قبله از پنجره پیداست (ولی وابسته)=> دلِ دیوانه تماشاست ولی وابسته

۩۩۩☫ دیباچه جانان /مجموعه (آثار ) => (طریقت)قبله از پنجره پیداست +ولی وابسته ☫۩۩۩

محمّد مهدی طریقت : مجموعه آثار = خُلدستان 1344

دمادم مست وُ خاطرخواه هستم
همیشه عاشق همراه هستم

به اقیانوسِ من کو؟ برکه ای خشک
خودم آئینه حوضِ ماه هستم

♤♤♤

به من گفتی که همراهم : شب وُ روز
چراغی بر سر راهم : شب وُ روز

فدای بخت و اقبال بلندت
شگفتا عمر کوتاهم : شب وُ روز

♤♤♤

تو را در خواب شیرین می شود دید
همان روز نخستین می شود دید

(طریقت) مست وُ لبریز دعا بود
کنارت مرغ آمین می شود دید

♤♤♤

دوای درد ما شد،نیش دارو !
به آه سرد ما شد، نیش دارو

دمارم : از درد ما شاعر درآورد
قمار نرد ما شد ،نیش دارو

♤♤♤

تمامِ انجمن دیوانگانند
کنار شمع و گل پروانگانند

(طریقت) شاعرِ چشم انتظاری
خراب محفلِ فرزا نگانند

♤♤♤

به لبحندی امانم را همه بر باد دادی
شکر گفتی زبانم را همه بر باد دادی

اگرچه روزی من شدی ملاقات
ستم کردی و نانم را همه بر باد دادی

♤♤♤

قبله از پنجره‌ پیداست ولی وابسته
دلِ دیوانه تماشاست ولی وابسته

به سرمایِ جنون عادت دیرین داریم !
یخِ سرمازده گرماست ولی وابسته

دستها باز دهن بسته سری بر دیوار
مُحتسب آن که دری بست ولی وابسته

کاری از دست کسی برنمی آید سر کار
سرنوشت من و تُو مست ولی وابسته

ما دو تا قایق دیوانه‌ی قایق رانیم
پای ما هم چپ وُ هم راست ولی وابسته

دوستت دارم : از اینجاست ولی تا دم مرگ
نذر این سفره‌ تمنّاست ولی وابسته!

♤♤♤

مرا از هر چه می‌بینم رخ دلدار ناپیدا
نظر چون می‌کنم باری رخِ انصار ناپیدا
تماشای رخ خوبان خوش است، آری، ولی ما را
تماشای رخِ انصار از آن بسیار ناپیدا
بنفشه ، چشم من، جان و جمال روی انصاری
چو عاشق می‌شوم باری، بدان رخسار ناپیدا
ز رویش هرچه بگشایم نقاب از دیده بر دارم
به زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار ناپیدا
هرآن کاهل مناجات است او را کنج مسجد به
مرا، کاهل خراباتم، مرا خمار ناپیدا
فریب غمزهٔ ساقی چو بستاند غزل از من
لبش با جان من در کار و من بی‌کار ناپیدا
چو زان می درکشم جامی، جهان یک جرعه‌ می بینم
جهان از جرعهٔ من مست و من هشیار ناپیدا
زِ یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را
چو ساغر می‌کشم، باری، قلندروار ناپیدا
خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟
از این رندی و قلاشی شوی بیزار ناپیدا
نهان از چشم خود ساقی مرا گفتی : فلان، می خور
که عاشق در همه حالی چو من می‌خوار ناپیدا
(طریقت) را به خود بگذار و بی‌خود خرابات آی

که این جا یک خراباتی ز صد دین‌دار ناپیدا

همه عالم تن است و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دلِ زمین باشد دل ز تن بِه بود ، یقین باشد
نظامی
حمدالله مستوفی در نزهه القلوب گوید : « حکیم هرمس که او را « المثلث بالحکمة» خوانده اند و « بالنعمة» نیز گویند و... ، زمین را به هفت بخش کرده است بر سبیل هفت دایره : یکی در میان و شش در حوالی :
اول از طرف جنوب کشور هندوستان است ، دویم کشور تازیان و یمن و حبش ، سیم کشور شام و مصر و مغرب ، چهارم که وسط است کشور « ایران زمین » ، پنجم کشور روم و فرنگ وصقلاب ، ششم کشور ترک و خزر ، هفتم کشور چین و ماچین و ختای و ختن و تبت ؛
فریدون مملکت خود را بر سه پسر خود بخش کرد : قسم شرقی تور را داد و قسم غربی به سلم داد و قسم میانه که بهترین بود به ایرج داد و بدو بازخواند و « ایران » گفتند .
مؤلف مجمل التواریخ و القصص آرد : « تقسیم زمین و اقالیم بر وجهی دیگر هفت کشور نهاده اند آباد عالم را و زمین ایران در میان و دیگر ها پیرامون آن ...»
در گات ها از هفت بوم ، سخن رفته است که نام یکی از ها « خونیرث یا خونیرس » که کشور مرکزی است ، می باشد .ایرانشهر ( کشور ایران ) در کشور مرکزی یعنی خونیرسی واقع است و به همین مناسبت در اوستا خونیرس بیش از دیگر کشورها یاد شده ، چه خونیرس شریف ترین قسمت زمین ومسکن ایرانیان است و ظاهراً معنی لفظی خونیرس « با گردونه های خوب » است . (در یشت ها جلد اول پورداود ص 431 امده است )
در مقدمه شاهنامه ابومنصوری آمده : « هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تا کران این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند و هر بهری را یکی کشور خواندند : نخستین را « ارزه » ، دوم را « سوت » ، سوم را « فرددفش » ، چهارم را « ویددفش » ، پنجم را « ووربرست » ، ششم را « وورجرست » و هفتم را که میان جهان است « خنرس بامی » خواندند و « خنرس بامی » این است که ما بدو اندریم و شاهان او را « ایران شهر » خواندندی . » تحلیل هفت پیکر نظامی دکتر محمد معین

(شعار:طنز)محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم: بعد از نماز نافله شنبه


ادامه نوشته

ای شمع! فروزان به گلستان (طریقت)

۩۩۩ ☫ ای شمع فروزان به :گلستان (طریقت) شیخ و شحنه :اشعار ☫ ۩۩۩

شیخ وُ شحنه عاقبت ما را روانی کرده اند
"آدم وُ حوا" چه می دانی تبانی کرده اند

ساکنانِ آسمان گاهی زمینی می شوند
سالکانی در زمین صاحبقرآنی کرده اند

با من ِ نامهربان وُ آن خدای مهربان
مهربانی کرده اند، نامهربانی کرده اند

می رسد هنگامِ پیری، می رسد هنگام ضعف
رســتم وُ اسفندیاران ناتوانی کرده اند

می شود پرونده اُولادِ آدم هم قطور
روزِ قبل از فاتحه در بایگانی کرده اند

خاطراتی روشن از پیشینیان در پیش رو
آسمانها لامکانی را زمانی زندگانی کرده اند

۩خــُلدستان طریقت(غزل :آسان)۩

محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم (سعدی)

ادامه نوشته

خلدستان : آنکه دل می ربود از همه کس=> آشکارآ  نمودنش آسان

۩۩☫ خلدستان(طریقت) ایوان عرش ۩۩۩

محبوب

نغمه از فرش زمین غرنده شد دیوان عرش

نور اعلا سر زند از پـرتــو تابان عرش

سوره قدر است نازل گشته بر اهل زمین

جبرئیل پیغام آورد است از مهمان عرش

عشق زیبای خدایی در کتابم پرده زد

شاعرِ شعرالهی ختم دین شایان عرش

یا محمد(مهدی) از انوار پُر فیض شما

جلوهِ زیبای قائم چهره ی خندان عرش

نظم می‌دانی شعار مردم نیکو سرشت

انتظار دیدن ماهِ خدا جانان عرش

گوشه چشمی کن عنایت مردمانی مضطرند

تا ببینند آن گل رعنای هم پیمان عرش

مهدی زهرا چو نوری بر شب تارم رسان

روزه رضوان چه باشد در بر رضوان عرش

شاعرِشعرِ (طریقت) می‌سرایدنغمه ای

نظمِ پژواک(طریقت) آید از ایوان عرش

سپس معشوقه ای،ای جان، عزیزم دوستت دارم
دوایِ دردِ بی درمان، عزیزم دوستت دارم
تو آئین را کنی معنا ، کتابِ دین ، بدین معنا
تـمامِ نصفی از ایمان، عزیزم دوستت دارم
میان این‌همه گل‌ها، که در بستان شکوفا شد
تویی طناز و عطر افشان، عزیزم دوستت دارم
دمید از روح خود در ما "نَفَخةُ فیهِ مِن رُوحی "
چو" فیها خالِدون " عرفان، عزیزم دوستت دارم
چه آشوبی وُ غوغایی، فکندی در دلِ عالم
به سینه گشته‌ای جُنبان، عزیزم دوستت دارم
مرا موسیقی ناب است ، مکیدن زآن لب‌ شیرین
بسان مرغ خوش‌ الحان، عزیزم دوستت دارم
سلامم کرده ای ای‌گل، به دشواری و سرسختی
مرا کی‌ می کنی مهمان!؟ عزیزم دوستت دارم
بسی سخت است مهجوری،(طریقت) طاقت دوری
به پایان می رسد هجران، عزیزم دوستت دارم

باده:از بی تو بودنش آسان

دیگری را ستودنش آسان

گنج پنهان درون دل باشد

آشکارا نمودنش آسان

آنکه دل می ربود از همه کس

گوهر دل ربودنش آسان

بذر عشقی ربود از جانم

هر نگاهش، درودنش آسان

بند زنجیر زلف او شده است

بند بندم، گشودنش آسان

یار: دنیایی از غزل دارد

در دل اما سرودنش آسان

کوه کندن ز شور شیرین سهل

کوهکن بی تو بودنش آسان

شده محراب طاق ابرویش

از(طریقت) ، زدودنش آسان

۩خــُلدستان طریقت(غزل :آسان)۩

محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم (سعدی)

ادامه نوشته

صبح است و هَزارِ نغمه خوان فرزانه => پیوسته وُ جاودان بمان فرزانه

۩۩۩☫ صبح/مجموعه (آثار ) => (طریقت)پیوسته بمان => بهخاطر +فرزانه ☫۩۩۩

محمّد مهدی طریقت : مجموعه آثار = خُلدستان 1344

فرزانه ،: علم وُ دانش تنها نه در کتاب است
پیر و جوان و کودک، در دین من خطاب است

مفتاح مشکلات از پاشیلِ هردو عالم ،
بر هر سوال وُ پرسش، آماده جواب است

مهر و عطوفت و علم ، در متن روزنامه
شعر و مثال و قصّه، گنج وُ سرود ناب است

آیین مهرورزی، شد رسم وُ راه انسان
در راه مهرورزی، همواره در شتاب است

تاریخ خوبرویان، در پهنهٔ زمانه
موسیقی وُ طرب شاد ،هندسه در حساب است

روشن کنم چراغِ، خورشیدِ معرفت را
در دوستی صداقت، هم پای آفتاب است

بر جان آدمیّت، باران رحمت اینحا
در آسمان دانش، کو؟ بهترین سحاب است

رشد و تعالی شهر، مدیون انتخابات
یاریگر جوانان، در وقت انتخاب است

میخانه های شهرِ، مستان رند وُ لوطی
نا لوطی وُ پیاله، درنوش وُ در شراب است

همواره خصمِ ویران ، گمراهی و جهالت
در ظلمت جهالت، رخشنده ماهتاب است

در کِسوتم همیشه، بی مزد وُ بی بهانه
دستی به سینه و پا، آماده در رکاب است

غفلت ز ایروانی ،غفلت ز زندگانـــی
غافل مشو ز من چون، زیبندهٔ جناب است

”شاعر ” کلام آخر،از گفتا(طریقت) این بس
پروانه علم وُ دانش، گنج سخن صواب است

افسوس
دیر آمدی—
چشمانم گلوگاه گره‌خورده‌ی باران است
حنجره‌ام خیس از فصلِ زرد
بوفی کور
میان پلک‌هایم
صادقت خواب هایم را هدایت میکند
شاخه‌های مژه
به خش‌خشِ سکوت مبتلا شده‌اند
و رگ‌هایم، مسیر بسته‌ی رودِ ی بی‌انگیزه‌
نه زندگی به من دخیل بسته
نه من
به تو

#فرزانه_ایروانی

صبح است و هَزارِ نغمه خوان فرزانه
خورشیدِ سحر در آســــمان فرزانه

صحرا همه گل ، گلآب بر روی شما
پیوسته وُ جاودان بمان فرزانه
___________________________________________
✍️محمّدمهدی طریقت

۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

محمّد مهدی طریقت : مجموعه آثار = خُلدستان 1344

۩۩۩☫ دیباچه جانان /مجموعه (آثار ) => (طریقت)خاطر خواه +همراه ☫۩۩۩

محمّد مهدی طریقت : مجموعه آثار = خُلدستان 1344

دمادم مست وُ خاطرخواه هستم
همیشه عاشق همراه هستم

به اقیانوسِ من کو؟ برکه ای خشک
خودم آئینه حوضِ ماه هستم

♤♤♤

به من گفتی که همراهم : شب وُ روز
چراغی بر سر راهم : شب وُ روز

فدای بخت و اقبال بلندت
شگفتا عمر کوتاهم : شب وُ روز

♤♤♤

تو را در خواب شیرین می شود دید
همان روز نخستین می شود دید

(طریقت) مست وُ لبریز دعا بود
کنارت مرغ آمین می شود دید

♤♤♤

دوای درد ما شد،نیش دارو !
به آه سرد ما شد، نیش دارو

دمارم : از درد ما شاعر درآورد
قمار نرد ما شد ،نیش دارو

♤♤♤

تمامِ انجمن دیوانگانند
کنار شمع و گل پروانگانند

(طریقت) شاعرِ چشم انتظاری
خراب محفلِ فرزا نگانند

♤♤♤

به لبحندی امانم را همه بر باد دادی
شکر گفتی زبانم را همه بر باد دادی

اگرچه روزی من شدی ملاقات
ستم کردی و نانم را همه بر باد دادی

♤♤♤

مرا از هر چه می‌بینم رخ دلدار ناپیدا
نظر چون می‌کنم باری رخِ انصار ناپیدا
تماشای رخ خوبان خوش است، آری، ولی ما را
تماشای رخِ انصار از آن بسیار ناپیدا
بنفشه ، چشم من، جان و جمال روی انصاری
چو عاشق می‌شوم باری، بدان رخسار ناپیدا
ز رویش هرچه بگشایم نقاب از دیده بر دارم
به زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار ناپیدا
هرآن کاهل مناجات است او را کنج مسجد به
مرا، کاهل خراباتم، مرا خمار ناپیدا
فریب غمزهٔ ساقی چو بستاند غزل از من
لبش با جان من در کار و من بی‌کار ناپیدا
چو زان می درکشم جامی، جهان یک جرعه‌ می بینم
جهان از جرعهٔ من مست و من هشیار ناپیدا
زِ یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را
چو ساغر می‌کشم، باری، قلندروار ناپیدا
خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟
از این رندی و قلاشی شوی بیزار ناپیدا
نهان از چشم خود ساقی مرا گفتی : فلان، می خور
که عاشق در همه حالی چو من می‌خوار ناپیدا
(طریقت) را به خود بگذار و بی‌خود خرابات آی

که این جا یک خراباتی ز صد دین‌دار ناپیدا

همه عالم تن است و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دلِ زمین باشد دل ز تن بِه بود ، یقین باشد
نظامی
حمدالله مستوفی در نزهه القلوب گوید : « حکیم هرمس که او را « المثلث بالحکمة» خوانده اند و « بالنعمة» نیز گویند و... ، زمین را به هفت بخش کرده است بر سبیل هفت دایره : یکی در میان و شش در حوالی :
اول از طرف جنوب کشور هندوستان است ، دویم کشور تازیان و یمن و حبش ، سیم کشور شام و مصر و مغرب ، چهارم که وسط است کشور « ایران زمین » ، پنجم کشور روم و فرنگ وصقلاب ، ششم کشور ترک و خزر ، هفتم کشور چین و ماچین و ختای و ختن و تبت ؛
فریدون مملکت خود را بر سه پسر خود بخش کرد : قسم شرقی تور را داد و قسم غربی به سلم داد و قسم میانه که بهترین بود به ایرج داد و بدو بازخواند و « ایران » گفتند .
مؤلف مجمل التواریخ و القصص آرد : « تقسیم زمین و اقالیم بر وجهی دیگر هفت کشور نهاده اند آباد عالم را و زمین ایران در میان و دیگر ها پیرامون آن ...»
در گات ها از هفت بوم ، سخن رفته است که نام یکی از ها « خونیرث یا خونیرس » که کشور مرکزی است ، می باشد .ایرانشهر ( کشور ایران ) در کشور مرکزی یعنی خونیرسی واقع است و به همین مناسبت در اوستا خونیرس بیش از دیگر کشورها یاد شده ، چه خونیرس شریف ترین قسمت زمین ومسکن ایرانیان است و ظاهراً معنی لفظی خونیرس « با گردونه های خوب » است . (در یشت ها جلد اول پورداود ص 431 امده است )
در مقدمه شاهنامه ابومنصوری آمده : « هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تا کران این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند و هر بهری را یکی کشور خواندند : نخستین را « ارزه » ، دوم را « سوت » ، سوم را « فرددفش » ، چهارم را « ویددفش » ، پنجم را « ووربرست » ، ششم را « وورجرست » و هفتم را که میان جهان است « خنرس بامی » خواندند و « خنرس بامی » این است که ما بدو اندریم و شاهان او را « ایران شهر » خواندندی . » تحلیل هفت پیکر نظامی دکتر محمد معین

(شعار:طنز)محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم: بعد از نماز نافله شنبه



ادامه نوشته

خلدستان : افلاکی  = نسل آدم => عالم

۩۩۩☫د وبیتی (طریقت) روایت ،حکایت/اشعار افلاکی ☫۩۩۩

می گذارم تا سرم را روی سر دوشی سپس

گریه خواهم کرد در گرمای آغوشی سپس

مانده در آیینه محرابی چنان در چشم من

حرف ها دارم بگویم با تو در گوشی سپس

می رسد الهام شعر تازه از کنج اَزل

تا اَبد سر در نیاوردی غزل نوشی سپس

نیستی در خاطراتِ کودکی یادش بخیر

می دوی در تپه ها دنبال خرگوشی سپس

دست های مهربان کودکانِ مدرسه

می تکاند خاک را از روی روپوشی سپس

لحظه ی دلتنگی ام را زنگ خواهم زد ولی

نیست چیزی بدتر از هنگام خاموشی سپس

***

حضرت حق چون به عالم نسلِ آدم آفرید

در میانِ نسل آدم ، ختم خاتم پرورید

اوسپس از روح اقدس درهمه عالم دمید

خاکیان را با (طریقت) نرخ افلاکی خرید

***

از روی روضه جهان را سروده ام

با این تقلبم هیجان را سروده ام

فرقی میان چشم و لبت در فریب نیست

من دیر ذات بی پدران را سروده ام

خط نقطه نقطه خط بَدَلِ عاشقت شدم

با خط مورس آن ضربان را سروده ام

آن شب دچار تو رَکَعاتم به شک فتاد

بعد از سپیده بود اذان را سروده ام

شعرِ(طریقت) انجمن دل بریدن است

با این حساب من قیلان را سروده ام

اگر ۲۰ میلیون نفر جهانگرد در یک سال وارد ایران شود و هر یک برای اسکان، جا به جایی، بازدید از موزه ها و خوراک ۳۰ هزار دلار خرج کند، سالانه چقدر از گردشگری درآمد عاید کشور می شود؟

(شعار:طنز)محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم



ادامه نوشته

دلِ (طریقت)ما پُر زِ  آرزومندی‌ است=>مرا هزار رفیق  وُ صد هزاریعنی: تو(برآستان جانان)

۩۩۩۩☫شعر (طریقت )دل کتاب (پیر طریقت) : برآستان جانان:اشعار ☫۩۩۩۩

مرا هزار امید است و صد هزار یعنی: تو

شروع شادی و پایان انتظار یعنی :تو

چه سالها که ز عمرم گذشت بی‌ معشوق

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار یعنی: تو

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان، ای که ماندگاریعنی: تو

شهاب بودگذشت: لحظه‌های بوالهوسی ؛

ستاره‌ای که بخندد به شام تار یعنی: تو

جهانیان همه گر تشنگان اَنجمن‌اند

جماعتی همه دشمن؟! شکاریعنی: تو

دلِ (طریقت)ما پُر زِ آرزومندی‌ است

مرا هزار رفیق وُ صد هزاریعنی: تو

۩خــُلدستان طریقت(مرغان مولانا:رفیق طریقت )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

شد نوبت مرغان غزلخوان  (طریقت)=>بر غمزه‌ی او خنده‌ی بی‌جا مزن امشب .

پاشیده نظر در هوس انجمن امشب
مستانه! بده نوبت خود را به من امشب

چون صبح شود چاک زنم تا به گریبان
چون شامِ غریبان فکنم پیرهن امشب

شادی به دلم پا نگذارد که پریشم
در محفلِ رندان شده صاحب سخن امشب

کو؟ لوطیِ نالوطی ما را خبری نیست
ای وای چه بیگانه، چه شیرین دهن امشب

تا گرد غریبی ز رُخم پرده گشاید
بگذار بخوانم غزلی از وطن امشب

بیت الغزلِ خونِ جگر باده فرو ریخت
شد میهنِ من پر ز عقیق یمن امشب

شد نوبت مرغان غزلخوان (طریقت)
بر غمزه‌ی او خنده‌ی بی‌جا مزن امشب .

۩خــُلدستان طریقت(مرغان غزل:غمزه طریقت )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

سالک نه (طریقت)است چون  زُهد،فروش!=>  ما کاشف سرّ هر ضمیریم هنوز  .

ما مِهرِ بُتان، به دل نگفتیم هنوز
مهر دگران به دل نگیریم هنوز

شادیم کنون نه پایبندانِ به جهل
عاقل صفتانِ دستگیریم هنوز

صیادوشان به صید ما کوشیدند
روباه صفت شدند وُ شیریم هنوز

در عرصه‌ی رزم‌شان نیفتاده زِ پای
مردانه ستاده و دلیریم هنوز

زین تشنه لبان که هاج وُ واجند همه
سیرانِ طعامِ ملک سیریم هنوز

بر عقرب زلف و تار خال وُ خطشان
کی دست زنیم؟ ما خبیریم هنوز

نه طالب وصل‌شان نه در بند فراق
فارغ ز تظاهر کثیریم هنوز

سالک نه (طریقت)است چون زُهد،فروش!
ما کاشف سرّ هر ضمیریم هنوز

۩خــُلدستان طریقت(کاشف :سالک طریقت )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

.

ادامه نوشته

تا ابد نامِ(طریقت) را حقیقت  می‌کنم=>  پُست می داند : کتابم در، خیابان ثبت شد

۩۩۩۩☫شعر (طریقت )کتاب (پیر طریقت) : اشعار ☫۩۩۩۩

آن قدَر در دست هایت ابر و باران ثبت شد
دشت را سیراب می کردی، اگر جان ثبت شد

خوب یادم هست، تفسیرت زمین را آب کرد
آن تب گرمی که در فصل زمستان ثبت شد

شاعرانِ شهر می‌گفتند: جایی خوانده‌اند
نسبتی آن دورها با سربداران ثبت شد

هرچه دریا بود وُ: اقیانوس مدیون تو شد
آب شد مهریه ات همواره جریان ثبت شد

خون گرم توست، در نبض سواران می‌تپد
تازگی دارد اگر در بند شریان ثبت شد

تا ابد نامِ(طریقت) را حقیقت می‌کنم
پُست می داند : کتابم در، خیابان ثبت شد

نسخهٔ محدودیت می‌نویسد.
این وضع، نه اسمش عدالت است و نه نشانی از اخلاق اسلامی دارد. چگونه در جامعه‌ای که ادّعای عدالت علوی می‌کند، عدّه‌ای اینترنت سفید داشته باشند و اکثریّت مردم پشت دیوار فیلتر بمانند؟ چرا باید فقط حلقه‌های خاص، جناح‌های خودی و چهره‌های تندرو به اینترنت آزاد، ارزان و بی‌دردسر دسترسی داشته باشند و بعد همان‌ها برای مردم «فواید فیلتر» را خطبه‌خوانی کنند؟
مردم حق دارند بپرسند:
🔻 این اینترنت سفید را چه نهادی و چه سازمانی در اختیار این افراد گذاشته؟
🔻 چرا مردم نامحرم‌اند و فقط چهاردرصدی‌ها محرم؟
🔻 این تبعیض با کدام تفسیر از قرآن و عدالت علی سازگار است؟
انتظار مردم روشن است:
یا این دیوار فیلترینگ برای همه برداشته شود،
یا اینترنت‌های ویژه و پشت‌پردهٔ خواص قطع شود.
عدالت نصفه‌نیمه و دوگانه، دیگر خریداری ندارد.

۩خــُلدستان طریقت(محموعه کتاب های :پیرِ طریقت )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان طریقت : مفتخوران دوران آب را شهید کردند (باران مُرد)فاتحه ایران با ویرانی همراه شد

خلدستان طریقت : مفتخوران دوران آب را شهید کردند (باران مُرد)فاتحه ایران با ویرانی همراه شد، تالاب‌ها مردند، دریاچه‌ها از نفس افتادند، رودخانه‌ها خشکیدند، چاه‌ها شیره‌ی زمین را مکیدند و جنگل‌ها اسیر تبر کج‌فهمی شدند. پیوند دریاچه، آب و ابر درهم شکست و باران کشته شد.

جهان برای شکـوفـا شدن مهـیا بود

و این قـشـنگ ترین اتـفـاق دنیا بود

که دست فاطمه در دست های مولا بود

به اعتقاد من اصلا غـدیر اینجا بود

پدر به فاطمه رو کرد، اینچنین فرمود

دلـیـل خـلـقـت لاهـوت ازدواج تو بود

قـرار شد که شما بی‌قـرار هم باشید

جهان دچار شما شد دچار هم باشید

تـمـام عـمـر دمـادم کـنـار هم باشید

و در مصاف خطر ذوالفقار هم باشید

دعای من همه این بوده تا به هم برسید

که خلق گشته زمین تا شما به هم برسید

نفس نفس همه جا عاشقانه همدم هم

خدا نکرده اگر زخـم بود مرهـم هم

صفا و مروه و رکن و مقام و زمزم هم

چرا که قبلۀ من هم علیست فاطمه هم

و رو به اهل مدینه چنین سفارش کرد

نوشته‌ام که سفارش نه بلکه خواهش کرد

هـمـیـشه نام عـلـی را امـام بگذارید

به خـانـوادۀ مـن احـتـرام بـگـذاریـد

برای فـاطـمه سنـگ تـمام بگـذارید

و روی زخـم دلش الـتـیام بگـذارید

جهان بدون علی رنگ و بو نخواهد داشت

بدون فـاطـمه هم آبـرو نخواهـد داشت

شنیده می‌شود از آسمان صدایی كه

كشیده شعر مرا باز هم به جایی كه

نبود هیچ كسی جز خـدا، خدایی كه

نـوشـت نـام تو را، نـام آشـنـایی كه

پس از نـوشتن آن آسـمـان تـبـسم كرد

و از شنیدنش افلاك دست و پا گم كرد

نوشت فاطمه، شاعر زبانش الكن شد

نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد

نوشت فاطمه تكلیف نور روشن شد

دلیل خلق زمین و زمان معـیـن شد

نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است

غزل، قصیدۀ نابی که در ازل گفته است

نوشت فاطمه تعـریف دیگری دارد

ز درك خـاك مـقــام فـراتـری دارد

خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد

درون خـانه بهـشت معـطـری دارد

پدر همیشه كنارت حضور گرمی داشت

برای وصف تو از عرش واژه بر می‌داشت

چرا كه روی زمین واژۀ وزینی نیست

و شأن وصف تو اوصاف این چنینی نیست

و جای صحبت این شاعر زمینی نیست

و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست

خدا فراتر از این واژه‌ها كشیده تو را

گمان كنم كه تو را، اصلا آفریده تو را

كه گرد چـادر تو آسمان طواف كند

و زیر سایۀ آن کعـبه اعـتکـاف كند

مـلـك بـبـیـند وآنگـاه اعـتـراف كـند

كه این شكوه جهان را پُر از عفاف كند

كـتاب زنـدگـی‌ات را مـرور باید كرد

مرور كوثر و تطهـیـرو نور باید كرد

در آن زمان كه دل از روزگار دلخور بود

و وصف مردمش الهاكم التكاثر بود

درون خـانـۀ تو نـان فـقـر آجـر بود

شبیه شعب ابی طالب از خدا پُر بود

بهـشـت عـالـم بـالا برایت آمـاده است

حصیر خانۀ مولا به پایت افتاده است

به حكم عشق بنا شد در آسمان علی

علی از آن تو باشد؛ تو هم از آن علی

چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!

به نان خشك علی ساختی، به نان علی

از آسـمـان نگـاهت ستـاره می‌خـواهم

اگر اجـازه دهـی با اشـاره می‌خـواهم

به یاد آن دل از شهـر خسته بنویسم

كنار شعر دو ركعت نشسته بنویسم

شكـسـته آمـده‌ام تا شكـسـته بنـویـسم

و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم

به شعر از نفس افـتاده جـان تـازه بده

و مادری كن و ایـنـبـار هم اجـازه بده

به افـتـخـار بگـویـیـم از تـبار توأیم

هنوز هم كه هنوز است بی‌قرار توأیم

اگر چه ما همه در حسرت مزار توأیم

كنار حضرت معصومه در كنار توأیم

فضای سینه پر از عشق بی‌كرانۀ توست

كرم نما و فرود آ كه خانه خانۀ توست **

آموخته‌های انسان در هماهنگی با طبیعت و زیستن در سرزمینی کهن، ناگاه اسیر درک نادرست از واقعیت طبیعت شد. مال‌اندوزان و زرپرستان آینده را فدای جیب‌های گشاد و ذهن‌های کوچک خود کردند و تازه‌به‌میدان‌رسیده‌ها نیز هیچ فرصتی برای ویران کردن از دست ندادند.
اکنون ما مانده‌ایم و سرزمین هزاران‌ساله‌ای که از تشنگی فریاد می‌زند. تغییرات اقلیمی غیرقابل‌انکار نیز به دست انسان رقم خورده است. ویرانی همه‌ی داشته‌های آبی، آبخیزداری، آبخوان‌داری و زیست‌محیطی در ایران فراتر از هر جای دیگری رخ نموده است. کندن چاه‌ها و برداشت بیش از حد مجاز در دولت های احمدی نژاد به بهانه‌ی خودکفایی کشاورزی، آخرین تیر بر تابوت زیست‌بوم بود. برهم زدن تعادل آبی و سدسازی‌های گسترده، دریاچه‌ها و تالاب‌ها را کشت.

***

....

ادامه نوشته

بعد از اذان و ذکر(طریقت) نماز وصل=> باران نیز

شبها دلم می گیرد وُ یاد تو در تن می کنم
اَمّا به یاد بودنت، طن تن تتن طن می کنم

خود را بغل می گیرم وُ، از بین این تاریکها
تنها به یادشعر تو، من میلِ رفتن می کنم

دُرد شراب وُ عشق رباب وُ کتاب نیز
فکر شباب وُ صوتِ جناب وُ عتاب نیز

ماذره ایم بروی خاک نقطه نقطه چین
مقصودِ مثنوی ،غزلی ناب ناب نیز

بایک کرشمه ربوده ست عقل و دین
آئین به هم زد است وِصال خراب نیز

محبوبه زنده میکند آشفتگی شباب
گاهی شتاب میدهدوُ گاهی عذاب نیز

از بسکه قد کشیده به بالا ی آسمان
معشوقه ماه می شود وُ آفتاب نیز

چشم خمار دارد وُ خمیازه می کشد
گاهی سکوت میکند وُ بی جواب نیز

کامش گرفته ام به دورکعت سر نماز
مِیِ نوش میکندکه بنوشی شراب نیز

بعد از اذان و ذکر(طریقت) نماز وصل
گنجینه دست وُدل تو ببوسم رباب نیز

محمّدمهدی طریقت

پائیز می رود که زمستان به پا شود
پائیز بسته بار خودش را که بعد از این
تاراج باغ و دشت و بیابان به پا شود

تشویش گل به چهچه بلبل بهانه بود
تا روزگارِ دادن تاوان به پا شود

با نگاهش فتنه در پیر و جوان برپا کند
آه از این تیری که آن ابروکمان برپا کند

میگذارد سر به روی شانه‌های دیگری
بار ما را روی دوش دیگران برپا کند !

بوسه‌ی پنهان من مُهر لبش را باز کرد
قصه ام را بر زبان این و آن برپا کند

غصه‌ی دنیا و عقبی را ندارم؛ سال‌هاست
عشق ما را از زمین و آسمان برپا کند

از خدا خواهم نباشد این(طریقت )،باز هم
آرزویم را مگر آب روان برپا کند!

حال و هوای زرد خزان بی ثمر نبود
تا قصه های پرده پایان فرا رسد

از تار و پود برگ درختان گذشته ایم
تا رقص باد و شاخه عریان فرا رسد

مائیم و انجماد و سکوت جوانه ها
تا اینکه آفتاب درخشان فرا رسد

فعلا دوباره نظمِ (طریقت) نهاده ام
تا کی دوباره مژده باران به پا رسد

✍️محمّدمهدی طریقت

http://sorodehay-tarighat.blogfa.com/


ادامه نوشته

شد خزان عمر جانا  فصل کوچیدن خوش است=> از زمین تا آسمان ( همواره تابیدن)  

۩۩۩۩☫شعر (طریقت )از زمین تا آسمات => هماره تابیدن : اشعار ☫۩۩۩۩

از زمین تا آسمان همواره تابیدن خوش است
عکسِ انواع بشر یکسان پاشیدن خوش است

تیرگی‌ها رفع گردد ، روشنایی‌ می رسد
گل به باغ آمد: ازین بُستان ننالیدن خوش است

گوشواری شد زمین در گوش وُ چشمِ آسمان
چون پر طاووس در عالَم درخشیدن خوش است

روز وُ شب با یک نگاه گرم، پیغامی ز نور
لیلی وُ مجنون شدن در خویش قلتیدن خوش است

چشم خود بگشود شبنم در تماشای بهار
روی گلبرگ طرب از شوق رقصیدن خوش است

سر برون آورد نیلوفر به شادابی ز خاک
بر قد و بالای سرو ناز پیچدین خوش است

چون نسیم صبح چشم مست نرگس را گشود
فارغ از گل‌ها به حسن خویش بالیدن خوش است

نافه‌ی شبنم نقاب از جلوه‌ی خورشید صبح
در میان بستر پاکیزه، لغزیدن خوش است

گل به دعوت خواهی بلبل در آغوش دَمن
غنچه وآشد در چمن فرجام خندیدن خوش است

دل به دریا زد دلآور موج وُ رخت خویش را
از کنار ساحلی آرام، برچیدن خوش است

نهرها جاری شد از دامان کوهستان به دشت
چشمه‌های خشک یکجا میلِ جوشیدن خوش است

رعد با تیغ بلندِ برق، دریا را شکافت
برق در بام فلک شمشیر غریدن خوش است

سیل همچون اژدها از کوهسار آمد پدید
رهگذار سیل را آهنگ بلعیدن خوش است

عندلیب از لانه بیرون جست هنگام اَلست
کبک بر دامان کوهستان خرامیدن خوش است

باغ شد گلشن در آوردند جمع حوریان
نسترن در سایه‌ی شمشاد روییدن خوش است

مهربانا : با (طریقت) ! طی کنم فضل و اَدب !
شد خزان عمر جانا فصل کوچیدن خوش است .

۩خــُلدستان طریقت(طبیب :پیرِ طریقت )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

از شعرِ(طریقت)شده این شهر چو شیراز=> در انجمن عشق غزل تاب ندارد

در انجمن عشق غــزل تاب ندارد

عاشق شده ام چشمِ ترم خواب‌ ندارد

با آمدنت شاد کنی کلبه ی جان را

ویران شود آن‌کلبه‌ که مهتاب ندارد

کو؟ سجده گَهِ وعده ی ایام وصالت

غیر از خم ابرو چرا گوشهء محراب ندارد

گفتی که‌ رعایت شده آداب ادب را

عشق وُ هوس وُحادثه آداب ندارد

فردا که پسِ پنجره با گوشه ء چشمی

شد چک چکه : گلدانِ غزل آب ندارد

آن سرخ اناری‌که نشاندی شب یلدا

در فصل خزان دانه‌ی شاداب ندارد

از شعرِ(طریقت)شده این شهر چو شیراز

شیراز وُ اِرم غنچه‌ یِ جذاب ندارد

کاپیتولاسیون :

شاعر چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست : بعد بخندید

فرهاد چو مار حلقه برجست
شیرین طلبید وُ سوی او مَست

یوسف که گرفته حلقه در بر
می دید عزیز مصر پیکر

محمود وُ اَیاز : جان فروشم
بی‌حلقهٔ او مباد گوشم

گویند ز عشق : شد طایی
شد مَحرمِ عشق : آشنایی

من جانبِ عشق می‌پذیرم
گر عشق نبود‌، من بمیرم

پروندهٔ عشق شد سرشتم
سر دفترِ عشق سرنوشتم

هرکس که بود ز عشق خالی
چون نست ملال نیست حالی

یارب به خدایی خداوند
ما را به کمالِ عشق پیوند

کز عشق به غایتِ خردمند
شیرینی زندگی شود قند

از چشمهٔ عشق غرقِ نورم
ازظلمت غیر دورِ دورم

هردَم ز شراب عشق مستم
عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند کتابِ عشق واکن
لیلی‌طلبی جنون رها کن

یارب : به جمالِ روی لیلی
شاعر شده ام زیاده خیلی

از عمر ( طریقت) است بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

ﺧﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺮﺣﯽ یک باﺭ ﺩﺭ ﺍﻭﺳﺘﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮ ﺧﺮ ﺑﯿﻦ 15 ﺗﺎ 40 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ.ﺧﺮ ﺩﺭ ﻗﺮﺍﻥ یک باﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩﺷﺪﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻭ یک باﺭ ﺑﺮﺍﯼ «ﺍِﻥَّ ﺍَﻧﮑَﺮَالاصوﺍﺕ لَصَوتُ ﺍﻟﺤَﻤﯿﺮ» ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.


ﻻﻝ ﺷﻮﻡ ﮐﻮﺭ ﺷﻮﻡ ﮐﺮ ﺷﻮﻡ
ﻟﯿﮏ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺮ ﺷﻮﻡ
.
ﻭ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﻣﻨﺴﻮﺏ ﺑﻪ ﺧﯿّﺎﻡ:
ﺧﺮ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﺮﯼ
ﻫﺮ ﮐﻮ ﻧﻪ ﺧﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﻓﺮﺵ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ
.
ﻭ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﺑﻬﺎﺭ:
ﺗﺎ ﺧﺮﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻡ ، ﺭﻧﺪﺍﻥ ﺧﺮﺳﻮﺍﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻭﯾﻦ ﺧﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺁﻩ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
.
ﻟﮑﻦ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﺧﺮ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻣﻘﻠّﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ، ﮔﻮﯾﻨﺪ ﭘﺎﻻﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﺳﺖ

ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭﯼ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ، ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﭘﺎﻻﻧﺸﺎﻥ ﮐﺞ ﺍﺳﺖ.

‏(ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﺮ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﺎﺷﺪ.‏)
ﺩﺭ ﭘﮋﻭﻫﺶﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ، ﺧﺮ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺧﺎﻧﮕﯽ ﺍﺳﺖ . ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺳﮓ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻫﻮﺵﺗﺮ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺷﮕﺎﻝ ﺧﺮﺳﻮﺍﺭ ﺩﺭ ﻣﺮﺯﺑﺎﻥﻧﺎﻣﻪ ﻫﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺑﺎﻭﺭ ﺭﺍﯾﺞ ﺧﺮ، ﺧﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺍﺳﺖ! ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﯾﮏ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ! ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﭘﺎﯾﺶ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﭘﻞ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ! ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺭﻓﺖ ﺻﺤﺮﺍ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ! ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﮔﺎﻭ ﺍﺯ ﺧﺮ ﺧﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﭼﻮﻥ ﮔﺎﻭ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﻔﺮﻩ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽﺍﺵ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺧﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ! ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﮐﻪ ﺧﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼﺍﺵ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﺗﺎ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻫﻼﮎ ﻧﮑﻨﺪ! ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﻣﻬﻤّﯽ ﺍﺳﺖ ....
ﺍﻟﺒﺘّﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻞ ﺧﺮ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﺸﮑﻞ ﺁﻥ ﺧﺮ ﯾﺎ ﺧﺮﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻧﺸﺎﻧﺪﻩﺍﻧﺪ! ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﻧﯿﺰ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﻧﺴﯿﻢ ﺷﻤﺎﻝ:

ادامه نوشته

خلدستان : ساقیِ پیرِ (طریقت) قاب  می‌گیرد مرا

۩۩۩ ☫ساقی پیرِ(طریقت)قاب (می گیرد )مرا: بگفتند )☫ ۩۩۩

شعر هـایت چون شـراب نــاب می‌گیرد مرا
هرکجا شایدکنارِ گوشه محراب می‌گیرد مرا
پس چرا در گوشهٔ‌چشم تو گیر آورده جان
در خرابات مغان اندیشه ارعاب می‌گیرد مرا
انجمن چون می‌چکد خونابه از مژگان من
باده میریزی چرابا دیدنت خوناب می‌گیرد مرا
تا که پیدا می‌شود رخسارهٔ خیر النساء
حوریِ رخشان‌تر از مهتاب می‌گیرد مرا
موقع رقصیدنت حالی به حالی می‌شوم
شوکتِ احساسی وُ کمیاب، می‌گیرد مرا
همچو کشتی بادبان وُ عرشه توفانی شود
موج‌های سرکش وُ گرداب می‌گیرد مرا
می‌روم در باد وُ باران خیسِ رؤيا می شوم
ساحل از ما دور شد: سیلاب می‌گیرد مرا
شاعری دلخسته‌ام افتاده در دامِ اَجل
ساقیِ پیرِ (طریقت) قاب می‌گیرد مرا

حمید محمد مهدی طریقت

۩خــُلدستان طریقت(ساقی :پیرِ طریقت )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

مثنوی (توپ مروارید)=>  در ادامه مطلب => ملاحظه فرمائید

برآستان جانان: اجمالاً پس از گذشت ۷۵ سال => توپ مرواری،

آخرین اثر صادق هدایت، منتشر شد. اکثر آثار هدایت بخصوص پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ طعمه سانسور شده‌اند. اسد سیف، منتقد ادبی، نگاهی دارد به انتشار نسخه کامل توپ مرواری.

عکس سیلوئت صادق هدایتعکس سیلوئت صادق هدایت

با انتشار نسخه کامل "توپ مرواری" سرانجام اثر بی‌سانسور دیگری از صادق هدایت در اختیار ادبیات ایران گذاشته شدعکس: isna

این هم از ویژگی‌های تاریخ اجتماعی ما و نقش برجسته سانسور در آن است که بسیاری از شاخص‌ترین آثار ادبی‌مان هنوز به شکل کامل خود منتشر نشده و یا اجازه نشر نمی‌یابند.

شماری از آثار صادق هدایت، شاخص‌ترین نویسنده تاریخ معاصر ادبیات ما، به چنین سرگذشتی گرفتار آمده‌‌اند. چند سال پیش سرانجام نسخه کامل و دستنویس "بوف کور" به همت م. ف. فرزانه، توسط نشر باران در سوئد منتشر شد. پس از آن ناصر پاکدامن "وغ‌وغ ساهاب" را در پاریس منتشر کرد و حال آخرین دستنویس توپ مرواری به شکل کامل خویش در آلمان منتشر شده است.

این اثر در رژیم پیشین اجازه نشر نداشت، زیرا نقد فرهنگ خفقان حاکم بود. در جمهوری اسلامی انتشار آن ممنوع شد، زیرا رژیم نوبنیاد چنین نقدی را بر فرهنگ اسلامی برنمی‌تافت. انتشار نسخه ناکامل توپ مرواری در روزهای انقلاب در هزاران نسخه نشان استقبال از آن بود. ممنوع شدن آن اما باعث شد تا همین نسخه در داخل و خارج آشکار و پنهان بازچاپ گردد. انتشار بدون سانسور و کامل آثار هدایت در خارج از کشور نه تنها آشنایی ادبیات ایران با این آثار، بل‌که حفظ آن‌ها نیز هست؛ در واقع پایانی بر "ممنوعه‌ها".

صادق هدایت نسخه نهایی "قضیه توپ مرواری" را در سال ۱۳۲۷ برای انتشار در خارج از کشور برای دوستش حسن شهیدنورایی در فرانسه می‌فرستد تا با نام مستعار "هادی صداقت" در پاریس منتشر شود. مرگ نابهنگام شهیدنورایی و در پی آن خودکشی هدایت، انتشار آن را به تعویق انداخت.

توپ مرواری اثری‌ست طنز که هم‌چون دیگر آثار طنز هدایت، سیاست و فرهنگ دستمایه آن است. پیش از کودتا و پس از مرگ هدایت نسخه‌ای ناکامل از آن در چند شماره از هفته‌نامه "آتشبار" به مدیریت ابولقاسم انجوی شیرازی منتشر شد که در پی توقیف نشریه و بازداشت مدیر آن، انتشار آن نیز متوقف ماند. همین نسخه منبعی شد برای بازچاپ‌های این اثر.

در سال ۱۳۶۹ نشر آرش در سوئد نسخه‌ای از توپ مرواری را با "مقدمه و توضیحاتی" از محمدجعفر محجوب با استفاده از نسخه‌ای دستنویس که او در دست داشت، منتشر کرد. پس از مرگ محجوب همین نسخه را ناصر زراعتی با اتکا بر نسخه‌ای که تازه به دست آورده بود، با اندک ویرایش بازچاپ کرد.

قضیه توپ مرواری

توپ مرواری زبانی تند و خشن دارد. پنداری واپسین فریادهای هدایت است. اعتراض اوست به جامعه‌ای که توان هستی را از او ربوده است. فریاد اوست بر سر فرهنگی که انسان‌ها را "امت" و "رعیت" می‌خواهد.

Buchcover | Tup-e Morvari | von Sadegh Hedayat

عکس: Edition Pajam

توپ مرواری گاه هزل است، گاه فکاهی، گاه شعر است و گاه داستان، گاه دردی‌ست که فریاد می‌شود و گاه فریادی‌ست که به دشنام می‌نشیند. پنداری استفراغ تاریخ و فرهنگی‌ست که زندگی را بر مردم تلخ گردانیده است. توپ مرواری ضد همه‌چیز است. چیزی در آن ستایش نمی‌شود. امیدی در آن به چشم نمی‌خورد. جهان پوسیده‌ای به زیر ذره‌بین کشانده شده است. نمایش ذهن عقب‌مانده و اخلاق سنتی ماست که راه به پیش ندارد. نمایش فرهنگ عوام است در برابر فرهنگ نو.

هدایت از تمامی شگردهای زبانی استفاده می‌کند تا همین فرهنگ خرافه و فریب را بازشناساند. از پندارهای عوام بهره می‌گیرد و در این راستا گنجینه‌ای گرانقدر از باورها، اصطلاحات، فولکلور و گویش‌های مردم عادی فراهم می‌آورد. او حتی زبان‌های داخل کشور را نیز در این اثر دستمایه کار خویش قرار می‌دهد. توپ مرواری گاه از سبک قصه‌نویسی و گاه نیز نقالی و قصه‌پردازی بهره می‌برد. "اکوان دیو" و کریستف کلمب را استادانه همراه "وروره جادو" و "مادر فولادزده" کرده، در کنار شاهان می‌نشاند تا "طلسم زمان" بشکند و به شیوه‌ای نو داستانی را بازگوید.

توپ مرواری داستان "فالوس"گرایی‌ست در فرهنگ ما در پیوند با "قدرت" و "قانون"؛ چیزی که تاکنون هیچ نویسنده‌ای شهامت بیان آن را نداشته است. توپ مرواری داستان توپی‌ست که سال‌های سال در میدان ارگ تهران قرار داشت و زنان و دختران جوان برای رسیدن به خانه شوهر و آبستن شدن، سر و صورت به آن می‌ساییدند و سوارش می‌شدند. هدایت می‌کوشد گذشته‌ای برای این توپ که ارزش تاریخی دارد، در ذهن داستانی خویش بجوید و قدرت آن را در قوانین کشور، در حرمسراها و ذهن عوام، بازیابد.

داستان به زمانی بازمی‌گردد که پادشاه اندلس در اوایل سده شانزدهم میلادی کریستف کلمب را به مأموریت کشف عربستان می‌فرستد و او ناخواسته آمریکا را کشف می‌کند. در آن‌جا توپی را می‌یابد که با خود به پرتغال می‌آورد. این توپ را پرتغالی‌ها در کشورگشایی‌های استعماری خویش به زمان حکومت شاه اسماعیل صفوی به جزیره هرمز می‌آورند. پس از بازپس‌گرفتن جزیره از سوی ارتش شاه عباس، توپ به هند منتقل می‌شود و در نهایت نادرشاه در فتح هند آن را به غنیمت گرفته، به ایران بازمی‌گرداند. و سرانجام به عنوان نمادی نظامی و جنسی به تهران منتقل می‌شود.

توپ مرواری؛ داستانی که تکرار می‌شود

توپ مرواری داستان کولونیالیسم است، تاریخ استعمار است که غارت ذهن را نیز با خود به همراه دارد. هدایت می‌کوشد بر این تاریخ سراسر فاجعه لباس طنز بپوشاند و عظمت‌های پوشالی آن را به سخره گیرد. بر این اساس سلیقه داستانی خویش را به کار می‌گیرد تا از جهانی بنویسد که همیشه کسانی چون او را پس می‌زند و آینده را قربانی گذشته می‌کند. از این جهان سراسر تناقض که در آن ناآگاهی پرچمدار است، هیچ امیدی راه به بهبودی نمی‌برد.

توپ مرواری یادآور داستان "غزیه فرویدیسم" در "وغ‌وغ ساهاب" است که هدایت به نقل از فروید "یک جهنم شهوتی" در "روح آدم‌ها" پیدا می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که «اساساً بشر روی شهوت زندگی می‌کند.» و همین شهوت است که باعث می‌شود توپ مرواری از آمریکا به پرتغال کشانده شود، از آنجا به ایران و سپس هند برده شود و در نهایت به تهران منتقل گردد. رضاشاه نیز به همین علت آن را در "باشگاه افسران" به "قنداقی سمنتی" محبوس می‌گرداند تا هیچ زنی نتواند به آن نزدیک شود.

و چنین بود تجربه حضور توپ مرواری در ایران؛ از دودمان افشاریان، صفویان، قاجار تا پهلوی. «اگر باورتان نمی‌شود، بروید از آن‌هایی که دو سه خشتک از من و شما بیشتر جر داده‌اند بپرسید. گیرم که دوره برو بروی توپ مرواری را ندیده باشند، حتماً از پیر و پاتال‌های خود شنیده‌اند... توپ مرواری توی میدان ارگ شق و رق روی قنداق‌هایش سوار بود... تا چشم کار می‌کرد مخدرات یائسه، بیوه‌های نروک ورچروکیده، دخترهای تازه شاش‌کف‌کرده، ترشیده‌های حشری یا نابالغ‌های دم بخت از دور و نزدیک هجوم می‌آوردند... آن‌هایی که بختشان یاری می‌کرد سوار لوله توپ می‌شدند، از زیرش درمی‌رفتند... یک‌جای تنشان را به آن می‌مالیدند... تا دنیا دنیاست آن را وسیله بخت‌گشایی خودشان قرار بدهند.»

در دوران "لاف‌زدن‌‌های" شاهانه و "نابغه عظیم‌الشأن"‌سازی، و "غرغره افتخارات"، توپ مرواری ابتذال انسانیت را به سوگ می‌نشیند. مهم نیست که تاریخ در آن پس و پیش می‌شود و یا در جای خویش نمی‌نشیند. مهم اما این است که پوشالی بودن "تفاخر و تخرخر" در "لاف‌زنی"های بی‌پایان آشکار گردد.

در چنین زمانه و موقعیتی‌ست که توپ مرواری پناهگاهی می‌شود مشکل‌گشا برای تولید مثل. جادوگری، فالگیری، دعا‌نویسی و جن‌گیری نیز می‌شود علم.

صادق هدایت در این اثر پنداری کوشیده است انتقام خود را از این آدم‌ها، از این فرهنگ و از این زمانه بگیرد: «خیال دارم یک‌چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم، اهمیتی ندارد، ولیکن این آخرین حربه‌ی من است تا اقلاً توی دلشان نگویند فلانی خوب خر بود.» (از نامه به شهیدنورایی)

نسخه جدید "قضیه توپ مرواری" که با "پردازش و پیشگفتار" طاهباز توسط نشر پیام (زیرمجموعه انتشارات گوته و حافظ) در بن آلمان منتشر شده، نسخه‌ای‌ست دست‌نویس از صادق هدایت که ناصر پاکدامن در اختیار طاهباز می‌گذارد تا آن را "لکه‌گیری" کرده، برای انتشار آماده کند. پاکدامن خود در نامه‌ای به تفاوت‌های متن‌های موجود نیز می‌پردازد. چنان که برمی‌آید، نسخه حاضر باید کامل‌ترین متن "توپ مرواری" باشد.

با مرگ ناصر پاکدامن، پیشگفتاری را که می‌خواست بر این اثر بنویسد، در کتاب دیده نمی‌شود، اما متن حاضر همانی‌ست که او آرزوی انتشارش را در سر داشت. طاهباز در پیشگفتار مفصل خویش از چگونگی فراهم آمدن این اثر، از تفاوت نسخه‌های موجود می‌نویسد.

با انتشار این نسخه می‌توان گفت که سرانجام اثری دیگر از صادق هدایت به شکل کامل خویش، بدون هیچ سانسوری، در اختیار تاریخ ادبیات ایران گذاشته شد.

شاعر چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست : بعد بخندید

فرهاد چو مار حلقه برجست
شیرین طلبید وُ سوی او مَست

یوسف که گرفته حلقه در بر
می دید عزیز مصر پیکر

محمود وُ اَیاز : جان فروشم
بی‌حلقهٔ او مباد گوشم

گویند ز عشق : شد طایی
شد مَحرمِ عشق : آشنایی

من جانبِ عشق می‌پذیرم
گر عشق نبود‌، من بمیرم

پروندهٔ عشق شد سرشتم
سر دفترِ عشق سرنوشتم

هرکس که بود ز عشق خالی
چون نست ملال نیست حالی

یارب به خدایی خداوند
ما را به کمالِ عشق پیوند

کز عشق به غایتِ خردمند
شیرینی زندگی شود قند

از چشمهٔ عشق غرقِ نورم
ازظلمت غیر دورِ دورم

هردَم ز شراب عشق مستم
عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند کتابِ عشق واکن
لیلی‌طلبی جنون رها کن

یارب : به جمالِ روی لیلی
شاعر شده ام زیاده خیلی

از عمر ( طریقت) است بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

ادامه نوشته

ما که از "اعتراض" می ترسیم !=> ( مرگ) باید به دادمان برسد

۩۩۩ ☫اشعار(طریقت)ما که از اعتراض می ترسیم (مرگ) باید )☫ ۩۩۩

ما که از "اعتراض" می ترسیم !=> ( مرگ) باید به دادمان برسد

گفته بودند زندگی این است ؛
دردهامان بدونِ تسکین است
قرص هامان همیشه آرا مِش
چشم هامان همیشه غمگین است
از قضا حال و روزمان گویا ؛
کیفرِ صد هزار نفرین است
ما اسیرانِ مذهب وُ مرزیم
مرگ بر ما چنین ننگین است ؛
ما که از "اعتراض" می ترسیم !

همچو پرچم ، به خویش می لرزیم
ما رضایت به هیچ داده وُ بس
سر به زیر وُ نجیب وُ سنگین است
ما همان پیرِ قُل مرادیم مــا
هرچه گفتند بهر تسکین است
گوشت را دستِ گربه دادیم ما ...
کی اسیری به قید تضمین است
مرگ باید به دادمان برسد ؛
ما که از "اعتراض" می ترسیم !

ما همان زن ، زنی که ناچار است
از فشارِ سکوت ، بیمار است
تن به مردی سپرده ایم اما ؛
او مریض است و "دیگرآزار" است
زندگی نیست این که ما کردیم
آبرو داری است و اجبار است ...
ما اسیرانِ مذهب و مرزیم
مرگ باید به دادمان برسد ؛
ما که از "اعتراض" می ترسیم !

عمر می گذرد ایام و سنوات سپری می شود ؛خوشا آنان که پیش از مرگ در این خاکدان خرقه خاکی را از تعلقات تهی کردند و سبکبارانه زیستند ؛ در ادامه درهای معنا به روی آنان گشاده شد و افقهای متعالی را نظاره گر شدند:

چون در معنی زنی بازت کنند

پرِّ فکرت زن که شهبازت کنند

مثنوی ؛ دفتر اوّل

مولانا در توصیف پیامبر اکرم(ص) می گوید: از آنجا که جانِ گرامی آن عزیز از همه کدورتها پاک شده بود به هر جا می نگریست خدا را مشاهده می کرد:�وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ � ؛(بقره؛115)

چون محمد پاک شد زین نار و دود هر کجا رو کرد وجه الله بود

مثنوی ؛ دفتر اوّل

من ازاین آب زیرکاهِ، لاکردار ترسیدم
زِ ناهمواری این خلق نا هموار ترسیدم

( خلدستان )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم.

ادامه نوشته

صد آفرین (طریقت) ما مَرحبا درود

۩۩۩ ☫صد آفرین(طریقت)منتخب(مرحبا :باغ ملی ☫ ۩۩۩

"سرچشمه" باغ ملی، ما،جانب ورود
شد منظری پدید ، شگفتی مرا فزود

دیدم یکی مجسمه اَندر میان باغ
هیکل تکیده تکیه زده بر قَدِ عمود

می‌بود آن مجسمه از بانویی بزرگ
هرچند جان نداشت دل از خلق می‌ربود

تاری به دست داشت ولی بی ندا خموش
ننواختی سه تار وُ شنیدی صدای رود

هیکل ‌تراش بود و خوش‌اندام و خوبروی
گفتی فرشته آمده از آسمان فرود

هیکل ظریف بود نه آزرده هیچ کس
هر دم نگاه رهگذران را زِغم زدود

پیکرتراش پُر هنری، غمزه آفرید
صد آفرین (طریقت) ما مَرحبا درود.

***

سینه‌ای دارم پُر از شعر خجسته در نیام
صد کتابِ شعر شورانگیز وقتِ انتقام

تیغ کین از آخرین زخم زبان شد سخت تیز
زخمِ سگ با آخرین مرهم نیابد التیام

آیه‌ی قالوا بلیٓ همچون سپر در پیش رو
لوطیان ، نالوطیان را شد پیامِ احترام

می‌زند بر بانیانِ مختلس پس‌گردنی
دست ، اگر بر سینه بگذارد سلام وُ والسلام

دین ‌زُدایانند : می‌خوانند خود را مَردِ دین
در هم آمیزند " مالی" از حلال و از حرام

کله‌شقآنند، پشم آلوده دامن، بی‌حیا،
بی‌دل و انگیزه در پُست ‌اند بعد از احتلام

مردمی تنها به فکر خویش اینجا روضه خوان
نانجیب و نابکار و بی‌شعور و بی‌مرام

✍️محمّدمهدی طریقت

ادامه نوشته

خلدِستان:ســا قیِ (طریقت) ار  نصیبم گردد= تا محشر وُ حشر سر به زیرم (یارَب)

۩۩۩ ☫خلدستان:ساقی(طریقت)منتخب ☫ ۩۩۩

من در غم خود چنان اسیرم ،یا رَب
آب از سر من گذشت و پیرم ، یارَب

هر چند ترا بـــــــه دل نشانت کردم
پابند شدم که چون امیرم ،یارَب

گفتم غم دل به شب نشینی بـــا تو
از گفتن آن بسی حقیرم ،یا رَب

دلدار نبود و مــــــــن نشانش کردم
اینگونه به عشق من اجیرم ، یا رَب

دامان وصال کـــــــی گشاید بر من
در دامن وصل، بس فقیرم ، یارَب

ســا قیِ (طریقت) ار نصیبم گردد
تا محشر وُ حَشر سر به زیرم ، یارَب


****

خُم به جوش آمد، بگو چون توبه اکنون کار ساز
توبه‌ای کز بی شرابی کرده‌ام چون کارساز

در چمن هرگز نکرد آن سروقامت جلوه‌ای
کز خجالت باغبان صد نحل موزون کارساز

بر دهانش زن گر آرَد نام همت بر زبان
تشنه‌ای کو جام جم بر فرق جیحون کارساز

گر دهم جامی به عشاق از خراب شوق دوست
بوی لیلی گر بیاید رنگ مجنون کارساز

انجمن شعر (طریقت)محشَرِ عالم سرشت
لفظ را بر لب بپیچد، شأن موزون کارساز .

***

شال تو قرمز شد وُ فصل شتا نزدیکتر

کیف تو مشکی چشمانست امّا تیزتر

چتر تو شد صورتی،گاهی بهانه در بهار

این زمان با آن همه شام و نهارت بیشتر

پا پتی نان می‌گرفتم از سر کوچه دو تا

چکمه ها تا ساق زانو افتخارت بیشتر

من کلاهم ساده بود وُ یک پر قو هم نداشت

تو کلاهت از پر طاووس جنت بیشتر

در خزان خرمن گرفته بهر زیبایی به دشت

نخل نَر در بر گرفته : التماست بیشتر

***
آسمان دارد اُبهّت یک مه زیبا ستی

شمس را گفته نیا بیرون که نورماستی

شاعرِ اهلِ(طریقت)رفته در دشت وُ دَمن

گفته "خُلدستان " سرای شاید وُ امّاستی

***
پاییــــزِ دل‌انگیـــزم و همــــرنگ بهارم کامل
مگذار که با حسرت و غم جان بسپارم کامل

شیـرین شده‌ای، با منِ فـرهاد نشینی لیلا
بردی تو به این شیوه و فن صبر و قرارم کامل

آن روز که در دامِ تو افتـــاده‌ام ای مهتاب!
یک لحظه من از یادِ تو آرام ندارم کامل

امروز ز عشقت نشدم عاشق و شیدا شیرین
یک عمر به دردت منِ بیچاره دچارم کامل

از شـــوقِ تـو، تا آمـده‌ام بـر لبِ ایـوان معشوق
چشمانِ شکـربارِ تو بنمود شکارم کامل

دیوار مکش یکسره بر صحن و سرایم بگشا
تا بـادِ صبـا بـوسه زنـد لبِ زارم کامل

بگـذار به آخـــــر برسـانــم غـــــزلـ عشق
امشب بنشین تا سحر ای ماه! کنارم کامل

شده ام مست و خراباتی و عاشق پیشه

تا شود مشکل دل ساده و سهل و آسان

عشق شد پرده نشین حرم کعبه دل

عشق شد مهر درخشنده برج ایمان

عشق هر لحظه به شکلی شده ظاهر ببرد

دین و دل از کف شوریده سر سرگردان

عشق در طور عیان در نظر موسی شد

از کف عقل رها شد دل پور عمران

عشق بد پرتو رخشنده افکار مسیح

عشق بد ذات محمد ز فروغ یزدان

عشق جان علی آن والی ملک گران

عشق از روز ازل بود رموز عرفان

عشق چون آب حیاتست بدان خضر نبی

زنده ماندست و بود زندگیش جاویدان

عشق در کشور جانست شهنشاه و امیر

عشق در روح و روانست، همیشه تابان
عشق آئینه اسرار جمال ازلیست
وصف آن عشق دل افروز نیاید به زبان
عاشق از جام می عشق بود مست و خراب
مسلک اهل (طریقت)شده آن سوخته جان

✍️محمّدمهدی طریقت

ادامه نوشته

طنز: «حافظ »مکن باآن«پری »،هرروز حال و تک پری !

«ای ساربان آهسته تر آرام جانم می رود »
درد فراق و دوری اش در استخوانم می رود !

می گفت مردی :«عاشقم ،ازعاشقی هم سرخوشم !
زیراکه یار مهوشم ، با دوستانم می رود»!!

آن لوتی ِرند وُ فلان ،می گفت :«آی مردم امان
تیغ گرانی این زمان،تا در «دوکانم » می رود »!!

مرد دکانداری به ما ، می گفت :«شاگردم چرا
بادوستان ناقلا،بادلستانم می رود »؟!!

در پیر مردی مانده ا م ،غرقیده ! در سردرگمی !
دارد برای خانمی، از کف عنانم می رود !

"غآقآ" که برده خانه ام،آتش زده کاشانه ام
با «کارت» و با«یارانه» دارد،فلآنم می رود !

زیبایی اش دریاکنار،او می رود من بی قرار
چون می شود «لگزوز»سوار ،انگار جانم می رود !

ای نازنین فورا بیا،«تاکسی» نشد با «ون » بیا !
با یک خر ِتوسن بیا،دلبر جوانم می رود !

«حافظ »مکن باآن«پری »،هرروز حال و تک پری !
چون می روی بادلبری، تاب و توانم می رود !

ز همرهان طریقت، مپرس شاه کجاست
شبِ سیاه چه داند چراغ ماه کجاست

اگر به چاه درافتم، نه جای سرزنش است
کسی نگفت به من، راه و چاه کجاست

به سوکِ عمرِ سبکرو که می‌رود از دست
مجال آنکه کنم رختِ خود سیاه کجاست؟

ز بس ربوده‌ی حیرانی‌ام، نمی‌دانم
به‌سوی کیست مرا چشم، آن رفاه کجاست؟

کنون که در کفِ باد است آشیانه‌ی ما
قرارگاه تو ای مرغِ بی پناه! کجاست؟

در این خرابه ندیدیم آشنای قدیم
مسافران ِغریبیم، خانقاه کجاست؟

گرفته لشکر غم در میان، دل ایران
جهانکه برشکند قلب این سپاه کجاست؟

هرآنچه زَجه اثر داشتیم و باطل بود
کمان ناله کشیدیم، تیرِ آه کجاست؟

دلیل ِشعر(طریقت) ستارهء، سحری!
رهِ برون شدن از این شبِ سیاه کجاست؟

۩ محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

***

ادامه نوشته

خُلدستان => بهارستان : (طریقت) است بهاری ، چو در اَمان جهان (بدون شرح)

۩۩۩ ☫ خلدستان : نوشدارو (طریقت) اشعار ☫ ۩۩۩

هر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار جان

هرچه کنی بکن مکن تر من ای نگار جان

هر چه هلی بهل مهل پرده به روی دوستان

هر چه دری بدر مدر پرده اعتبار جان

هر چه کشــی بکش مکش باده به بزم مدعی

هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار جان

هر چه دهی بده مده زلف به باد ای نگار

هر چه نهی بنه منه پای به رهگــــذار جان

هر چه بری ببر مبر رشته الفت از جهان

هر چه کنی بکن مکن خـانه اختیار جان

هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی

هرچه زنی بزن مزن طعنه به روزگار جان

***

سعی کردم که بمانی وُ بریدی، لیلا !
زندگی را به غـم وُ رنج کشیدی، لیلا !

به جهنم که از این کلبه فراری شده ای
هر چه فریاد کشیدم ، نشنیدی، لیلا !

میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم
تو مرا هرگز ازاین شاخه نچیدی، لیلا !

فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی، لــیـلا !

دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی، لــیلا !

عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
میکشی از تـــــه دل آه شدیدی، لــــیلا !

نوشداروی (طریقت) به هزاران سوگند
دیر بالای سرکشته رسیدی، لیــلا !

قدم، ز بار فراق تو چون کمان جهان
رخم، ز هجر تو همرنگ ارغوان جهان

در انتظار تو، روز امید من شامست
بهار، بی‌تو به چشمان من خزان جهان

غم دو عالمم از دل برون شدی، گویا
دمی که آن بت بی‌مهر، مهربان جهان

رسد به شاعر مقصود و کعبه‌ی منظور
به راه عشق، فلان کس که بی‌نشان جهان

خرید هر که به جان بار منّت آن شوخ
کجا دگر ز پی سود ، یا زیان جهان

اَلا! بیا! که تن صدمه دیده‌ام جانا!
ز دوری تو زمین‌گیر و ناتوان جهان

به عنفوان جوانی، فِراق پیرم کرد
رقیب بدکُنش از وصل تو جوان جهان

به یمن خُلدبرینِ تو ای بهارستان
(طریقت) است بهاری ، چو در اَمان جهان

۩ محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته

شب شد خبری نشد(طریقت) چه کنم؟(بدون شرح و عنوان )

امشب من وُ غیر، یار دیوانه شتافت

گیسوی پریشانِ تو را شانه شتافت

شب شد خبری نشد از آن یار نکو

ماه شب من بسوی، میخانه شتافت

در انجمن غیر چه ، غوغا برخاست؟

شمع و گلی از قدیم پروانه شتافت

شب شد خبری نشد(طریقت) چه کنم؟

ماه شب من کجاست، دُرّدانه شتافت

به چشمم بنگر ای طوفان، که می‌سوزد دل و جانست
در این آتش تویی تنها، تویی سوزِ پریشانست

غروری در دلم جوشد، به چشمت خیره خیره
درونم آتشی مخفی، ولی در لب غزل خوانست

زِ مهرِ تو جهان گر سوخت، بازم عشق می‌روید
پسر خورشید می‌مانم، اگر صدبار بسوزانست

به رقصِ گیسوانت مست، جهان از خویش می‌افتد
من از گیسوی تو مستم، دگر خود را نمی‌دانست

به خنده موجِ دریا شد، به اخمِ طرفه توفان شد
تویی آرامِ این طوفان، منِ طوفانِ نالانست

مگو آرام گیر ای دل، که این آتش نخواهد مُرد
مگو برگرد از رؤیا، که من بی‌او نمی‌مانست

اگر روزی (طریقت گفت "چرارغ شَوق در چشمت؟"
بگو آن عاشقِ مغرور، همان آتش به دامانست

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

خــُلدستان طریقت(آبان:باغبان)۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم

ادامه نوشته

چـــار پاره کــرده‌ام "دیـــوانِ خُلدستان " را،شرح  اشعـارِ (طریقت) ذوق دارد شوق را

باده آوردم بــکویـت رو به بالا، نوش کن
بـاغِ جـَنـت می‌شـود هر دَم شکـوفـا، نوش کن

از شکــر شیــرین‌تـر، از نشــکـر محسوس تــر
عشـق،در آن واژه واژه گشت معنا، نوش کن

کاسـه کاسـه کـرده‌ام آمـــاده در دیـــوانِ خــود
مثنـوی ها،چـون عسل باشد مصفّا، نوش کن

قـالبــی آمـــاده کـردم از غـــزل، شـــور آفـرین
می‌شوی باجرعه‌ای،مجنون و شیدا،نوش کن

قصـد دارم، یک دو قــــوری هـم قصــائـد آوَرَم
تـا نمـایــــم سفــــره‌ام را مثــلِ رؤیــا، نوش کن

جرعه جرعه ریختم چون تارِ گیسویت، کمند
این مربع را،مخمس ، مسمّط بامسما،نوش کن

مستزادی بر ملاقاتیِ شـــام آورده ام
شام لیلا را فشــانـدم عطــرِ نعنــا، نوش کن

تجزیه ، تـرکیب با آن عشـوه‌هایِ ، زورکی
می‌شود اِمشب مُهیــّا نور پیدا، نوش کن

بندی از ترجیع،بند جـامِ "خلدستان "طلب ،
نوش جانش کن زیر لب قدری مربّا، نوش کن

قطعه قطعه، قـد قامت بـوسه باران کرده‌ام
می‌دهد اینک لبـانم، بـی تمنـا، نوش کن

چـــار پاره کــرده‌ام "دیـــوانِ خُلدستان " را،
تا ضیافت کرده باشم، پیر و بُرنا،نوش کن

از دوبیتــی، آشِ نــذری پختـه‌ام، دانــی چـــرا؟
تا که تعویذی بُـوَد،بـر چشمِ شهلا،نوش کن

دستِ آخـر،اما با رباعــی نــامــه را کـردم تمـام
تـا بـه کامِ لیلی کـامل بـاشــد گــــوارا، نوش کن

بیـت‌هــــا را، یک به یک بـا عشق درآمیختم
عاشقیرا بی‌تعـارف،فـرد و اعــلا،نوش کن

شرح اشعـارِ (طریقت) ذوق ارد شوق را
شـــور دارد شعـــرِ شور انگیز، دارا، نوش کن

ادامه نوشته

شعرِ خُلدستان (طریقت) شاه وُ شاهنشاه کو؟ (به مناسبت چهار آبان)

گشته وحشتگاه اینجا ! اصل دانشگاه کو ؟
کوی دانشگاه یعنی اشک و خون و آه کو؟

مملکت شدیک قفس راه نفس هم بسته شد
بعد از این یوسف صدا می زد زلیخا چاه کو؟

هرهمچون عوارض، پول‌های بی‌حساب
جاده ی پُر پیچ وُ خم مانند این بنگاه کو؟

ای رئیسان! بنزهاتان را مجهّزتر کنید
بی تو آمد (بی تو) آمد امنیت در راه کو؟

در مسیر رفت و برگشت نمازِ جمعه ها
بعد از این از مرگ یا ماندن، کسی آگاه کو ؟

پول بی‌حد دادن وُ "مُشتی"، غم داغ جوان
ای پدر ها در جهان مانند این جانکاه کو؟

کار "چندر غاز وُ شاهی نیست تحصیل جوان
جز پدر یا مادر ازین غم خدا : آگاه کو؟

مُردن وُ فصلِ جوانی خفتن اندر خاک و خون
حاکمان صد ساله و عکس امام وُ ماه کو؟؟

مسند وُ دولت ،وکالت را به پیران می‌دهند
شادی وُ شاهنشهی : عمر جوان کوتاه کو؟

داغ، سنگین است آری خُرده بر شاعر مگیر
شعرِ خُلدستان (طریقت) شاه وُ شاهنشاه کو؟

پاییزِ  دل انگیزم وُ همرنگ بهارم کامل (مهتاب)


پاییــــزِ دل‌انگیـــزم و همــــرنگ بهارم کامل
مگذار که با حسرت و غم جان بسپارم کامل

شیـرین شده‌ای، با منِ فـرهاد نشینی لیلا
بردی تو به این شیوه و فن صبر و قرارم کامل

آن روز که در دامِ تو افتـــاده‌ام ای مهتاب!
یک لحظه من از یادِ تو آرام ندارم کامل

امروز ز عشقت نشدم عاشق و شیدا شیرین
یک عمر به دردت منِ بیچاره دچارم کامل

از شـــوقِ تـو، تا آمـده‌ام بـر لبِ ایـوان معشوق
چشمانِ شکـربارِ تو بنمود شکارم کامل

دیوار مکش یکسره بر صحن و سرایم بگشا
تا بـادِ صبـا بـوسه زنـد لبِ زارم کامل

بگـذار به آخـــــر برسـانــم غـــــزلـ عشق
امشب بنشین تا سحر ای ماه! کنارم کامل

خلدستان طریقت : آبان => کلام عشق (احیا+ تمنا)

خلدستان طریقت : آبان => کلام عشق (احیا + تمنّــــا)

زِ آبان چون تمنّــا شد
کلام عشق احیا شد

بتاب از مشرقِ شرقی
دلم رسوا وُ شیدا شد

بیا ای نازِ پاییزی
طلوع عشق‌ پیدا شد

تو با آوای شیرینت
مرا بی‌پرده نجوا شد
****

هَمهء دقیقه ها
هَمه دلنوشته ها
هَمهء روز و شَبم
هَمهء ثانیه ها

مِصرع و بیت و غَزل
شورِ شِعر و واژه ها
نَفس و جان و دلَم
نَغمهء ترانه ها

وَ هر آن چیز
که باید، وَ نباید
شُده در دورۂ ما

هَمه تقدیمِ نگاهَت
که مَرا هیچ نیازی نبوَد

جُز در آن لحظهء زیبا
تو به لَبخندِ ملیح ات
بدَهی پاسُخِ این
شوقَم را

وَ چه زیباست
در آن لحظهء موعود
دَمی هَم بِرسد
شَهدِ خوشرنگِ شَرابی ز هَمان
غُنچهء لَب های
پُر از وسوسه ات

چه شَود، وای اگر
لحظۂ زیبای اجابَت بِرسد
دلِ دیوانۂ صَد مَرتبه
مُحتاجَم را

کاش میشُد
که به رؤیای مَنم گاه
نگاهی بکُنی

در هَمان لَحظه
که در کوچۂ احساس
پُر از دَغدغه ام
پَنجره را باز کُنی
وَ بگویی که بیا

کاش
میشُد
که تو بودی
و نَبود


تَلخیِ
فاصله ها "

به چشمم بنگر ای طوفان، که می‌سوزد دل و جانست
در این آتش تویی تنها، تویی سوزِ پریشانست

غروری در دلم جوشد، به چشمت خیره خیره
درونم آتشی مخفی، ولی در لب غزل خوانست

زِ مهرِ تو جهان گر سوخت، بازم عشق می‌روید
پسر خورشید می‌مانم، اگر صدبار بسوزانست

به رقصِ گیسوانت مست، جهان از خویش می‌افتد
من از گیسوی تو مستم، دگر خود را نمی‌دانست

به خنده موجِ دریا شد، به اخمِ طرفه توفان شد
تویی آرامِ این طوفان، منِ طوفانِ نالانست

مگو آرام گیر ای دل، که این آتش نخواهد مُرد
مگو برگرد از رؤیا، که من بی‌او نمی‌مانست

اگر روزی (طریقت گفت "چرارغ شَوق در چشمت؟"
بگو آن عاشقِ مغرور، همان آتش به دامانست

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

خــُلدستان طریقت(آبان:باغبان)۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم



ادامه نوشته

خلدستان طریقت : قصیده آبان (نامسلمان)=>کامل

۩۩☫برآستان جانان :آخر آبان (نامسلمان ) کامل ۩۩۩

اولِ آبان چرا، دارو و درمان نیستی؟
آخر آبان مگر بر عهد و پیمان نیستی؟
آنقدر آشفته‌حالم مثل گیسو شانه ات
شکرِکامل می‌نمایم چونکه لیلون نیستی
می‌زنم بر سیم آخر، می‌کنم ناناز را
تا نگویندم رقیبان، مرد میدان نیستی
اینکه می‌گفتی از اول عاشق و دیوانه‌ام
من شهادت می دهم در لایِ، قرآن نیستی
خواب را از دیده‌ام بگرفته‌ آن رؤيای تو
من نمی‌دانم چرا آبانِ آبان نیستی
مطمئنم، من تو را با شعر درچنگالِ خود
می‌نمایم صید، می‌دانم هرآسان نیستی
مـاده ای از مادگی پروای بی حاصل مکن
یاکریمِ قصهٔ بی دین، نامسلمان نیستی
آخر آبان که می‌آید، تو زیبا می‌شوی
شاعرِ شعر (طریقت) زیر باران نیستی
_____________________________________

آن‌قدر دیر آمدی تا عاقبت آبان  شد

...

آن‌قدر دیر آمدی تا عاقبت آبان شد
کاسه‌ٔصبرم از این دیر آمدن پایان شد

تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریورِ بیچاره در ایوان شد

مهر با بی‌مهری و نامهربانی می‌رود
مهربانی در نبودت اندکی جانان شد

درغمت پاییز ابرم، شبنم‌ کامل کجاست؟
بی تو باران هم همیشه فکر این وُ آن شد

کاش می‌شد رفت در پاییز سردِ دیگری
بوی باران را تنفّس کرد وُ با یاران شد

آمدی جانم به قربانت ولی رفتی چرا؟
آن‌قدر دیر آمدی تا نوبتِ مهمان شد...

...

ادامه نوشته

شاعر خدا نکرده غزل شعله‌ور شود=>در بی عدالتی هیجان بیشتر شود

۩۩۩ ☫ خلدستان (طریقت)غزل:شعلهور = دفتر ، قلم شاعر ☫ ۩۩۩

شاعر خدا نکرده غزل شعله‌ور شود
در بی عدالتی هیجان بیشتر شود

شاعر در اوج ، موجِ غزل وعده‌های تو
تاریخ حاکمان همه زیر وُ زبر شود

با سعدیم اگر تو گلستان دیگری
یا مولوی سماع تو امّا ، اگر شود

یا حافظیه ایِ بنگر عبرتی دِگر
شیراز شمع ره شده ،شوری دگر شود

«ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود»

آنقدر واضح است زِ تاریخ انبیاء
تاریک حاکمان : دلِ دنیا خبر شود

دیگر سپرده‌ام به خودآ رسمِ زندگی
کی ناخدا (طریقت ) ما درد سر شود

غزلی نغز سرائیم و شرابی نوشیم
آتشی بازنشانیم و گلابی نوشیم

شانه درکار بیفتیم به گیسوی تومست
دست درگردنی آویخته تابی نوشیم

تاب با عشوهٔ وصل تودلآرام خوشست
باده بازمزمهء چنگ و ربابی نوشیم

سپر از سینهٔ خورشید قدح گلگونست
از کماندار فلک تیر شهابی نوشیم

پیش چشم تو نمیریم که ازبهرحیات
تا تو خوش‌باشیِ ماهم می نابی نوشیم

صلهٔ اهل(طریقت)زهمین جـام بنوش
قدحی باز بریزیم وشرابی نوشیم

من و اندیشه های حاملِ نور
اسیر عقده های جور وآ جور
مردد می شوی در یک دوراهی
سرابی دلربا از زورِ بی زور

برگزیدم عاقبت، راه کج میخانه را

رای دادم روز وُ شب،من ساغر و پیمانه را

شور و حالی تازه دارم با رفیقان جدید

عاقلان گویند:( طریقت)شاعرِ ، دیوانه را

به چشمم بنگر ای طوفان، که می‌سوزد دل و جانست
در این آتش تویی تنها، تویی سوزِ پریشانست

غروری در دلم جوشد، به چشمت خیره خیره
درونم آتشی مخفی، ولی در لب غزل خوانست

زِ مهرِ تو جهان گر سوخت، بازم عشق می‌روید
پسر خورشید می‌مانم، اگر صدبار بسوزانست

به رقصِ گیسوانت مست، جهان از خویش می‌افتد
من از گیسوی تو مستم، دگر خود را نمی‌دانست

به خنده موجِ دریا شد، به اخمِ طرفه توفان شد
تویی آرامِ این طوفان، منِ طوفانِ نالانست

مگو آرام گیر ای دل، که این آتش نخواهد مُرد
مگو برگرد از رؤیا، که من بی‌او نمی‌مانست

اگر روزی (طریقت گفت "چرارغ شَوق در چشمت؟"
بگو آن عاشقِ مغرور، همان آتش به دامانست

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

خــُلدستان طریقت(مهرماه:باغ)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

غرق دریایِ (طریقت )شاعرِ چشم شما

۩۩۩ کامل :بدون شرح(طریقت)منتخب=> بدون عنوان ☫ ۩۩۩

کامل امشب صاف کن با من حسابِ ناز را
تا بیابم از شما تنها جوابِ ناز را

کاشفِ چشمِ تو دیشب با غزل درگیر شد
تا بنوشاند لبت صدها کتابِ ناز را

من اگر شب را به آغوش غزل پیدا کنم
باتو خواهم برد صدها شب ثوابِ ناز را

یا سرت بر شانه ام نِه یا شبم بر شانه ات
تا بنازم یا بنازی عشقِ خوابِ ناز را

شانه چون اِلناز داری زلف چون مهناز وار
چون پریشان می شوم آهنگِ تابِ ناز را

شد شبآهنگی ز من با من بمان و گوش کن
تا سرایم قصه های نابِ نابِ ناز را

غرق دریایِ (طریقت )شاعرِ چشم شما
این غزل بالا نشیند یا حبابِ ناز را


***


بـا نــاز بیــــا که ، میـــزبـانــت هستم
گل باش و بخنـد، باغبانت هستم

یک بار به من نظـر نمـا، با حسـرت
صدمژده و شور و ارمغانت هستم

با عشق گشـا، به‌روی زردم، آغوش
دل‌دل منمـــا که ، دلستانت هستم

با قـول وُ غـزل بگـو که بـاران، آمد
بر دشت ببــار، نغمه‌خوانت هستم

بـی‌وقفه بـــزن بـه آبِ عشــرت، پـارو
کشتی نجات ، بادبانت هستم

گفتـی که نمـا گلابِ قمصــر، حـاضـر
هر روز بیا تو، گل فشانت هستم

تو، نشـانِ گـوهـرین دارم من؟
باشد تو بیا شبـی، نشانت هستم

مفعــــول مفــــــاعـلن فعــــولن، با تو
این شعرِ قشنگ و آنچنانت هستم