقـل را دیــباچه ی اوراق هــستی سـاختن
عـلم را سـرمـایـه ی بــازارگـانــی داشــــتن
کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی
ونــدران فــرخــنده گــلشـن بــاغبانی داشتن
****

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل مــادر موسی چو موسی رابه نیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه گفت: کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گــــر نیارد ایـــزد پاکت بیــــاد آب خاکـــت را دهــــد نـــاگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است رهرو ما اینک اندر منزل است

پــردهٔ شک را بـــرانـداز از میــــان تا ببینی ســود کــردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداخـــتی دست حق را دیدی و نـــشناختی

در تو تنها عشق و مهر مادریست شیوهٔ ما، عدل و بنده پروریست

نیست بازی کـــار حق، خود را مباز آنچه بـــردیم از تـــو، بــاز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشترست دایه‌اش سیلاب و موجش مادرست

رودها از خود نه طغـــیان می کنند آنچه میگوئیم مـــا، آن می کنند

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان بذات حق مده بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بســـپاریش کی تو از ما دوســـت‌تر میداریش

نقش هستی نقشی از ایوان ماست خاک و باد و آب سرگردان ماست

قـــطره‌ای کز جویبــاری می رود از پی انجـــام کـــاری می رود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست ،آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه مــا را رد کنند عیــب پوشی ها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت ،زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب مـــوجی هــــولناک رفت وقتی ســـوی غــــرقاب هلاک

تند بادی، کرد ســــیرش را تباه روزگار اهـــل کشتی شـــد سیاه

طاقتی در لنگر و سکـــان نماند قوتی در دســـت کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکــی است ناخـدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طــوفـــان مکن این بنای شـــوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم بــــاد را، کان شیرخوار گیرد از دریـــا، گذارد در کنار

سنگ را گفتـــم بزیرش نرم شو برف را گفتــم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برویـــش خنده کن نور را گفتم، دلـــش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلـــخالش مکن مار را گفتم، که طــفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خــــردش مدر دزد را گفتم، گلوبنـــدش مبر

بخت را گفتم، جهانداریــش ده هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشـــنی ترسها را جمله کــــردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، امـــا پست و زشت ساختند آئینه‌هــا، اما ز خشت

تا که خود بشـــناختند از راه، چاه چاه ها کنـــدند مردم را براه

روشنیها خواستند، امّـــا ز دود قصرها افراشتـــند، اما به رود

قصه‌ها گفتند: بی‌اصل و اساس دزدها بگماشتند: از بهر پاس

جامها لبریز کـــردند از فساد رشته‌ها رشتـــند در دوک عـــناد

درس ها خواندند، امّـــا درس عار اسبها راندند، اما بی‌فـــسار

دیوها کردند دربان و وکـــیل در چه محضر، محضر حی جلیـــل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضـــلال توشــــه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شــــد بلند شعلهٔ کــــردارهــــای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نـــوا تا رهید از مرگ، شد صید هـــوی

آخر، آن نور تجــــلی دود شد آن یتیم بی‌گنه، نمرود شــــد

رزمجوئی کرد با چون من کسی خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانـــیها بزرگ شد بزرگ و تیـــره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداونــــدی زند برج و بــــاروی خــــدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمـــودم که خیز خاکش اندر دیــــدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دمـــــاغ تیرگی را نام نگــــذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند ظلم، کی با موسی عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هواست هر کجا نوری است، ز انوار خداست

پروین اعتصامی

شنیده‌اید میان دو قطره خون چه گذشت

گه مناظره،یک روز برسر گذری؟

یکی بگفت به آن دیگری: «تو خون که‌ ای؟

من اوفتاده‌ام اینجا، ز دست تاجوری»

بگفت: «من بچکیدم ز پای خارکنی

ز رنج خار، که رفتش به پا چو نیشتری»

جواب داد:«ز یک چشمه‌ ایم هر دو،چه غم

چکیده‌ ایم اگر هر یک از تن دگری

هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگ اند

تفاوت رگ و شریان نمی کند اثری

ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاست

بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری

به راه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم

که ایمن اندچنین رهروان ز هر خطری

در اوفتیم ز رودی میان دریائی

گذر کنیم ز سرچشمه‌ ای به جوی و جری
به خنده گفت: «میان من و تو فرق بسی است

توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری

برای همرهی و اتحاد با چو منی

خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری

تواز فراغ دل و عشرت آمدی به وجود

من از خمیدن پشتی و زحمت کمری

تو رابه مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام

مرا به آتش آهی و آب چشم تری

تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی

من ازنکوهش خاری و سوزش جگری

مرابه ملک حقیقت، هزار کس بخرد

چرا که در دل (معدن) دلی، شدم گهری

قضا و حادثه، نقش من از میان نبرد

کدام قطرهٔ خون را، بود چنین هنری؟

در این علامت خونین، نهاندو صد دریا ست

ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری

ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد

اگر به شوق رهائی، زنند بال و پری

یتیم و پیره‌ زن، اینقدر خون دل نخورند

اگر به خانهٔ غارتگری فتد شرری

به حکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند

اگرز قتل پدر، پرسشی کند پسری

درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت

اگر که دست مجازات، میزدش تبری

سپهر پیر، نمی دوخت جامهٔ بیداد

اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری

اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار

به جای او ننشیند به زور از او بتری

ادامه نوشته

“حکایت کراوات”برآستان جانان (پروین ) اعتصامی

۩۩☫ برآستان جانان / پروین اعتصامی (طریقت)حکایت کروات ۩۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

<<<< در ادامه مطلب : حکایت کروات


“حکایت کراوات”

گشت شب در نیمه شب مردی کراواتی گرفت
گفت: قربان این کراوات من است افسار نیست!

گفت : می باید تو را با خود به آگاهی برم
گفت: آگاهی سرایِ مردم هشیار نیست!

گفت: نرم افزار غرب افکنده ای بر گردنت
گفت: غربی تر ز رختِ رزمی سرکار نیست!

گفت: این نقش صلیبی هاست در مشرق زمین
گفت: این مارک مسلمانان آن عهد است از کفّار نیست!

گفت: تا کی می زنی بر سینه سنگ اجنبی
گفت: این میراث زرتشت است و از اعراب میگوخوار نیست!

گفت: کمتر در نما قُمپُز تو از عصر حجر
گفت: این طرح مهاجر های ایران، پیک استعمار نیست!

گفت: یعنی عامل بیگانه و فسق و قرو اطوار نیست؟
گفت: سنگین تر از آن در قوطی عطار نیست!

گفت: جداً عضو ام.پی.تی و اف.بی.آی و ام.آی.آر نیست؟!
گفت: مظنون طبق تحقیقات مشکل دار نیست!

گفت: آیا آرمِ آدم های شاه ِخائن ودربار نیست؟
گفت: فرقی بین شاه و سایر اقشار نیست!

گفت: آیا در جهان پوشیدن آن عار نیست
گفت: جز در مامِ میهن حال و روزش زار نیست!

گفت: آیا جانشین چفیه و دستار نیست؟
گفت: حتی همنشین خرقه و زُنّار نیست!

گفت: پس امشب بخشکی شانس با ما یار نیست!
گفت: آویزی از این ارزنده تر بر گردن احرار نیست!

گفت: با آن شیک و خوش تیپ و مرتب می شوم؟
گفت: بردار و بزن البته قابل دار نیست!

۩۩☫اشعار(طریقت)نه همین است که گویند: ۩۩

فکرم همه‌جاهست،ولی پیشِ خدانیست

سجاده طلادوز شده قبله نما نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟

افکار پریشانِ من ایدوست کجا نیست؟!

از شدّتِ اِخلاص شدم حاکم اِخلاص

تعریف نباشد، ابداً قصدِ ریا نیست!

از وقتِ اذان کار من وُ هر دو،سه وعده

ادامه نوشته

برآستان جانان   (حافظ)  اعتصامی  

  

  ۩۩۩ ☫برآستان جانان   (حافظ)  اعتصامی  ☫۩۩۩

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش

این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

من که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم

چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم

گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم


 

ادامه نوشته

برآستان جانان (پروین ) اعتصامی  (25/اسفند)

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (پروین ) اعتصامی  ☫ ۩۩۩  

بیست و پنجم اسفند ماه، زادروز «پروین اعتصامی» شاعر معاصر ایرانی است

رخشندهٔ اعتصامی معروف به پروین اعتصامی (زاده ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ در تبریز - درگذشته ۱۵ فروردین ۱۳۲۰ در تهران) شاعر زن ایرانی است که از او با عنوان «مشهورترین شاعر زن ایران» یاد می‌شود. پروین از کودکی فارسی، انگلیسی و عربی را نزد پدرش آموخت و از همان کودکی سرودن شعر را آغاز کرد. پدر وی یوسف اعتصامی، از شاعران و مترجمان معاصر ایرانی بود که در شکل‌گیری زندگی هنری پروین و گرایش وی به سرودن شعر نقش مهمی داشت. پروین اعتصامی از پایه‌گذاران سبک شعر مناظره‌ای است و در زمان حیاتش مجموعه‌ای از شعارهایش در قالب‌هایی مانند مناظره، مثنوی، قطعه و قصیده در قالب دیوان اشعار به چاپ رساند. او مدتی نیز در کتاب‌خانه‌ی دانشسرای عالی، به شغل کتابداری مشغول بود و بعد از آن قبل از دومین نوبت چاپ دیوان اشعارش، بر اثر بیماری حصبه درگذشت و در حرم فاطمه معصومه به خاک سپرده شد.

به پاس زحمات فراوان پروین اعتصامی در زمینه شعر معاصر ایران و سبک شعر مناظره‌ای، روز بیست و پنجم اسفندماه (۱۶ مارس)، روز بزرگداشت پروین اعتصامی شاعر ایرانی نامگذاری شده است.

بزرگداشت,پروین اعتصامی

 

ادامه نوشته

برآستان جانان   (پروین)  اعتصامی

  

  ۩۩۩ ☫برآستان جانان   (پروین)  اعتصامی  ☫۩۩۩

 پیرمردی، مفلس و برگشته‌بخت  روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود     هم بلای فقر و هم تیمار بود

گندمم را ریختی، تا زر دهی   رشته‌ام بردی، که تا گوهر دهی

در تو «پروین» نیست فکر و عقل و هوش  ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

ادامه نوشته

برآستان   جانان  (پروین) اعتصامی

۩۩۩ ☫ برآستان   جانان  (پروین) اعتصامی ☫ ۩۩۩ 

بد منشانند زیر گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان
پای بسی را شکسته‌اند به نیرنگ
دست بسی را ببسته‌اند به دستان
تا خر لنگی فتاده‌است ز سستی
توسن خود را دوانده‌اند به میدان
جز بد و نیک تو، چرخ می‌ننویسد
نیک و بد خویش را تو باش نگهبان
گر ستم از بهر خویش می‌نپسندی
عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان
چندکنی همچو گرگ، حمله به مردم
چند دریشان همی به ناخن و دندان
دامن خلق خدای را چو بسوزی
آتشت افتد به آستین و به دامان
هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز
خواستهٔ بد نمی خرند جز ارزان
خواهی اگر راه راست: راه نکوئی
خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان
کارگران طعنه می زنند به کاهل
اهل هنر خنده می کنند به نادان
از خم صباغ روزگار برآید
هر نفسی صد هزار جامهٔ الوان
غارت عمر تو می کنند به گشتن
دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان
جز به فنا چهر جان نبینی، ازیراک
جان تو زندانی است و جسم تو زندان
عالمی و بهره‌ایت نیست ز دانش
رهروی و توشه‌ایت نیست در انبان
تیه خیالت به مقصدی نرساند
راهروان راه برده‌اند به پایان
کشتی اخلاص ما نداشت شراعی
ور نه به دریا نه موج بود و نه طوفان
کعبهٔ نیکی است دل، ببین که به راهش
جز طمع و حرص چیست خار مغیلان
بندگی خود مکن که خویش پرستی
کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان
تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی
تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان
راهنمائی چه سود در ره باطل
دیبهٔ چینی چه سود در تن بی جان
نفس تو زنگی شد و سپید نگردد
صد ره اگر شوئیش به چشمهٔ حیوان
راستی از وی مجوی زانکه نروید
هیچگه از شوره‌زار لاله و ریحان
بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر
خدمت دونان مکن برای یکی نان
گنج حقیقت بجوی و پیله‌وری کن
اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان
روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان
دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین
از در معنی درای، نز در عنوان

ادامه نوشته

برآستان جانان (پروین ) اعتصامی  

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (پروین ) اعتصامی ☫ ۩۩۩

سیر یک روز طعنه زد بـــه پیاز

کـــــه تومسکین چقدر بدبویی

گفت از عیب خویش بی خبری

زان ره از خلق عیب می جویی

گفتن از زشترویی دگـران

نشود بــاعث نکورویـی

تو گمان می کنی که شاخ گلی؟

به صف سرو و لاله می رویی؟

یا که همبوی مشک تاتاری ؟

یا ز ازهـــار بــــاغ مینویــــی ؟

خویشتن بی سبب بزرگ مکن

تـــو هم از ساکنان این کویی

ره ما گر کج است و ناهموار

تو خود این ره چگونه می پویی؟

در خود آن به که نیکتر نگری

اوّل آن به که عیب خود گویی

ما زبونیم و شوخ جامه و پست

تو چرا شوخ تن نمی شویی؟

ادامه نوشته

برآستان جانان (اعتصامی )  پروین

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (اعتصامی )  پروین  ☫ ۩۩۩  

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

ادامه نوشته

برآستان جانان(پروین) اعتصامی

برآستان جانان( پروین) اعتصامی

Image result for ‫پروفایل کودکان فقیر‬‎

برآستان جانان (پروین) اعتصامی

 

پروین اعتصامی 

 شنیده‌اید میان دو قطره خون چه گذشت

گه مناظره،یک روز برسر گذری؟

یکی بگفت به آن دیگری: «تو خون که‌ ای؟

من اوفتاده‌ام اینجا، ز دست تاجوری»

بگفت: «من بچکیدم ز پای خارکنی

ز رنج خار، که رفتش به پا چو نیشتری»

جواب داد:«ز یک چشمه‌ ایم هر دو،چه غم

چکیده‌ ایم اگر هر یک از تن دگری

هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگ اند

تفاوت رگ و شریان نمی کند اثری

ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاست

بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری

به راه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم

که ایمن اندچنین رهروان ز هر خطری

در اوفتیم ز رودی میان دریائی

گذر کنیم ز سرچشمه‌ ای به جوی و جری 
 به خنده گفت: «میان من و تو فرق بسی است

توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری

برای همرهی و اتحاد با چو منی

خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری

تواز فراغ دل و عشرت آمدی به وجود

من از خمیدن پشتی و زحمت کمری

تو رابه مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام

مرا به آتش آهی و آب چشم تری

تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی

من ازنکوهش خاری و سوزش جگری

مرابه ملک حقیقت،  هزار کس بخرد

چرا که در دل  (معدن) دلی، شدم گهری

قضا و حادثه،  نقش من از میان نبرد

کدام قطرهٔ خون را، بود چنین هنری؟

در  این علامت خونین، نهاندو صد دریا ست

ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری

ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد

اگر  به شوق رهائی، زنند بال و پری

یتیم و پیره‌ زن، اینقدر خون دل نخورند

اگر به خانهٔ غارتگری فتد شرری

به حکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند

اگرز قتل پدر، پرسشی کند پسری

درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت

اگر که دست مجازات، میزدش تبری

سپهر پیر، نمی دوخت جامهٔ بیداد

اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری

اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار

به جای او ننشیند به زور از او بتری

برآستان جانان   (پروین)اعتصامی    

  

۩۩☫برآستان جانان   (پروین)اعتصامی ۩۩

 

سرکار خانم پروین اعتصامی ، سراینده ی احساسی ترین شعرهای ادبیّات فارسی

 

پروین مرد نیست

 

از غبار فکــــر باطل پاک بایــــد داشت دل

تا بدانـــــد دیو کاین آیینه جای گرد نیست

مرد پندارند پروین را چه برخی ز اهل فضل

این معمّا گفته نیکوتر که پروین مرد نیست

 

برآستان جانان (پروین)اعتصامی

۩۩☫برآستان جانان (پروین)اعتصامی☫۩۩۩

کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست

خسته و رنجور، اما تندرست

عنکبوتی دید بر در، گرم کار

گوشه گیر از سرد و گرم روزگار

دوک همت را به کار انداخته

جز ره سعی و عمل نشناخته

پشت در افتاده، اما پیش بین

از برای صید، دائم در کمین

رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر

زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر

پرده می ویخت پیدا و نهان

ریسمان می تافت از آب دهان

درس ها می داد بی نطق و کلام

فکرها می‌پخت با نخ های خام

کاردانان، کار زین سان می کنند

تا که گویی هست، چوگان می زنند

گه تبه کردی، گهی آراستی

گه درافتادی، گهی برخاستی

کار آماده ولی افزار نه

دایره صد جا ولی پرگار نه

زاویه بی حد، مثلث بی شمار

این مهندس را که بود آموزگار؟!

کار کرده، صاحب کاری شده

اندر آن معموره معماری شده

این چنین سوداگری را سودهاست

وندرین یک تار، تار و پودهاست

پای کوبان در نشیب و در فراز

ساعتی جولا، زمانی بندباز

پست و بی مقدار، اما سربلند

ساده و یک دل، ولی مشکل پسند

اوستاد اندر حساب رسم و خط

طرح و نقشی خالی از سهو و غلط

گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟

آسمان، زین کار کردنها بری ست

کوها کارست در این کارگاه

کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه

می تنی تاری که جاروبش کنند؟

می کشی طرحی که معیوبش کنند؟

هیچ گه عاقل نسازد خانه‌ای

که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای

پایه می سازی ولی سست و خراب

نقش نیکو می زنی، اما بر آب

رونقی می جوی گر ارزنده‌ای

دیبه‌ای می باف گر بافنده‌ای

کس ز خلقان تو پیراهن نکرد

وین نخ پوسیده در سوزن نکرد

کس نخواهد دیدنت در پشت در

کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

بی سر و سامانی از دود و دمی

غرق در طوفانی از آه و نمی

کس نخواهد دادنت پشم و کلاف

کس نخواهد گفت کشمیری بباف

بس زبر دست ست چرخ کینه‌توز

پنبه ی خود را در این آتش مسوز

چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد

دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد

خسته کردی زین تنیدن پا و دست

رو بخواب امروز، فردا نیز هست

تا نخوردی پشت پایی از جهان

خویش را زین گوشه گیری وارهان

گفت آگه نیستی ز اسرار من

چند خندی بر در و دیوار من؟!

علم ره بنمودن از حق، پا ز ما

قدرت و یاری از او، یارا ز ما

تو به فکر خفتنی در این رباط

فارغی زین کارگاه و زین بساط

در تکاپوییم ما در راه دوست

کارفرما او و کارآگاه اوست

گر چه اندر کنج عزلت ساکنم

شور و غوغایی ست اندر باطنم

دست من بر دستگاه محکمی ست

هر نخ اندر چشم من ابریشمی است

کار ما گر سهل و گر دشوار بود

کارگر می خواست، زیرا کار بود

صنعت ما پرده‌های ما بس است

تار ما هم دیبه و هم اطلس است

ما نمی‌بافیم از بهر فروش

ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش

عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد

پرده ی پندار تو پوسیده شد

گر، درد این پرده، چرخ پرده در

رخت بر بندم، روم جای دگر

گر سحر ویران کنند این سقف و بام

خانه ی دیگر بسازم وقت شام

گر ز یک کنجم براند روزگار

گوشه ی دیگر نمایم اختیار

ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم

در حوادث، بردباری کرده‌ایم

گاه جاروبست و گه گرد و نسیم

کهنه نتوان کرد این عهد قدیم

ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت

آگهیم از عمق این گرداب سخت

آنکه داد این دوک، ما را رایگان

پنبه خواهد داد بهر ریسمان

هست بازاری دگر، ای خواجه تاش

کاندر آنجا می‌شناسند این قماش

صد خریدار و هزاران گنج زر

نیست چون یک دیده ی صاحب نظر

تو ندیدی پرده ی دیوار را

چون ببینی پرده ی اسرار را

خرده می‌گیری همی بر عنکبوت

خود نداری هیچ جز باد بروت

ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم

حرفت ما این بود تا زنده‌ایم

سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم

بافتیم و بافتیم و بافتیم

پیشه‌ام این ست، گر کم یا زیاد

من شدم شاگرد و ایام اوستاد

کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟

بار ما خالی است، دربار تو چیست؟

می نهم دامی، شکاری می زنم

جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم

خانه ی من از غباری چون هباست

آن سرایی که تو می سازی کجاست؟

خانه ی من ریخت از باد هوا

خرمن تو سوخت از برق هوی

من بری گشتم ز آرام و فراغ

تو فکندی باد نخوت در دماغ

ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل

تا بدانی قدر وقت بی بدل

گر که محکم بود و گر سست این بنا

از برای ماست، نز بهر شما

گر به کار خویش می‌پرداختی

خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی

می گرفتی گر به همت رشته‌ای

داشتی در دست خود سر رشته‌ای

عارفان، از جهل رخ برتافتند

تار و پودی چند در هم بافتند

دوختند این ریسمان ها را به هم

از دراز و کوته و بسیار و کم

رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ

برق شد فرصت، نمی داند درنگ

گر بنایی هست باید برفراشت

ای بسا امروز کان فردا نداشت

نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم

گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟

عنکبوت، ای دوست، جولای خداست

چرخه‌اش می گردد، اما بی صداست

ادامه نوشته