طی (طریقت) از عدم اینجا شروع شد => شعرها رو به صعودند(طریقت) باقی  

۩۩۩ ☫ خُلدستان (طریقت)فرمانده : بسمه تعالی ☫ ۩۩۩

فرمانده ی: بسمه تعالی
کامل توئی وُ هنوز بُـــرنا
سرباز توایم ، مادر مهر
کن زندگیت حوالهء ما
فرزند تو خاک وُ آب پاکی
پاکیزه خرد جوهر گویا
تن خانه‌ی گوهر شریف است
گوهر :نه فقط همیشه والا
چون کار مراعات بسازم
مُفرد بروم، بسوی فردا
رندانه تو آمدی به میدان
زیباست هرآنچه هست دیبا
دیبای سخن حوالی جان
هرگز نشود چنین زیبا
این بند نبینی از خداوند
بر ماست مگر خاطر بینا
در بند مدارا به میان را
در بند مکن ملکِ دارا
گر مهر کنی آهنگ، بیابی
بهتر زِ بسی ملکِ مدارا
بشکیب ازیرا که نیابد
بر آرزوی خویش شکیبا
در آرزوی نبرد بشتابد
فرقان سخن آدم و حوا...
آزار مگیر از کس وُ بر خیر
کس را زِ مکافات مساوا
پُرکینه مباش همچنان خار
شیرینی شیره های خرما
کز گند فتاده‌‌ا‌ست در چاه
وز بوی چنان عود مطرّا
با کس منشین مبُرگمان نیز
بر راه خِرَد ، فراز عنقا
چون یار موافقت نباشد ،
تنها بهْ وُ، بِه بدونِ همتا
خورشید که تنهاست عجب نیست
بهتر ز ثریاست ثریا
از بیشی و کمّی جهان تنگ
با دهر مدارا وَ ، با خلق مواسا
احوال جهان گذَرگهان ‌‌است
باقیِ جهان هست چو ضرّا
ناجُسته بهْ آن چیز که تو
بشنو سخن خوب زِ صفرا
در خاک چه زر مانَد وُ سنگ ،
در رویِ زمین ،خانه‌ی خضرا
با آن که برآورد به غُمدان
حالی:نه غمدان و نه صنعا
دیوی‌‌است جهان صعب و فریبا
هشیار و خردمند همانا
گر هیچ خرد داری و هشیار
چون مست مرو در اثر سهل تمنا
آبی‌‌است جهان تیره و بس ژرف،
زنهار! که تیره نکنی جان مصفا
جانت به سخن پاک شود زآنک
از راه سخن برشود از چاه به جوزا
فخرت به سخن باید ازیرا
آری که نماند از پس او ناقه‌ی عضبا
زنده به سخن باید ازیراک
مرده به سخن زنده مسیحا
پیدا به سخن باید ماندن
در عالَم کس بی‌سخن اینجا،
آن بهْ که نگویی چو ندانی
ناگفته سخن بهْ زِ رسوا
چون تیر سخن راست کن آنگاه
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
نیکو به سخن شو بدین صورت، زیبا
والا به سخن گردد مردم، نه به بالا
بادام بهْ از بید و سپیدارِ به‌بار
هرچند فزون کرد سپیدار درازا
بیدار نشین است به دیدار، ولیکن
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا
دریای سخن‌ها سخن خوب
پر گوهرِ با قیمت و پر لؤلؤِ لالا
شور است به دریا مَثلِ صورت تنزیل
تأویل چو لؤلؤست سخن مردم دانا
اندر بُن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غوّاص طلب کن، چه دَوی بر لب دریا؟
اندر بُن شوراب ز بهر چه نهاده‌‌است
چندین گهر و لؤلؤ، دارنده‌ی دنیا؟
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:
�تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا�
غوّاص تو را جز گل و شورابه ساحل
زیرا که ندیده‌‌است ز تو جز که معادا
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد نروی روز ،دلت چون شب یلدا
قندیل مَیفروز، بیاموز که قندیل
بیرون نبَرَد از دل پرجهل تو ظلما
در زهد نه‌ای زهد، ولیکن به طمع در
برخوانی در چاه به شب خطّ معما
گر مار نه‌ای، دایم از بهر خزیدن
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا؟
مخْرام و مشو خرّم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این کرّه‌ی غبرا
آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را
و آشفته بسی گشت بدو کار مهیّا
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت،
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها
بازی‌‌است رباینده زمانه که نیابند
این خلق رها هیچ، نه مولی و نه مولا
روزی‌‌است از آن پس که در آن روز نیابد،
خلق از حَکَم عدل نه ملجا و نه منجا
آن روز بیابند همه خلق مکافات
هم ظالم و هم عادل، بی‌هیچ محابا
فردا که در آن هول و فزع بر سر آنست،
پیش فقرا دست من و، دامن لیلا
تا داد من از دشمن اولاد (طریقت)
بدهد به تمام ایزد دادار سُهیلا .

شاید غزلم بگوشِ دلبر برسد

اَلبتـّه اگـــر پیام آخـــر برسد

صددفعه اگر برای من ناز کنی

ازپنجره بیرون کنی از در برسد

آوایِ لبت هست عسل ، یعنی چه؟
با گوشه کنایه مبتــذل یعنی چه!

گُلدسته صدائی از اذان می‌آید
با " حَیَّ عَلیٰ خَیرِ العَمل" یعنی چه؟

مُژگان دو دیده ات خَدنگ است مرا
رقاصه وُ لرز‌ها ؛ گسل یعنی چه؟

با ‌بوسه‌پس‌ازبوسه وُ بعد از بوسه !
شد دوبیتی وُ غزل ردّ و بدل یعنی چه

یاکه از گرمیِ آغوش سحر می‌خیزد
تازه مفهوم شود روز ازل یعنی چه

انجمن دست به تُرنج است تو بیرون مَیآ
این غزل در غزل از شیخ اجل یعنی چه

شعرها رو به صعودند(طریقت) باقی
پاک و بی حاشیه فهماند غزل یعنی چه!

.***

گم شد جوانی‌ام همه در جستجوی یار
اما رهی نیافتم آخر به کوی یار

از حُجب و از حیا دلِ خُرده‌سنج من
شد بهره‌ور ز عشق، ولی زآرزوی یار

معشوقهء شناخته را ای صبا بگوی:
دل می‌کشد به‌سوی تو یعنی به‌سوی یار

گویی نصیب من نشد از عشق و سال‌ها
در گلشن خیال چمیدم به بوی یار

آیینه گفت در رخ آیینه رنگ من
آن روی دلپذیر شود آبروی یار

بودم جمالی از در عشق و صفا ولی
کَندم ز لطف شوی، دل از جستجوی یار

روی نکو و خوی نکو داشتم دریغ....
رویی تّرُش نصیب من آمد ز خوی یار

رویی عبوس و زشت و گران‌سایه داشتم
هم پیر و هم گریزان از گفتگوی یار

خاطرنشان به دیده‌ی او بود و فهم او
روی نکوی (لیلی) وُ روی نکوی یار

طی (طریقت) از عدم اینجا شروع شد
آن جا مگر دری بگشایم به روی یار

خــُلدستان طریقت(آبان:غزل)۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم

ادامه نوشته

پاییزِ  دل انگیزم وُ همرنگ بهارم کامل (مهتاب)


پاییــــزِ دل‌انگیـــزم و همــــرنگ بهارم کامل
مگذار که با حسرت و غم جان بسپارم کامل

شیـرین شده‌ای، با منِ فـرهاد نشینی لیلا
بردی تو به این شیوه و فن صبر و قرارم کامل

آن روز که در دامِ تو افتـــاده‌ام ای مهتاب!
یک لحظه من از یادِ تو آرام ندارم کامل

امروز ز عشقت نشدم عاشق و شیدا شیرین
یک عمر به دردت منِ بیچاره دچارم کامل

از شـــوقِ تـو، تا آمـده‌ام بـر لبِ ایـوان معشوق
چشمانِ شکـربارِ تو بنمود شکارم کامل

دیوار مکش یکسره بر صحن و سرایم بگشا
تا بـادِ صبـا بـوسه زنـد لبِ زارم کامل

بگـذار به آخـــــر برسـانــم غـــــزلـ عشق
امشب بنشین تا سحر ای ماه! کنارم کامل

خلدستان (حکایات)  اشعار => خاطرات

۩۩۩ ☫می فروشان :خلدستان (طریقت)نیکو+ساقی ☫ ۩۩۩

معشوقه قبولم کن وُ جانم بستان

مستم کن وُ جامِ جاودانم بستان

با هر که قمار کرده ام باخته ام

نیکو بنگر بگیر وُ آنم بستان

***

ما که مستيم و خرابيم چو شب های قمار

بـاز كن سـاقی ِ مجلس ، سر مـينای قمار

امـشـبـی را كـه در آنيم غـنيمت بشـمار

شايد البته نديديم نکیسای قمار

مست مستم مشكن قدر پری درمحفل

من به ميخانه ام امشب تو پریسای قمار

من که ميخانه وُ محراب حرامم باشد

گر به جز عشق توام هست تمنای قمار

تـاروم از پی دلدار تمنّــا چکنم

من ندارم بجر این یار، دلارای قمار

گر بهشت است ، رخِ ناز نگارست نیاز

ميتوان كرد به هر لحظه تماشای قمار

از تو زيبا سحرناز، جفا زيبا نيست

گيرم اين دل نتوان داد به زيبای قمار

می فروشان همه دانند(طریقت) نیکوست

عاشقم بر حرم وُ دير ، كليسای قمار

۩۩۩ ☫/ حکایات حکیمانه/ تیمور لنگ ☫ ۩۩۩

تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای به جا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند، ولی همه زیگزاگی و کج و معوج.

تا این که آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با این که لنگ بود، در یک خط راست به درخت رسید. به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ می گوید: "هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمی داشتم، اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را. تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است."

آنجا که پاسخ آیینه سنگ بود

سنگ جفا نزدن بس قشنگ بود

آزادی پرنده به پهنای آسمان

شدسرنگون سزای پریدن تفنگ بود

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما

خوش آمد که حوصله ی غنچه تنگ بود

در کارگاهِ رنگرزی رنگ تیره را

رنگی برای پوشش آثار ننگ بود
آن برده را مقام بلالی سپرده اند

در مکتبی که عزت انسان درنگ بود

دارد بهار می گذرد ایضاً عمرما
فکری برای فرصت پلکی قشنگ بود

خواهی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ بود

گاهی یکی به قله تاریخ می رسد
تاریخ رفته رفته چو تیمور لنگ بود

۩

خــُلدستان طریقت(نیکو)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

شعر :دوبیتی :خلدستان (بدون شرح) غزل

***

۩۩۩ ☫شعر :دوبیتی :خلدستان (بدون شرح) غزل ☫۩۩۩

ساربان آهسته ران پیوسته جانم رفته است

چارپایان بار بر پشتندـ یارم رفته است

گر به صد منزل فراق افتد میان جان و دوست

همچنان از این جهان ، هم این و آنم رفته است !

***

رفتیّ و همچنان به خَیال منی مُحاق

گویی که در برابر چشم منی اجاق

چندان که جهد نمودم ، اطاله بود

کوشش چه سود (طریقت) در این اتاق ؟!

خــُلدستان طریقت(مهر1404 +انجمن خلدستان )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان+اَشعار(طریقت) دوبیتی

۩۩۩ ☫ +برآستان جانان+اَشعار(طریقت) دوبیتی ☫ ۩۩۩

انقلابی رفته در: ماتحتِ خلق روزگار
شادمانی میخرد ،ماتم فروشد کردگار
من گلی نورسته بودم در زمانِ یادگار
گلفروشی آمد درجان من شدماندگار

هماره بوی باران می تراود
تر وُ تازه بهــاران می تراود
نسیم زندگی پرشور وُ سرخوش
گلِ مریم غزلخوان می تراود

انقلابی مـــی‌زنـــد بـــر پنجــــــره، یعنـی سلام ای جام زهر
یاد دارم از ،غــــزل، در کـــــودکـــــی دارد پیـام ای جام زهر

بـاز پـاییــــزست و زلفت مـی‌شـــود چون میگســار
بـاز افتـادست گنجشکی در آغـوشت به دام ای جام زهر

بـاز رهـبر مـی‌شــــوم بـا خـاطــــراتت در وصایای کلام
تا ببـارد بر زمین از آسمان ، با این ،کلام، ای جام زهر

چتــــر را مـی‌بنــدم آری، تـا بشـــویــم سینـه ها
بشنوم آهنـگِ قلبت را دمادم، یا مدام ، ای جام زهر

همچوآهو می‌دوی دردشت و من با چشمِ تَر
می‌زنم هو هو ز پیغامت ،امام،: ای جام زهر

ســرگـذاری بـر لَحَـد، بعـد از پریشـان گـویی‌ات
حـــرمتــی کو ؟ تا کنم قـدری، قیـام، ای جام زهر

بــاز مـی‌خــــوانـم دوباره، بــاز مــی‌رقصــد نگـار
انقلابی مــی‌زند بــر پنجره، یعنـی تمام ، ای جام زهر


خویش را صافی کن از اوضاف خود

تا ببینی ذات پاک صاف خود

رتبه ای هرگز ندیدم بهتر از افتادگی

هرکه خود را کم ز ما میداند از ما بهتر است

پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است

از همت داوود نبی بخت بلند است

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است


پست حاوی چند بیت شعر از شعرای مختلف ولی با موضوع یکسانه.بنظرم تا حالا توی وبم پستی نذاشتم که انقدر خوب شرح حال خود منو نشون بده. مخصوصا این بیت:

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

خــُلدستان طریقت ( صفحه غزل اشعار ) ۩ # محمد مهدی طریقت

ادامه مطلب

ادامه نوشته

مثنوی (طریقت) حکایت / روایت شب

۩۩۩ ☫ مثنوی (طریقت) حکایت / روایت ☫ ۩۩۩

شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد

بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

اختیار از خود ندارد ناگزیری ساده باش
منصب فرمانبری داری وزیری ساده باش

سکه از دشمن بگیر و باز کن دروازه را
این خیانت برمی‌آید از اجیری ساده باش

جز به دست آوردن مشتی لجن چیزی نبرد
هرکه گوی انداخت در کوی حقیری ساده باش

هرکسی گیر تو افتاد از خودش بیزار شد
آب را گِل کرد دام آبگیری ساده باش

در بهاری غنچه دارد شوره‌زاری این‌چنین
از شکوفایی چه می‌داند کویری ساده باش

در پی صید غزالی تیزپایم، دور شو
می‌گریزند، آهوان از گرگ پیری ساده باش

گشته ای همسفره‌ی کفتارهای مرده‌خوار
سگ درین صحرا شرف دارد به شیری ساده باش

دور باد از ببرهای سرفرازمُلک ری
دشمنی با خوک‌های سربه‌زیری ساده باش

برای شادی روحم غزل غزل گفتم
برای شادی ارواح ،راه حل گفتم
همیشه کام مرا تلخ می کند شیرین

به قدر تیشه ء فرهاد از، عسل گفتم
کمی به حال خودم می سرودم اشعاری

فقط برای کمی گریه لااقل، گفتم

کسی میان شما عشق را فهمید

کمی دغل نکند ، عشق لا اَقل گفتم
کجاست کوهکنی تا نشان دهد فرهاد

شِکر شِکر نشود ،تامن ازعمل گفتم
به زور آمده بودم، به اختیار جنون

ببر به آخر دنیا از این محل گفتم

نمانده راه زیادی، (طریقت) ازسفرم

پیاده می شوم اینجا، همین بغل گفتم

خــُلدستان طریقت

(حکایت :شعر )۩محمد مهدی طریقت

بغل↘<<خطبه دوم

ادامه نوشته

نوشداروی  (طریقت) به هزاران سوگند

۩۩۩ ☫ خلدستان : نوشدارو (طریقت) اشعار ☫ ۩۩۩

سعی کردم که بمانی وُ بریدی، لیلا !
زندگی را به غـم وُ رنج کشیدی، لیلا !

به جهنم که از این کلبه فراری شده ای
هر چه فریاد کشیدم ، نشنیدی، لیلا !

میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم
تو مرا هرگز ازاین شاخه نچیدی، لیلا !

فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی، لــیـلا !

دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی، لــیلا !

عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
میکشی از تـــــه دل آه شدیدی، لــــیلا !

نوشداروی (طریقت) به هزاران سوگند
دیر بالای سرکشته رسیدی، لیــلا !

۩#خلدستان طریقت ( نوشدارو :دفتر،سوگند )۩ محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان => گلستانکوه +خوانسار (نصفهان)

۩۩۩☫طنز نامه اهل(طریقت) با رئیس دوران / اشعار☫۩۩۩

نمی پرسد کسی احوال شـاعـر
بریده شاه فنر اِقـبالِ بــاقـــر

همه ایران شود یکبــاره تــاجــر
درختی را که شد از ریشه طایر

یا بروم پیش رئیس یا برسان نگار را
تا که زِ یاد خود بَـرم محنت روزگار را

شهرخوانسار ست نامی مستعار

نصفهان اسمِ جهان شد نامدار

شهرِ برهان جهان هست و نيست

پایتخت ِ زاگرس :غير تو كيست؟

رشته تسبح شد، در جان تو

قُله کوسیل شد، برهان تو

سر برآر از غيب تا گردی مَثل

كرّ و فرّ طاغيانِ بی عمل

شد وجودت اصفهان را قامتی

مردمانت را نمادِ همتی

شهرمن عشق تو طور ديگر است

شهرمن حُب الوطن بالا تر ست

جرعه جرعه جوشش از جان یافته

چشمه ها اين پیچ وخم را تافته

سر برآر ای شهرِ پنهان در زمين

ای مصلا شهر : دارالمومنين

كفر مطلق نیست در دامان تو

جهل و جادو نیست در سامان تو

بی بهارستان زمين افسرده است

خاك میهن بی تو باغي مُرده است

چون گلستانکوه باشد پایدار

این شکوه و فَرّهمیشه ماندگار

شهر تابستان و عدل و اعتماد

ای دیار مردمان بی فساد

سربرآر از غيب عالم ای وطن

شد (طریقت)شاعر مُشک خُتن

شمبه سِشَمبه می شود پاس دل صبور من
من که دخیل بسته ام دُمبه ی انتظار را

هیچ نداشتم توان هیچ نداشت در جهان
مهره ی پشتِ پیرِ زال طاقت این فشار را

تازه خیال کرده ام حامی بی کسان رئیس
از دلمان بدر کنی دلهره ی دلار را

غم شده بیضه های چپ ، راست نمانده راست خَم
گوشه کنار مملکت این همه افتخار را

ترانه می‌رسد از راه، نغمه‌خوانِ بهشت
کـرانه از هیجـانِ ای مُـسافرانِ بهشت

تمام پنجره ها ، بازِ باز می باشد
شبانه آمده انگار از آسمانِ بهشت

برای اَنجمنِ شعر جاده بی تاب است ؛
دو تا چراغ، دو تا چشمِ مهربانِ بهشت

تمام مردم این شهر شعر می‌گویند :
همیشه داشته لبخند بر جهانِ بهشت

غروب می کند وُ ، پلک می زند بر هم
بخواب میرود از هشتمین دهانِ بهشت

برای خاطر اَعظم به، اشک می آورد
حکایتی که گمان می رود تکانِ بهشت -

که پیر می‌شود آدم به روزگار عجیب
مسافری که لب جاده‌ست، بعد از آن بهشت

سپیده طالع (خورشید) می شود، خنکآ
روانه می‌شود از پیله ها روانِ بهشت

چراغ های خطر را ندید ،برما بست
مرا تورا همه را ،درّه ناگهانِ بهشت

تمامِ شعر (طریقت ) هجایِ متروکِ،
شده‌ست خانه برای پرندگانِ بهشت

۩۩۩ ☫ دیدم که به آنها زده برچسب طریقت☫۩۩۩

***

سر از دنیا برون آورد خورشید

چنان بر سینۀ عالم درخشید

غزالی داشت، بر نظم من آویخت

فروغی داشت، بر روی تو رَخشید

سر از دریا برون آورد عالم

شبی بر سینۀ مهشید فرشید

مرا پیر مغان ، باید (طر یقت)

جَم وُ جامِ جم وُ، جمشید،جمشید

✍️محمّدمهدی طریقت


۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

خلدستان :مجال (طریقت ) را تا روز پسین بادا (بدون شرح)

۩۩ اشعار/بدون شرح (طریقت ) را تا روز پسین بادا ۩۩

طریقت زِ سختی مشو نا امید

امید از سیه اَبر پاران پدید

حقیقت طلب کن به وقت شهید

شریعت سخن پروری شد حمید

***

سرمایِ "دی" زبانه کشد شعله‌ور غزل
بر آستانِ دوست بخوان بیشتر غزل

قلبم هنوز زیر زمین لرزه‌های توست
بگذار تا بلرزد وُ زیر وُ زِبَــر غزل

با سعدی‌ام که گلستان به پا شود
با مولوی سماعِ قلم : اما اگر غزل

با حافظم اگر تو نگاهی به ما كنی
شیراز : رفته ای همه را شور وُ شر غزل

«ترسم كه اشك چشم مرا کور وُ کَر کُند
گوشم پُرست از این کّر وُ فَــّر غزل »

این قدر واضح است:که غم پرده در شود
هرگز بعید نیست: به دنیا خبر غزل

دیگر سپرده‌ام به (طریقت) مجال را
هر گونه نظم سُرائی مگـر غزل

دیوانه شدن با من و لیلا شدن از هیچ
چون برکه‌ شدم ، ماه هویدا شدن از هیچ

دریای نگاهت شده طوفانی و پر موج
من کشتی بشکسته و دریا شدن ازهیچ

دلداده‌ی چشمان توام لیلی‌ِ قلبم!
آیینه شدن بامن و زیبا شدن ازهیچ

من عاشق تو هستم و صد حیف تو دوری
صد ناله ز من حسرت شب‌ها شدن ازهیچ

(شاعر) شده ام ،شعر وصالست(طریقت)
این درد فراق از من و رویا شدن ازهیچ

۩۩۩ ☫ آری ازعشق(طریقت) غزلی باید گفت ☫ ۩۩۩

آری از عشق فقط درد و دلی مانده وُ بَس

شاعرِ سوختهء سنگدلی مانده وُ بَس

غزل نیمچه ای پشت غزل باید گفت

از خداحافظیش یک غزلی مانده وُ بَس

غم دل را به صدافسونِ ملامت شنوی

سُخن عشق زاَحلی عسلی مانده وُ بَس

مثنوی گفته ام و عاقبتش باران شد

در نهایت سخن وُ اشک تری مانده وُ بَس

آری از عشق (طریقت) غزلی باید گفت

آری از عشق فقط شعر طبی مانده وُ بَس

✍️محمّدمهدی طریقت

۩#خــُلدستان طریقت ( #غزلواره+قصاید )

ادامه نوشته

اشعار :گل یار(طریقت) غزل(داغِ داغ)

۩۩☫اشعار :گل یار(طریقت) غزل ۩۩۩

در قمارِ عاشقی، کامل به جانان‌ باختم
جانِ جانان را به چشمانی مسلمان باختم

هر مسلمانی بوَد، فارغ ز حیلت در جهان
من قماری را به گیسویی پریشان باختم

چشم وُ ابروئی که اول بُرد انکار مـــرا
این و آن می کرد، اول این وُ بعد آن باختم

گفت: اوّل قولِ آزادی به جانت می دهم
در اسیری جانِ جانان را به ایشان باختم

در ازل دیوانه بودم بسته در زنجیرِ عشق
تا اَبد طغیانِ دل: با دین وُ ایمان باختم

من ملک بودم،بهشتِ حوضِ کوثر داشتم
بویِ سیب آمد بشر ، آدم به انسان باختم

بوی سیب آیاتِ روشن داشت‌از ربّی ودود
خوشه ی انگور ، گندم ،‌را شتابان باختم

لیلی موعود : موجودی ،ِ‌من اجبار نیست
مَسلکِ پیر (طریقت) نامسلمان باختم

۩۩۩ ☫ مطلع (طریقت )السلام :بهترین حسن ختام ☫ ۩۩۩

بر لب خشکده ام نام تو می روید مدام
بهترین معشوقه ای از دور می گویم سلام

از تو دورم مطلع شرقی ترین انتظار
لیلی عشقم تمام عشق ها شد نا تمام

ماهتابی از شکاف وُ چهره ات شد نورِماه
می تراود از قلم ، تا دل بگیرد التیام

عاشقان بی شماری دور تو پروانه اند
می بری دل از هزاران مثل من، با هر کلام

حلقه در گیسو به دورت عاشق و دلداده ام
با زیارت نامه می آیم به قصد احترام

ناز چشمان تو وُ عشق تو را باید حبیب
باز می آید نسیم از عطر سیبت بر مشام

مادرت حوآ ، پدر آدم : تو در دشتِ بلا
ای مرامِ دوستی البته هستی خوش مرام

السلام ای غـافــل از عشق تو ، من
دل بصحرا می زنم از دشمنِ گسترده دام

شعر اینجا آشنا می پرورد، لبیک گو
بیت ها را چیده ام با احترام وُ انسجام

مطلع شعرِ(طریقت) بر لبِ خشکیده ام
اربعین شد عید قربان، بهترین حسن ختام

ادامه نوشته

خلدستان:حکایت (طریقت )روایت +حقیقت => شریعت

۩۩۩ ☫ از دولت طالع (طریقت)احسنت بما زهی سعادت ☫ ۩۩۩

از سرمد طالع عبادت

شد ماه سعادت و هدایت

شد موسم رستن از هوسها

سرتا به قدم شده کرامت

شد ماه نزول مصحف عشق

سرمایه ی بنده در قیامت

شد چشمه ی مهر و لطف سبحان

ازحُسن کریمِ ، پر سخاوت

شد راه وصال حضرت دوست

شد مکتب صبر و استقامت

ماه رمضان صفاست اینک

دل از همه گونه فتنه راحت

شد ماه علی(ع) امیر ایمان

شد عرصه ی همّت و شهادت

با آنکه درون سینه داری

از لطف سحر بسی حکایت

قُدوس ندیده چون تو ماهی

روشن شده دیده قداست

شد همسفر شهان توحید

شد روضه ی معرفت به غایت

ای ساقی بزم عشق و عرفان

ای نابترین زمان طاعت

ماه رمضانی ای مبارک

ای مظهر لطف حق تمامت

ای دست دعابده امانم

یا خواسته ام نما اجابت

قدر تو اگرشناخت هر کسی

دیگر نرود ره ندامت

از دولت طالع (طریقت)

اَحسنت به ما زهی سعادت پ

۩۩۩☫ حکایت (طریقت )روایت +حقیقت => شریعت ☫۩۩۩

عارفی چهل شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند.تمام روزها روزه بود و در حال اعتکاف'از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام.زاری و تضرع به درگاه او...شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می‌گفت:ساعت ۶ بعدازظهر بازار مسگران برو خدا را زیارت خواهی کرد.عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و می‌ گشت...پیرزنی را دید دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می‌داد.قصد فروش آن را داشت...به هر مسگری نشان می‌داد وزن می‌کرد و می‌گفت:۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می‌گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟
مسگران می‌گفتند:خیر مادرجان برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد.پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می‌چرخید و همه مسگران همین قیمت را می‌دادند.
بالاخره به مسگری رسید.مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت:این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ریال می‌فروشم خرید دارید؟
مسگر پرسید: چرا به ۶ ریال؟؟؟
پیرزن سفره دل خود را باز کرد و گفت:
پسری مریض دارم دکتر نسخه‌ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می‌شود!

مسگر دیگ را گرفت و گفت:این دیگ سالم و بسیار قیمتی است.
حیف است بفروشی،امّا اگر اصرار داری من آن را به ۲۵ریال می‌خرم!
پیرزن گفت: مرا مسخره می‌کنی؟
مسگر گفت: ابداً!دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!

پیرزن که شدیداً متعجب شده بود،دعاکنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد..من که ناظر ماجرا بودم، در دکان مسگر رفتم و گفتم:پیرمرد انگار تو کاسبی بلد نیستی؟
اکثر مسگرانِ بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند.
آن وقت تو به ۲۵ ریال می‌خری؟
مسگر پیر گفت:من دیگ نخریدم.
من پول دادم داروی فرزندش را بخرد،پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه‌اش را نفروشد،من دیگ نخریدم ، دستی گرفتم....
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که ندایی با صدای بلند
گفت:با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!

دست افتاده‌ای را بگیر و بلند کن. ما خود به زیارت تو خواهیم آمد!

● گر بر سر نفس خود امیری ، مردی

● بر کور و کر ار نکته نگیری ، مردی

● مردی نبود فتاده را پای زدن !

● گر دست فتاده‌ای بگیری ، مردی

ادامه نوشته

اشعار : به زبانی نو +طریقت (خلدستان)

۩۩☫ مثنوی/صبوری پیشه کن اینک (طریقت )اشعار ۩۩

۩۩۩☫اشعار (طریقت)هم ، هردم به زبانی نو ۩۩۩



از شعر وُ سرود من دربارهء سودایی

وقتیکه عطش خیزد ازسینهءدریایی

تاریخِ پُرازعشقت صد فتنهء خون دیده

ای ماه خراسانی!خورشید بخارایی!

خط لب تو از مصر،خالش زِکجا؟از هند

" ای روی دلآرایت روشنگر زیبایی "

اشعارِ(طریقت) هم ،هردَم به زبانی نو

در گوش تو می پیچد مثلِ شب وُ لالایی

مشو مغرور ملک وُ گنج قارون

که دنیا همچو تو دارد فراون

خدا را می پرست از جان پرنور

که نورحق بُود نوراً علی نور

بهر کاری خدا را یاد می‌دار

به امیدخدا ،اُمید می دار

بکاری گر مدد خواهی ازاو خواه

که باشد بهترین در گاه الله

بطاعت خوی کن وز معصیت دور

که ندهد طاعتت با معصیت نور

بسی نرمی کن وُ هرگز نه در خشم

که باتندی همی می افتی از چشم

مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز

چراغ دوستی هرآن برافروز

حسادت را مکن بر خویشتن تیر

زِ تیر بدگمانی می شوی پیر

دروغ و کژمگو از هیچ راهی

که بیراهی بود هردَم گناهی

حسد گر بر نهادت چیره گردد

پشیمانی به جانت خیره گردد

چو کاری را بخواهی داد انجام

نگو اندیشه کن تا فصل فرجام

ز بی‌صبری دلت گر سخت باشد

صبوری کن چنان تاوقت باشد

اگر خواهی گَهی همدم گزینی

خردمندی گزین تا غم نبینی

بصد نا اهل در شو در زمانه

که تا عهدی کنی اندر میانه

کسی را امتحان ناکرده مَگذار

خودت رابی خودی هرگز میازار

مگردان هیچ احمق را گرامی

که احمق در غلط افتد زخامی

مگو هرگز به پیش ابلهان راز

مده هرگز جواب احمقان باز

مکن کس را زِکج خلقی چنان پیر

ز خلق خوش نکو گردد جهانگیر

به معیار خرد چون مبتلائی

خردمندان عالم را دوائی

پریشان گیسوان وُ گوشواره

نه پشت زین خود بسته نقاره

به هنگامی که اندر شهوت آیی

همآهنگی نما منما جدایی

زلیخافان را خو، کرده ای تو

به چاه یوسفان مو کرده ای تو

نخست اندیشه کن آنگه سخن گو

بسی پرسیدن و گفتن بِکن خو

سخن خوش گوی چندانی که گویی

که خوش گوییست اصل هر نکویی

مگوی از هیچ نوعی پیش همجنس

رقبیانند وُ سر بازند، بدجنس

فلان فرزند را دل دار زنده

چنین نقشی زِ عالم دار بنده

پسر را از قرین بد نگهدار

که عالم از قرین گردد گنهکار

گرامی دار پیران کهن را

که در پیری بدانی این سخن را

سخن کم گوی تا در کار گیرند

که در بسیار بد بسیار گیرند

سخنهای بزرگان است چون دُرّ

ز خیل عاشقان باشد جهان پُرّ

کسی کو در هنر آداب داند

کلید گنج خود ارباب داند

کسی را کز تو عزت یافت یک بار

بنادانی مکن خوارش فلک وار

کسی با تو سخن گوید براندیش

مگو کین را شنودستم من از پیش

کسی را کازمودی چند و چونش

مکن زنهار دیگر آزمونش

مکن بدگوی را نزدیک خود رام

که بد گوید ترا هم در سرانجام

مبادت هیچ با نادان سر و کار

که تا زو ناردت جان کاستن یار

کسی کو کار بد گوید که چون کن

مده بازش ز پیش خود برون کن

سخن چین را مده نزدیک خود جای

که هر روزت بگرداند بصد رای

همی عیب کسی کان ناپدیدست

که حق داند که چونش آفریدست

سوی هر کس چنان گردان نظر را

که بهتر بینی از خود هر بتر را

گمان بد مبر بر کس نکو بر

حلیمی کن به کمتر کس فرو بر

برغبت بر همه کس مهربان باش

همه کس را چو خورشید جهان باش

اگر خواهی که گردد کعبه آباد

بکن اهل دلی از خویشتن شاد

نظر از روی نامحرم نگهدار

مشو از یک نظر در زیر آوار

مکن غیبت مده بیهوده دشنام

که در حسرت فرو مانی سرنجام

مثالِ اشک از شمعی فروزی

که درغلتیده بودست سوزی

مده بر باد عمرِ رایگان را

کسی نشناخت قدر زندگان را

به پاسخ زیر دستان را نکو دار

که گویندت بود : مردِ نکوکار

میفکن در سخن کس را بخواری

خود افکن باش گر استاد کاری

بچشم سر نگر سوی کس هم

که چون طاوس می‌باید مگس هم

مگو بیهوده کس را ناسزاوار

زِ وقت تنگ جانان را میازار

اگر پیش تو آید احمقی باز

تکبر کن بپیش احمق آغاز

وگر پیش تو آید مرد یزدان

فروتن باش خود را خاک گردان

اگر گِرد کسی بسیار گردی

اگرچه بس عزیزی خوارگردی

اگر بسیار کس را سر دهی باز

ز دردسر فراوان سر نهی باز

به پیران کن تقرب تا توانی

که ایشانند آگاه از جوانی

به درویشان رسان از مال بهری

که تا مالت نگردد مار و زهری

توانگر چون برت آید بخدمت

مدار او را برای سیم حرمت

ور آید پیش تو درویش خسته

بپرسش تا نگردد دل شکسته

کسی کو بر تو حق دارد بآبی

فراموشش مکن در هیچ بابی

مجوی از عیب بر موری فزونی

که در قدرت تو چون موری زبونی

نکو بین باش گر عقلت بجایست

تو گر بی عیب می‌جویی خدایست

مکن در هیچ کاری ناسپاسی

رضایت را بدان در حق شناسی

اگر مرغ اجل شد ناگهانی

بگورستان بُرو اندک زمانی

به خندیدن نباشد کارِ عاقل

بکنجی در شو وُ می باش قافل

چو خواهی کز بلا یابی رهایی

به زنجیر اسیران ده جدایی

زمانی در سیاست کن توقف

که تا از پس نمانی در تاسف

مکن با هیچ کس ، درگفت بسیار

تباهت می کند مشتی تبهکار

مکن گستاخ کودک را برخویش

که در گِل کرده باشی گوهر خویش

مکن در وقت پاسخ پیش دستی

که شرط پیش دستی ، تنگدستی

سخاوت کن که هر کس کوسخی بود

روا نبود بگویم دوزخی بود

دلت خرسند کن تا جان نپوسد

که تاجانان نپوسد جان نپوسد

مگو از خویش بسیاری بپاکی

بدان خود را که مشتی آب و خاکی

مکن ز اندیشهٔ بیهوده دلت ریش

که خود اندیشه داری از عدد بیش

مخور حسرت ز غمهای کهن بار

که نبود این سخنها را بن و بار

چو عیسی باشد خندان و شکفته

که خر باشد ترش روی و گرفته

بخوبی و بزشتی تا توانی

مده اقرار بر کس تا ندانی

اگر دل زنده ای از پردهٔ راز

ز بگذشته به نیکویی بگو باز

سخن گرمست گوید چون نگو گفت

بجان بپذیر و آن منگر که او گفت

اگر خصمی شود بر تو بداندیش

به نیکویی زفان بندش کن از خویش

ز بهر خلق نیکویی رها کن

نکویی خاص از بهر خدا کن

به ترک هرچ گفتی تا توانی

دگر مندیش از آن گر کاردانی

چو در ره می‌روی سر پیش می‌دار

مبین در خلق و دل با خویش می‌دار

طعام افزون مخور ناگاه و ناساز

که آن افزون ترا بی‌شک خورد باز

چو شب در خواب خواهی شد بعادت

بگو از صدق دل قولِ شهادت

بوقت صبح سر از خواب بردار

که آن دم بهترست از خفته مردار

چو هنگام نماز آید فرازت

مکن زندیشها باطل نمازت

ز کار عاقبت اندیش پیوست

که هر کو عاقبت اندیش شد رست

همیشه حافظ اوقات خود باش

بفکرت در حضور ذات خود باش

برون را پاک می‌دار از شریعت

بپرهیز از پلیدی طبیعت

درون را نیز در معنی چنان دار

که خجلت ناردت گر شد پدیدار

چنان وقتی بدست آرد زمانه

که گر گویند زو گردی روانه

اگر زر داری و گر پادشاهی

بکن چیزی که باز آن کرد خواهی

زبانت چون شود در نزع خاموش

همه اندیشها را کن فراموش

مترس آن ساعت و امید می‌دار

چراغی بهرتاریکی نگهدار

که هر کو جان دهد بر شادمانی

بسی لذات یابد جاودانی

بکارست این مثل اینجا که گویی

بجان کندن بباید تازه رویی

مدار از غافلی پند مرا خوار

یکایک کار بند و بهره بردار

ترا گر در ره اسرار کارست

مدان کس را که به زین یادگارست

بدان این جمله و خاموش بنشین

زبان در کام کش وز جوش بنشین

صبوری پیشه کن اینک( طریقت)

خموشی شد کلیدِ هر حقیقت

< ادامه مطلب <<

(ویژه عکس )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان: فرهاد شد آواره (طریقت) چه پریشان

۩۩۩ ☫ فرهاد شد آواره(طریقت)چه پریشان ☫ ۩۩۩

آن نازنین !‌ نگار روان پرورم کجاست ؟
آن خنده ی ز عشق پیام آورم کجاست؟

ای آسمان تیره چرا؟غم گرفته ای
بنمای رُخ که ماه انجمنم؟ اخترم کجاست؟

ای سایه سار سرور من ،‌ ای همای عشق
از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پرم کجاست؟

سیمای عشق !‌ (طریقت) بسوختی
اما بکس نگفت که خاکسترم کجاست ؟

ای غزل همنفسِ صبح پس از بارانی
همنفس در قفسِ خـاطـره‌ها پنهانی

مانده ام در هوسِ عشق تو پرواز کنم یا نکنم
باز هم در قفسِ یاد توام زندانی

شرحِ دل‌بستن و دل‌کندنِ ما آسان نیست
من دوصد خانه ی نو ساختم از ویرانی!

بی‌گناهی مگر از ترسِ عذاب است نه عشق
برحذر باش از این وسوسه‌ی شیطانی

چشم بستیم، ولی جای نظربازی داشت
شرحِ دیدارِ تو در جامه‌ی تابستانی

در پسِ گیسوی (کامل ) شبی آغاز شود
این سر انجام نشد ! انــجمنی طولانی ...

من حافظِ عشق تو وُ دیوانه ی فالت
من مولویِ عهـدِ تو با شوق وِصـالت

وحشی شدن از مستی رخسار تو بوده
اهــلی شـدن طعمِ عسـل های زلالت

سعدی زِ گلستان جمالِ تو شکفته
بستان شده اشعـار من از شعرِ خیالت

از رایحه ی عشق تو عطار ،پشیـمان
لاهوتی وُ منظومه ی اقبال کمالت

در انجمنِ درد وُ غمِ رنجِ پریشان
مشکل نشد آسان سویِ وادی حیران

در وادیِ حیران امیدی بِه ازآن نیست
هنگام اَذان در رمضان این نبود آن

از قیل ملولم تو بخوان قیلِ مرا قال
در بندِ غم وُ آفت امکان به سامان

جانانِ روانم که قرار ست به طاقت
از رنج فراوان مَشو مَرد : پشیمان

کوروش شده درفارس عجم در عجم امروز
داغِ غمِ عشق است درین سینهء پنهان

پرداخته ام مملکت خویش به اعراب
چون سکه نداریم سپس می زنم افغان

با شاعرِ مجنون صفت عشقِ درآمیز
فرهاد شد آواره (طریقت) چه پریشان

کی نظم نظامی شده منظومه شیرین
لیلیِ پریشان شده مجنونِ جلالت

فرهاد شد آواره (طریقت) چه پریشان
این دل به تمنای تو و وصل محالت

ح(طریقت)=>محمّدمهدی طریقت

۩خــُلدستان طریقت( جدید )۩

ادامه مطلب

ادامه نوشته

خلدستان: رم اذان (طریقت) رمضان / انجمن حافظ (واعظان / اشعار :یکهزاروچهارصدو چهار شمسی ۱۴۰۴

۩۩۩ ☫ رم اذان (طریقت) رمضان / انجمن حافظ (واعظان / اشعار ☫۩۩۩

هشدار که ماه رَمضآن باز دمید

مِن بعد به گِرد باده نتوان چرخید

در آخر شعبان بخور چندان مِی

ماهِ رَم اذان بخسب تاآخرِ عید

***

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

با مِی به کنار جوی تاعید شود

وز غُصه کناره‌جوی تاعید شود

گر مُدت عمر ما چو گُل نو‌روز است

خندان‌لب و تازه‌روی تاعید شود.!.

( صفحه جدید )۩#محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

خلدستان طریقت:غــزلی را فــشرده در دهنم آنکه نگذاشت نعره ای بزنم

۩۩۩☫اشعار :بدون شرح(طریقت)اسپند+قصیده ☫۩۩۩

سوره طه

رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي‌ (25)

وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي‌ (26)
وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي‌ (27)
 يَفْقَهُوا قَوْلِي‌ (28)
 پروردگارا! سینه ام را [برای تحمل این وظیفه سنگین] گشاده گردان،﴿25﴾
و کارم را برایم آسان ساز،﴿26﴾ 

و گِرِهی را [که مانع روان سخن گفتن من است] از زبانم بگشای،﴿27﴾

 [تا] سخنم را بفهمند،﴿28﴾

آنکه نگذاشت نعره‌ای بزنم
غــزلی را فــشرده در دهنم

من‌که یک عمر زخم خوردم از او
منِ من نیست، لاجرم که ، "منم"

بسکه با خود همیشه در جنگیدم
جای سالم نمانده بر بدنم

دل بریدم ز هرچه ، نیکوئی
باید از هرچه نیک دل بکَنم

بعد عمری عزا، خدا را شکر
ای (طریقت) سفید شد : کفنم

‌برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود

دست‌های خویش و دامان تو‌ام آمد به یاد

سهیل_محمودی[گل]

خونین‌تر از آنم‌ که ببینی (طُ)دلم‌ را
پیراهن عثمان مکن آب وُ گِلم را

یک عمر در آغوش تو می‌زیستم امروز
امروز به فردا این جَدَلم را

هر بار که می خواست احادیث بگوید:
گفتم بگذارید ببندم دهن مُبتذلم را

از بغض فروخورده به جز داغ ندیدم
اِمروز کجائید بگویم غزلم را...

تسکین پدر جلوهء من بود، به عالم !
حالا برسانید به کنعان "عملم " را!

امید به دریا شدنم بود (طریقت)
اشعارِ بیابان شده ی"لَم یَزلم" را ...

۩۩☫ نظم پژواک (طریقت) ایوان عرش ۩۩۩

محبوب

نغمه از فرش زمین غرنده شد دیوان عرش

نور اعلا سر زند از پـرتــو تابان عرش

سوره قدر است نازل گشته بر اهل زمین

جبرئیل پیغام آورد است از مهمان عرش

عشق زیبای خدایی در کتابم پرده زد

شاعرِ شعرالهی ختم دین شایان عرش

یا محمد(مهدی) از انوار پُر فیض شما

جلوهِ زیبای قائم چهره ی خندان عرش

نظم می‌دانی شعار مردم نیکو سرشت

انتظار دیدن ماهِ خدا جانان عرش

گوشه چشمی کن عنایت مردمانی مضطرند

تا ببینند آن گل رعنای هم پیمان عرش

مهدی زهرا چو نوری بر شب تارم رسان

روزه رضوان چه باشد در بر رضوان عرش

شاعرِشعرِ (طریقت) می‌سرایدنغمه ای

نظمِ پژواک(طریقت) آید از ایوان عرش

۩خــُلدستان طریقت(عکس : عرش )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم





<<< انجمن شعر <<< در ادامه مطلب<<<

ادامه نوشته

دیدیم که می‌ رفت (طریقت) همهء عمر

۩۩۩ ☫ حکایت+ مثنوی (طریقت)روایت معنوی ☫ ۩۩۩

هرگز به گلِ لاله‌ ی عذرا نرسیدیم
چون یوسفِ مستی به زلیخا نرسیدیم

دیروز که کارِ همه می‌ ساخت خداوند
ما دیر رسیدیم وُ به صهبا نرسیدیم

افسوس که درانجمن خانه بدوشان
گشتیم کلیسا به مسیحا نرسیدیم

بودیم مَه امّا به سپهری نشدیم جا
بودیم گُل امّا به تمنّا نرسیدیم

می سوخت به یک چشم زدن،در‌ همهء عمر
از سوختگی ما به تماشا نرسیدیم

شرطِ طلب آن‌ است که دیدار نمانی
زین پایِ نگارین به نگارآ نرسیدیم

دیدیم که می‌ رفت (طریقت) همهء عمر
ما جمع شدیم جمعه به آقا نرسیدیم

سبوی نقره پاشِ نور آقا

بلورِ نازِ شرق دور آقا

(طریقت) می شود ساغر که دائم

غزلخوانت شود انگور آقا

✍️محمّدمهدی طریقت


۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

دی پیر مغان گفت: (طریقت) داد فرمان   (دانائی)

۩۩۩ ☫پیر(طریقت) مراپیر (طریقت) داد فرمان ☫۩۩۩

ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ هزینه‌ای ﺳﻨﮕﯿﻦ دارد!!

گفت: استاد محمّد دادکان ضمن نوشتن نامه‌ای سرگشاده به آقای رئیس جمهور می‌نویسد: اگر قرار باشد ناترازی در پول از بین برود، باید این ۴ مورد مدِّنظر قرار بگیرد. گفتم: این چهار مورد چیست؟ گفت: این موارد عبارتند از: 🔸یک:ما این همه مرکز فرهنگی داریم که در سال بودجه‌های کلان می‌گیرند و خروجی خاصّی هم نداشته‌اند. همین مصوّبۀ حجاب را در نظر بگیرید. کجای این مصوبّه با شرع و دین و جامعۀ مدنی هماهنگی دارد؟ عکس دختربچه ۵ ساله‌ای منتشر شده که روسری به سر دارد ولی پایش برهنه است. معنای این عکس را در نظر داشته باشید.

🔸دو: بچه‌های برخی مدیران را که ثروت‌های مملکت را با رانت از کشور خارج کردند، بازخواست کنید و جلوی‌شان را بگیرید تا ببینید چه پولی برای مملکت ذخیره می‌شود.

🔸سه: شما باید جلوی این همه اختلاس‌ها و فساد‌های کلان را بگیرید که در روز روشن در مراکز دولتی انجام می‌شود، از چای دبش گرفته تا بابک زنجانی و دیگران .

🔸چهار: باید جلوی پول‌هایی را گرفت که از مملکت به کشور‌های همسایه می‌رود و خرج می‌شود.

گفتم: موارد جالبی است. ان‌شاءلله آقای دکتر پزشکیان با عزمی راسخ این موارد را پیگیری فرمایند.

گفت: استاد دادکان در پایان نامه می‌افزایند:

🔸مردم سوال می‌کنند چرا مملکتی که روی ثروت خوابیده باید در پول ناترازی داشته باشد؟

چرا همه جوان‌ها دارند از این مملکت فراری می‌شوند؟

تازه بدتر از این که مغز‌های این کشور در حال فرار هستند، این است که برخی بی‌مغز‌ها مسوولیت دارند.

🔸آقای پزشکیان!

سال‌ها است برای تمام درد‌ها مُسکّن تجویز شده است. شما و همکاران‌تان دیگر این کار را نکنید. شما بعد از این همه سال باید این بیمار در حال فوت را احیا کنید. این بیمار احتیاج به CPR دارد.

گفتم: با توجُّه به این که دغدغه‌های دلسوزانۀ امثال استاد دادکان کاملاً جدّی است ،آیا کسی در کشور پاسخ این پرسش‌ها را نمی‌داند و توان اجرای این چهار خواستۀ معقول و منطقی و کارشناسانه را ندارد؟

گفت: مسئولان و کارشناسان کشور هم پاسخ پرسش‌ها را می‌دانند و هم توان اجرای آن‌ها را دارند،ولی...

گفتم: ولی چه؟ گفت: ولی این را هم می‌دانند،که دانستن،هزینه‌ای سنگین دارد! دزدی مرتّباً به دهكده‌اي مي‌زد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩِّ ﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ‌ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ،ﯾﮑﯽ گفت :ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ‌ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ‌ﻫﺎیﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤۀ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿّﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ می‌کرﺩ.ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ‌ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐه ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩِ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ :ﮐﺪﺧﺪﺍ، ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ! ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ. ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می‌ﺷﺪﻧﺪ، ﮐﺪﺧﺪﺍ می‌گفت:ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿّﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿّﺖ ﻓﺮسنگ‌ها ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ می‌ترﺳﯿﺪﻧﺪ.ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ!!

اَلمنةُ لله که بتخانه ی اندیشه خراب

ناقوس کلیسا زده شد : باده ی ناب

در انجمنی هر که تو بینی جم و دارا

محتاجی مردم همگی روی حساب

سیرابی وُ لب تشنگی از هم نشناس

ایرانِ پُر آسایش ما عین عذاب

دستار به سر در طلب گوهر مقصود

بس تشنه فرو مُرد ندانست که آب

گر کبک غزل هم نزند قهقه ی ذوق

افتادگی آموز : که در چنگ عقاب

توفیق رفیق است اگر عازم کاری

بشتاب به سرمایه ی توفیق شتاب

دی پیر مغان گفت: (طریقت) غزل افروز

اشعار رموز است ولی بیهده یاب

***

سر از دنیا برون آورد خورشید

چنان بر سینۀ عالم درخشید

غزالی داشت، بر نظم من آویخت

فروغی داشت، بر روی تو رَخشید

سر از دریا برون آورد عالم

شبی بر سینۀ مهشید فرشید

مرا پیر مغان ، باید (طر یقت)

جَم وُ جامِ جم وُ، جمشید،جمشید

✍️محمّدمهدی طریقت


۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت


ادامه نوشته

خلدستان :مجال (طریقت ) را تا روز پسین بادا (بدون شرح)

۩۩ اشعار/بدون شرح (طریقت ) را تا روز پسین بادا ۩۩

طریقت زِ سختی مشو نا امید

امید از سیه اَبر پاران پدید

حقیقت طلب کن به وقت شهید

شریعت سخن پروری شد حمید

***

سرمایِ "دی" زبانه کشد شعله‌ور غزل
بر آستانِ دوست بخوان بیشتر غزل

قلبم هنوز زیر زمین لرزه‌های توست
بگذار تا بلرزد وُ زیر وُ زِبَــر غزل

با سعدی‌ام که گلستان به پا شود
با مولوی سماعِ قلم : اما اگر غزل

با حافظم اگر تو نگاهی به ما كنی
شیراز : رفته ای همه را شور وُ شر غزل

«ترسم كه اشك چشم مرا کور وُ کَر کُند
گوشم پُرست از این کّر وُ فَــّر غزل »

این قدر واضح است:که غم پرده در شود
هرگز بعید نیست: به دنیا خبر غزل

دیگر سپرده‌ام به (طریقت) مجال را
هر گونه نظم سُرائی مگـر غزل

دیوانه شدن با من و لیلا شدن از هیچ
چون برکه‌ شدم ، ماه هویدا شدن از هیچ

دریای نگاهت شده طوفانی و پر موج
من کشتی بشکسته و دریا شدن ازهیچ

دلداده‌ی چشمان توام لیلی‌ِ قلبم!
آیینه شدن بامن و زیبا شدن ازهیچ

من عاشق تو هستم و صد حیف تو دوری
صد ناله ز من حسرت شب‌ها شدن ازهیچ

(شاعر) شده ام ،شعر وصالست(طریقت)
این درد فراق از من و رویا شدن ازهیچ

۩۩۩ ☫ آری ازعشق(طریقت) غزلی باید گفت ☫ ۩۩۩

آری از عشق فقط درد و دلی مانده وُ بَس

شاعرِ سوختهء سنگدلی مانده وُ بَس

غزل نیمچه ای پشت غزل باید گفت

از خداحافظیش یک غزلی مانده وُ بَس

غم دل را به صدافسونِ ملامت شنوی

سُخن عشق زاَحلی عسلی مانده وُ بَس

مثنوی گفته ام و عاقبتش باران شد

در نهایت سخن وُ اشک تری مانده وُ بَس

آری از عشق (طریقت) غزلی باید گفت

آری از عشق فقط شعر طبی مانده وُ بَس

✍️محمّدمهدی طریقت

۩#خــُلدستان طریقت ( #غزلواره+قصاید )

ادامه نوشته

دی پیر مغان گفت: (طریقت) داد فرمان   (دانائی)

۩۩۩ ☫پیر(طریقت) مراپیر (طریقت) داد فرمان ☫۩۩۩

ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ هزینه‌ای ﺳﻨﮕﯿﻦ دارد!!

گفت: استاد محمّد دادکان ضمن نوشتن نامه‌ای سرگشاده به آقای رئیس جمهور می‌نویسد: اگر قرار باشد ناترازی در پول از بین برود، باید این ۴ مورد مدِّنظر قرار بگیرد. گفتم: این چهار مورد چیست؟ گفت: این موارد عبارتند از: 🔸یک:ما این همه مرکز فرهنگی داریم که در سال بودجه‌های کلان می‌گیرند و خروجی خاصّی هم نداشته‌اند. همین مصوّبۀ حجاب را در نظر بگیرید. کجای این مصوبّه با شرع و دین و جامعۀ مدنی هماهنگی دارد؟ عکس دختربچه ۵ ساله‌ای منتشر شده که روسری به سر دارد ولی پایش برهنه است. معنای این عکس را در نظر داشته باشید.

🔸دو: بچه‌های برخی مدیران را که ثروت‌های مملکت را با رانت از کشور خارج کردند، بازخواست کنید و جلوی‌شان را بگیرید تا ببینید چه پولی برای مملکت ذخیره می‌شود.

🔸سه: شما باید جلوی این همه اختلاس‌ها و فساد‌های کلان را بگیرید که در روز روشن در مراکز دولتی انجام می‌شود، از چای دبش گرفته تا بابک زنجانی و دیگران .

🔸چهار: باید جلوی پول‌هایی را گرفت که از مملکت به کشور‌های همسایه می‌رود و خرج می‌شود.

گفتم: موارد جالبی است. ان‌شاءلله آقای دکتر پزشکیان با عزمی راسخ این موارد را پیگیری فرمایند.

گفت: استاد دادکان در پایان نامه می‌افزایند:

🔸مردم سوال می‌کنند چرا مملکتی که روی ثروت خوابیده باید در پول ناترازی داشته باشد؟

چرا همه جوان‌ها دارند از این مملکت فراری می‌شوند؟

تازه بدتر از این که مغز‌های این کشور در حال فرار هستند، این است که برخی بی‌مغز‌ها مسوولیت دارند.

🔸آقای پزشکیان!

سال‌ها است برای تمام درد‌ها مُسکّن تجویز شده است. شما و همکاران‌تان دیگر این کار را نکنید. شما بعد از این همه سال باید این بیمار در حال فوت را احیا کنید. این بیمار احتیاج به CPR دارد.

گفتم: با توجُّه به این که دغدغه‌های دلسوزانۀ امثال استاد دادکان کاملاً جدّی است ،آیا کسی در کشور پاسخ این پرسش‌ها را نمی‌داند و توان اجرای این چهار خواستۀ معقول و منطقی و کارشناسانه را ندارد؟

گفت: مسئولان و کارشناسان کشور هم پاسخ پرسش‌ها را می‌دانند و هم توان اجرای آن‌ها را دارند،ولی...

گفتم: ولی چه؟

گفت: ولی این را هم می‌دانند،که دانستن،هزینه‌ای سنگین دارد!

دزدی مرتّباً به دهكده‌اي مي‌زد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩِّ ﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ‌ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ،ﯾﮑﯽ گفت :

ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ‌ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ،

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ‌ﻫﺎیﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤۀ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ.

ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿّﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ می‌کرﺩ.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ‌ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐه ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩِ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ.

ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ :

ﮐﺪﺧﺪﺍ، ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ!

ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ. ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می‌ﺷﺪﻧﺪ، ﮐﺪﺧﺪﺍ می‌گفت:
ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.

ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿّﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿّﺖ ﻓﺮسنگ‌ها ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ می‌ترﺳﯿﺪﻧﺪ.

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ!!

اَلمنةُ لله که بتخانه ی اندیشه خراب

ناقوس کلیسا زده شد : باده ی ناب

در انجمنی هر که تو بینی جم و دارا

محتاجی مردم همگی روی حساب

سیرابی وُ لب تشنگی از هم نشناس

ایرانِ پُر آسایش ما عین عذاب

دستار به سر در طلب گوهر مقصود

بس تشنه فرو مُرد ندانست که آب

گر کبک غزل هم نزند قهقه ی ذوق

افتادگی آموز : که در چنگ عقاب

توفیق رفیق است اگر عازم کاری

بشتاب به سرمایه ی توفیق شتاب

دی پیر مغان گفت: (طریقت) غزل افروز

اشعار رموز است ولی بیهده یاب

***

سر از دنیا برون آورد خورشید

چنان بر سینۀ عالم درخشید

غزالی داشت، بر نظم من آویخت

فروغی داشت، بر روی تو رَخشید

سر از دریا برون آورد عالم

شبی بر سینۀ مهشید فرشید

مرا پیر مغان ، باید (طر یقت)

جَم وُ جامِ جم وُ، جمشید،جمشید

✍️محمّدمهدی طریقت


۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

شاهکار غزلیات (نبض مرا او بَلد شده) غزل+طبیب  

۩۩۩ ☫پیر(طریقت) می شوم با این ادب آنم غزل ☫۩۩۩

امشب اگر یاری کنی، بر دیده، افشانم غزل
شادی به دل می‌افکنم، دریای ایمانم غزل
می‌جویمت، می بویمت با آن که پیدا نیستی
می‌خواهمت، می‌ یابَمت هرچند پنهانم غزل
رِندانِ پند آمـــوز را در می‌گشایـــم اَنجمن
مُلایِ طاقت‌سوز را یک‌سر به زندانم غزل
یا عقلِ تقوی‌پیشه کن ازعشق می‌دوزم کفن
من شاهدِ اندیشه را از عقل عریانم غزل
شاعر که فرمان می‌برد ، نازِ تو با جان می‌خرد
پیرِ (طریقت ) می‌شوم با این ادب ، آنم غزل

✍️محمّدمهدی طریقت


ﺩﮐﺘﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻧﺒﺾ مرا او بَلد شده :
"ﺷﺎﻋﺮ! چقدر ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ"

ﮔﻔﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺁﺭﺍﻡ و خوب ﺑﻮﺩ !
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺭ تن ﺟﺴﺪ ﺷﺪﻩ

ﻭﻗﺘﯽ نگار ﻣﺎﻩ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ آﺳﻤﺎﻥ خلقت فانی ﺭﺻﺪ ﺷﺪﻩ

ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺗﻦ ﻣﻦ ﻏﯿﺮ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ
این استخوان پیکرمن هم ﻟﮕﺪ ﺷﺪﻩ

ﺩﮐﺘﺮ ! ﺑﮕﻮ ﮐﻪ نوحهء ﻗﻠﺒﻢ شنیدنیست؟

ﺣﺲ ﻣﯽﮐﻨﻢ دوباﺭ ﮐﻤﯽ ﺟﺰﺭ ﻭ ﻣﺪ ﺷﺪﻩ

ﯾﮏ ﺳﮑﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺗﻪ دنیا ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ
لیکن ﺩﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﺪ ﺷﺪﻩ

ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩﺍم نمرده اگر دور ! می ﺷﻮی!
ﺍﯾﻦ ﻗﻠﺐ مُرده ،مُردِ ﺍﺳﯿﺮ ﻟﺤﺪ ﺷﺪﻩ

اینﺷﺮح حال خط بخطش ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺷﺪﻩ

دکتر گرفت قافیه را نسخه رَد شده

بوسیدمت؛ دهان وُ لبم بوی گل گرفت
بوییدمت؛ تمام تنم بوی گل گرفت
گل های سرخ چارقدت را تکان مده
گل های رنگِ پیرهنم بوی گل گرفت
با عطر واژه ها به ادب از در آمدی
در انجمن شبانه ،شبم بوی گل گرفت
از راه دور، آمده ای: ای غزلسرآ
امشب دوباره انجمنم بوی گل گرفت
خوش آمدی به میمنت مقدمِ صنم
گیلاس های ،یاسمنم بوی گل گرفت
در امتدادِ شادی ِ شب شمع محفلم!
تب کرده ام ، طبیب ،تنم، بوی گل گرفت...

***

غزل نگاه تو در کار دلربایی شب

نگارخانه پر از عطر آشنایی شب

به رقص آمده بودم چو ذره‌ای در نور

ز شوق وُ شور که پرواز در رهایی سور

چه جای گل که تو لبخند می‌زدی با مهر

چه جای عمر که خواب خوش طلایی شعر

هزار بوسه به سوی خدا فرستادم

از آنکه دیدن حوآ شده است با آدم

شب از کرانه دنیای مرا جدا شده است

که هر چه بود تو بودی خدا خدا شده است

✍️محمّدمهدی طریقت


۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

برآستان جانان طریقت )(غزل)سلوک;خلدستان : عشق

۩☫ شعر و غزل /خلدستان طریقت ۩۩۩

شعری که آیاتی زِ ایمان در غزل شد

اُسطور ه هایش ، نام قرآن در غزل شد

وقتی که بغض ابر را جدی بگیرند

هنگامه ی توفان باران در غزل شد

آنگه برای لمس آرامش نیاز است

رگبار باران ، اُوج بحران در غزل شد

شعری که لبریز شلوغی ها نباشد

خُنیاگر شعر غزلخوان در غزل شد

فرق است بین دل بریدن با ( طریقت)

شعری سرودم جانِ جانان در غزل شد

***(برای مشتری جدید ) قلم زده ام***

با اَدیبان کمی قـلـم زده ام
لحظات خوشی رقم زده ام

زیر باران چتر بر سر دو نـفــر
دست در دستتان قدم زده ام

میروم کوچه پسکوچه های خیال
در تخــیُــل چهِ محترم زده ام

آشنا یک رقیق یا یک دوست
با شما چای تازه دم زده ام

در خیابان که راه می رفـتــم
انجمن را دوباره هم زده ام

بَــزم حرفهای خوبی را
با رفیقان بیش وُ کم زده ام

می روم تا دوباره چاپ کنم
در کتابی که تازه نم زده ام

انجمن هیچگاه خلوت نیست
خلوتی باسُخن بهم زده ام

چقدّر مشتری درین محفل
شعر دریا کنارِ یَــم زده ام

تیمور لنگ حافظ قرآن بود. او نه تنها قرآن رو می تونست آیه به آیه از حفظ بخونه، بلکه قرآن رو به صورت برعکس از آخر به اول هم حفظ بود. تیمور با حافظ همدوره بود و با این بزرگوار ملاقاتی هم توام با احترام داشته. از این که خواجه شیراز (که بلد نبود احتمالا قرآن رو برعکس از حفظ بخونه) "حافظ" نامیده میشه، ولی کسی به خودش لقب حافظ نداده، لابد کمی هم حسادت می کرده. در کل با وجود احترام متقابل در زمان حیات حافظ، روابط میان این دو چندان عاشقانه نبوده!
اصل داستان به روایت استاد احسانی عزیز: پس از مرگ خواجه حافظ شیرازی، خبر می رسه که مزار این عارف بزرگ، محل تجمع مشتاقانه و مردم به دیوان ایشون تفال می زنند. سرداری به نام �سرمست� مامور میشه که در طول مسیر خودش به جنگ در شیراز توقفی بکنه و مقبره رو به شیوه ی وهابیون فعلی تخریب کنه تا جلوی خرافه‌ای به نام فال حافظ گرفته بشه.
سرمست به محض ورود به شیراز به قصد تخریب مقبره حافظ حرکت کرد، ولی با مققاومت مردم روبه رو شد. سرایدار مرقد حافظ پیشنهاد داد که پیش از تخریب تفالی به حافظ بزنند و سرمست برای کم هزینه کردن عملیات، این پیشنهاد را پذیرفت. مصرع زیر آمد:


سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

سرمست تصمیم گرفت عملیات تخریب را به بازگشت موکول کند و با تمسخر و استهزا مدعی شد که این فال صرفا بر اثر تصادف این چنین نشسته و اگر در راه بازگشت نیز فالی مطابق موضوع آمد، به جای یک بوسه دو بوسه نذر حافظ کند و اگر چنین نشد، مقبره را تخریب کند.. سپاه سرمست به جنگ رفت و در بازگشت سرمست دوباره قصد تخریب مقبره حافظ را نمود و به سبب قولی که داده بود، ناچار به فال گرفتن پیش از تخریب رضایت داد:

گفته بودی که شوم مست و دو بوس‌ات بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک!

این بار فال آن چنان به موضوع نشسته بود که راهی برای انکار نبود. با این حال ترس از شاه، موجب دو دلی سرمست شده بود و به ناچار کار را به روزی دیگر واگذار کرد و وعده بوسه را به سه بوسه افزایش داد، ولی در روزی دیگر.
پیغام شاه رسید که او را به سبب تعلل در تخریب آرامگاه سرزنش می کرد. به ناچار باز به آرامگاه رفت و این بار فال سوم را با تردید گرفت:

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

سرمست تا زمانی که زنده بود، خدمتکار آرامگاه حافظ شد.

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسی
زمستانی که نشناسد در دولت سرائی

به دوش از برف بـالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوائی

طبیب لا مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوائی

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
-که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
حریفی با تمســـخر گفت زاری شـــهریارا بـس که
میگیرند در شــــــهر و دیار ما گدایــــان را

حمید محمد مهدی طریقت

۩خــُلدستان طریقت

ادامه نوشته

خلدستان : در رقص آییم از الست (امشب : مستِ مستِ مست)

۩☫اشعار:(طریقت )حکایت:رقص الست : امشب مست مست مست (دوبیتی) شعر ۩


هرکس بچشد از لب تو شهدِ عسل را
هـرگــز نکند ترک دگر شعر وُ غزل را

پا را درنکشد از سـرِ این کــوچه و بـرزن
لب تر نکــند با اَحـــدی اهـل محل را

لبریز کن از بـوی خـوش نرگس و نارنج
شیـراز وُ غزل حافظ وُ آن شیـخ اَجل را

از شعـشه ی روی تـو گاهی نتـوان دیـد
بـر روی زمین چهـــره ی زیبای زُحـل را

سقراط زمان چشم تورا دید و به پا کرد
در معبد وُ در مدرسه ها بحث وُجـدل را

کی میشود ای گُل که به رویـم بگشایی
در باغ پـُر از بوسه وُ آغـوش وُ بغـل را

تو وِرد زبانی کــــه هـــــر آیینه بگـویـم
ضرب المثلی ساخته ام قند مَثل را

هرکس بچشد از غزل اهل( طریقت)
هـرگــز نکند ترک دگر شعر وُ غزل را

نه شورِ مرگ نه تصمیم زند‌گی داری
تو عنکبوتی و در جالِ خود گرفتاری

هزار سال نشستم ترا للو گفتم
هنوز بچۀ شیطان... هنوز بیداری!؟

سرک همان سرکِ تنگ و خر همان خرِ لنگ
دلم گرفته ازین زنده‌گیِ تکراری

چه بود جمعۀ من؟ جز دوباره شنبه‌شدن
تمامِ روز سپس واژه‌های بی‌کاری

شما و سازش‌تان راه حل و مشکلِ تان
من وُ (طریقتِ) من زند‌گی و ناچاری

سعی آن دارم که امشب مستِ مست
چون قلندر شیشه ی دُردی به دست

سر به بازار قلندر ها نِهم
پاکبازی ها کنم از هرچه هست

من که از تزویر باشم خودنمای
لاجرم پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار را ‌باید درید
توبهٔ زهاد را ‌باید شکست

اولِ راهست، دستی بر زنم
آخر آخر نباشم پای‌بست

ساقیا در ده شرابی نیلگون
ماتمی برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما وارهیم
دور گردون را بدست آریم پست

مشتری را سوی جولان برکشیم
زهره وُ ناهید گردانیم مست

با (طریقت) همزمان بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

( صفحه جدید )# محمد مهدی طریقت

↘<<<<<<ادمه مطلب

ادامه نوشته

خلدستان طریقت + اشعار + غزل

آوازهءتو پرکرده همه روح وُ روان را

از چهچه ء نغمه ی تو پیروجوان را

سرخطِ خبرها شده آن زمزمه هایت

درنقش جهان همچوگزِنصفِ جهان را

از طعم لبانت همه در ماه صیامند

افطارکنم زولبیا بامیه های رمضان را

هردَم که شکر ریخته از گوشه دهانت

آوَرده به بازارچه،شیرین سخنان را

چون دَکه ی سوهان زده هرطرف قم

تا دق بدهی حاج حسین و پسران را

پایان بده برنسل عسل های فراوان

فرمانده کندو بده فرمان، دگران را

اکنون که تقدیر پی آن لبان است

بر جان ببخشای بسی طعم جنان را

آوازه ی اَشعار تو پر کرده (طریقت)

هم روی ِزمین را وُ همی عصروُزمان را

وقتیکه حلقه‌های سر زلف واکنی

دیوانگان زلف چلیپا رها کنی

بحث جنون جلوه دیدار خواهمت

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت

مویم سفیدکردی وُ پشتم دوتا کنی

کی عهد کرده‌ای که نشانی زِبی نشان

هی جهد کرده‌ای که به عهدت وفا کنی

من دل ز آبروی تو بُردم به راستی

تیغ جفا بکش که زِ سر تن جدا کنی

گر سر وفا نکردسِزَد ترک تن کنم

چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی

سر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشته‌ام

تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی

تا کی در انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا قیامت عُظما به پا کنی

دانی که چیست حاصل انجام عاشقی

درآستان جنان سر وُ جان را فدا کنی

عیدانه‌ای زِ نکویان شدی به حسن

می‌باید التفات به حال گدا کنی

شعر آیدم کز آن لب شیرین بذله‌گوی

مارا سزای خسرو کشورگشا کنی

نوشیروان که معنی دادست وُ دادگر

پیوسته بایدش که به عالم دعا کنی

مارا همیشه دست تو بالای گنج باد

دائم غزل سرایم و تو هی عطا کنی

آفاق را گرفت (طریقت) حضور ِ تو

وقتی شروط وُ شرطِ صفا راوفا کنی

۩# خــُلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩# محمد مهدی طریقت

ادامه نوشته

خلدستان:اشعار :گل یار(طریقت) غزل

۩۩☫اشعار :گل یار(طریقت) غزل ۩۩۩

روزهـــــا در پیِ آنم ، ندهم دل به نــــــگار

شب که شد خواب و خیالش ببرد تاب وُ قرار

میِ مستانه زنم تا که شوم مست وخراب

چشم چون جــامِ شرابش بنشاند به خمار
تا رود سوی چمن ســــــــروِ خرامانِ بلند

بس ببینی شده خم ، سرو چو شمشاد ، هزار
خالِ مُشکینِ لبانش ، میخورد آبِ حیات

گِرد مهتابِ عذارش عندلیبــــان بیشمار

چاه زیبایِ زنخدانِ چو سیبش ، شده دام

بس فتاده ست درآن یوسف و دلهای نزار
خیل چشمان سیاهش ، طاق ابروی کمانش

میکُشد تیـــــر نگاهش ، دل بیچـــــارهِٔ زار

تا به کی روز و شبت در پَیِ امیّدِ سراب ؟

شاعرابگذرد این عمر و نچیدی گلِ یار

(تقسیم ارث)

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو
بَد ای برادر از من و اعلا از آن تو

این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود
پارینه پُر ز شهد مصفا از آن تو

یابوی ریسمان‌گسل میخ کن ز من
مهمیز کلّه تیز مطلا از آن تو

آن دیگ لب شکسته‌ی صابون‌پزی ز من
آن چمچه‌ی هریسه و حلوا از آن تو

این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من
غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو

این قاطر چموش لگدزن ازآن من
آن گربه‌ی میو کن بابا از آن تو

از صحنِ خانه تا به لب بام، از آن من
از بام خانه ، تا به ثریا از آن تو...

"وحشی بافقی"

***

ما را بدون ارثیه ای جا گذاشتند

سنگی بزرگ شاید وُ امّا گذاشتند

ما مــانده ایم یـَتیــمانِ در به در

ما را برای روزِ مبادا گذاشتند

فریاد می زنم «مبادا» که نیستم

هشدارِ ! هیس! روی دهن ها گذاشتند

وقتیکه ارث زندگیم را به خون کشید

خونِ جگر به اِرثیه تنها گذاشتند

ما محرمانه خونِ جگر می خوریم وُ بَس

گهواره وار به خلسه شب پا گذاشتند

آن پیرِ روزگار چنین صادقانه گفت:

این روزگار بهر تماشا گذاشتند

ای دوستان شعرِ(طریقت)بسی درود

ما را ادب به ارثیه ای وآ گذاشتند

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

ادامه نوشته

خلدستان طریقت (اشعار+غزل + دوبیتی +رباعی)

دوبیتی های لیلی چون عسل شد

غزل هائی همه ضرب المثل شد

اگر در عشوه هنگام گُـسل شد

زُحل کامل شد وُ خود لَم یَزل شد

***

۩۩۩☫ اشعار/آقای(طریقت) بخدا چائتان از دهن افتاد ۩۩۩

در انجمنِ شعر مسیرش به من افتاد
ناخــواسته در تیـر رَس انـجمن افتاد

در تیر رس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان وُ سپرم از سخن افتاد

بی دغدغه ، وُ هیچ نبردی شدم آرام
در دام دو اَبـرو وُ دو شمشیر زن افتاد

می‌خواستم از او بگریزم ، ولی افسوس
این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد

لرزید دلم مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هموطن افتاد

درگیر خیالات شدم راهزنــی گفت:
آقای(طریقت)بخدا چائتان از دهن افتاد

امشب برایت یک غزل تعریف باید
اندازهٔ یک مثنوی توصیف باید

با خوردن سوگند اگر حرفم قبول است
باتک تکِ هر تارِ مو تحلیف باید

باید که عاشق از دل و عشقش بگوید
در این زمینه دفتری تألیف باید

پیرِ هوس قصدش تصرّف بوده امّا
معشوقه فرمودند: «هِی تشریف باید»

اصلاً فروشی نیست اینجااین غزل ها
در بزم عشغ وُ عاشقی تخفیف باید

هرگاه احساساتِ من بی عیب و نقص است
هرچند در گفتارِ خود تحریف باید

با بردنِ نام تو چهچه می‌زند بیت
باهر ردیف و قافیه تصنیف باید

«من دوستت دارم» شده سر مشقِ عمرم
این مشق را هر روز و شب تکلیف باید

در دفتر قلبم نوشتم: «بی تو هرگز»
تنها همین یک برگه را در کیف باید

در پاسخِ «حالت چه طور است ای (طریقت) ؟»
امشب برایت تا سحر تعریف باید.

****

جلوه ی روی نکوی تو عیانست هنوز

دیده بر چهرۀ ماهت نگرانست هنوز

هر کجا پای نهادم اثر عشق تو بود

جلوه‌گر روی تو در ملک جهانست هنوز

پرده‌دار حرم وصل تو بودم همه عمر

لیک رخسار نکوی تو نهانست هنوز

ذره‌ای نیست که از مهر تو باشد خالی

در دل ذره فروغ تو عیانست هنوز

کعبه و قبلۀ آمال دل و جان منی

عرش دل مسکنت ای مونس جانست هنوز

مرغ شیدای دلم محو گل روی تو شد

همه شب تا به سحر، نعره زنانست هنوز

هر که در کوی خرابات گذارد گامی

مست و بیخود ز می رطل گرانست هنوز

محو و فانی بنگر شاعـرِ (خُلدستان ) را

پاکبازِ حرم پیر مغانست هنوز

آمــد بـه بـرم سـر زده از عالــم بالا
آلالـــه رُخی ناز گُـلی، لیلیِ رعنا

گفتـم صنما بزم شبستان منست این
کـز دیدن رویـت شده ام عاشقِ دنیا

گفتــا مگــر از غُلغُلـه ها بی خبری تو
حوآ شده ام بانوئی از نسل سهیلا

با شعله ی رخساره زدآتش به وجودم
آتشکــــده یِ مشتعــل قصــــر اهــورا

شب بودوُ زُحل بودوُ هلال رخ مهتاب
مــن بــودم و او بــود و تمنّـــا زِ ثـریا

تابنده تر از جلوهء ماه آمد و بنشست
برخاستم از دیدن آن هاله ی زیبا

شاعر شده ام باقی این قصه نگویم
تا اینکه نگویند (طریقت) شده اغــوا

<< انجمن شعر <<< در ادامه مطلب<<<

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

خــُلدستان طریقت(غزل:دوبیتی )

۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان طریقت : حکایت  شاه غلام (مملکت اهل قبور)  مُرده پرستانِ =>بی درد

۩۩۩ ☫قحط الرجال(طریقت)کودکان ، زنان اهل قبور ☫ ۩۩۩

مملکت اهل قبور در حکومت مذهبی سیاسی (من در آوردی) هیچ چیز در جایگاه خودش قرار ندارد . نه از اسلام خبری هست و نه ازجمهوری نه، به کودکان رحم می کنند ، نه ،به ناموس مردم در زندان نه وظایف رهبر معلوم است . نه شورای نگهبان . نه از مراجع تقلید خبری هست . ونه از لامذهبی ولاکرداری وُ بی دینی ... هرج وُ مرج کامل مملکت را فرا گرفته. مجلس در تحت فرمان رهبر یک شبه بنزین را سه برابر قیمت اعلام می کند . هواپیما توسط موشک های خودی سرنگون می شود . حقوق بگیــران و معترضین سرکوب می شوند (خودشان خودشان را کشته اند ) این ها اشرار هستند.رهبر جان ناقلبش را در کف اخلاس(اختلاس) نهاده اقتصاد مقاومتی را برای اختلاسگران فراهم نموده . صندوق بازنشستگان به غارت رفته . پول فراوان چاپ می شود ، تورم افسار گسیخته رئیس جمهور همین طور دادگاه ها بی دادگاه شده . آیا نمی دانید که برای تحقق این حق و اجرائی کردن آن، وزارت بهداشت تاسیس شده است؟ آقای حقوقدان ! آیا نمی دانید بر اساس ماده ی ۲ قانون تشکیلات و وظائف وزارت بهداشت ، درمان و آموزش پزشکی ، تامین بهداشت عمومی و مبارزه با بیماریها، از وظائف این وزارتخانه و بالتبع از وظائف دولت و شما ،به عنوان رئیس‌جمهور است؟

آیا نمی دانید بر اساس ماده ۱۱ این قانون، تعیین و اعلام استاندارد های مربوط به خدمات درمانی و داروها، به عهده دولت و رئیس‌جمهور است؟

آقای رئیس جمهور! آیا نمی دانید بر اساس ماده ی ۱۷ این قانون، تعیینِ ضوابط مربوط به ورود فرآورده های داروئی از تکالیف شما در قبال ملت است؟ آقای روحانی! آیا نمی دانید بیماری کرونا حیات بسیاری از شهروندان را سلب کرده و هنوز در حال قتل عام مردم است؟

آیا نمی دانید این بیماری مردم را فقیرتر و رنجورتر و بدبخت تر کرده است؟

آیا نمی دانید مردم حق دارند و می خواهند هر چه زودتر از شر این آفت ویران گر ، کشنده و خانمان‌سوز، بدون توجه به هر موضوع سیاسی و حاشیه ای خلاص شوند ؟

اگر اینها را نمی دانید وای به حال ملتی که به شما اعتماد کردند و رای داده اند، و اگر می دانید، بدا به حال شما که به راحتی به خواست مردم و منفعت عمومی پشت پا زده اید. بر اساس کدام ضوابط فنی و بررسی های علمی به این نتیجه رسیده اید واکسنی که مورد تایید مراکز معتبر علمی است و بسیاری از کشورها در حال استفاده از آن هستند ، نامعتبر بوده و مردم را از آن محروم کرده اید؟

اگر پاسخی روشن و علمی برای این سوال ندارید بهتر است زودتر استعفاء کنید و این قدر به اتهامات خود در پیشگاه مردم و گناهان خود در پیشگاه خداوند نیفزایید. اینها تکالیف قانونی رئیس جمهور در قبال ملت است و خود به تنهایی باید پاسخگویِ آنها باشید.

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

خُلدستان طریقت(تسلیت ) محمّد مهدی طریقت جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

ادامه نوشته

از زلف پریشان ِ (طریقت) شده  خروار (غمزه گُهربار)

۩۩۩☫ غزل خلدستان (طریقت )غمزه گهربار : غزلیات) ☫۩۩۩

پیوسته شد امروز به دیوان غزل ناب
صد بوسه زنم هدیه به" بانوي عسل ناب "
می برده زجام لب تو باده فروشان
رازیست درین شانه و آن زلف پریشان
شعر است حدیث دل و گلواژه مسیحا
جز شعر صفت وصف شود بوی نکیسا
مستانه چو بر هر غزلی داشت چلیپا
بردند به هر قافیه ای سوی " کلیسا"
آورده خبر "قاصدک‌" از وعده ی دیدار
فرموده مبر نی لبک اسماء زِ اغیار
شاعر شده سرمست از آن غمزه گُهربار

از زلف پریشان ِ (طریقت) شده خروار

از پیروان رنج توام، دین من تویی
نازل شدی به سفرهء هفت سین من تویی
هر نیمه شب خراب توام خانه ای خراب !
ویرانه صادقانهء شیرین من تویی
اشعار شرحه شرحه ی ما شد فدای تو
تنها دلیل شادیِ غمگین من تویی
زندیقِ زخم خورده ی زنجیرزن منم
تقویم رنج های نخستین من تویی
در بستری به وسعت غم رنج می کشم
تنها کسی که مانده به بالین من تویی
روزی که عرضه کرد خداوندِ نازنین
معلوم شد رسالت دیرین من تویی
اشغال کرده ملک مرا جهل روزگار
ای مرز پرگهر که فلسطین من تویی
بردند سینه ریز اهورایی تو را
اما هنوز خوشه ی پروین من تویی
خُلدِبرین وُ حبل متین ، روزِ واپسین
آری وطن وَ تن ، وطن آئین من تویی

پیشینهٔ این ترانه از زمانِ جنگ جهانی دوم در ایران بازمی‌گردد. در سپتامبر ۱۹۴۱، متفقین ایران را اشغال کرده‌بودند. ایدهٔ این شعر از دیدن وضعیت اسفبار کشور، به‌خصوص اهتزاز پرچم متفقین از پادگان استرآباد به شاعر الهام شد. روزی حسین گل گلاب در راه ملاقات با آقای خالقی در خیابان شاهد درگیری دو سرباز ایرانی و انگلیسی بود که در آن وضع سرباز انگلیسی به سرباز ایرانی که درجه بالاتری نیز نسبت به آن داشت سیلی زد و سرباز ایرانی به خاطر شرایط وقت که ایران در اشغال بود هیچ کاری نکرد. گل گلاب با دیدن این صحنه با چشمانی اشکبار به دیدار خالقی رفت و جریان را بازگو کرد. او می‌گوید شعری خواهم گفت تا ایران و روح ایرانی در آن زنده ماند. خالقی نیز می‌گوید که من آهنگ آن را تنظیم می‌کنم و بنان که آنجا بود نیز می‌گوید من هم شعر را خواهم خواند.

برخی به اشتباه قطعه «‌اي ایران» را سرود ملی می دانند، در حالیکه این قطعه سرود رسمی هیچ یک از دولت‌هاي ایران نبوده، بلکه یک سرود میهنی است. این سرود در اولین سال‌هاي پس از انقلاب اسلامی و تا پیش از جمع آوری اولین سرود ملی جمهوری اسلامی ایران، به ‌عنوان سرود ملی استفاده میشد که براساس شعری از حسین گل‌گلاب، استاد پیشین دانشگاه تهران شکل گرفته ودر جریان اشغال نظامی ایران از سوی متفقین کامل شد. این قطعه‌ همان سالها به رهبری روح‌الله خالقی، آهنگساز معروف و خوانندگی بنان اجرا شده و از جمله آثار درخشان موسیقی میهنی محسوب میشود.

حتی پس از گذشت دهه ها، حس ملی گرایانه و وطن پرستی همگی ما بعد از شنیدن از شعر فوران می کند و به درک ناچیزی از وضعیت جنگ جهانی دوم در کشورمان می رسیم.

منابع:با اندکی تلخیص و اضافات بر گرفته از سایت تالاب و ویکی پدیادانلود فایل با لینک مستقیم

تجربه نشان داده تاریخ مصرف شعار ها به سر رسیده و جامعه امروز گول شعار های دروغین را نخواهند خورد . پس اصول دین هنگامی در عرصه جامعه اجرا خواهد شد که فروع دین به مصلحت کنار گذاشته نشود . حکومت وقتی اسلامی می شود که رهبران و عوامل آن مقید به رعایت اصول و فروع در ظاهر و باطن خود باشند .

خــُلدستان طریقت(اصول دین +فروع آن )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

۩

دوباره لاله ی زیبا! شعار آمده است
به اشتیاق شکفتن قرار آمده است

زلال چشمهء آب حیات راهشدار
شعارِ زمزمه ی آبشار آمده است

کشیده سر به فلک نغمه پرستو ها
سرود نغمه ی زیبا کنار آمده است

برای زخم سرانگشت بیقراری ما
ترانه های بیات وُ دوتار آمده است

بجای مجلس وعظِ سخن پراکنها
ردیف وُ قافیه را چون قطار آمده است

زِ بامداد سروش وُ به مطلع خورشید
پگاه وُ زمزمه ی انتظار آمده است

به طره های بلند:از ادب کنم تعظیم
شکوفه های قشنگِ انار آمده است

غزالِ شعر(طریقت) به دشت وصحرا شد
دوباره فصل شکفتن بهار آمده است

♤♤♤ حمید(طریقت)

۩#خلدستان طریقت ( #مهتاب )۩ محمد مهدی طریقت

ادامه مطلب...برای

ادامه نوشته

سلوک عشق (ذات حق) خلدستان طریقت (غزل)

۩۩۩ ☫(برآستان جانان طریقت )(غزل)سلوک عشق ☫۩۩۩

تیمور لنگ حافظ قرآن بود. او نه تنها قرآن رو می تونست آیه به آیه از حفظ بخونه، بلکه قرآن رو به صورت برعکس از آخر به اول هم حفظ بود.
تیمور با حافظ همدوره بود و با این بزرگوار ملاقاتی هم توام با احترام داشته. از این که خواجه شیراز (که بلد نبود احتمالا قرآن رو برعکس از حفظ بخونه) "حافظ" نامیده میشه، ولی کسی به خودش لقب حافظ نداده، لابد کمی هم حسادت می کرده. در کل با وجود احترام متقابل در زمان حیات حافظ، روابط میان این دو چندان عاشقانه نبوده!
اصل داستان به روایت استاد احسانی عزیز:
پس از مرگ خواجه حافظ شیرازی، خبر می رسه که مزار این عارف بزرگ، محل تجمع مشتاقانه و مردم به دیوان ایشون تفال می زنند. سرداری به نام �سرمست� مامور میشه که در طول مسیر خودش به جنگ در شیراز توقفی بکنه و مقبره رو به شیوه ی وهابیون فعلی تخریب کنه تا جلوی خرافه‌ای به نام فال حافظ گرفته بشه.
سرمست به محض ورود به شیراز به قصد تخریب مقبره حافظ حرکت کرد، ولی با مققاومت مردم روبه رو شد. سرایدار مرقد حافظ پیشنهاد داد که پیش از تخریب تفالی به حافظ بزنند و سرمست برای کم هزینه کردن عملیات، این پیشنهاد را پذیرفت. مصرع زیر آمد:


سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

سرمست تصمیم گرفت عملیات تخریب را به بازگشت موکول کند و با تمسخر و استهزا مدعی شد که این فال صرفا بر اثر تصادف این چنین نشسته و اگر در راه بازگشت نیز فالی مطابق موضوع آمد، به جای یک بوسه دو بوسه نذر حافظ کند و اگر چنین نشد، مقبره را تخریب کند.. سپاه سرمست به جنگ رفت و در بازگشت سرمست دوباره قصد تخریب مقبره حافظ را نمود و به سبب قولی که داده بود، ناچار به فال گرفتن پیش از تخریب رضایت داد:

گفته بودی که شوم مست و دو بوس‌ات بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک!

این بار فال آن چنان به موضوع نشسته بود که راهی برای انکار نبود. با این حال ترس از شاه، موجب دو دلی سرمست شده بود و به ناچار کار را به روزی دیگر واگذار کرد و وعده بوسه را به سه بوسه افزایش داد، ولی در روزی دیگر.
پیغام شاه رسید که او را به سبب تعلل در تخریب آرامگاه سرزنش می کرد. به ناچار باز به آرامگاه رفت و این بار فال سوم را با تردید گرفت:

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

سرمست تا زمانی که زنده بود، خدمتکار آرامگاه حافظ شد.

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسی
زمستانی که نشناسد در دولت سرائی

به دوش از برف بـالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوائی

طبیب لا مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوائی

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
-که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
حریفی با تمســـخر گفت زاری شـــهریارا بـس که
میگیرند در شــــــهر و دیار ما گدایــــان را

آه که تنها شده ام نیستی
واله و رسوا شده ام نیستی

آه که غیر از تو ندارم کسی
این‌همه تنها شده ام نیستی

آه که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام نیستی

آه که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام نیستی

آه که در وادی عشق و جنون
لاله‌ی صحرا شده ام نیستی

آه که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شده‌ام نیستی!

آه که در بحر خروشان عشق
عاشقِ شیدا شده‌ام نیستی

آن‌همه شیوا تو مرا خواستی
مثل زلیخا شده‌ام نیستی‌

اهل (طریقت)چو ندارد کسی
آه چلیپا شده ام نیستی

دَمبِدَم مجنون صفت از بطن دل، فریاد کن

هر کجا رفتی زِ گلزارِ حقیقت یاد کن

عاشق وُ دیوانه وُ آواره وُ سرگشته باش

وانگهی آن خاطرِ ناشاد خود را شاد کن

مستِ مستم از نگاهِ چشمِ مستِ دلنواز

شور و سرمستی در این دیرِ خراب آباد کن

تا شوی پیمانه نوشِ باده توحید حق

خویش را از دامِ نفسِ پُر فسون آزاد کن

عالمی خوشتر نباشد از جهانِ عاشقی

از لب شیرین بکام خویش چون فرهاد کن

گاه با سیمرغِ ذکر و فکر در قافِ جنون

بال و پر بگشاوُ دنیارا پُر از فرزاد کن

شاعر اهلِ (طریقت) طلعتِ زیبا طلب

درسلوک عشق گاهی ذاتِ حق را یادکن

خــُلدستان طریقت

(شعار:طنز)محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان  طریقت )شهربانو(طُ)  

۩۩۩ ☫(برآستان جانان طریقت )شهربانو(طُ) ☫۩۩۩

در عشق(طُ)

شعرم همه شور گشت وُ مانم بگریست

در عشق تو دَمبدَم همی بـــاید زیست

از من اثــری نماند ایـن عـشق ز چیست

عاشق که نه معشوق شدم عاشق کیست

۩#خــُلدستان طریقت ( #(طِ) )۩# محمد مهدی طریقت

خوشا آن دل که دلبندش بنفشه
امید و لطف و پیوندش بنفشه

غم و شادی به قهر و آشتی ها
شکوه مهر و لبخندش بنفشه

حریم ساحت امن و امان است
جهانی که خداوندش بنفشه

در این جغرافیای بی نهایت
ری و بلخ و نهاوندش بنفشه

هرات و مرو کشمیر و دماوند
خراسان و سمرقندش بنفشه

غزل در دفتر مهر تو خوبست
قصاید را که پابندش بنفشه

به آزادی نمی اندیشم اول
به شبهائی که دربندش بنفشه

چه فرقی میکند هر جای دنیا
ارسباران و الوندش بنفشه

خوشا نرمی به لای برگ و باری
تب خرمای اروندش بنفشه

بهاران می رسد از ره (طریقت):
تمام برج اسفندش بنفشه

♤♤♤

گرچه در کل جهان مثل پرتو مغرور توئی
غزلی دارم از آن پرتو تیمور توئی

پیش از آنی که به آتش بکشی عالم را
خم ابروی منی اینهمه هاشور توئی

آمدی تا که به غارت ببری شاگردی
مثل من هیچکسی اینهمه مسرور توئی

آی ای تاک پر از خاطره سرمستی
سیب ما از تو فقط خوشه انگور توئی

گرچه با تیغ نگاهت دل و دین را بردی
گردن خسته مادستهء ساطور توئی

تو خودت باعث دوری و فراقی پرتو
راه آواره به کاشانه تو دور توئی

گر تو را نازکنم از تو چه کم خواهد شد؟
شعر لامذهب دین آیت منشور توئی

۩۩۩ ☫ شاعر : فتوا = باطل (طریقت) / انجمن خلدستان /قصاید/ اشعار ☫۩۩۩

بیچاره خسروی که غم انگیز غافلست

در فکر تاج وُ تخت به پرویز مایلست

فرهاد کوهکن چو امیران انجمن

خسرو که چون عروس بزک کرده حاملست

سرهای بی خِـردان را به باد داد

آب طلب نکرده همان آب بسملست

معشوقه ها وُ لیلی و فرهاد را که کشت؟

هر قصه‌ای که شرح دهم عشق قاتلست

مشغول عشق باش ولی مشق عشق نه

دریا کنار، لذت دریا به ساحلست

می‌خواستم که عشق مداوا کنم ولی

دریای عشق ، رفعت امواج مشکلست

ماه حرام رفت گرفتند عید و من

ماهی گرفته ام به یقین ماه کاملست

ای بخت ریز سرزنش ساحلم مکن

لنگر کشتی ما شور ساحلست

با این غزل حماسه بپا کرده ام ، ولی:

آنجا که دوست خواسته منزل کند دلست

شاعر بدون عشق طواف چه می‌کنی

فتوا نمی‌دهم به طوافی که باطلست

۩#خلدستان طریقت (بدیع ، تازه = نو )۩ محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان (طریقت )عنوان (غزل) سیاسی (اقتصادی)

شعله بر دامن آن زلف معنبر نزنید
باد بر آتش خود دامن محشر نزنید
شمع بیدار دلان روشنی از شعر غزل
آب حیوان به رخ خضر مکرر نزنید
برق شعرم که به بال و پر پرواز بلند
قدسیان را سر مقراض به شهپر نزنید
خسته ام از سخن عشق به خاموشی لب
مهر از موم به منقار سمندر نزنید
نیست یک سرو که زانو به نهال تو زند
بعد ازین در چمن خلد سراسر نزنید
انجمن شعر خط راست شب از من دارد
دامن دشت جنون را همه مسطرنزنید
خرقه ام خرقه ای از بخیه هستی ساده است
همچو سوزن ز گریبان فنا سر نزنید
گر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانم
شسته ام دست ز سجاده و ساغر نزنید
تا ابد کاسه در یوزه به نیسان نبرم
به گره آب رخ خویش چو گوهر نزدنید
شعر و اندیشه آزادی از آن حلقه زلف؟
رزق پرواز شود بالم اگر پر نزنید!
شاعر آن بلبل مستم که ز شیرین سخنی
نمک طی( طریقت) کف رهبر نزنید

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (طریقت )عنوان (غزل) سیاسی (اقتصادی ☫ ۩۩۩

انجمن می‌گسترام با سخندانی که نیست
فقر آمد ، انجمن کو دین و ایمانی که نیست

عامل این نابسامانی که هست از اتحاد
می‌روم پنهان کنم پشم پشیمانی که نیست

گشته ام بالا و پایین شهر را شب با چراغ
بس ملول از دیو و دد پبودم زِ انسانی که نیست

دردها را می‌کشم با خود به هر سو تا مرض
درد بی درمان مجو دارو و درمانی که نیست

بر سر پیمانه در میخانه هنگام ظهور
می‌رسد پیر مغان با عهد و پیمانی که نیست

روزهای جمعه در مهمانی مادر عیال
همچو مریم بیگمی خان‌ بر سر خوانی که نیست

روز پیری تا که صرفٍ هضم من آسان بود
می‌جَوم هر لقمه ای را زیر دندانی که نیست

کشک و بادمجان ،فسنجانی اگر قسمت نشد
در ازای مرغ بریان و فسنجانی که نیست

از خوش اقبالی‌ست شاید هرکه می‌بیند به خواب
سفره ای گسترده از آلاء الوانی که نیست

زیر کرسی می‌چپم هر شب کنار همسرم
در هراس از برف و بوران زمستانی که نیست

یار را دیدم سلامش کردم و گفتا علیک
گفتمش قربان پاسخ گفتنت جانی که نیست

غبغبش در کف لبش بر لب دلم را یافتم
همچو یوسف در ته چاه زنخدانی که نیست

گفت ادب را از چه کس آموختی؟ازبی ادب؟
گفتمش: لا ، بوده ام شاگرد لقمانی که نیست

دیده ام در هیئت دولت که از مافوق خود
هر وزیری می‌برد فی الفور فرمانی که نیست

مملکت را منقبت گویی فزون شد جملگی
شیخ شد جویای مداح و ثناخوانی که نیست

فتنه سر برکرد از هر سوئی و شاعر ساختند
شعر می‌گویند بهر چشم فتّانی که نیست

در هجوم نرّه دیوان گشت مفقودالاثر
خاتم امنیّت از دست سلیمانی که نیست

مختلس‌ها را پس از ابلاغ حکم دادگاه
برده‌اند اغلب ازاین زندان به زندانی که نیست

با شرارت‌ها که حکام خزان جا می‌کنند
در زمستان دفن می‌گردد بهارانی که نیست

بر سر هر کو نمک خورد و نمکدان را شکست
پیر ما فرمود بشکن آن نمکدانی که نیست

پتک آقازاده‌ای خواهی اگر باشی بکوب
کلّه ای یکضرب بر ماتحت سندانی که نیست

نوچه های داش مشدی های طهران غیب شد
چاه ویل خویش را در چاله میدانی که نیست

ماده خرها هم بر این عهدند با کشف حجاب
بر عبا وُ بر ردا کرده پالانی که نیست

دل تمنای گلستان‌های دیروزی نمود
بردمش گرمابه در رؤیای کاشانی که نیست

خار در دشت و دمن رویید و از حسرت نصیب
سر گذارد روی دامان گل افشانی که نیست

قشم را کردند کیش و خوف دارم تن کنند
چین و ماچین در خلیج فارس تنبانی که نیست!

از مسلمانی در این موطن به جا مانده‌ست نام
زرخرید بوذرش کردند سلمانی که نیست

شیخ کذّابان عالم گر فریدون هم بود
همچو ضحاک‌است رستم مردِدَستانی که نیست

در کهنسالی شمار صیغه کردن‌هایشان
می‌کند غرق خجالت شیخ صنعانی که نیست

می‌روم از تصفحه ی تاریخ تــا عهد قجر
می‌نشینم بر در کاخ گلستانی که نیست

در تلاطم کشوری داریم با خلقی نزار
مرد و زن در آرزوی لعل خندانی که نیست

یک طرف قحط الرجال وُ یک طرف درد و بلا
مرگ بر ملت مسلط گشته طغیانی که نیست

روس منحوس است و اقدام تزار از بهر جنگ
فتحعلیشاه است با فتح نمایانی که نیست

انقلابی می‌رسد از راه بغداد و فغان
نام آن مشروطه با بخت درخشانی که نیست

مجلس شورای امنیت بنابر مصلحت
وضع قانون می‌شود با قصد عمرانی که نیست

متن قانون اساسی مادّه ،کرده تبصره
لازم الاجراست اما خود تو می‌دانی که نیست

انقلابی می‌رسد از راه اسهالی نشان
با هزاران وعده‌ی پیدا و پنهانی که نیست

خضر فرّخ پی رسد از راه و بخشد زندگی
با نثار جرعه های آب حیوانی که نیست

آرمانشهری که دادش مژده حرمانشهر شد
با ندانم‌کاری انصار و اعوانی که نیست

غرق نعمت‌های گوناگون در عهده ازل
نابسامان تا ابد با وضع سامانی که نیست

گور میلیونها نفر را کنده ایم اما نخست
مرگ اینک بر سر ناز است فراخوانی که نیست

با فشار اقتصادی ذیل انواع فساد
ما فنا گشتیم و می‌گویند : بحرانی که نیست

با امیران معاصر جنگ ها کردیم سخت
تا که جاویدان بماند ملک ایرانی که نیست!

از(طریقت) بوده ام خرسند :عنوان غزل
حالیا درین غزل دارای عنوانی که نیست

۩خــُلدستان طریقت(غزل بازنشستگی )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته