به پولم روزگار اجحاف کرده=تمام قله ها را قاف کرده

۩۩۩☫ارزش پول : (طریقت) بانک ملی ☫۩۩۩

برای واژگون کردن اساس یک مملکت،هیچ وسیله ای ظریف تر و مطمئن تر،از کاهش ارزش پول رایج نیست.

می گویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند، برای بازاری های تهران و اطراف پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچ کدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر الدین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید، به رضاشاه پیغام فرستاد که: مگر من مرده ام که می خواهی از بازاریان پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد.

یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد، قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟

مرد ارمنی جواب داد: قربانت گردم،امروز روز قتل(شهادت)حضرت مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. رضاشاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آن وقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:
در این مملکت یک مرد واقعی داریم, آن هم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آن هم قاراپط ارمنی است...!!!

سال های سال بعد شاعره بزرگ ایران خانم پروین اعتصامی در وصف این ماجرا این چنین سرود:

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگی است
گفت: "زین معیار اندر شهرما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنی است

در ادامه مطلب( اسفند و دکتر مصدق پنجاه وُ پنج سال است که خفته است.)

نظام پولی بين المللی فراز و نشيب های زيادی را پشت سر گذاشته بود. از نيمه قرن نوزدهم ميلادی تا جنگ جهانی اول، پوند بريتانيا ستون اصلی نظامی بود که در آن ارزش پول ها بر پايه طلا تعيين ميشد (گلد استاندارد يا نظام پايه طلا). اين نظام در مرداب خونين جنگ اول جهانی فرو رفت و تلاش های بعدی برای بازسازی آن به جايی نرسيد. در فاصله دو جنگ جهانی، نبرد بر سر دستيابی به هژمونی ميان قدرت های گوناگون جهان شدت گرفت، تا از ميان آنها سرانجام ايالات متحده آمريکا به عنوان قدرت بر تر سر بر آورد.

کشور های امضا کننده موافقتنامه های برتون وودز تصميم گرفتند نرخ برابری پول های خود را در رابطه با دلار تعيين کنند، به جز آمريکا که نرخ برابری پولش را در رابطه با طلا قرار داد. بدين سان بر خلاف نظام پيش از جنگ جهانی اول که تنها طلا را مبنای رابطه ميان همه پول ها قرار داده بود، نظام بعد از جنگ دوم علاوه بر طلا، ستون اصلی ديگری را برای روابط پولی بين المللی به وجود آورد و آن دلار بود. بانک های مرکزی کشورهای امضا کننده موافقتنامه های برتون وودز می توانستند، هر وقت اراده کنند، ذخاير دلار خود را (که پشتوانه پول های ملی شان بود) از راه مراجعه به بانک مرکزی آمريکا به طلا بدل کنند. آمريکا، با تکيه بر اين تعهد، عملا به تنها ضامن نظام پولی بين المللی بدل شد.

همزمان، موافقتنامه های برتون وودز دو نهاد جهانی را پايه گذاری کردند : صندوق بين المللی پول و بانک جهانی. نهاد اول می بايست نقش ژاندارم را در عرصه پولی بر عهده بگيرد و از راه نظارت بر رابطه ميان پول ها، و اعطای کمک به کشور های گرفتار مشکل، مانع از آن شود که نظام پولی به آشفتگی گرفتار ايد. و اما بانک جهانی وظيفه داشت با اعطای اعتبار های آسان، به بازسازی کشور های آسيب ديده از جنگ کمک کند. با توجه به موقعيت مالی ايالات متحده در آن زمان، ترديدی نبود که اين قدرت در هر دو نهاد جايگاهی بسيار نيرومند يافت.

نظام بر آمده از برتون وودز در پی حدود بيست و پنج سال سرا پا دگرگون شد. با توجه به پيدايش دشواری های روز افزون در انجام تعهد واشينگتن در زمينه تبديل دلار به طلا، ريچارد نيکسون رييس جمهوری آمريکا در ماه اوت ۱۹۷۱ به اين تعهد پايان داد. دو سال بعد آمريکا از راه کاهش ده در صدی نرخ برابری دلار، نظام نرخ های برابری کم و بيش ثابت بر آمده از برتون وودز را زير پرسش برد و روابط پولی بين المللی را وارد دوره نرخ های مواج کرد که همچنان ادامه دارد.

در سال ۱۹۷۶، موافقتنامه های جاماييکا (کينگزتون) رسما به اصل نرخ های برابری ثابت پايان داد و طلا را، به صورت نهايی، از نظام پولی بين المللی حذف کرد. از آن پس پول ها، در کشاکش فعل و انفعالات اقتصادی بين المللی، به کالا هايی بدل شدند که نرخ برابری ميان آنها روز به روز بر پايه عرضه و تقاضا در بازار جهانی ارز تعيين ميشود. در اين ميان صندوق بين المللی پول نيز نقش خود را به عنوان �ژاندارم عرصه پولی� از دست داد و تنها به نهادی در خدمت همکاری و مشورت های بين المللی در مناسبات ميان ارز های گوناگون بدل شد. البته صندوق بعد ها در زمينه هايی تازه، از جمله مقابله با توفان های مالی، اقتدار های جديدی به دست آورد و توانست قدرت از دست رفته خود را در عرصه پولی، جبران کند.

راز قدرت دلار

به رغم همه اين دگرگونی ها، دلار همچنان در عرصه پولی بين المللی حرف اول را ميزند. امروز هشتاد و هفت در صد بازرگانی بين المللی به دلار انجام ميگيرد و شصت و دو در صد ذخاير ارزی بانک های مرکزی دنيا به دلار است. نود در صد مواد اوليه در جهان به دلار ارزش گذاری ميشود و بخش بسيار مهمی از معاملات بر روی اين مواد (انرژی، کالا های کشاورزی، فلزات قيمتی...) با اسکناس سبز آمريکا انجام ميگيرد. معتبر ترين بانک های جهان و معظم ترين شرکت های چند مليتی عمدتا به دلار قرض ميکنند و اوراق قرضه آمريکا، که طبعا به دلار است، يکی از مطمئن ترين اشکال سرمايه گذاری در جهان به شمار ميرود.

هفتاد سال بعد از برتون وودز، راز بقای قدرت بلا منازع دلار در چيست؟ پول ملی يک کشور بر اقتدار آن در عرصه های گوناگون تکيه دارد. پشتوانه پول ملی، در دنيای قرن بيست و يکم، برخورداری از شرکت های بلند آوازه، توانايی جذب سرمايه گذاران، شمار دانشگاه های صاحب نام، قابليت تاثير گذاری بر ديگر کشور ها از راه �قدرت نرم� به ويژه فرهنگ، و پويايی فضای اقتصادی است.

نفوذ دلار هم از توانايی های نظامی و ديپلماتيک ايالات متحده و هم از پويايی آن در عرصه های اقتصادی، تکنولوژيک، علمی و آموزشی سرچشمه ميگيرد. ارزش سرمايه موجود در بازار نيويورک به پانزده هزار ميليارد دلار ميرسد که حدود چهار برابر بازار سهام در لندن يا توکيو است. عوامل ديگری، از جمله کشف منابع عظيم نفت و گاز غير متعارف در آمريکا، به اين نفوذ دامن ميزند.

با اين حال ميدانيم که هيچ قدرتی جاودانی نيست و ايالات متحده آمريکا هم نمی تواند يک استثنا باشد. در پايان جنگ جهانی دوم آمريکا تنها قدرت اقتصادی مهم در دنيا بود. امروز در صحنه جهانی قدرت های تازه ای چون اتحاديه اروپا، ژاپن، چين و چند قدرت نوظهور ديگر سر بر آورده اند که آشکارا آمريکا را به چالش ميطلبند. در اين شرايط می بينيم که انتقاد عليه سلطه دلار در اين جا و آنجا بالا ميگيرد و تلاش هايی برای يافتن بديل (آلترناتيو) اسکناس سبز آمريکا حتی در ميان بعضی از متحدان نزديک آمريکا ديده ميشود.

به تازگی در اروپا بانک فرانسوی �بی ان پی - پاريبا� مجبور شد به دليل تامين مالی مبادلات بازرگانی چند کشور زير تحريم آمريکا (ايران، سودان و کوبا) جريمه بسيار سنگينی به واشينگتن بپردازد. جرم بانک فرانسوی آن بود که در اين عمليات از دلار استفاده کرده بود و اين، از ديدگاه قوانين آمريکا، نقض مقررات ايالات آمريکا به شمار ميآيد. در واقع هر معامله ای که به دلار انجام ميگيرد، بايد در مرحله نهايی در يک موسسه بانکی مقيم آمريکا به ثبت برسد و، به همين دليل، بايد قوانين اين کشور را محترم بشمارد.

در جستجوی جانشين اسکناس سبز

در اين شرايط اين پرسش در شماری از محافل اروپايی (و به ويژه فرانسوی) شکل گرفت که آيا می توان به سلطه دلار پايان دارد و مانع از آن شد که واشينگتن بتواند، با تکيه بر قدرت پول ملی اش، اراده خود را بر ديگر کشور ها تحميل کند؟

طرح اين پرسش آسان است، ولی يافتن پاسخ برای آن با موانع گوناگون روبرو ميشود که مهم ترين آنها پيدا کردن يک يا چند پول جانشين به جای دلار است.

هستند کسانی که ايجاد يک پول جهانی را به جای دلار پيشنهاد ميکنند، شبيه آن چيزی که در سال ۱۹۶۹ زير عنوان �حق برداشت ويژه� در صندوق بين المللی پول به وجود آمد و ارزش آن در حال حاضر بر سبدی از چند پول معتبر دنيا تکيه دارد. ولی قدرت مانور اين پول از يک دايره بسيارمحدود و انتزاعی فراتر نمی رود. زايش يک پول بين المللی قابل قبول مستلزم ايجاد يک سازمان فرا مليتی بسيار نيرومندی است که بتواند چتر اقتدار خود را بر سر بخش مهمی از جامعه انسانی بگستراند و اين، در حاضر، بيشتر به رويا شباهت دارد.

اروپاييان، برای کم کردن نفوذ دلار، به اقتدار اوجگيرنده يورو اميد بسته بودند. امروز يورو پول نيرومندی است، ولی بقای آن حتمی نيست و سهم آن در ذخاير بانک های مرکزی جهان هنوز از حدود بيست و چهار در صد فراتر نمی رود. شکنندگی يورو، با توجه به بحران بسيار بزرگی که به تازگی از سر گذراند، و بحران های احتمالی ديگری که در انتظار آن است، مانع از آن ميشود که بتواند در آينده قابل پيش بينی جای دلار را بگيرد.

شماری از صاحبنظران نيز از ايجاد يک نظام پولی چند قطبی در جهان پشتيبانی ميکنند که، در آن، هيچ پولی بر پول های ديگر بر تری نداشته باشد. اين نظام چند قطبی، از ديد آنها، می تواند مناطقی را پيرامون دلار، يورو، ين و يوآن سازمان دهد. اين سناريو نيز چندان مطلوب به نظر نمی رسد، زيرا می تواند به يک جنگ پولی همه جانبه در مقياس سياره زمين دامن بزند.

شايد يوآن، پول ملی چين، تنها پولی ياشد که بتواند ادعای مقابله با اقتدار دلار را مطرح کند. سخن بر سر پول کشوری است که در فاصله ای کوتاه به نخستين قدرت بازرگانی جهان بدل شده و دومين توليد ناخالص داخلی دنيا را در اختيار دارد. مساله در آنجا است که پول چنين قدرتی، هنوز از قابليت تبديل عمومی به ساير پول ها بر خوردار نيست و ارزش آن بيش از آنکه با داوری بازار تعيين شود، با تصميم مقامات پولی اين کشور و در واقع حزب کمونيست چين تعيين ميشود. به علاوه نظام بانکی و شبکه های مالی چين هنوز در مقايسه با همتايان غربی شان بسيار واپس مانده اند. در مجموع به نظر ميرسد که ساختار های اقتصاد و سياسی چين هنوز در سطحی نيستند که بتوانند يک پول صاحب اقتدار بين المللی را به دنيا عرضه کنند.

کوتاه سخن آنکه قدرت دلار - مثل همه قدرت ها - طبعا ابدی نيست و با چالش های يک يا چند رقيب جدی روبرو خواهد شد. ولی در شرايط کنونی، بعيد ميرسد که اين رويداد بتواند در آينده ای نزديک فرآيند صدر نشين شدن دلار را، که هفتاد سال پيش در کنفرانس برتون وودز جنبه رسمی به خود گرفت، زير پرسش ببرد.

هر دم از پنجره ی عشق نگاهش کردم

هوسِ * بوسه برآن صورت ماهش کردم

هرچه کج بود و حسد بود ز بدخواها نش

بر طرف از نظر چشم سیاهش کردم

همه دانند که من منتظرش بودم و بس

پس ازآن منتظر و چشم به راهش کردم

لذتی هست درین بزم نمی دانی چیست ؟

باز شیطان شدم و غرقِ گناهش کردم *

تنزل ارزش پول رایج،تمام نیروهای پنهان اقتصادی را،در راستای نابودی به کار می گیرد
و این عمل را به گونه ای انجام می دهد
که حتی یک نفر از میلیون ها نفر نیز متوجه آن نمی شود.
جان میناردکینز

به پولم روزگار اجحاف کرده

تمامِ قله ها را قاف کرده

دهانِ بانک ها را صاف کرده

کدوم آخوند تو را اسراف کرده

اتفاق برای ما افتاده وهیچ جوری هم درست نمیشه:((

یک اربعین گــذشت چــرا لاف می زنی
سیمرغ می شوی بسوی قاف می زنی

هر کار می کنی به دوبیتی میان شعر
ساغر تهی شده تو مِیِ، صاف!می زنی

قلم یادی زِ یاری دلربا داشت

ورق افسوس دردی بی دوا داشت

قلم عمری بدست شاعر شوخ

برای دولت او یک لا قبا داشت

قلم می گفت شرط عاشقی را

ورق اندیشهء شاه و گدا داشت

قلم ، در یادِ یارِ ، جام صهبا

ورق ،اندیشه ای با ناخدا داشت

به نقل از قصه های آسمانی

دوصد معشوقهء حوانما داشت

شده یک داستان سینمایی

هزاران عاشقِ آدم نما داشت

بلایی آسمانی،گشته نازل

پلشتی مدرک آی دکترا داشت

قلم پرسید از وضع (طریقت)

ورق می خود وُبانگِ ربّنا داشت*

تاریخ (تقویم اردی بهشت : 1404 )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

منتخب(اشعار مجموعه خلدستان) ایهاالناس : چرا«کعبه» کلیسا شده است

شب‌بخیر، زیباترین مهتابِ شب‌ بیدارِ جان

شب‌ بخیر ، شیرینیِ این‌ دل گُلِ زیبای جان

شب بخیر ، نیـلوفـرِ مردابیِ فـردای عشق

شب بخیر ای آتـشِ افتـاده در دنیای جان

شب بخیر ای‌نازنین افتـاده یـادت در دلم

شب‌بخیر روشن‌ترین‌مهتاب‌در شبهای‌ جان

شب‌بخیرباران‌ِ یادت‌کرده‌ دل‌را‌ مستِ ‌خود

شب‌بخیر‌غرق‌ِنگاهت‌کرده‌این‌چشمانِ جان

شب بخیر غـارتگرِ جانـم‌، کـه حالا نیستی

شب‌بخیر ای‌جسمِ تو لیلی‌ترین لیلای جان...

لب چو گردد خالی از عقد سخن، خمیازه ای است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است

جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت
شام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای است

هاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیست
قسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای است

گر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشد
ماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای است

از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون
از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است

می شود ظاهر خمار زندگانی در لباس
مرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای است

در هوای قد رعنایش ز طوق فاخته
پای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای است

مغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خط
خال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای است

بی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی است
بی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای است

چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران
با کمال محرمیت رزق من خمیازه ای است

پیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حق
رخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای است

دل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم را
در میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای است

صائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگن
از قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است

تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد

ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد

نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست

عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد

ای دل ار سعی تو این است که من می بینم

جای آن است که کار تو به جایی نرسد

پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت

رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد

بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم

تا به بالای بلند تو بلایی نرسد

گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب

هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد

غزل هوای چه دارد؟ هوای یکرنگی

سفر به مقصدِ بی‌انتهای یکرنگی

منم مسافر خوش اشتهای همرنگی

که حبس شاعریم در خطای یکرنگی

گرفته است هوای دل از غروبی سخت

نشسته دیو دو رنگی به جای یکرنگی

هماره صدق و صفا بر کسادی افزاید

کسی نمی‌خرد اینجا صفای یکرنگی

قطار مهر وُ وفا می رود مزن سنگی

چه سنگ می‌خورد آب از بهای یکرنگی

بیا که چشمه‌ی بی‌رنگ رفت و ثابت کرد

زلال واقعه را ردّ پای یکرنگی‌

(طریقت) عاشق چشم سیاه وُ مو شده‌ام

بدیع : می‌شوم از ادّعای یکرنگی

موسم جشن بهار عرب آرا شده است
این بهار عربی موجب رؤیا شده است

گر غبار غربت است بدان حکمت تقویم عرب
ای چلیپا زدهگان موج نکیسا شده است

از مسیحآ نفسی مست ندا می آید
ایهاالناس : چرا«کعبه» کلیسا شده است

هرآن که دید جمالش شکیب داد از دست
چراکه عاطفه‌اش شادی دل‌ها شده است

عروس حُسنِ خیالم چه ناز پیوند است
شکاف دلبرکان معدن تماشا شده است

به مقدمش گل خورشید از شعف گل ریخت
ز عطر یاس تنش گلشن اهورا شد

نشسته در دل عالم غزالِ ختم رُسُل
که زنده از نفسش حضرت مسیحا شد

بخوان ترانه‌ی پیوند، بخوان سرود ظفر
موسم باده‌ی «وحدت» چه مُصّفا شده است

فروغ روی «طریقت» هماره تابان است
پرتو سبزوُ بنفش خاتم«زیبا» شده است

✍️محمّدمهدی طریقت

ادامه نوشته

خلدستان: ملتی جز سر بزیری در(طریقت) یار نیست+زندگی زیباست، در جانش کنیم

انجمن خواهم که باشد رونق سوسو عیان
سر گذارد تا سحرگه بر سر بازو عیان

در سکوت و انجماد لحظه های آخرین
دل سپارد در هوای نغمه هوهو عیان

شمع راه اختران بی نشانی ها شود
پرتوی چشمک زنان از منشئ هر سو عیان

ما هزاران جاده های سخت را پیموده ایم
قصه های شهر ناپیدای تو در تو عیان

۩۩۩ ☫ اشعار:فرهاد/حکایت (طریقت) روایت ☫ ۩۩۩

اُردی بهار می‌شنوم از صدا بهشت
نازکتر از گل است گلِ گونه‌هابهشت

ای در کمان نبض تو آهنگ قلب من
شعر (طریقت ) از سُخنِ آشنابهشت

***

ای غزل همنفسِ صبح پس از بارانی
همنفس در قفسِ خـاطـره‌ها پنهانی

مانده ام در هوسِ عشق تو پرواز کنم یا نکنم
باز هم در قفسِ یاد توام زندانی

شرحِ دل‌بستن و دل‌کندنِ ما آسان نیست
من دوصد خانه ی نو ساختم از ویرانی!

بی‌گناهی مگر از ترسِ عذاب است نه عشق
برحذر باش از این وسوسه‌ی شیطانی

چشم بستیم، ولی جای نظربازی داشت
شرحِ دیدارِ تو در جامه‌ی تابستانی

در پسِ گیسوی تو شا مِ شب آغاز شود
شرح این نکته نشد ! انــجمنی طولانی ...

برنمی تابد دلم غیر از هوای همدلی
زآنکه بینم کوهی از ماتم زده زانو عیان

گرچه میدانی که با ما دولت حاکم چه کرد
جای صدها دشنه دارد روی هر پهلو عیان

ملتی جز سر بزیری در(طریقت) یار نیست
می شکافد برق شمشیری اگر ابرو عیان

۩۩۩ ☫مثنوی(طریقت)منتخب ☫ ۩۩۩

زندگی زیباست، در جانش کنیم

چون شراب کهنه در جامش کنیم

سرکشیم این جام سرمست از نشاط

با دل بی کــینه در طــیِ صـراط

زندگی همچو نسیم نو بهار

عطر افشان میرود کو بی قرار

لحظه ها را میبردباخود به کام

یادها میماند و اینجا والسلام

لحظه های رفته کن جستجوی

آب رفته بر نمی گردد بجوی

یادها پرورد آن پــرودگار

با تو می ماند به رسم یادگار

زنده از یادیم : یاد از عمر ماست

دَم غنیمت دان که دنیا بی وفاست

همدم اهلِ(طریقت) را دمیست

یارِ هـمدم از نشانِ آدمیست

***

کاش می‌شد که از این پنجره بوسید تو را
از صدای نفسِ حادثه ، فهمید تو را

مثل عطر خنک گرمی این تابستان
در هم‌آغوشی تو، یکسره بویید تو را

در غزلخانهء شب خاطره‌هایی روشن
گاه با تیشه‌ی فرهاد، تراشید تو را

گاه در برکه‌ی تنهایی امواج غزل
گفتگو کرد در آن منطقه ، پائید تو را

یک قدم مانده که اشعار به پایان برسد
پشت بی‌تاب‌ترین شعر، پسندید تو را

با پسندیدن وُ بوییدن سیب از انصار
خام حوا شد و در واقعه ای چید تو را

گر(طریقت)همه جا پرتو شعر وُ غزلست
در سکوتی به بلندای افق، دید تو را

***

گُـلهای فـروردین من لبهای یار است

داغی از این گل بردل باغ آشکار است

بلبل به روی شاخه خشکیده چهچه

یعنی تمام دشت یکجا بیقرار است

باران نــوروزی به وجــد آوردجان را

جانان من مام وطن چون داغدار است

اُردیبهشتِ جان من ساری و جاری

نظم سخن اینجا همیشه سازگاراست

از شوق دیدار نسیمی شددل انگیز

این نغمه ء قمری بهاران برقراراست

ما را سرای جاودان باغ وبهار است

اُردیبهشت ما(طریقت) سبزه زار است

...حمید محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

آغازسال(خورشیدی۱۴۰۴ دیوان(خلدستانِ) زرین آرزو کن (مبارک باد )برآستان جانان

۩۩۩ ☫غزلیات( طریقت) اشعار مایه ناز ۩۩۩

پونه

تـا رند وُ خــراباتی وُ دیوانه وُ مستیم
خــاموش نشینیم ، همینیم که هستیم
زان ساغر ِ ساقی که اَزل در کفِ ما کرد
پیوسته وُ تا شام اَبد سرخوش وُ مستیم
دوشینه شکستیم وُ فرو ریخت دو صدجام
امروزه به یک جام دو صد توبه شکستیم
بُگـسسته ز هر سلسله پیوند بریدیم
آهــسته به زنجیر سر زلف تو بستیم
افسانه ی عشاق به عشق تو نهادیم
برخاسته از جان به صف یار نشستیم
بر ما به حقارت مَـنِگر چونکه به فرصت
در رتبه بُـلنــدیم ولی از همه پستیم
در نقطه (طریقت) سر تسلیم نهادیم
وز روز اَلستیم عقابیم که با بازنشستیم


شانه بر زلف چلیپای پریشان اثر ست
حمله بر نای دلآشوب نیستان تَبر ست

دود آهی که به آتش بکشد عالم را
به تماشاکده ی گردش دوران نظر ست

حکمتی بوده اگر ساکن دنیا شده ایم
بیش از این دلهره لحظه تاوان دَمر ست

با شمایم که به شومینه هم ایمان دارید
کلبه ی یخ زده را درد زمستان کمر ست

قحطسالی شده این را همگان میدانند
مُرده رود است چنین وعده باران پَکر ست

قرص نانی به سر سفره اگر بود چه سود
وای اگر نیست بما نسخه ی ایمان نر ست

چـه کبابیم که با سوز جگر ساخته ایم
لقمه از مرغ مسمّایی وُ بِـریان خر ست

من که بلقیس سبا را به شما بخشیدم
طرح قالیچه شدن مرغ سلیمان قمر ست

انجمن سوخته را شرح (طریقت) کافیست
شعر ویران شده را مژده طوفان هنر ست

۩۩ ☫برآستان جانان(فردوسی ) حماسه ۩۩۩

«می‌اندیشم، پس هستم». این جمله‌ی دکارت را به صورت‌ «من شک می‌کنم، پس هستم»، یا شکل‌های دگرگون شده‌ی گوناگونی شنیده‌ایم که پیش از گزاره‌ی نتیجه، فرض‌هایی همچون تلاش می‌کنم، عشق می‌ورزم، و می‌خندم را به‌کار برده‌اند. ولی در شاهنامه، شاید با الهام از روح حماسی بتوان گفت: «من در برابر نیستی می‌ایستم، پس هستم». شاید نتوان در بیرون از ذهن، میان مرگ و زندگی خط پررنگی کشید. در جنگل، بر تنه‌ی درختی مرده، گیاهی جوانه می‌زند و در چوب پوسیده، هزاران جانور رشد می‌کنند که زیست بوم به بودنشان نیاز دارد. باور نیاکان ما به دو سرچشمه‌ی قدرت جداگانه برای مرگ و زندگی، با واقعیت جهان همخوانی ندارد. البته تلاش برای زندگی بهتر و بیشتر ستودنی است. افسانه‌ها و باورهای کهن این تلاش را گاه در چارچوب آرزو، رخداد یا معجزه بیان کرده‌اند و ناتوانی بشر در برابر مرگ ویرانگر را در پهنه‌ی ادبیات با دم مسیحا، ور جمکرد، و نوشداروی کاوس درمان کرده‌اند. در اسطوره‌های شاهنامه که از روزگاری پیشتر از زایش مسیح سخن می‌گویند، این درمانگری سیمرغ است که رودابه و رستم را از مرگ می‌رهاند، جمشید است که سیصد سال مرگ را از جان مردم دور می‌کند، و نوشداروست که آخرین امید برای چیرگی بر مرگ را می‌رویاند. هرچند کاوس با دوراندیشی سرشار از توهم خود، با این پندار بیهوده که شاید پیوند رستم و سهراب، کشور یا کیان سلطنت او را به خطر اندازد، از دادن نوشدارو خودداری می‌کند و با پشت‌هم‌اندازی، آخرین فرصت را هیچ می‌شمارد و سهراب جوان را به کام مرگ می‌سپارد. این داستان تلخ، در ادبیات ما به شکل‌های دیگری بازتاب یافته و هر هنرمندی برداشت خود را از آن نگاشته‌ است. قاآنی با گره زدن نوشدارو به داستان آوردن جگر دیو سپید برای بینایی بندیان مازندران، فرا رسیدن نوروز را بر پایه‌ی به‌دست آمدن نوشدارو چنین مانند می‌کند:

رستم عید از برای چشم‌ کاوس بهار

نوشدارو از دل دیو خزان می‌آورد

در برداشت پروین اعتصامی نیز نوشدارو به‌دست آمده، هر چند فرصت آخرین امید از دست رفته است:

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید

آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

شهریار نیز نامرادی تا دوران پیری را همچون پروین با این ضرب‌المثل نادرست ولی همگانی همراه می‌کند:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروییّ و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

و در جایی دیگر آن را با اسطوره‌ی سیمرغ پیوند می‌زند:

چون فرستاده‌ی سیمرغ به سهراب دلیر

نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است

در هر روی باور به نوشدارو را می‌توان تلاش برای ایستادن در برابر نیستی دانست. گرچه در شاهنامه، نیستی در چارچوب تنگ فردی تعریف نمی‌شود. نام، شرف، خانواده، و به‌ویژه ملت و مرزوبوم، جایگاهی بسیار بالاتر از جسم فرد دارد. این گفته‌ی ماهی سیاه کوچولو، از ارزشی نهفته در ناخودآگاه ما ایرانیان برمی‌خیزد که: «مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم - که می شوم - مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد». چهره‌های حماسی شاهنامه نیز چنین فلسفه‌ای را دنبال می‌کنند. برای همین رستم در نخستین گام، سهراب را رها می‌کند و چون گَرد می‌تازد تا جلوی کشتاری را که به زودی روی می‌دهد، بگیرد. پس از این که جان انسان‌ها را نجات می‌دهد، تصمیم می‌گیرد با مرگ خود از نام و شرفش دفاع کند و فرزند را تا جهان دیگر همراهی نماید. سرانجام به آخرین امید دست می‌اندازد و چون دیگر یارای تنها گذاشتن فرزند را ندارد، انجام این درخواست را به گودرز وا می‌گذارد:

به گودرز گفت آن زمان پهلوان

«کز ایدر برو زود روشنْ روان،

پیامی ز من سویِ کاوس بر

بگویش که ما را چه آمد به سر

به دشنه جگرگاهِ پورِ دلیر

دریدم، که رستم مماناد دیر!

گرت هیچ یاد است کردارِ من

یکی رنجه کن دل به تیمارِ من

از آن نوشدارو که در گنجِ توست

کجا خستگان را کند تن درست،

به نزدیکِ من، با یکی جام می

سَزد گر فرستی هم اکنون به پی

مگر کو به بختِ تو بهتر شود

چو من پیشِ تختِ تو کهتر شود»

( صفحه جدید )۩#محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

خلدستان : فردوسی (حماسه سرا ) هویت ایرانی (شاهنامه ) 25 اردیبهشت1403

۩۩۩ ☫برج:خورشیدی (طریقت) شمشی ☫ ۩۩۩

یاد از خداوند سخن کردیم در ایران
از او که بخشیده دگر باره به ایران جان

او کاخ شعر پارسی را ساخت و افکند
با صرف عمر خویشتن این شیوه را بنیان

بی شک بر این بنیان ادب را تا ثریا برد
فردوسی دل زنده در آن عصر بی سامان

او پیر دانای خردورز هنرمندی است
کز جان او جوشیده وصف نور بی پایان

شد زنده ارج مردم ایران به شعر وی
داد او به مردم احترام و عزت و ایمان

بر کرد فانوس خرد را در شب دیجور
تا جان و دل را روشنی بخشد به نور آن

شد داستان های ملوک و انبیا تاریخ
همراستا با گفته فردوسی دهقان

او گوهر اندیشه ایرانیان را کرد
رخشنده در تاج سخن بر تارک دوران

دهها هزاران شاعر فرهنگ ساز آمد
در بستر تاریخ از دامان این جریان

او کیمیا را کشف کرد و رایگان بخشید
آن رابه مردم تا نماید دردشان درمان

باید فرود آورد سر پیش چنین مردی
کز فرّهی گشته است نامش در جهان تابان

نام (طریقت) جاودان هرگز نمیرد
خورشید در آفاق ایران جاویدان وُ خندان

هـوای مـاهِ فروردیـن نشان از بـوی روی عشق

گل اُردیبهشت‌‌عطرش ترواش‌بخش بوی عشق

فــروغ آفــتـابـی یــا هــلال مــاه خــردادی ...؛؛؛

مَه‌وخور سربه تعظیمند و هردو روبروی عشق

چوشبنم بر رخ گل هست چه میریزه عرق مرداد

ببین این‌شرم و این خجلت همه ازآبروی عشق

لـبـت گـیلاس تیـرسـت و لُـپت عـنّـاب شـهـریـور

نـمـویِ سنـبـلِ گـنـدم مــثال رشـد مـوی عشق

گلـی بـاشـد بـیافـشـانـد ؛؛ شـمـیـم مـهـربـانـی را

نسیم مهر و آبان هِی مدام در جستجوی عشق

اگـر گـرد و غـبـار غــم تـصـرف کـرد وجـودت را

فقـط گـرمابـهٔ آذر نـیاز بـر شُست‌وشـوی عشق

بِـدَم سـرمـازُدای دی دمـی مـستـانـه پـی در پـی

نَفَس‌بخش‌با‌شراب‌ومِی‌ که‌گرما درسبوی‌ عشق

بکش از بهمن منحوس‌ِ سرد و برج درد ، نقّاش :

چو عکس از دار آویزان طنابی بر گلـوی عشق

چه‌خوش می‌گفت :‌اسفندی‌ ز‌اَ‌سراری که شد پَندی

ولیکن آدمیّـت در سرشت و خلق وخوی عشق

تمامِ بـرج خورشیدی به تفسیر(طریقت) شد

چه فضلـی بهـتر از فصلِ نـویـد آرزوی عشق

۩۩۩ ☫ شاعر شعر (طریقت) امر به معروف +نهی از منکر ☫۩۩۩

میان آتش وخون پاره، پاره، پاره، برقص

به حکم نافذ نمرودیان، دوباره برقص

سربریده به میدان گذاشتی پا را

کنون به سرخ ترین شیوه، ای ستاره! برقص

همیشه عاشق دیدارزخم های تو اند

برهنه کن تن صد چاک را هماره برقص

تو لمحه لمحه بزن چرخ، ذوب وضایع شو!

تو شعله شعله به هرگوشه وکناره برقص!

بهشت سوخته­ من! ـ که دود وخاکستر

نشسته روی تنت جای برج وباره برقص

جهان که پارچه ـ آهنگ ناهماهنگی­ست

تو ناگزیربدانسان بکن گذاره برقص

خلاف میل ومرادت بساز با هرساز

وهر دُهُل که نوازند ـ نیست چاره ـ برقص!

عکس استودیویی از دختر زیبای اروپایی با لباس قرمز در حال رقص با دستان بلند شده در استودیو در پس زمینه خاکستری

بناهایِ آباد گردد خراب
ز باران و از تابشِ آفتاب
پی افگندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
ادامه مطلب :۩۩۩☫برآستان جانان (فردوسی ) طوسی ) ☫۩۩۩

خــُلدستان طریقت(حکایت :شعر )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان طریقت(فردوسی) برآستان جانان +ایران زمین

۩۩۩ ☫ برآستان جانان(طریقت)+فردوسی :ایران زمین ☫۩۩۩

یکی مرد بود اندر آن روزگار/ ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد/ ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود/ به داد و دهش برترین پایه بود

مر او را ز دوشیدنی چارپای/ ز هر یک هزار آمدندی به جای

بز و اشتر و میش را همچنین/ بدوشندگان داده به پاکدین

همان گاو دوشا به فرمانبری /همان تازی اسپان همچون پری

به شیر آن کسی را که بودی نیاز /بدان خواسته دست بردی فراز

پسر بد مر این پاکدل را یکی /کش از مهر بهره نبود اندکی

جهانجوی را نام ضحّاک بود /دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیور اسپش همی خواندند /چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار /بود بر زبان دری ده هزار

از اسپان تازی به زرین ستام /ورا بود بیور که بردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زین /ز راه بزرگی نه از راه کین

چنان بد که ابلیس روزی پگاه /بیامد به سان یکی نیک‌خواه

دل پورش از راه نیکی ببرد /جوان گوش گفتار او را سپرد

همانا خوش آمدش گفتار اوی/ نبود آگه از زشت کردار اوی

بدو داد هوش و دل و جان پاک/ برآگند بر تارک خویش خاک

چو ابلیس دید آنکه او دل بباد/ برافگند از آن گشت بسیار شاد

فراوان سخن گفت زیبا و نغز/ جوان را ز دانش تهی بود مغز

همی گفت دارم سخنها بسی/ که آنرا جز از من نداند کسی

جوان گفت برگوی و چندین مپای/ بیاموز ما را تو ای نیک رای

بدو گفت پیمانت خواهم نخست /پس آنگه سخن درگشایم درست

جوان نیک‌دل بود پیمانش کرد/ چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بن /ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

بدو گفت جز تو کسی در سرای /چرا باید ای نامور کدخدای

چه باید پدر کش پسر چون تو بود/یکی پندت از من بیاید شنود

زمانه درین خواجهٔ سالخورد/ همی دیر ماند تو اندر نورد

بگیر این سرمایه درگاه اوی/تو را زیبد اندر جهان جاه او

بر این گفتهٔ من چو داری وفا/جهاندار باشی یکی پادشا

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد/ ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست /دگر گوی کاین از در کار نیست

بدو گفت گر بگذری زین سخن /بتابی ز پیمان و سوگند من

بماند به گردنت سوگند و بند/شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازی به دام آورید/ چنان شد که فرمان او برگزید

بپرسید کاین چاره بر من بگوی/نتابم از رای تو هیچ روی

بدو گفت من چاره سازم ترا/به خورشید سر برفرازم ترا

تو در کار خاموش میباش و پس/نباید مرا یاری از هیچکس

چنان چون بباید بسازم تمام/ تو تیغ سخن بر مکش ار نیام

مر آن پادشا را در اندر سرای /یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر برخاستی/ ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ /پرستنده با او نبردی چراغ

بر آن راه واژونه دیو نژند/ یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابلیس وارونه این ژرف چاه /به خاشاک پوشید و بسپرد راه

شب آمد سوی باغ بنهاد روی/ سر تازیان مهتری نامجوی

چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه/ یکایک نگون شد سر بخت شاه

به چاه اندر افتاد و بشکست پست /شد آن نیک‌دل مرد یزدان‌پرست

به هر نیک و بد شاه آزاد مرد /به فرزندبر نازده باد سرد

همی پروریدش به ناز و به رنج /بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدکنش شوخ فرزند اوی /نجست از ره شرم پیوند اوی

به خون پدر گشت همداستان /ز دانا شنیدستم این داستان

که فرزند بد گر شود نرّه شیر/به خون پدر هم نباشد دلیر

اگر در نهان سخن دیگر است/ پژوهنده را راز با مادر است

فرومایه ضحاک بیدادگر/بدین چاره بگرفت گاه پدر

به سر بر نهاد افسر تازیان /بر ایشان ببخشود سود و زیان

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن /یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی /ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی/ نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی تو راست /دد و دام و مرغ و ماهی تو راست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت/ یکی چاره کرد از شگفتی شگفت


🍀در آن روزگاران در دشت سواران نيزه گذار، مردی بود. 🍀 مردی که هم شاه بود و هم نیکمرد و بسیار خداترس. 🍀نامش مِرداس بود كه بسيار داد و دهش می نمود. 🍀او‌ خداوندِ چهارپایانِ شیرده بود که شماره ی آن ها هریک به هزار می رسید. 🍀بز و شتر و میش نیز داشت. 🍀 وي گاو شیرده و اسپانِ عربِ بسیاری را نیز صاحب بود. 🍀هر کس بدین شیر این حیوانات نیاز داشت، مرداس پروانه ی آن داده بود تا مردم از آن شیر ها بهره ببرند.

🍀 مرداسِ پاکدل را پسري بود، که دلش از مهر، بی بهره بود. 🍀 نام وی ضحاك بود و بسیار دلیر و کم خِرَد و بی پروا. 🍀كه به پهلوي او را پيوراسپ مي‏خواندند. 🍀واژه پيورِ پهلوي در زبان دري به چَم (معنی) ده هزار است. 🍀 وي صاحب ده هزار اسب تازي زرين ستام (یراق آلاتِ اسب) بود. 🍀ضحاک، شب و روز، دو سوم از اسبان را زین می بست، تنها برای نشان دادنِ بزرگی خود، نه از برای جنگ و‌کین. 🍀اين چنين بود تا اين كه روزي، پگاه، ابلیس بسان آدم نيكخواهي به نزد ضحاك آمد. 🍀 و او را از راه راست بِبُرد و ضحاك گوش بدو سپرد. 🍀ابلیس دید که ضحاك دل بدو داد، بسيار شاد گشت. 🍀 و سخنهاي بسيار زيباي و نغز گفت، ضحاک تهی مغز را بفریفت. 🍀 گفت: من سخنهاي بسياري دارم كه جز من كسي آنها را نداند. (دیو ها، چون از ما کهن تر هستند، از دانش بهره مند هم هستند، هر دانایی، نیکمرد نیست). 🍀ضحاك بدو گفت: اي نيك ‏انديش، شتاب کن و برگوي و ما را بياموز. 🍀اهريمن گفت: نخست پیمان با من ببند و همانگونه که گفته بود، ضخاک سوگند خورد (سوگند را نیک ندانید و نیز، بدانید ابلیس هست که برای هر کاری نخست پیمان میگیرد). 🍀به پيمان آنكه سوگند بخوري كه راز مرا با كس نگويي و هر چه را گویم فرمان بري! 🍀ضحاک جوان و نیکدل، با او پیمان بست، و همانگونه که ابلیس گفته بود، سوگند خورد. 🍀 ابلیس گفت: ای نامور، چرا باید جز تو کسِ دیگری، پادشاه باشد؟ 🍀چرا بايد پدرت پادشاه باشد، در زماني كه چون تو پسری هست، پندی برایت دارم. 🍀پدرت شاید عمر درازی داشته باشد، چاره ای باید کرد. 🍀این جاه برای تو زیبد، در گاهی که پدر، پادشاه است، تخت را بدست آور. 🍀ابلیس گفت، گر بر این گفته وفادار بمانی، جهان را تو پادشاه باشی. 🍀چون ضحاك اين سخنان بشنيد، در انديشه شد و فكر كشتن پدر، دلش را پر از درد كرد. 🍀 ضحاک به ابلیس گفت: اين كار، سزاوار نيست، سخني ديگر بگوي. اما ابلیس، او را گفت: اگر اين سخن مرا نپذيري،پیمان با من را شکستی (شکست پیمان با ابلیس، از سخت ترین کارهاست گویا.)

🍀ابلیس می گوید: سوگند من به گردنت خواهد ماند و هم تو خوار مي‏ماني و پدرت، ارجمند. 🍀 ابلیس با اين گفتار ضحاك را بفريفت. پس فرمان او را بپذیرفت. 🍀او را گفت: پس مرا بگوي چاره چيست، چرا که نافرمانی از تو نخواهم نمود. 🍀 اهريمن گفت: من چاره كار تو را می گویم و تو را به جایگاهِ خورشید می رسانم. 🍀 تو تنها خاموش باش و‌ کاری نکن و با كس سخن مگويي، آنگاه من كار را به پايان رسانم و مرا در اين كار، نياز به ياري هيچ كس نيست. 🍀مرداس را در كاخش باغي دلگشاي بود. 🍀 مرداس در شب گیر (نزدیک سحر)، برای نیایش برمیخواست. 🍀بي‏آنكه با خود چراغي ببرد، به آهنگ نيايش سر و تن می شست. 🍀 پس اهريمن واژونه خوی در آن راه، چاهي ژرف بركند و آن را با خاشاك بپوشانيد. 🍀 شب مرداس، پادشاه ِ تازیان به آن باغ رفت. 🍀در آن چاه افتاد و بدين سان آن مرد نيكدل يزدان پرست جان بداد. 🍀مرداس، این مردِ نیکدل، به بد و نیک هم با پسر، تندی ننموده بود. 🍀مرداس، ضحاک را خود به ناز و به رنج، پرورده بود و بخاطر فرزند شاد بود و گنجِ زیادی هم به وی داده بود. 🍀 اما، این فرزندِ بدکنش و گستاخ، از راهِ شرم، پیوند او را نجست.‌ 🍀و در ریختنِ خونِ پدر با ابلیس، همداستان شد. از فرد دانایی، شنیدم که: 🍀فرزندِ بد، هر چقدر نیرومند هم باشد، به ریختنِ خونِ پدر، دلیر نباشد. 🍀مگر اینکه در نهان، سخنِ دیگری باشد و ضحاک، پسرِ مرداس نباشد و رازی با مادر در این میان باشد. 🍀ضحاکِ پست و بیدادگر، بدین گونه، جایِ پدر را بگرفت. 🍀تاج بر سر نهاد و به جهتِ پذیرش از سویِ مردم، مالیات را بر ایشان، ببخشید. 🍀در این گاه، ابلیس، پند دیگری را برای ضحاک گفت. 🍀به او گفت، تو سوی من با شتاب آمدی و کامِ دل یافتی، اگر همچنان، پیمان بندی و از گفتار و فرمانِ من سر نپیچی... 🍀جهان را سراسر، تو پادشاه شوی و حیوانات اهلی و وحشی (دَد و دام) و مرغ و ماهی به خدمتِ تو باشند. 🍀پس آن، ابلیس، کاری نو در افکند و چاره ی دیگر ساخت.

خلدستان طریقت(فردوسی) برآستان جانان +ایران زمین

< ادامه مطلب <<

فردوسی (ایران زمین )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان طریقت(فردوسی) برآستان جانان +ایران زمین

۩۩۩ ☫ برآستان جانان(طریقت)+فردوسی :ایران زمین ☫۩۩۩

چو ضحاک بر تخت شد شهریار بر او سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز برآمد بر این روزگاری دراز

نهان گشت آئین فرزانگان پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز

دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز دگر ماهرویی به نام ارنواز

به ایوان ضحاک بردندشان بدآن اژدهافش سپردندشان

بپروردشان از ره بد خوئی بیاموختشان کژی و جادویی

ندانست خود جز بد آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن

چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه وزو ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی مر آن اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از کشور پادشا دو مرد گرانمایه پارسا

یکی نام ارمایل پاک‌دین دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش و زان رسم‌های بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری بباید بر شاه رفت آوری

و زان پس یکی چاره‌ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند خورش‌ها به اندازه پرداختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان گرفت آن دو بیدار خرم نهان

چو آمدش هنگام خون ریختن ز شیرین روان اندر آویختن

از آن روزبانان و مردم‌کشان گرفته دو مرد جوان را کشان

زنان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند جز این چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند بر آمیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر تو را از جهان کوه و دشت ست بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها خورش ساختند از پی اژدها

از این گونه هر ماهیان سی‌جوان از ایشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدندی از ایشان دویست بر آن سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بز و چند میش بدادی و صحرا نهادیش پیش

کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد که ز آباد ناید به دل برش یاد

بود خانه هاشان سراسر پلاس ندارند در دل ز یزدان هراس

پس آیین ضحاک وارونه خو چنان بد که چون می‌بدش آرزو

ز مردان جنگی یکی خواستی بکشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی به پرده درون پاک بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش نه رسم کئی بود نه آئین کیش


🍀ضحاک بر تخت بنشست و پادشاهيِ وی هزار سال به درازا كشيد. 🍀 روزگار بر او یار بود و سال های درازی به همین ترتیب پادشاهی نمود. 🍀و بدین گونه، آیینِ فرزانگان، نهان گشت و کارهای دیوانگان، آشکار شد. 🍀رفته رفته جادو از كارهاي آشكار و پسنديده، و راستي از كارهاي پنهاني و بي‏ ارزش شد. 🍀 و دست ديوان، بر بدي دراز گشت و سخن ها پنهانی انجام می شد. 🍀از خانه یِ جمشيد دو دخترِ پاک را لرزان، چو بید به کاخِ ضحاک بردند. 🍀 هر دو دختر، مهترِ بانوان بودند. 🍀پوشیده رویی به نامِ شهرناز و ماه رویی به نامِ ارنواز. 🍀 این دو دختر را به ایوانِ ضحاک بردند و آن ها را به این اژدها سپرند. 🍀آن دو دختر را نيز به راه پليدي بپروريد و به آنها همه گونه بديها و جادوها بياموخت. 🍀زیرا، ضحاک، خود جز بدی و کشتن و غارت و سوختن هیچ نمی دانست، همان ها را هم به دو دخترِ جمشید آموزش داد. 🍀 در آن زمان هر شب دو مرد جوان را، چه مرد عادی و چه از نژادِ پهلوانان مي‏گرفتند، 🍀و از مغز سر آنان خوراكي از براي ماران ضحاك فراهم مي‏آوردند. 🍀روزي دو تن از مردمِ عرب عای نیزه گذار که پاکیزه و پارسا بودند، 🍀 به نامهاي ارمايلِ پاک دین و گرمايلِ پیش بین، 🍀 با يكديگر بسیار سخن گفتند، 🍀از ستم ضحاك و سپاهيانش و نیز از رسم های بدی که بین مردم، ارجمند گشته بود، 🍀 تا سرانجام چاره انديشيدند كه بسان خواليگران (آشپز) به نزد ضحاك روند. 🍀ارمایل و‌گرمایل، پس از اندیشه های بسیار، چاره ای گزین نمودند، 🍀تا مگر توانند از آن دو تن را كه هر شب خونشان مي‏ريزند، يك تن را رهايي بخشند. 🍀 پس با اين انديشه، آشپزی یاد گرفتند و پختِ انواعِ خوراک ها را آموزش دیدند. 🍀 و سرانجام ، آن دو مردِ خرم نهان (دو مردی که پاکی را در نهان داشتند) به آشپزخانه شاهي راه يافتند. 🍀 به گاهِ خون ریختن، روانِ پاکِ آن دو، آشفته گشت. 🍀 چون بدیدند نگاهبانان و دژخيمان، دو مرد جوان را براي كشتن نزد آنان آوردند، 🍀 و ايشان را بزدند و بر زمين افكندند، 🍀 خواليگران را دل به درد آمده و با سري پر از كينه یِ ضحاک و چشمي پر خون، 🍀 نخست، همدیگر را نگاه کردند و شگفت زده از بیدادِ ضحاک بودند، 🍀سرانجام چاره كردند كه يكي را بكشند و چاره ای نیز نداشتند. 🍀 و مغز سرِ آن مردِ کشته شده را با مغز سر گوسپندي آمیخته نمودند، 🍀 و ديگري را رها ساختند و بدو گفتند پنهان از سپاهیانِ ضحاک باید زندگی کنی. 🍀 به مرد نجات یافته گفتنداز آباديها بيرون شو و خويشتن را در كوه و دشت پنهان ساز. 🍀 و بدين سان در هر ماه، سي جوان را آزاد مي‏ساختند. 🍀چون دويست تن از اين رها شدگان در کوه و دشت گرد آمدند و هيچ كس نيز ايشان را نمي‏شناخت. 🍀 پس آن دو خواليگر، چندين بز و ميش بديشان دادند، تا بتوانند در کوه و دشت زنده بمانند. 🍀 اكنون، كُردان كه پيوسته در بيرون آباديها بسر مي‏برند از این نژاد هستند. 🍀این کرد ها خانه‏ هايشان از پلاس است و در دل هراسي از يزدان ندارند. 🍀 آيين ضحاك كه خويي واژگونه داشت، اين چنين بود كه هر گاه آرزوي ميگساري داشت، 🍀يكي از مردان جنگي را نزد خود مي‏خواند، 🍀 و او را بسان دختري زيبا روي مي‏آراست و 🍀 به پيش خود، پرستنده مي‏كرد. و او را نه آيين كيان بود و نه پيروي كيش.

خلدستان طریقت(فردوسی) برآستان جانان +ایران زمین

< ادامه مطلب <<

فردوسی (ایران زمین )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

دوبیتی (خلدستان طریقت) برآستان جانان :فردوسی+مولوی

۩۩۩☫ دوبیتی(طریقت)برآستان جانان (فردوسی، مولوی) ۩۩۩

میان مکتب فرزانگی من

در آغوش شب فرزانگی من

خوشا تب کردن وُ جان را مکیدن

چو لب را بر لب فرزانگی من

***

مجنون تو وُ طعم گس لبهایت

دوریّ و پُرم از هوس لبهایت

بگذار لب مرا ازپَس دندان بکشد

آتشکده مقدّس لبهایت


شاهنامه فردوسی، دست کم در دوجا، گزاره " بادِ نوشین" به کار رفته که در هر دو جا نیز، این باد نوشین، از آنِ ایران بوده است.

نَخستین جا، در داستان بیژن و منیژه، آنگاه که رستم از خاک توران، روی به سوی ایران زمین می نهد، همین که به نزدیکی مرز ایران می رسد و از فراز کوه های شمال شرقیِ مشرف به ایران، سرِ کاخ کیخسرو را از پیش چشم می گذراند، استاد سخن، فردوسی بزرگ، به زیبایی، قلم فرسایی می کند و این نگاره را اینگونه به تصویر می کشد:

چو رستم به نزدیک ایران رسید؛

سر کاخِ کیخسرو آمد پدید؛

یکی بادِ نوشین درودِ سپهر،

به رستم رسانید ، شادان به مهر

جهان پهلوان ایران، مدتی است که از ایران زمین به دوراست و بدون شک، دلتنگ این سرزمین اهوارایی شده است. اما آنچه در این دو بیت شاهوار می بینیم، چیزی فراتر از دلتنگیِ رستم برای ایران است.

فردوسی به زیبایی و شکوه هر چه تمامتر، ایران را نیز دلتنگ رستم نشان داده تا جاییکه، باد نوشین ایران زمین، با دیدن رستم، در دَم، درود آسمان ایران را، شادان و مهربان، به جهان پهلوان ایران می رساند.

این نهایتِ عشقِ رویاروی( متقابل) رستم و ایران به یکدیگر است. چرا که نه رستم بدون ایران، شناسه و فرّ و بزرگی خود را دارد و نه ایران بدون رستم، شکوهِ چیرگی بر دشمنان و سربلندی و سرافرازی را تجربه می کند.

این است که اگر دل ایران زمین برای رستم تنگ شده باشد و در نخستین دیدار پس از چندی، باد نوشین این سرزمین، درود آسمان ایران را به رستم بفرستد، جای شگفتی نیست.

اما جای دیگری نیز در شاهنامه، فردوسی بزرگ، گزاره باد نوشین را به زیبایی به کار می برد و جان انسان را در پرتو این همه شکوه، شادان می سازد.

رستم فرخزاد، پهلوان و سپهسالار بزرگ ایرانی، آنگاه که می خواهد پای در میدان نبرد با تازیان نهد، از آنجا که می داند این آخرین جنگاوری او برای ایران است و آگاه است که بازگشتی از این نبرد ندارد، برادر خود را خطاب قرار می دهد و به گونه ای، آخرین سفارشها درباره ایران و درباره خانواده خود را به او می گوید.

در جایی از این نامه پر سوز و گُداز و صد البته پرشکوه و مانا، این پهلوان دلیر ایرانی، سخنانی می گوید که دل هر ایران دوست غیرتمند را به درد می آورد و خون را در رگهای ایرانیان نژاده و سترگ، جوشان می سازد.

او با اشاره به اینکه می داند در این نبرد کشته خواهد شد و جان به در نخواهد برد، از برادر می خواهد که همه آنچه گفته را به مادرشان بگوید و سپس آرزو می کند که اگر چه او دیگر پس از این نخواهد بود، اما ای کاش باد نوشین ایران، همواره بوزد و با نسیم جانبخش خود، دماغ ایرانیان را طراوت بخشد و شکوه و سربلندی میهن، همواره برقرار و بردوام باشد.

سخنها که گفتم به مادر بگوی

کزین پس، نبیند مرا نیز روی

رهایی نیابم سرانجام از این

خوشا باد نوشین ایران زمین

در اینجا نیز، فردوسی بزرگ، گُزاره باد نوشین را به کار می برد و صد البته در جان هر ایرانی آگاه، این پرسش را ایجاد می کند که مگر نوشین، - به معنی شیرین و گوارا-، فروزه ای( صفتی) برای آشامیدنیها نیست؟ پس چرا استاد سخن آنرا برای باد و هوای ایران به کار می برد؟

پاسخ، آشکار است و باز می گردد به مهر و عشقی که رویاروی، میان ایرانیان و ایران وجود دارد و جایگاهی که این سرزمین اهورایی در قلبهای ایران دوستان دارد.

برای عاشقانِ ایران و آنان که دل در گروِ مهرِ این سرزمین دارند و همواره سرافرازی و سربلندی ایران را آرزومندند و حتی با بذل جان، از ایران پاسداری می کنند، باد و هوای این سرزمین، آنقدر جانفزا و روانبخش است که آنرا چونان شربتی گوارا و شیرین، لاجرعه می نوشند و سرمست می شوند.

برای همین است که فردوسی بزرگ، باد و هوای ایران را، باد نوشین می خواند چرا که خود نیز، از جمله همان دلدادگان ایران است که از نسیم برخواسته از خاک ایران، سرمست می شود واین باد نوشین را، دستمایه عشق جاویدان خود به این سرزمین می کند و ایران دوستی، اینچنین در رگ و جان او و همه عاشقان ایران، جاری می شود.

خــُلدستان طریقت(اردی بعشق =>خرداد )۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم



۩خــُلدستان طریقت۩ sorodehay-tarighat.blogfa.com ۩️✍محمّدمهدی طریقت

ادامه نوشته

برآستان جانان (طریقت) بدون شرح+باموسیقی

۩۩۩ ☫برآستان جانان (طریقت) بدون شرح+باموسیقی ☫۩۩۩

آموزش موسیقی تنها نواختن موسیقی نیست.بلکه نوع آموزش رفته‌رفته به صورت یک عنصر خلاق در کمک به آموزش سایر علوم و فنون نیز برآمده است و این خیلی بالاتر از نقش خود موسیقی است. بچه‌ها در گروه، مسئولیت خاصی را بر عهده‌ میگیرند و به همین خاطر یاد می‌گیرند اگر نباشند کار گروه به هم می‌ریزد. بچه‌ها با این روش مهارت‌های فردی و گروهی را می‌آموزند و به هم کمک می‌کنند. این کمک‌کردن در موسیقی خیلی متداول است چون با هماهنگی هم یک اثر را خلق می‌کنند.

شــعاری به دل می رسد روح‌پرور

شــرابی دلاویـــز چون بـــوی دلبر

نسیمی چو انفاس عیسی مقدس

طبیــبی چو دامــــان مریم مُــطهر

صـبــایی همه نفخهٔ مشک سارا

حریـــمی همه نشاهٔ خمر احمر

کــریــمی در آن نگهت مهر پنهان

زلالـــی در آن لذت وصل مضمر

کلامـــی از آن جیب جان دامن دل

پر از عنبر وُعـــود چون مشک آذر

چه باد است حیرانم این باد دلکش

که عطر عبیر آرد و بوی عنبر

نسیم بهار است گویا که خیزد

ز روی گل تـــازه وُ سُــنبل تر

سبائی که شب‌ها به گلشن غنوده

ز گل کرده بالین و از سبزه بستر

بر اندام او سوده ریحان وُ سنبل

در آغوش او بوده نسرین وُ عنبر

غلط کردم از طرف بستان نیاید

تــرنم چنین جان‌فزا و معطر

نسیم ریاض جنان است گویی

که رضوان به دست صبا داده مجمر

نسیم بهشت است و دارد نشان‌ها

ز تفــریح تسنـــیم و تــرویح کـــوثر

چو از روی غلمان گشوده است برقع

چه از فرق حوران ربوده است معجر

ز گیسوی حـــوران و زلفین غلمان

بدین سان وزد مشکبیز و معنبر

خطا گفـــتم : از باغ جنّــت نیاید

نسیمی چنان دلکش و روح‌پرور

نسیمی است از باغ الطاف صاحب

نکو ذات وُ نیک‌اختر وُ نیک‌محضر

چراغ دل روشـــن اهـــل معنی

فروغ شبستان اهل دل آذر

محیط فضایل که دریای فکرش

کران تا کران است لبریز گوهر

سپهر معالـــی که بر اوج قدرش

هزاران چو مهر است تابنده اختر

مدار منـــاقب جهـــان مَـــکارم

به افلاک عز و شرف راست محور

مُـــراد اَفـــاضل مَـــلاذ امـــاثل

که بر تارک سروران است افسر

جوادی که در کف جودش ز خواری

چو خیری بُـــود زرد رخسارهٔ زر

کریمی که بر درگهش ز اهل حاجت

نبینی تهی دســـت جز حلقهٔ در

زهی پیش یاجوج شهوت کشیده

دل پاکت از زهــــد سد سکندر

از آن در حریم طواف تو پُـــوید

که کسب سعادت کند سعد اکبر

شب وُ روز گردند آبای علوی

به صد شوق در گرد این چار مادر

که شاید پدیـــد آید اما نیاید

از ایشان نظیر تو فرزند دیگر

به معنای مشکل سرانگشت فکرت

کند آنچه با مه بـــنان پیمبر

به گفتار ناراست تیـــغ زبانت

کند آنچه با کفر، شمشیر حیدر

صور جملهٔ کاینات و تو معنی

عرض جمله حادثات و تو جوهر

جهان با نهیب تو دریا و طوفان

زمین با وقار تو کشتی و لنگر

کلام تو با راح و ریحان مقابل

بیان تو با آب حیوان برابر

فنون هنر فکرتت را مسلم

جهان سخن خامه‌ات را مسخر

ز کلک بنان تو هر لحظه گردد

نگاری مُــمَثل مثالی مُــصور

که صورتگر چین ندیده‌است هرگز

به آن حسن تمثال و آن لطف پیکر

لالی منظـــوم نظم تو هر یک

درخشنده نجمی است از زهره ازهر

که در وادی عشق گمگشتگان را

سوی کعبهٔ کوی یار است رهبر

گلی می‌دمد هر دم از باغ طبعت

به نکهت چو شمامهٔ مشک و عنبر

بری می‌رسد هر دم از شاخ فکرت

به لذت چو وصل بتان سمنبر

وفا پیشه یـــارا خداوندگارا

یکی سوی این بنده از لطف بنگر

ز رحمت یکی جانب من نظر کن

که چرخم چسان بی تو دارد به چنبر

تنم ز اه و جان ز اشک شد در فراقت

چــو از بــاد خـاک وُ چو از آب آذر

تو در غربت ای مهر تابان وُ بی تو

شب و روز من گشته از هم سیه‌تر

کنون بی تو دارم سیه روزگـــاری

چو روی گُـــنه کار، در روز محشر

به دل کامها پیش ازین بود و زانها

یکی برنیـــاورده چـــرخ ستمگر

کنونم مرادی جز این نیست در دل

کنونم هوائی جز این نیست در سر

چــو امروز تا از مِــی زندگانی

نمی‌هست در این سفالینه ساغر

چو مینا به بزم تو آیم دمادم

چو ساغر به روی تو خندم مکرر

بیا خود علی رغم چرخ جفا جو

برآر آرزوی من ای مهرپرور

به گردون بی‌مهر مگذار کارم

که جورش بود بی‌حد و کینه بی‌مر

ز غربت به سوی وطن شو روانه

به خود رحم فرما به ما رحمت آور

خوش آن بزم کانجا نشینیم با هم

نهان از حریفان خُفـــاش منظر

تو بر صدر محفل برازنده مولا

منت در مقابل کمر بسته چاکر

تو محفل فروز از ضمیر منیرت

منت مستنیر از ضمیر منور

بخوانیم با هم غزل‌های رنگین

تو از شعر هاتف من از نظم آذر

بسوزیم داغی به دل آسمان را

بدوزیم چشم حسودان اختر

مرا دسترس نیست باری خوش آنکس

که این دولتش هست گاهی میسر

در این کار کوشم به جان لیک چتوان

که نتوان خلاف قـــضای مقدر

هنـــر پرورا زین اقـــاویل باطل

که الحق نیازی بود بس محقر

نه مقصود من بود مدحت نگاری

که مدح تو بر ناید از کلک و دفتر

تو را نیست حاجت به مداحی آری

بس اخلاق نیکو تو را مدح گستر

ولی بود ازین نظم قصدم که دلها

ز زنگ نفاق است از بس مکدر

نگویند عاجز ز نظم است هاتف

گروهی که خود گاه نظمند مضطر

نیم عاجز از نظم اشعار رنگین

تو دانی گر آنان نـــدارند باور

عروسان ابکار در پـــرده دارم

همه غرق پیرایه از پای تا سر

ولیکن چه لازم که دختر دهد کس

به بی‌مهر داماد بی‌مهر شوهر

نباشد چو داماد شایسته آن به

که در خانهٔ خود شود پیر دختر

در ایجاز کوشم که نزدیک دانا

سخن خوش بود مختصر خوشتر اخصر

الا تا قمر فـــربه و لاغــــر آید

ز نزدیکی وُ دوری مهر انور

محب تو نزد تو بادا و فربه

عدوی تو دور از تو بادا و لاغر

تو را جاودان عمر و جاویدان عزت

مدامت خدا ناصر و بخت یاور

ادامه نوشته

برآستان جانان (فردوسی) ورژنِ ثانی

۩۩۩ ☫ سخن بشنوده ام اکنون ،که (خلدستان) برین دارم (طریقت )شاعر بود ۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

من از خاکم که در راه وطن رو بر زمین دارم
ز ســودای بتــان داغِ غلامی بــر جبین دارم

ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز اَجل میرم
فراموشت نخواهم کرد چون در دل ، همین دارم

فدا کردم دل وُ دین را که از عشقت همین مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم

مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی جنینی در کمین دارم

بسی گفتند با اهل(طریقت) منزل از مهر بتان بر کن
سخن بشنوده ام اکنون، که (خُلدستان ) برین دارم

خــُلدستان طریقت( صفحه :خلدستان طریقت)۩# محمد مهدی طریقت

۩۩☫ اشعار:غزل /طریقت/۩۩۩

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

با زبان شعــر از دنیـــا شـکایت ‌کرده ام
بالب خندان ازین مردم، حکایت ‌کرده ام

از گِلِ آدم مــرا شاید پدید آورده‌اند
قبل ازین از مادرم حـوا روایت ‌کرده ام...

جان شیرین را فدای عشق می باید کنم ،
من به هر کس دشمنم باشد عنایت ‌کرده ام

سرگذشتم بسکه غمگین است در این روزگار
اشک می‌ریزم،ولی، اینجا رعایت کرده ام

بهترین نعمت سکوت من سلام وُ والسلام
سعی در طِیِ (طریقت) بی نهایت ‌کرده ام ...

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
بی تو دنیا به درک بی تو جهنم به سرم
کفر مطلق شده ام
دایره ای بی وترم

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

اینجا ردیف باده ها چون ماه باشد
شـاعـر ز سِرِ باده ها آگـاه باشد
باید بگیرد وزنِ ابیاتش دو دستی
شاید سر راهش ، مثالِ چاه باشد
با قرن ها تنهایی وُ باده پرستی
با رنج فردوسی کمی همراه باشد
باید که گُل کارَد ولی اصلا نباید
عمر عزیزِ باغبان کــوتاه باشد
هر باغبان دنیایِ پُر امید دارد
هرگز نباید باغ تاکش آه باشد
ساقی برای روزهای سخت دوران
باید همیشه در رکاب شاه باشد
من راضیم درگاه مارا کاش میشد
اهل(طریقت) شاعرِ دلخواه باشد

ح. (طریقت)

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

۩خــُلدستان طریقت(صفحه قصاید ) محمّدمهدی طریقت

بترس از خدا و ميازار کس
ره رستگاری همين است و بس
کنون اي خردمند بيدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگار
چو گردن به انديشه زير آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
نشايد خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بيزدان که هست

خــُلدستان طریقت(حکایت :جشن فروهر )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان(فردوسی)بیست وُپنجم اردی بعشق1401

 

جهان را بسازید همچون بهشت

 مگویید هرگز سخن های زشت

  همه یک به یک مهربانی کنید

 جهان را همه پاسبانی کنید

 بگویید این جمله در گوش باد

 که یک تن به گیتی پریشان مباد

 

 

25 اردیبهشت ، روز بزرگداشت فردوسی ، استاد پارسی سرایان جهان

بناهـــــای آباد گــــردد خراب  ز بـــاران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند  که از باد و باران نیابد گزند

 بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی

    نمیرم از این پس که من زنده ام که تخم سخن را پراکنده ام

    هر آن کس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین

    چو ایران نباشد تن من مباد  بدین بوم و بر زنده یک تن مباد 

به نام خداوند جان و خرد
 کزین برتر اندیشه برنگذرد
 

به اطلاع دوستان، همکاران، استادان و پژوهشگران ارجمند می رسانیم که انجمن علمی آموزشی معلمان زبان و ادبیات فارسی خراسان رضوی در نظر دارد روز پنجشنبه، ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ همایش بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی و پاسداشت زبان فارسی را به صورت مجازی و در فضای نرم افزاری برگزار نماید.
 این همایش مجازی در ساعت ۱۰:۳۰ شروع خواهد شد، این همایش همراه با برنامه های متنوع از قبیل: سخنرانی استادان شاخص درباره فردوسی و شاهنامه، معرفی پژوهش های جدید درباره شاهنامه، مسابقه درباره فردوسی و شاهنامه، نقالی و شعر خوانی برگزار خواهد شد.
  استادان، پژوهشگران، دانشجویان و دبیران زبان و ادبیات فارسی می توانند سین برنامه های همایش و لینک حضور در مراسم را در روز چهارشنبه از طریق کانال اطلاع رسانی انجمن معلمان زبان و ادبیات فارسی خراسان رضوی دریافت و مشاهده کنند.
 چنانچه استادان و پژوهشگران علاقه مند به همکاری در این همایش هستند و پیشنهاد خاصی در این زمینه دارند، می ‌توانند با اینجانب تماس بگیرند و ایده ها و اندیشه های خود را در این باره ارائه فرمایند 

 وعده ما روز پنجشنبه ساعت ۱۰:۳۰ صبح در گروه تلگرامی انجمن علمی آموزشی معلمان زبان و ادبیات فارسی خراسان رضوی؛ سخنرانان مراسم از طریق نرم افزار های اسکای روم یا آداب کانکت با حاضرین در جلسه سخن خواهد گفت و برنامه‌ها نیز از طریق همین نرم افزارها ارائه خواهد شد

.

 

یکی از بیت‌های دشوار شاهنامه، مربوط به خاکسپاری سهراب و دخمه‌ای است که با سمّ ستور ساخته شده است. در این باره‌ شاهنامه پژوهان نظرهای گوناگونی داده‌اند. دکتر خالقی در مصراع «پیِ رخش هرگز نماند نِهان» هنگام گم شدن رخش در توران، اثری از اعتقاد به تقدّس سم و نعل اسب و رد آن می‌بیند و گمانه زنی می‌کند که در دخمه‌ی سهراب نیز برای تبرّک، سم چارپایان گذاشته شده، یا قربانی کردن اسب یک رسم سکایی بوده است. دکتر کزازی می‌گوید شاید دخمه‌ی مردم معمولی را به شکل سم و با خمیدگی می‌ساخته‌اند که نمادی از آسمان است و بدین‌گونه زمینه را برای فرا رفتن روان مرده به آسمان فراهم می‌آورده‌اند. استادان دیگر، نظریه‌های گوناگونی را از ساختن گوری در عمق زیاد تا به‌کار بردن سنگی سخت به رنگ تیره‌ی سرخ، پیش کشیده‌اند. اما می‌توان گفت در برابر نوشته‌ی اندیشمندانه و مستند دکتر شفیعی کدکنی، گمانه‌زنی‌های دیگر چندان جایگاهی ندارد. ایشان در مقاله‌ی چاپ شده در سال ۹۵ در مرکز دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی، نمونه‌هایی از مناره‌های ساخته شده از سم چندین هزار چارپا با استنادهای تاریخی، جغرافیایی و ادبی نشان می‌دهند. از آن میان اشاره‌ای به داستان شاپور پسر اردشیر دارند که دشوارترین چیز در دوره‌ی شوربختی خود را راندن شبانه‌ی گورخران از مزرعه دانسته و گفته بود «هر کس مرا دوست دارد باید هم اکنون تا آنجا که در توان اوست، به شکار این حیوانات بپردازد تا من از سُمّ‌ِ ایشان مناری عظیم برآورم که همچون یادگاری در طول قرون و اعصار باقی بماند». در خاکسپاری سهراب نیز داریم:

همی گفت: «اگر دخمه زرّین کنم

ز مشکِ سیه گِردش آگین کنم،

چو من رفته باشم، نمانَد به جای

وگرنه، مرا خود همین است رای»

یکی دخمه کردش، ز سُمّ ِ ستور

جهانی به زاری همی گشت کور

درک مفهومی که فردوسی بزرگ می‌گوید، چندان دشوار نیست. از این بیت‌ها می‌توان دانست که رستم آرزو دارد دخمه‌ی فرزندش همیشه برپا باشد. او نگران است که پس از مرگ خودش، دیگران به طمع زر، آرامگاه فرزند را خراب کنند. می‌توان عشق جهان پهلوان به سهراب را در پس همین نگرانی دید. او از مرگ خود بیمی ندارد، ولی نگران پابرجا ماندن گور فرزند است. برای همین دخمه‌ای زرین برای سهراب برپا نمی‌کند زیرا می‌خواهد بنای یادبود پسر، در طول اعصار، استوار و برقرارباقی بماند. تهمتن حتی چندان اطمینانی ندارد که در نبود خودش، زال، زواره، فرامرز و پهلوانان زابل از این دخمه نگهداری کنند. او خود در چاه شغاد جان می‌دهد ولی در تمام دوران پس از مرگ سهراب، به او می‌اندیشد. پس از برآورده کردن وصیت پهلوان جوان برای بازگشت تورانیان در صلح، اکنون دو پیوند با فرزند دارد که آنها را گرامی می‌دارد. یکی همین دخمه و دیگری خاطره و یاد سهراب است. شاهنامه نشان می‌دهد که بر خلاف اندرز بهرام نیکو سخن، رستم پیوند خود را با مردگان خویشاوند نمی‌گسلد. هنگامی که کیخسرو می‌خواهد از سلطنت دست بکشد و زنده به جهان دیگر سفر کند، زال فداکاری‌های فرزندش را یادآوری می‌کند و منشور کشور نیمروز را برای رستم از کیخسرو می‌گیرد. این نکته‌ی بسیار مهمی است که زال تنها سه فداکاری رستم یعنی هفت خوان، رزم با کاموس، و از دست دادن سهراب را یادآوری می‌کند. زال می‌گوید:

چو سهراب فرزند، کاندر جهان

کسی را نبود از نژاد مِهان،

بکُشت از پیِ کینِ کاوس شاه

ز دردش بگرید همی سال و ماه

پس می‌توان گفت رستم، هرگز مرگ سهراب را فراموش نکرده و همیشه در سوگ او می‌گریسته است. مانند این جمله را در گفتگو با اسفندیار، از زبان خود رستم هم می‌شنویم:

همی از پیِ شاه، فرزند را

بکشتم، دلیرِ خردمند را،

که گُردی چو سهراب هرگز نبود

به زور و به مردی و رزم‌آزمود!

رستم آن داغ را همواره با خود دارد و در همان‌حال که با پذیرش فرمان قدرت سیاسی همراه است، به طور ضمنی از کاوس گلایه می‌کند زیرا دستِ‌کم می‌دانیم شاه از دادن نوشدارو خودداری کرده بود. از سوی دیگر، زندگی و مرگ رستم با گورخر گره خورده است. پیش از به دنیا آمدنش پیش‌بینان گفته‌اند که «بر آتش یکی گور بریان کند». او عاشق چنین شکاری است و سرانجام نیز جان خود را بر سر آن می‌گذارد. پس برخلاف شاپور، جهان پهلوان با مهر به فرزند دخمه از سمّ ستور می‌کند.


 

ادامه نوشته

برآستان جانان(فردوسی ) حماسه سرا

۩۩ ☫برآستان جانان(فردوسی ) حماسه ۩۩۩

«می‌اندیشم، پس هستم». این جمله‌ی دکارت را به صورت‌ «من شک می‌کنم، پس هستم»، یا شکل‌های دگرگون شده‌ی گوناگونی شنیده‌ایم که پیش از گزاره‌ی نتیجه، فرض‌هایی همچون تلاش می‌کنم، عشق می‌ورزم، و می‌خندم را به‌کار برده‌اند. ولی در شاهنامه، شاید با الهام از روح حماسی بتوان گفت: «من در برابر نیستی می‌ایستم، پس هستم». شاید نتوان در بیرون از ذهن، میان مرگ و زندگی خط پررنگی کشید. در جنگل، بر تنه‌ی درختی مرده، گیاهی جوانه می‌زند و در چوب پوسیده، هزاران جانور رشد می‌کنند که زیست بوم به بودنشان نیاز دارد. باور نیاکان ما به دو سرچشمه‌ی قدرت جداگانه برای مرگ و زندگی، با واقعیت جهان همخوانی ندارد. البته تلاش برای زندگی بهتر و بیشتر ستودنی است. افسانه‌ها و باورهای کهن این تلاش را گاه در چارچوب آرزو، رخداد یا معجزه بیان کرده‌اند و ناتوانی بشر در برابر مرگ ویرانگر را در پهنه‌ی ادبیات با دم مسیحا، ور جمکرد، و نوشداروی کاوس درمان کرده‌اند. در اسطوره‌های شاهنامه که از روزگاری پیشتر از زایش مسیح سخن می‌گویند، این درمانگری سیمرغ است که رودابه و رستم را از مرگ می‌رهاند، جمشید است که سیصد سال مرگ را از جان مردم دور می‌کند، و نوشداروست که آخرین امید برای چیرگی بر مرگ را می‌رویاند. هرچند کاوس با دوراندیشی سرشار از توهم خود، با این پندار بیهوده که شاید پیوند رستم و سهراب، کشور یا کیان سلطنت او را به خطر اندازد، از دادن نوشدارو خودداری می‌کند و با پشت‌هم‌اندازی، آخرین فرصت را هیچ می‌شمارد و سهراب جوان را به کام مرگ می‌سپارد. این داستان تلخ، در ادبیات ما به شکل‌های دیگری بازتاب یافته و هر هنرمندی برداشت خود را از آن نگاشته‌ است. قاآنی با گره زدن نوشدارو به داستان آوردن جگر دیو سپید برای بینایی بندیان مازندران، فرا رسیدن نوروز را بر پایه‌ی به‌دست آمدن نوشدارو چنین مانند می‌کند:

رستم عید از برای چشم‌ کاوس بهار

نوشدارو از دل دیو خزان می‌آورد

در برداشت پروین اعتصامی نیز نوشدارو به‌دست آمده، هر چند فرصت آخرین امید از دست رفته است:

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید

آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

شهریار نیز نامرادی تا دوران پیری را همچون پروین با این ضرب‌المثل نادرست ولی همگانی همراه می‌کند:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروییّ و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

و در جایی دیگر آن را با اسطوره‌ی سیمرغ پیوند می‌زند:

چون فرستاده‌ی سیمرغ به سهراب دلیر

نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است

در هر روی باور به نوشدارو را می‌توان تلاش برای ایستادن در برابر نیستی دانست. گرچه در شاهنامه، نیستی در چارچوب تنگ فردی تعریف نمی‌شود. نام، شرف، خانواده، و به‌ویژه ملت و مرزوبوم، جایگاهی بسیار بالاتر از جسم فرد دارد. این گفته‌ی ماهی سیاه کوچولو، از ارزشی نهفته در ناخودآگاه ما ایرانیان برمی‌خیزد که: «مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم - که می شوم - مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد». چهره‌های حماسی شاهنامه نیز چنین فلسفه‌ای را دنبال می‌کنند. برای همین رستم در نخستین گام، سهراب را رها می‌کند و چون گَرد می‌تازد تا جلوی کشتاری را که به زودی روی می‌دهد، بگیرد. پس از این که جان انسان‌ها را نجات می‌دهد، تصمیم می‌گیرد با مرگ خود از نام و شرفش دفاع کند و فرزند را تا جهان دیگر همراهی نماید. سرانجام به آخرین امید دست می‌اندازد و چون دیگر یارای تنها گذاشتن فرزند را ندارد، انجام این درخواست را به گودرز وا می‌گذارد:

به گودرز گفت آن زمان پهلوان

«کز ایدر برو زود روشنْ روان،

پیامی ز من سویِ کاوس بر

بگویش که ما را چه آمد به سر

به دشنه جگرگاهِ پورِ دلیر

دریدم، که رستم مماناد دیر!

گرت هیچ یاد است کردارِ من

یکی رنجه کن دل به تیمارِ من

از آن نوشدارو که در گنجِ توست

کجا خستگان را کند تن درست،

به نزدیکِ من، با یکی جام می

سَزد گر فرستی هم اکنون به پی

مگر کو به بختِ تو بهتر شود

چو من پیشِ تختِ تو کهتر شود»

ادامه نوشته

برآستان جانان(فردوسی)طوسی

 

۩۩۩ ☫برآستان جانان(فردوسی)طوسی ☫ ۩۩۩ 

آنان که شاهنامه را نامه‌ی شاهان و فردوسی را ستایشگر ستمگران می‌دانند، بی‌گمان شاهکار نابغه‌ی طوس را نخوانده‌اند و با این پیوند دهنده‌ی ایرانیان بیگانه‌اند. چگونه می‌توان غمنامه‌ی سهراب نوجوان را خواند و بر افراسیاب و کاوس نفرین نفرستاد؟ در مرگ آن پهلوان، شاه توران و شاه ایران آگاهانه نقش دارند و گناهکارند. فردوسی هنرمند بیش از ۱۵ درصد غمنامه‌ی سهراب را به پس از بر زمین افتادن او اختصاص داده است. چرا این «سهراب کشان» چنین به درازا می‌کشد؟ پدران ما پای نقل نقالان می‌گریستند و آرزو می‌کردند این بار معجزه‌ای روی دهد و سهراب زنده بماند. ولی استاد هنرمند، این بخش از شاهنامه را طولانی می‌کند تا تیر را به هدف بنشاند و به مخاطب بفهماند که صاحبان قدرت، چگونه از پیوند و همزبانی مردمان نگرانند. کاوس زمانی که درخواست رستم را برای دادن نوشدارو از زبان گودرز می‌شنود، آشکارا می‌گوید: «بله، رستم! همان که در میان انجمن، بیشتر از همگان هواخواه دارد! همان که یکبار رودرروی من گستاخی کرد! من بیایم فرزندش را از مرگ برهانم تا زورمندتر شود و مرا هلاک کند؟ البته اگر بخواهد سرکشی کند او را مجازات خواهیم کرد. ولی اگر در پیوند با فرزند پهلوان خود نیرومندتر شود دیگر کجا در برابر تخت من آماده‌ی خدمت خواهد ایستاد و زیر پرچم من خواهد ماند»؟ البته پندار کاوس سراسر نادرست است. خاندان پهلوانی ایران بارها توان به‌دست گرفتن قدرت سیاسی را داشته‌اند و حتی گاه دیگر پهلوانان و توده‌ی مردم از سام، زال و رستم می‌خواهند در سیاست دخالت کنند و تخت را به دست گیرند، ولی آنان هرگز نمی‌پذیرند.

جهان‌پهلوانان شاهنامه این خط قرمز را نمی‌شکنند. ولی نمایشنامه نویس بزرگ، در این بخش بسیار اثرگذار که احساس مخاطب را به تمامی برانگیخته است، به او می‌آموزد که از شاه، خیری نمی‌رسد! گودرز که پیام را برده ولی دست خالی بازگشته، به رستم می‌گوید این کار من نیست، خودت باید بروی شاید جانِ تاریک کاوس را روشن کنی و نوشدارو را به‌دست آوری:

چو بشنید گودرز، برگشت زود  برِ رستم آمد، به کردارِ دود

بدو گفت: «خویِ بدِ شهریار درختی است جنگی، همیشه به بار

تو را رفت باید به نزدیکِ اوی  درفشان کنی جان تاریکِ اوی»

البته فردوسی بزرگ به همان‌گونه که از داد و دهش فریدون، خدمت جمشید به مردم، صلح‌جویی کیقباد و دوران نمونه‌ی شاه سپندی چون کیخسرو سخن می‌گوید، بی‌خردی کیکاوس را نیز بازگو می‌کند. شاید این روح جامعه‌ی ایرانی است که کمتر به سیاست‌های دادگرانه‌ی قباد می‌پردازد و صد سال حاکمیت او بر پایه‌ی بستن قرارداد صلح با دشمنان، گسترش تولید در جامعه، آزاد کردن اقتصاد از وابستگی به درآمدهای غارتگرانه‌ی جنگی، کاهش هزینه‌های نظامی، و تأمین زندگی ناتوانان از طریق مالیات را زود فراموش می‌کند. همچنان که امروز هم کمتر کسی از اصلاحات امیرکبیر از راه‌اندازی دارالفنون و روزنامه‌ی وقایع اتفاقیه گرفته تا برچیدن بساط قمه کشی و مبارزه با شکنجه خبر دارد، ولی همگان داستان حمام فین کاشان را شنیده‌اند. بی‌گمان شیوه‌ی پردازش داستان در غمنامه‌ی رستم و سهراب آنچنان است که همگان کمابیش از دریغ کردن نوش‌دارو برای سهراب خبر دارند و حتی می‌دانند که در این لحظه‌ی سرنوشت ساز، اقدام کاوس شاه، راهی برای رستم نگذاشته جز آن که در دم واپسین در کنار فرزندش نباشد.

بفرمود رستم که تا پیشکار     یکی جامه افگند بر جویبار

جوان را بر آن جامه‌ی زرنگار      بخوابید و آمد برِ شهرْیار

گَوِ پیلتن سر سویِ راه کرد      کس آمد پسش زود، آگاه کرد،

که: «سهراب شد زین جهانِ فراخ همی از تو تابوت خواهد، نه کاخ

پدر جُست و برزد یکی سردْباد  بنالید و مژگان به هم برنهاد»

اگر رستم به نوش‌داروی کاوس دل‌خوش نکرده بود، دستِ کم می‌توانست آن دم، سر سهراب را بر زانو داشته باشد. چه دردناک است که پدر به ناگزیر پسر را رها می‌کند تا پیش کسی برود که باید یار شهر باشد ولی تنها شر و شرنگ به جای نوش‌دارو دارد. فردوسی بزرگ تابلویی سراسر درد و غم از مهر و تلاش رستم تصویر می‌کند: زیراندازی زربافت در کنار جویبار می‌گستراند و جگرگوشه‌ی بیهوش خود را به پیشکار می‌سپارد. ولی هنوز چندان دور نشده که برایش خبر مرگ می‌آورند. سهراب جوان، در آن لحظه که جان می‌دهد، باز نام پدر را بر زبان می‌آورد و برای همیشه مژگان بر هم می‌نهد.

. .

برآستان جانان(فردوسی) شاهنامه خوانی

۩۩۩ ☫ برآستان   جانان  (طریقت) فردوسی ☫ ۩۩۩ 

  سر نـــــاسزایان بــــرافـــــراشتن

وز ایشان امیـــــــد بهی داشتن

سر رشته ی خویش گُم کردن است

به جیب اندرون مار پروردن است 

                                                فردوسی


 

سهراب جوان هنگامی که دیگر بسیار دیر شده، پدر خود را می‌شناسد و اکنون تنها یک آرزو دارد: همراهانش که به‌خاطر او از توران آمده‌اند، بی هیچ گزندی به مرز و بوم خود بازگردند. رستم از همان دم به چیزی جز این نمی‌اندیشد که در وفای به پیمان با فرزند جوان، از جنگی که در آستانه‌ی شعله‌ور شدن است پیشگیری کند. پس به سوی گروهی از ایرانیان می‌شتابد. آنان هم از زنده بودن رستم شادمان، و هم از آشفتگی او نگران می‌شوند:

چو زان گونه دیدند پُرخاک سرْش

دریده بر او جامه، خسته جگرْش،

به پرسش گرفتند: «کاین کار چیست؟

تو را دل بر این گونه از بهرِ کیست؟»

رستم می‌نالد و از غمی که در دل دارد، پرده برمی‌دارد:

بگفت آن شِگِفتی که خود کرده بود

گرامی‌تر خود بیازَرده بود

همه برگرفتند با او خروش

نماند آن زمان با سپهدار توش

رستم می‌داند که کاوس، به گمان کشته شدن او و پیروزی سهراب، آهنگ حمله کردن به تورانیان و گریختن از میدان را دارد. زمان تنگ است و او باید بی‌درنگ جلوی این جنگ را بگیرد:

چنین گفت با سرفرازان که: «من

نه دل دارم امروز، نه هوش و تن،

شما جنگِ ترکان مجویید کس

همین بَد که من کردم امروز، بس!»

رستم برادر خود را فرامی‌خواند و به او پیامی می‌دهد تا به هومان برساند و سپاهیان توران را تا مرز همراهی‌کند:

زُواره بیامد برِ پیلتن

دریده همه جامه بر خویشتن

فرستاد نزدیکِ هومان پَیام

که: «شمشیرِ کین مانْد اندر نیام

نگهدارِ آن لَشکر اکنون توی

نگه کن بدیشان، نگر نغنوی!

تو با او برو، تا لبِ رودِ آب

مکن بر کسی بر به رفتن شتاب!»

پس از این رستم به نزد سهراب برمی‌گردد، می‌خواهد سر از بدن خود جدا کند، به یاد نوشدارو می‌افتد، و آن‌گاه که شاه از دادن نوشدارو خودداری می‌کند، تصمیم می‌گیرد خود به نزد کاوس برود. در همان زمان خبر درگذشت سهراب را به او می‌دهند، رستم خاک بر سر می‌کند و مراسم سوگواری جوان با آتش زدن خیمه و تخت سهراب و زین اسب او انجام می‌شود. طبیعی است که تورانیان نظاره‌گر هستند و آنان نیز بر این ماتم اشک می‌فشانند. پرده‌ای که فردوسی هنرمند در برابر تماشاگران آراسته است دیگر نه به میدان جنگ، که به صحنه‌ی عزای مشترک می‌ماند. تورانیان در اینجا سپاه ایران را دشمنان خود نمی‌دانند، با آنان به نبرد برنمی‌خیزند و از میدان هم نمی‌گریزند زیرا تهمتن بدون آن که از کاوس شاه اجازه بگیرد، با فرستادن برادر خود نزد هومان، به آن‌ها اطمینان داده که خونشان بر زمین ریخته نخواهد شد. اکنون همگان می‌دانند که صاحب عزا نه افراسیاب و هومان، بلکه این پیر پهلوان است که گرامی‌ترین کس خود را کشته است. پس زمانی که ایرانیان به رسم سوگ، سراپرده‌ی سهراب را آتش می‌زنند، تورانیان نیز خاک بر سر می‌ریزند. رستم توانسته است به‌هنگام پیام را به هومان برساند و به‌ویژه برادر خود را فرستاده تا جای هیچ گمانی نماند. جهان پهلوان به پیمانی که با سهراب در آخرین دم زندگی او بسته وفا می‌کند و البته همچنان می‌توان گفت که از فرمان قدرت سیاسی نیز سرپیچی نکرده و کاوس هنوز می‌تواند درباره‌ی جنگ و صلح تصمیم بگیرد زیرا رستم تازه پس از این مراسم است که از کاوس درخواست می‌کند تورانیان در امان به مرز و بوم خود بازگردند. او گرچه با اشاره به فرمان شاه، تصمیم را به کاوس وا می‌گذارد، ولی می‌توان گفت پاسخ آن از آغاز آشکار است:

«ز توران سرانند و بهری ز چین

از ایشان به دل‌بر مدار ایچ کین!

زُواره گذارد سپه را به راه

به نیرویِ یزدان و فرمانِ شاه»

بدو گفت شاه: «ای گَوِ نامجوی

تو را این نشان اندُه آمد به روی،

گر ایشان به من چند بد کرده اند

و گر دود از ایران برآورده اند،

دلِ من ز دردِ تو شد پر ز درد

از ایشان نخواهم همی یاد کرد»

رستم حتی پس از رفتن همگان، باز هم در میدان کنار پیکر بخون خفته‌ی فرزندش می‌ماند تا عمو از راه باز گردد و پدر اطمینان یابد که وصیت جوان تا پایان به درستی انجام شده است:

وز آن جایگه شاه لشکر براند

به ایران خرامید و رستم بماند،

بدان تا زُواره بیاید ز راه

بدو آگهی آورَد ز آن سپاه

 

 (طریقت) بـيــامــوز آييـنِ كار  بــه مــيـهن‌پــرســتــی  تـو آموزگار

۩۩۩۩☫اقتباس(طریقت )در سخن ☫۩۩۩۩

 جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگخــُلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩۩ محمّدمهدی طریقت   

در ادامه مطلب حماسه سرائی  و    اقتباس  از فردوسی  بزرگ  شاهنامه 

ادامه نوشته

برآستان جانان(فردوسی)طوسی

۩۩۩☫برآستان جانان (فردوسی ) طوسی ) ۩۩۩

بترس از خدا و ميازار کس
ره رستگاری همين است و بس
کنون اي خردمند بيدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگار
چو گردن به انديشه زير آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
نشايد خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بيزدان که هست

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد

فردوسی مردی از تبار دهقان پیشگان بود و اصالتی از قلب خراسان داشت. وی در دوران 40 سالگی با پختگی و کمال بیکران، نگارش اثر بی رقیب خود ، شاهنامه ، را آغاز کرد.اثری که داستان ها و افسانه های آن پس از قرن ها هنوز هم سینه به سینه منتقل می شود.

( شاهنامه فردوسی بزرگ )

۩#خــُلدستان طریقت ( #فردوسی )۩# محمد مهدی طریقت <<<ادامه مطلب

ادامه نوشته

(برآستان جانان  (فردوسی ) حافظ  

  ۩۩۩ ☫(برآستان جانان  (طریقت ) حافظ  ☫۩۩۩

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر   به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

<< بدو... ادامه مطلب

ادامه نوشته

برآستان جانان (فردوسی  ) طوسی )

 ۩۩۩☫برآستان جانان (فردوسی  ) طوسی ) ۩۩۩

 

به نام خداوند جان و خرد         کزین برتر اندیشه برنگذرد

فردوسی مردی از تبار دهقان پیشگان بود و اصالتی از قلب خراسان داشت. وی در دوران 40 سالگی با پختگی و کمال بیکران، نگارش اثر بی رقیب خود ، شاهنامه ، را آغاز کرد.اثری که داستان ها و افسانه های آن پس از قرن ها هنوز هم سینه به سینه منتقل میشود.

فردوسی در روزهای نخست سرایش این شاهکار از مرفعان زمان خویش بود اما فراز و نشیب روزگار گریبان گیر این بزرگمرد شد. تا آنجا که او در تنگدستی دار فانی را وداع گفت.این شاعر گرانقدر در آغوش توس متولد و آسمانی شد. هرساله توس پذیرای عاشقان این بزرگ مرد است.در انتها سخن خود را با شعری گهربار از حکیم گرانقدر به پایان میبرم. 

بر ما شکیبائی و دانش است

ز دانش روان هاي‌ پر از رامش است

شکبیائی از ما نشاید ستد

نه کس را ز دانش رسد نیز بد 

نگه کن به جاییکه دانش بود

ز داننده کشور به رامش بود

چنین است رسمِ جهانِ جهان  

 همی رازِ خویش از تو دارد نهان

نسازد، تو ناچار با او بساز  

 که روزی نشیب است و روزی فراز

 ***

ای بزرگا  ای خردمند  ای حکیم
وی سخن را  تو خداوند و زعیم

برشد از تو پارسی بر تخت عاج
ازسخن دادی  ز خورشیدش دیهیم
ممکن است تصویر ‏‏۱ نفر‏ و ‏نوشتار‏‏ باشد 

( شاهنامه فردوسی بزرگ )

 

          ۩#خــُلدستان طریقت #فردوسی  )۩#  محمد مهدی طریقت   <<<ادامه مطلب

ادامه نوشته

برآستان   جانان  (طریقت) فردوسی

۩۩۩ ☫ برآستان   جانان  (طریقت) فردوسی ☫ ۩۩۩ 

  سر نـــــاسزایان بــــرافـــــراشتن

وز ایشان امیـــــــد بهی داشتن

سر رشته ی خویش گُم کردن است

به جیب اندرون مار پروردن است 

                                                     فردوسی

 

برآستان جانان (شاهنامه)فردوسی

۩۩۩ ☫برآستان جانان (شاهنامه) فردوسی ☫ ۩۩۩  

فردوسی از همان ابتدای کار که به کسب علم و دانش پرداخت، به خواندن داستان هم علاقه‌مند شد و مخصوصا به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می‌ورزید. همین علاقه به داستان‌های کهن بود که او را به فکر به نظم درآوردن شاهنامه انداخت وی مدت‌ها در جستجوی این کتاب بوده است و پس از یافتن دست‌مایه اصلی داستان‌های شاهنامه، نزدیک به ۳۰ سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرد.کودکی و جوانی فردوسی در زمان سامانیان سپری شد. شاهان سامانی از دوستداران ادب فارسی بودند. آغاز سرودن شاهنامه را بر پایه شاهنامه ابومنصوری از زمان سی سالگی فردوسی می‌دانند، اما با مطالعه زندگینامه فردوسی می‌توان چنین برداشت کرد که وی در جوانی نیز به سرایندگی می‌پرداخته‌ و چه بسا سرودن داستان‌های شاهنامه را در همان زمان و بر پایه داستان‌های کهنی که در داستان‌های گفتاری مردم جای داشته‌اند، آغاز کرده است. از میان داستان‌های شاهنامه که گمان می‌رود در زمان جوانی وی گفته شده باشد، می‌توان داستان‌های بیژن و منیژه، رستم و اسفندیار، رستم و سهراب، داستان اکوان دیو و داستان سیاوش را نام برد.

شاهنامه

شاهنامه

شاهنامه

اول بهمن ماه سال ۳۱۹ هجری شمسی، روزی است که در آن «حکیم ابوالقاسم فردوسی» حکیم سخن، حکیم توس و استاد سخن پا به عرصه وجود گذاشت.

«ابوالقاسم حسن پور علی طوسی» معروف به  فردوسی در روستای پاژ در شهرستان از توابع طبران توس در خراسان دیده به جهان گشود. نام او همه جا ابوالقاسم فردوسی شناخته شده است. پدرش از دهقانان طوس بود که ثروت و موقعیت قابل توجهی داشت. وی از همان زمان که به کسب علم و دانش می پرداخت، به خواندن داستان هم علاقه‌مند شد.

پرآوازه‌ترین سروده فردوسی و یکی از بزرگ‌ترین نوشته‌های ادبیات کهن پارسی است. شاهنامه، منظومه مفصلی است که حدودا از ۶۰ هزار بیت تشکیل شده و دارای ۳ دوره اساطیری، پهلوانی، تاریخی است. شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی‌اند. پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته هستند. شخصیت‌های دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور وجودشان آکنده از شرارت و بدخویی و فساد است.

۩۩۩ ☫برآستان جانان (شاهنامه)فردوسی  ☫ ۩۩۩  

 

بر آستان جانان  (تذکره)فردوسی

 

۩۩۩ ☫بر آستان جانان  (تذکره)فردوسی ☫ ۩۩۩ 

حکایت کرده اند:


چون فردوسی فوت کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی حاضر نشد بر او نماز بخواند و بهانه آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که فردوسی در بهشت با فرشتگان است .شیخ با تعجب و حیران به او می گوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت مسکنت داد!؟
فردوسی گفت: به دوچیز، یکی به آن که تو بر تن نماز نکردی و دیگر آن که این بیت در توحید گفته ام:


جــهان را بلنــــدی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی

 

برآستان جانان(طریقت)فردوسی

  

 ۩۩۩ ☫برآستان جانان(طریقت)فردوسی☫۩۩۩

  

 ره رستگاری

  به نیکی گرای و میازار کس

 ره رستگاری همین است و بس

                                             فردوسی

____________________________________________________________________________________

توضیحات نوبخت درباره همسان سازی حقوق بازنشستگان در سال۱۴۰۰

 

رئیس سازمان برنامه و بودجه گفت: دولت با توجه به بند (و) تبصره ۲ بالغ بر ۹۰ هزار میلیارد تومان منابع لحاظ کرده تا دولت ضمن رد دیون خود به سازمان تأمین اجتماعی، این سازمان بتواند در راستای همسان‌سازی حقوق بازنشستگان خود اقدام کند.

به گزارش گروه پارلمانی خبرگزاری تسنیم، محمدباقر نوبخت رئیس سازمان برنامه و بودجه در حاشیه نشست امروز کمیسیون تلفیق بودجه 1400 با حضور در جمع خبرنگاران، در پاسخ به سوال یکی از خبرنگاران مبنی بر اینکه آیا دولت منابعی را برای همسان سازی حقوق بازنشستگان در بودجه سال آینده لحاظ کرده است، گفت: اعتبارات برای همسان‌سازی حقوق بازنشستگان به میزان کافی در بودجه 1400 در نظر گرفته شده است.

جدیدترین خبرها و تحلیل‌های ایران و جهان را در کانال تلگرامی تسنیم بخوانید. (کلیک کنید)

وی درباره همسان‌سازی حقوق بازنشستگان تامین اجتماعی گفت: همچنین در بحث همسان‌سازی حقوق بازنشستگان تامین اجتماعی هم دولت با توجه به بند (و) تبصره (2) بالغ بر 90هزار میلیارد تومان منابع لحاظ کرده تا دولت ضمن رد دیون خود به سازمان تامین اجتماعی، این سازمان بتواند در راستای همسان سازی حقوق بازنشستگان خود اقدام کند.

رئیس سازمان برنامه و بودجه در ادامه با اشاره به حضور مسئولان دولتی در نشست‌های کمیسیون تلفیق بودجه 1400 هم اظهار کرد: سازمان برنامه و بودجه نسبت به منابع، مصارف، سیاست‌ها و اهداف لایحه بودجه سال آینده گزارش اجمالی را ارائه کرد و بعد از آن وزیر اقتصاد درباره درآمدهای مالیاتی، گمرکی و خصوصی سازی مطالبی را مطرح کرد.

نوبخت اظهار کرد: همچنین زنگنه وزیر نفت و همتی رئیس بانک مرکزی نیز درباره نحوه وصول منابع حاصل از فروش نفت و سیاست های ارزی گزارشی را ارائه کردند. در سال آینده بالغ بر 95 هزار میلیارد تومان از منابع از طریق واگذاری سهام شرکت های دولتی حاصل می شود.

ادامه نوشته

برآستان جانان / فردوسی/ اخوان  ثالث

۩۩☫ برآستان جانان / فر دوسی/ اخوان ثالث ۩۩۩

دو نصیحت کنمت بشنو وُ صد گنج ببر

به ره اهل(طریقت)صفت عیب مجوی

از این آستان جانان : به روایت مهدی اخوان ثالث

به نام اهورامزدا ،بزرگ آفریدگار ،آفریدگار خوبی وسودمندی ،نیکی وزیبایی ،پروردگار بهی وهرچه بهتر وهرکه بهترین است .سپاس اورا وباران ستایش ودرود نثار بر بهترین مهتران ،گرامی ترین ارجمندان ،مه مهان وبلند بلندان ، آموزگار نیکهای سه گانه ،ستایشگو وسرایشگر زیباییها خوبیهای هزارگانه ،پیامبر راستین وراستان ،پیر و پیشوای امروز وباستان ،ستاینده ی راستی ورادی ونیکی وپاکی ،دارای فره درخشان ایزدی ،دشمن اهریمن دروغ وبدی ،نمازگزار آتش ،وزمین ،وآفتاب ،وروشنی وخاک وآب ،بهترین افسانه گوی افسانه زندگی ، ساقی سرخوش میخانه ی زندگی ،فرستاده و پیامگزار بغان ،پیر مغان ،سر وسرور سرآمدان و سرمدان ،رد بخردان بخرد ردان ،پیک اورمزد ،امین امشاسبندان وایزدان ،بهین فرزند زمین وآسمان فرمند زرتشت سپنتمان وسلام وآفرین بسیار برپیک وفرمانفرمای چهار ایزد بزرگ وفرشته اهورامزدا آفریده ی مینوی : ایزد مهر که نگهبان عهد وپیمان وروشنی وپاسدار نیروهای اهورایی است وبازوان بلندش به نزدیک ودور شکست دهنده نیروهای اهریمنی وایزد اشتاد که نگهبان راستی ودرستی وفره ی ایرانی شکست دهنده خواب سنگین وتنبلی است وایزد رشن که نگهبان دادگری وبرابری وبرادری است وایزد ارت که نگهبان توانگری وبهره مندی ازجهان است وجاه وجلال ،خوشی زندگانی ،بهره های این جهانی ، شکوه و آرامش وآسایش ،خوردنیهای گوناگون فراوان ،انبارهای پر از اندوخته های سودمند ،بوهای خوش ،بسترهای آراسته وآسایش بخش ،خانه های خوب واستوار ،ستوران نیک ،اسبان نجیب تند رو ،گردونه های تند گرد ورونده وبآذین وسلاحهای کاری ،زنان ودختران زیبا روی و خوب پیکر و زاینده ،آراسته به آرایشهای نیک و همه هرچه سودمند وخوب است واهورایی نصیب مردم پاک وپارسا و درست کردار راستگو کند ،سلام وآفرین بسیار برپیک وفرمانفرمای این چهار ایزدان ،پاکمردنیشابور ،فرزانه پیشآهنگ دادگران ودادفرمایان،کاروانسالار مهربانان ورادان مزدک بامدادان آزاده ی آزادیبخش داد آفرین ،پنجاها ،صدها ،پنجاه صدها ،صد صدها ،پنجاه هزارها ،صد هزارها ،صدها ده هزارها درود و آفرین از همه آزاده زنان وآزاده مردان اهورا مزدا آفریده براین دوپیر وپیشوای مینوی .

ادامه نوشته

برآستان جانان  (فردوسی )مهتاب

  ۩۩۩ ☫برآستان جانان  (فردوسی )مهتاب   ☫۩۩۩

توصیف ماه در شاهنامه فردوسی:

چراغست مر تیره‌شب را بسیچ   به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چـو سی روز گــردش بپــیمایدآ   شود تیر‌گیتی گِــرداو روشنا
پدیـــد آیـد آنــگاه بـاریــک و زرد   چو پیــرانه  کــز  عــشق خَرد
چو بیننده دیــدارش از دور دیــد   هم اندر زمان او شود ناپدید
دگــر شب نمایش کُـند بیشتر   تو را روشنایی دهــد بیشتر
 دوهفته تمامست کامل شده   بدان بازگردد  که واصل شده
شود هــر شبانگاه باریکــ‌تر   به خورشید تابنده نزدیکــ‌تر
بدینسان نهادش خداوند داد   بود تا بود هم بدین یک نهاد

برآستان جانان (طریقت) فردوسی

۩۩☫   برآستان جانان (طریقت) فردوسی ☫۩۩  

 

25 اردیبهشت ، روز بزرگداشت فردوسی ، استاد پارسی سرایان جهان

بناهـــــای آباد گــــردد خراب  ز بـــاران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند  که از باد و باران نیابد گزند

 بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی

    نمیرم از این پس که من زنده ام که تخم سخن را پراکنده ام

    هر آن کس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین

    چو ایران نباشد تن من مباد  بدین بوم و بر زنده یک تن مباد 

به نام خداوند جان و خرد
 کزین برتر اندیشه برنگذرد
 

به اطلاع دوستان، همکاران، استادان و پژوهشگران ارجمند می رسانیم که انجمن علمی آموزشی معلمان زبان و ادبیات فارسی خراسان رضوی در نظر دارد روز پنجشنبه، ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ همایش بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی و پاسداشت زبان فارسی را به صورت مجازی و در فضای نرم افزاری برگزار نماید.
 این همایش مجازی در ساعت ۱۰:۳۰ شروع خواهد شد، این همایش همراه با برنامه های متنوع از قبیل: سخنرانی استادان شاخص درباره فردوسی و شاهنامه، معرفی پژوهش های جدید درباره شاهنامه، مسابقه درباره فردوسی و شاهنامه، نقالی و شعر خوانی برگزار خواهد شد.
  استادان، پژوهشگران، دانشجویان و دبیران زبان و ادبیات فارسی می توانند سین برنامه های همایش و لینک حضور در مراسم را در روز چهارشنبه از طریق کانال اطلاع رسانی انجمن معلمان زبان و ادبیات فارسی خراسان رضوی دریافت و مشاهده کنند.
 چنانچه استادان و پژوهشگران علاقه مند به همکاری در این همایش هستند و پیشنهاد خاصی در این زمینه دارند، می ‌توانند با اینجانب تماس بگیرند و ایده ها و اندیشه های خود را در این باره ارائه فرمایند 

 وعده ما روز پنجشنبه ساعت ۱۰:۳۰ صبح در گروه تلگرامی انجمن علمی آموزشی معلمان زبان و ادبیات فارسی خراسان رضوی؛ سخنرانان مراسم از طریق نرم افزار های اسکای روم یا آداب کانکت با حاضرین در جلسه سخن خواهد گفت و برنامه‌ها نیز از طریق همین نرم افزارها ارائه خواهد شد

.

 

یکی از بیت‌های دشوار شاهنامه، مربوط به خاکسپاری سهراب و دخمه‌ای است که با سمّ ستور ساخته شده است. در این باره‌ شاهنامه پژوهان نظرهای گوناگونی داده‌اند. دکتر خالقی در مصراع «پیِ رخش هرگز نماند نِهان» هنگام گم شدن رخش در توران، اثری از اعتقاد به تقدّس سم و نعل اسب و رد آن می‌بیند و گمانه زنی می‌کند که در دخمه‌ی سهراب نیز برای تبرّک، سم چارپایان گذاشته شده، یا قربانی کردن اسب یک رسم سکایی بوده است. دکتر کزازی می‌گوید شاید دخمه‌ی مردم معمولی را به شکل سم و با خمیدگی می‌ساخته‌اند که نمادی از آسمان است و بدین‌گونه زمینه را برای فرا رفتن روان مرده به آسمان فراهم می‌آورده‌اند. استادان دیگر، نظریه‌های گوناگونی را از ساختن گوری در عمق زیاد تا به‌کار بردن سنگی سخت به رنگ تیره‌ی سرخ، پیش کشیده‌اند. اما می‌توان گفت در برابر نوشته‌ی اندیشمندانه و مستند دکتر شفیعی کدکنی، گمانه‌زنی‌های دیگر چندان جایگاهی ندارد. ایشان در مقاله‌ی چاپ شده در سال ۹۵ در مرکز دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی، نمونه‌هایی از مناره‌های ساخته شده از سم چندین هزار چارپا با استنادهای تاریخی، جغرافیایی و ادبی نشان می‌دهند. از آن میان اشاره‌ای به داستان شاپور پسر اردشیر دارند که دشوارترین چیز در دوره‌ی شوربختی خود را راندن شبانه‌ی گورخران از مزرعه دانسته و گفته بود «هر کس مرا دوست دارد باید هم اکنون تا آنجا که در توان اوست، به شکار این حیوانات بپردازد تا من از سُمّ‌ِ ایشان مناری عظیم برآورم که همچون یادگاری در طول قرون و اعصار باقی بماند». در خاکسپاری سهراب نیز داریم:

همی گفت: «اگر دخمه زرّین کنم

ز مشکِ سیه گِردش آگین کنم،

چو من رفته باشم، نمانَد به جای

وگرنه، مرا خود همین است رای»

یکی دخمه کردش، ز سُمّ ِ ستور

جهانی به زاری همی گشت کور

درک مفهومی که فردوسی بزرگ می‌گوید، چندان دشوار نیست. از این بیت‌ها می‌توان دانست که رستم آرزو دارد دخمه‌ی فرزندش همیشه برپا باشد. او نگران است که پس از مرگ خودش، دیگران به طمع زر، آرامگاه فرزند را خراب کنند. می‌توان عشق جهان پهلوان به سهراب را در پس همین نگرانی دید. او از مرگ خود بیمی ندارد، ولی نگران پابرجا ماندن گور فرزند است. برای همین دخمه‌ای زرین برای سهراب برپا نمی‌کند زیرا می‌خواهد بنای یادبود پسر، در طول اعصار، استوار و برقرارباقی بماند. تهمتن حتی چندان اطمینانی ندارد که در نبود خودش، زال، زواره، فرامرز و پهلوانان زابل از این دخمه نگهداری کنند. او خود در چاه شغاد جان می‌دهد ولی در تمام دوران پس از مرگ سهراب، به او می‌اندیشد. پس از برآورده کردن وصیت پهلوان جوان برای بازگشت تورانیان در صلح، اکنون دو پیوند با فرزند دارد که آنها را گرامی می‌دارد. یکی همین دخمه و دیگری خاطره و یاد سهراب است. شاهنامه نشان می‌دهد که بر خلاف اندرز بهرام نیکو سخن، رستم پیوند خود را با مردگان خویشاوند نمی‌گسلد. هنگامی که کیخسرو می‌خواهد از سلطنت دست بکشد و زنده به جهان دیگر سفر کند، زال فداکاری‌های فرزندش را یادآوری می‌کند و منشور کشور نیمروز را برای رستم از کیخسرو می‌گیرد. این نکته‌ی بسیار مهمی است که زال تنها سه فداکاری رستم یعنی هفت خوان، رزم با کاموس، و از دست دادن سهراب را یادآوری می‌کند. زال می‌گوید:

چو سهراب فرزند، کاندر جهان

کسی را نبود از نژاد مِهان،

بکُشت از پیِ کینِ کاوس شاه

ز دردش بگرید همی سال و ماه

پس می‌توان گفت رستم، هرگز مرگ سهراب را فراموش نکرده و همیشه در سوگ او می‌گریسته است. مانند این جمله را در گفتگو با اسفندیار، از زبان خود رستم هم می‌شنویم:

همی از پیِ شاه، فرزند را

بکشتم، دلیرِ خردمند را،

که گُردی چو سهراب هرگز نبود

به زور و به مردی و رزم‌آزمود!

رستم آن داغ را همواره با خود دارد و در همان‌حال که با پذیرش فرمان قدرت سیاسی همراه است، به طور ضمنی از کاوس گلایه می‌کند زیرا دستِ‌کم می‌دانیم شاه از دادن نوشدارو خودداری کرده بود. از سوی دیگر، زندگی و مرگ رستم با گورخر گره خورده است. پیش از به دنیا آمدنش پیش‌بینان گفته‌اند که «بر آتش یکی گور بریان کند». او عاشق چنین شکاری است و سرانجام نیز جان خود را بر سر آن می‌گذارد. پس برخلاف شاپور، جهان پهلوان با مهر به فرزند دخمه از سمّ ستور می‌کند.

ادامه نوشته

برآستان  جانان (ضرب المثل ) فردوسی  

 

 برآستان  جانان (ضرب المثل ) فردوسی  

 

 این مثل بیانی است از اندیشه مردم خاور زمین  که هر فرازی را فرودی و هر شادی را غمی به دنبال می دانند.  چو خوشی رسد زود خوانند باز (فردوسی).


 در سرکشی است خاک نشینی که گفته اند

فواره چون بلند شود سرنگون شود


 درباره این مثل داستانی از هارون خلیفه عباسی و وزیر ایرانی او جعفر برمکی گفته اند : هارون و جعفر در باغی گردش می کردند که چشم  هارون  به سیبی بر شاخسار درختی افتاد و هوس خوردن آن کرد، اما شاخه بلند بود و دست به آن نمی‌رسید. پس هارون به تنه درخت تکیه داد و جعفر پای بر دوش او نهاد و سیب را چید. باغبان که مردی سالخورده و از خاندان برمک بود این را دید و در پایان کار اندیشه کرد. خلیفه هنگام بازگشتن خواست که پاداشی به باغبان دهد، اما او درخواست که  هارون به جای آن نوشته ای به او دهد که مرد باغبان از آل برمک نیست. خلیفه حیرت کرد، اما باغبان پای فشرد و خلیفه نیز نوشته به او داد. دیری نگذشت که کار بر خاندان برمک برگشت و هارون فرمان داد تا هرجا کسی را از آن خاندان یافتند، بکشند. مرد باغبان با نشان دادن آن نوشته از مرگ رست. چون خلیفه را از این آگاه کردند، او را خواست و پرسید که از کجا چنین روز را پیش بینی می کرده است، باغبان گفت: چون دیدم که جعفر پای بر دوش خلیفه نهاد، دریافتم که پایان کار این خاندان رسیده است زود باشد که سرنگون شوند.

 

 

برآستان جانان (فردوسی)طوسی

۩۩۩ ☫ برآستان   جانان  (طریقت) فردوسی ☫ ۩۩۩ 

  سر نـــــاسزایان بــــرافـــــراشتن

وز ایشان امیـــــــد بهی داشتن

سر رشته ی خویش گُم کردن است

به جیب اندرون مار پروردن است 

                                                     فردوسی

برآستان جانان (طریقت)فردوسی   

  

  

  ۩۩۩ ☫ ( برآستان جانان (طریقت)فردوسی   ۩۩۩

 ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس

همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود

چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم

چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

ادامه نوشته

برآستان جانان (طریقت)فردوسی  

۩۩۩ ☫برآستان جانان (طریقت)فردوسی   ☫ ۩۩۩

مرا با شما نیست ننگ و نبرد

روان را نباید برین رنجه کرد

 

زمانه نخواهم به آزارتان

اگر دورمانم ز دیدارتان

 جز از کهتری نیست آیین من

مباد آز و گردن‌کشی دین من

 چو بشنید تور از برادر چنین

به ابرو ز خشم اندر آورد چین

 نیامدش گفتار ایرج پسند

نبد راستی نزد او ارجمند

***

مکن خویشتن را ز مردم‌ کشان

کزین پس نیابی ز من خود نشان

 

بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای

به کوشش فراز آورم توشه‌ای

 

به خون برادر چه بندی کمر

چه سوزی دل پیر گشته پدر

 

جهان خواستی یافتی خون مریز

مکن با جهاندار یزدان ستیز

برآستان جانان (شاهنامه)  فردوسی  

 

 

 

       شاهنامه ی فــــردوسی خردمند ، راهنمای من در درازای    زندگی بوده است .

                                                       نادر شاه


شاهنامه اثر حکیم ابوالقاسم ابن فردوسی توسی،حماسه ای طبیعی و منظوم است که نزدیک به 50000 بیت دارد. حیکم فردوسی
قریب به سی سال برای خلق این اثر بی همتا کوشش نمود.
فردوسی خود در این باره می‌گوید: « من این نامه فرخ گرفتم به فال همی رنج بردم به بسیار سال» فردوسیدر شاهنامه ی خود افسانه ها و تاریخ ایران از آغاز تا زمان حمله ی عرب ها به ایران روایت کرده است که
چهار دودمان پیشدادیان، کیانیان، اشکانیان و ساسانیان در آن گنجانده می شود.

ادامه نوشته

برآستان جانان (فردوسی ) طوسی

   

۩۩☫برآستان جانان(فردوسی)طوسی  ۩۩

 مبادا که گستاخ باشی به دهر / که از پای‌زهرش فزون است زهر

مسا ایچ با آز و با کینه دست / ز منزل مکن جایگاهِ نشست

سرایِ سپنج است با راه و رو / تو گردی کهن، دیگر آرند نو

یکی اندر آید، دگر بگذرد / زمانی به منزل چَمَد گر چَرَد

چو برخیزد آوازِ طبلِ رحیل / به خاک اندر آید سرِ مور و پیل ...

که نیک و بد اندر جهان بگذرد / زمانه دمِ ما همی بشمرد

اگر تخت یابی اگر تاج و گنج / وگر چند پوینده باشی به رنج

سرانجام جایِ تو خاک‌ست و خشت / جز از تخمِ نیکی نبایدت کِشت

 ( شاهنامه فردوسی بزرگ )

 ۩خــُلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩۩ محمد مهدی طریقت    

 

ادامه نوشته