فقدان مادر :استاد شهریار (طریقت) برآستان جانان (خورشید)

۩۩۩ ☫ فقدان مادر :استاد شهریار (طریقت) برآستان جانان ☫۩۩۩

به مناسبت اولین سال فقدان مادر

(ای وای مادرم!... )

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله‌ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می‌خورد
هر كنج خانه صحنه‌ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر كار خویش بود
بیچاره مادرم

هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل كوچه می‌رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
كفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می‌خرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است كوچه ها

او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در ِ یک خانه‌ی فقیر
روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان

او را گذشته‌ای‌ست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه‌ی مردی‌ست با خدا
هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری است
اینجا به داد ناله مظلوم می‌رسند
اینجا كفیلِ خرج موكل بود وكیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره‌اش چه گرسُنه ها سیر می‌شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است.

انصاف می دهم كه پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال
روزی كه مُرد ، روزی یک سال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی، هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ!

نه ، او نمرده ، می‌شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز ، سر و كله می‌زند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو كنار
كف گیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می‌پزد

او مُرد و در كنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بدک نبود
بسیار تسلیت كه به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :
این حرف ها برای تو مادر نمی‌شود.

پس این كه بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید
لیوان آب از بغل من كنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیک های صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت

نه ، او نمرده است
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه‌ی من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر می‌شود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
"هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق"

او با ترانه های محلّی كه می‌سرود
با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست
اعصاب من بساز و نوا كوک كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت
وانگه به اشک های خود آن كشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی

‌او پنج سال كرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریض خانه ، به امید دیگران
یک روز هم خبر :
كه بیا او تمام كرد.

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید كوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می‌گریست
تنها طواف دور ضریح و یكی نماز
یک اشک هم به سوره‌ی یاسین چكید
مادر به خاک رفت.

آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه‌ی باغی نشسته بود
شاید كه جان او به جهان بلند برد
آنجا كه زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست

این هم پسر ، كه بدرقه‌اش می‌کند به گور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص می‌شود از سرنوشت من
مادر به خواب ، خوش
منزل مباركت.

آینده بود و قصه‌ی بی مادری من
ناگاه ضجه‌ای كه به هم زد سكوت مرگ
من می‌دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می‌کشید

دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه‌ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو

می آمدیم و كلّه‌ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می‌کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می‌گریختند
می‌گشت آسمان كه بكوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه
وز هر شكاف و رخنه‌ی ماشین غریو باد
یک ناله‌ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می‌خلید :
تنها شدی پسر

باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود :
بردی مرا به خاک كردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می‌خواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم!...

۩۩☫ (طریقت) مادر م مبارک باد (عشق ) ☫۩۩

به نام خداوند مادر سلام

به اشعار نیکو دهم این پیام

پرستش خداوند عالم سزاست

ستایش نمودن زمادر رواست

اگر نیست مادر دگر غم مخور

سخن را پُر اندیشه کن همچو دُرّ

دو تا شاخه گل از برایش فرست

که آسوده خاطر بوَد در بهشت

چو آئینِ ، آدینه گــردید روز

شکوهنده ایام اختر فروز

همه مادرانند همی پاک خوی

همه پر انرژی و در جستجوی

که پرورده کردن بود کارشان

خدایا تو باشی نگهدارشان

و ما را در این راه یاری نما

ز نامردمی‌ها فراری نما

مادر: اندیشهء ناب است خدا میداند
اولین حرف کتاب است خدا میداند

مادری معجزه می کرد به فرزندانش
مهر وی واژه ی آب است خدا میداند

هرکجا وصف بهشت است همانجا مادر
سینه اش عین کباب است خدا میداند

هرکجا پینه به دست است یقین دان پدر
کینه ها نقش برآب است خدا میداند

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

لبخند مهربان تو جان بر تنم دمید

تنهای خاکیم شده یا اَیُهاالحمید

مهتاب حاجتم چو برآمد مرا اُمید

مادر مبارک است تورا مهربان نوید

به هستی دو موجود والاترست

دوم میهن وُ اَولــــش مادرست

ستایش کند هر که او مادرست

که والاتر ازهرچه سیم وُ زَر ست

تو ای مادر من فــــدای تُو مَن

توئی ســــرور مُلک هر انجمن

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه اول )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه مطلب

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

ادامه نوشته

برآستان جانان (طریقت) استاد شهریار

۩☫ برآستان جانان (طریقت) استاد شهریار ۩۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

از زندگانیـــــم گله دارد جوانیـــــم
شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می کنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

ادامه نوشته

برآستان جانان (طریقت) استاد شهریار

 ۩☫  برآستان جانان (طریقت) استاد شهریار ۩۩۩ 

 جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

 

از زندگانیـــــم گله دارد جوانیـــــم
شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
 چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
 من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می کنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
 شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

                                                   

برآستان جانان (استاد -شهریار ) طریقت

 ۩۩☫  برآستان جانان ( استاد شهریار  ) طریقت  ۩۩۩ 

 جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

عکس دپ دخترونه بدون متن برای پروفایل

ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده‌ی عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی‌هوش شدی
تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می‌کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد
که تواش شیفته‌ی زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می‌دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه‌ی اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیست
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی

برآستان جانان(طریقت) استاد شهریار   

 

۩۩۩ ☫ برآستان جانان(طریقت) استاد شهریار   ☫۩۩۩

 

 

 
   

بیوگرافی استاد شهریار

در زندگی نامه زندگی نامه شهریار اینگونه آمده است که: سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار در سال 1285 هجری شمسی در روستای زیبای « خوشکناب » آذربایجان دیده به جهان گشود.

او در خانواده ای متدین، کریم الطبع واهل فضل پا بر عرصه وجود نهاد. پدرش حاجی میر آقای خوشکنابی از وکلای مبرز و فاضل و عارف روزگار خود بود که به سبب حسن کتابتش به عنوان خوشنویسی توانا مشهور حدود خود گشته بود.

شهریار که دوران کودکی خود را در میان روستائیان صمیمی و خونگرم خوشکناب در کنار کوه افسونگر « حیدر بابا » گذرانده بود همچون تصویر برداری توانا خاطرات زندگانی لطیف خود را در میان مردم مهربان و پاک طینت روستا و در حریم آن کوه سحرانگیز به ذهن سپرد.

شهریار نخستین شعر خویش را در چهار سالگی به زبان ترکی آذربایجانی سرود. بی شک سرایش این شعر کودکانه، گواه نبوغ و قریحه شگفت انگیز او بود............................

 

برای خواندن کل متن به ادامه مطلب کلیک کنید .

 

     <<<ادامه مطلب


ادامه نوشته

برآستان جانان(استاد شهریار)حکایت چوبدار

  

  ۩۩۩☫برآستان جانان(استاد شهریار)حکایت چوبدار   ۩۩۩   

 


 می گویند منبر را از چوب درخت گردو می سازند، چون که چوب آن بسیار محکم است و البته سایه و میوه خوبی هم دارد. اما درخت چنار میوه ندارد، سایه آن چنانی هم ندارد و از آن چوبه دار می سازند.

استاد شهریار ویژگی این دو درخت را در شعر خود این چنین سروده است:

گفت با طعنه منبری به چنار
سرفرازی چه می کنی؟ بی بار
نه مگر ننگ هر درختی تو؟
کز شما ساختند چوبه دار

پس بر آشفت آن درخت دلیر،
رو به منبر چنین نمود اخطار
گفت گر منبر تو فایده داشت
کـار مردم نمی کشید به دار

استاد شهریار

برآستان جانان (تذکره :استاد شهریار)

 

 

      ۩۩۩ ☫ برآستان جانان (تذکره :استاد شهریار)    ی ۩۩۩

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند


بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند


همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست


طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند


بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن


با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند


ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز


چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند


نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز


با همان شور و نوا دارد شبانی میکند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان


با همین نخوت که دارد آسمانی میکند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز


در درونم زنده است و زندگانی میکند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من


خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی


چون بهاران میرسد با من خزانی میکند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند


آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان


دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید


ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند