
۩۩۩☫د وبیتی (طریقت) روایت ،حکایت/اشعار ☫۩۩۩


در مسجد شهر، دین به مردم بـفروش
نان شب خود به نیم گنــدُم بـفروش
ای شیخ! که مفتی جهنم شــده ای
با قیمت خون خلق، هیزم بـفروش
۩محمد مهدی طریقت ۩

حُب القلم سرشته به خونِ وُ رگ شماست
پیوسته رسته های جنون شعر بی ریاست
در محشر شعار در آن انجمن گمان
موضوع:بحث کنگره وزن شعرهاست
هرکس کتاب ندارد ، رَوَد کنار
تا روز حشر مدرکتان نزد انبیاست
بر گ قبولی همگی در یَدِ خداست
پایان نامه ی هرکس نوشته اند
این مُهر سرخ مُهر انجمن شعر اولیاست
محشر کنار درب جنان جار می زنند
هرکس سروده شعر ورودش چه پُربهاست
تنها به عشق اوست که شعری سروده ایم
جنت بدون مجلس شاعرچه بی صفاست
ناگاه جبر ئیل امین بانگ می زند
هرکس سروده ای نسرودست بینواست!
محشر دوباره با شب شعر(طریقت)است
آنجا خدا به خیر کند محشری به پاست
محمد مهدی طریقت
شیخی به چُرت بود که زنش وارد شد و به تعجیل بگفتا:شیخا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت!پس شیخ به عبا شد و با دیگ سمت دروازه پیش گرفت.چون رسید، کوی هیئت را خیلی خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند!ره زِ میان صف گشوده، بالای دیگ برسید. دیگ آش نیمه یافت. پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار که نذری را اشکالی هست شرعی!آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟خلق نیز به گوش شدند.
شیخ بگفت: قصاب بدیدم به بازار که گوسپند تازه ذبح بکرده، سر به کناری نهاده بود. چون زِ سر بگذشتم، حیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده هلاکم نمود... هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که حال که کار زِ کار بگذشته چه باید کرد شیخا؟شیخ بخاراند ریش را و بگفتا: خُمس آش به شیخ دهید حلال شود!پس خلق بگفتند آشپز را که خُمس دهی حلال شود، به زِ آن است که کُلِ آن حرام شود!پس آشپز دیگ زِ شیخ بستاند و آش اَندر بِکرد!خلق شادمان شده شیخ را درود گفته صلوات بفرستادند.خشتمال که حکایت بدید و بشنید، شیخ را جلو گرفته بگفتا: این چه داستان بود که کردی؟ چه کَس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید ای فریبکار؟
شیخ بگفت: مهم آش است که به این دیگ شد!
اَلباقی نه گناه من است که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری..
گر به دولت برسی مست نگردی، مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی، مردی
اهل عـالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی، مردی
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را، پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردی

سِلطِنَت آباد خوسار
منظرانیه نوآژ سلطنت آباد هاما خوسارو
زعفرانیه بوآژ مَـسکنت آباد هاما خوسارو
خط ابروی(طُ) سرمشق کُدوم اُستادُوُ
"تِله کابین "نواژ جنت آبادِ هاما خوسارو
دِر سِلطنت آباد خوسار ،قصری داران ، کُوُنه وُ فرآخ. عاسمونژ بلند وُچناراژ رفیع وُ صحن و حَصِژ قالیپوش وَلگاژ پنجهء اُفتو گرمِ بِراُفتو. رِی بِ ری ایونژ عمارت، حیض هشتیِ فیروزی آروم ِ آروم مینژ ، هَمرِتَ از اُوُ گِل وُ وَلگ ِ چنار و گِرتکون عاسمونژ پُرِ غِلا که هیچ نَتِلِندِ خلوت گِنوُ وُ سوت و کور بَمونوُ . مُن در سِلطنت آباد خوسارسنّی داران به اِندازِ اجداد مرحومِ خوُم . عصایی اِز چوُ گِرتِکون که مُن ِژ گوش دارتِی و عینکی دایره ای و کُلُفت که دِیرِ وَرم اِز گَرت و غبارآلودَ نشونِ دُوُ . پالتو سیا و بلند که سرمای استخون سیز ملایم کِروُ . بَخچه همین مُن دِر این عمارتَ ، کاری نداران جز یاد و خاطرهء اُون قِدیم نِدیما . گای در ایونَ ، ری چارپای َ چُرت بید خوسان ، گای جی ری بِ ری اُرُسی تالار هفت بَری، ری به جَعد یَ َ گِرتکو نا سیل کِران ، پس و پیش شنِدِ وُ دل به قار قار غلا اِ تِسپاران که بَل کُم خبری تازه بَرسو . قِلنَ چاق کِران و آتیش تُ بیدان وُ به غلا خیرَد ِ گِنان که ری گِرتکونَ سالا ی ِ سالو لُو نَ دُورو ، چه عمارتیوُ سلطنت آباد خوسار کِ خِبِژ بنا کِرت کَلِحسن شِمرَ ! گای به تالار د کِسان عمارت سلطنت آباد خوسار . گرامافونژ دارت که بعد مرگ �آ سد رضا �، کَسی اُنِژ تعمیر نَکِرت و کمتر به خوندنِژ وامِدارمِ کِرت تا �یَ رو بشتان مَحل ژیر " بَخچم وَرخونُو دراز گِنان و فکر کِران بِ مشبکای ارسی وُ سَرِ بَرآ سِیل کِران و آماده هِشتنِ گِنان ... من سالا وُ ک ِ مینِ این< سلطنت آباد خوسار > دِران ...شاعر مشغول نوشتن با مداد بود.
کامل پرسید: چه می نویسی؟
شاعر لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشته ها،مدادیست که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
کامل تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
شاعر گفت: پنج خاصه در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
دوم: گاهی مداد کُندرا باید بتراشی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو اُنس بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی مى كنى، رَدی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!ششم: آثار مدادی شاعردر ابتدا جذاب شنیدنی،دیدنی وبه خاطرِ خیال سپردنی مداد نو وَ تیز کُندی به همراه دارد که صیقل کامل قُلچماق مداد را می طلبد . هفتم : ناناز تراش کامل مداد شاعر را طراوت و شادابی می بخشد که در هرنفسی که فرو می رود مفرح ذات است و چون بر می آید مُمدِ حیات.پس به شُکر اندرش شعری تازه و چون مداد را می جنباند غرقآب گردد به کمالی کامل.هشتم: در سبک شاعران معاصر سنت بر مداد رفع نگردد چون تراش تازه گردد.نهم:هرچند با پیشرفت تکنولوژی ابزار مداد وتراش وجه دیگر یافته مداد را گاه هیچ نیاز بر تراش نباشد نوک مداد اِتود در دسترس و تراش به وجه دیگر سپرده شده.دهم: وبعد ازآن در منظومه ء شاعرِ شعر(طریقت) خواب رنگین فارغ است .
حال همه از حرف نسنجیده خراب است
اَحـوالِ مریدان ادب عـیـن کباب است
اِمـروزه شده ، حاصل اندیشه ی نادان
اندیشه ی نادان گرفتارِ عذاب است
افراط شده کار همه روز وُشب اِنگار
تفریط ز بی فکریِ آن اهلِ کتاب است
گویی که شده باعث سرگیجه ی مردم
از رونقِ فرماندهی وُ سِّر گلاب است
داروی شفابخش همه مفتخورِ عالم
نوشیدن شعر و غزل و حرف حساب است
واعظ که تنش خورده به حوران بهشتی
اَفسون شده از درد کمر یکسره خواب است
پرچم زده از چین به دروازه ژاپن
لبنانی وُ روسیه مگر کشف حجاب است
وُ***
۩خــُلدستان طریقت ( sorodehay-tarighat.blogfa.com )۩۩️✍محمّدمهدی طریقت


