برآستان جانان (رهی)معیری

۩۩۩ ☫برآستان جانان (رهی)معیری ☫۩۩۩

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند


ادامه نوشته

برآستان جانان (رهی،معیری +سعدی)خلدستان طریقت

عکس پروفایل چهره دختر زیبا و خوشگل چشم رنگی با کیفیت بالا

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشمعکس دختر خوشگل برای پروفایل | عکس دختر برای پروفایل تلگرام

چنانم بانـگ نی، آتــش بر جان زد
که گویی کس، آتش در نیستان زد
مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امـــشب بـر آن دامان زد
چنانم بانگ نی، آتـــش بر جان زد
که گویی کس، آتش در نیستان زد
مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نـــوای نی امشب بــــر آن دامان زد
نی محزون داغ مرا تازه از لاله کند
ز جدایی‌ها چو شکایت کند و ناله کند
که به جانش آتـــش، هجر یاران زد
به کجایی ای گل من که همچو نی

بنالد ز غمت دل من
جز نالهٔ دل نبود از عشقت حاصل من
گذری به سرم، نظری بر چشم ترم
که از غم تو قلب رهی خون شد

و از دیده برون شد
نوای نی گوید کز عشقت چون شد

خــُلدستان طریقت(سلمان:ساوجی )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان (رهی،معیری +سعدی)خلدستان طریقت

عکس پروفایل چهره دختر زیبا و خوشگل چشم رنگی با کیفیت بالا

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشمعکس دختر خوشگل برای پروفایل | عکس دختر برای پروفایل تلگرام

چنانم بانـگ نی، آتــش بر جان زد
که گویی کس، آتش در نیستان زد
مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امـــشب بـر آن دامان زد
چنانم بانگ نی، آتـــش بر جان زد
که گویی کس، آتش در نیستان زد
مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نـــوای نی امشب بــــر آن دامان زد
نی محزون داغ مرا تازه از لاله کند
ز جدایی‌ها چو شکایت کند و ناله کند
که به جانش آتـــش، هجر یاران زد
به کجایی ای گل من که همچو نی

بنالد ز غمت دل من
جز نالهٔ دل نبود از عشقت حاصل من
گذری به سرم، نظری بر چشم ترم
که از غم تو قلب رهی خون شد

و از دیده برون شد
نوای نی گوید کز عشقت چون شد

خــُلدستان طریقت(سلمان:ساوجی )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

حکایات   (طریقت) قدرت=مطهرات (تولد)زاد روز (طریقت+رهی ) دهم اُردیبهشت

 

۩۩☫ حکایات   (طریقت) قدرت=مطهرات ۩۩

نیکـی به تمـــام خلق آیـیــن مـــن است

  خدمت به بشر، مایه ی تسکین من است

 آئین (طریقت) وُ جهـان بینـی من:

تقلید نمی کنم :خِرد دین من است

به لب های  پر از لبخند سوگند

کلامی دلنشین چون قند سوگند

از آن روزی که قدرت شد  مُـطهر 

به سر شور وبه دل پیوند سوگند

 

 (دوبیتی :طریقت)

 

 

 

شعر : بوسیدم لب گلگون را  

نظم  لرزان قامت موزون را 

مو پریشان کرده ام پنهان مشو 

ماه را بوسیده ام  جانان  مشو  

گفتمش : ای روی تو صبح امید 

در دل شب بوسه ما را که دید؟ 

شعر پردازی در این صحرا مجو 

فرد غمازی درون  ما مجو  

غنچهٔ خاموش او  گل کرده است 

چشم حیرت سوی من شُل کرده است 

با خبر از راز ما ، شب بود وُ بَس 

بوسه هامان داغی تب  بود وُ بَس

بوسه را شب دید وُ با مهتاب خُفت 

ماه خندید وُ  به مــوج آب سُفت 

چون (طریقت) شد («رهی») اردیبهشت  

ده، دهی شد  وانگهی اردیبهشت    

 

 

  ۩۩☫اهل (طریقت)اند جوانان معلمان  )اشعار ۩۩

 

 ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ شربت وُ ﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ شد
ساغرم  پر کن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ در حد مطلوﺏ شد

ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭ ﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
بی تو شعرم در غزل مانند شهر  ﺁﺷﻮﺏ شد

جنس ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗـﻮ ﺭﺍ ﺑـﺎ ﺷﻌــﺮ ِ ﺧـﺎﻟﺺ ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ شد

ﻧـﺎﺷﮑﯿﺒﺎئی مکن در فکر جادو نیستم 
آخـــر ﺍﯼ ﺁﺭﺍﻡ جــﺎن در مسلک ﺍﯾـﻮﺏ شد

ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻــﻞ ﺗــﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺟــﺰ ﺧـﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺤﺒـﻮﺏ شد

ﺭﺷﺘــﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗـﻮ ﻣﯽ ﺭﯾـﺰﺩ ﺑﻬﻢ
قافیه  جور آمد وُ ﺷﻌﺮﻡ بدین  ﺍﺳﻠﻮﺏ شد

رو براهم کـن (طریقت) روز ، روزِ  رفتن است 
وقـتِ جــولان دادنــم  ایــام نــا ﻣﻄﻠـﻮﺏ شد

 

 

 

 

 برآستان  جانان (معلّم )لا ادری   

 

گرگ ها در این بیابان حکمرانی می کنند !
در میان گوسفندان روضه خوانی می کنند !

با لباسی از پَر طاووس و خویی چون غزال
گله را مجذوب رنگ و مهربانی می کنند !
گوسفندان دانش آموزند ،گُرگان چون مدیر !
از میان گلّه با برخی تبانی می کنند !
از میان گوسفندان عده ای مبصر شدند !
تا کلاس بی معلم را نگهبانی کنند !

گلّه راضی ، گُرگ ها راضی ،رفاقت برقرار !
مبصران در حد عالی پاسبانی می کنند !
گله می زایید و می زایید تا نسلی دگر !
در حریم خانه های گرگ دربانی کنند !
داد زد یک روز  یک بزغاله ای در این کلاس...‍
چون معلم نیست ‍مبصرها سخنرانی کنند !
گفت آن بزغاله این شعر و غذای گرگ شد !
تا که گُرگان مبصران را شام مهمانی کنند !
گلّه از آن روز مجبور است از شب تا به صبح
از کتاب عبرت بزغاله روخوانی کنند !

وای اگر این گلّه روزی رم کند از یک خروش !
صد هزاران گرگ را در عید قربانی کنند ...!

   جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ 

 

1مرحوم صدرالممالک اردبیلی شخصی عارف مسلک بود. به همین سبب بعضی از آخوندها همیشه به دلیل مشرب عرفانی اش او را لعن و طرد و نفرین می کردند. 

 تا آن که محمدشاه قاجار، لقب #صدرالممالکی به او داد و او را در رأس علمای آذربایجان قرار داد. از همان لحظه، بسیاری از علمای لعن کننده، به تعظیم و تکریم وی پرداختند و در تقرّب به او نه تنها دستش را می بوسیدند، بلکه ته لیوان آبخوری او و باقی مانده غذای بشقاب او را به قصد شفا، از یکدیگر می ربودند.
نقل است؛ روزی که همه علما حضور داشتند، ایشان بالای منبر رفت و از حاضران پرسید:
آقایان علماء!  بفرمایید: مطهرات(پاک کننده ها) در فقه اسلام چند تاست؟ 

 آنان همه را بر شمردند: آب، زمین، آفتاب، استحاله، انتقال، اسلام، تبعیت، ...
اما ایشان قبول نکرده و گفت: نه! یکی را کم گفتید!  
چند بار دیگر هم همین سوال را تکرار کرد و علماء، همان جواب قبلی را دادند، ولی ایشان قبول نمی کرد و می گفت: نه! یکی را کم گفتید!
سرانجام خودش با همان لهجه شیرین تركی گفت:
و آن که شما نگفتید، #گودرت [قدرت] است! من تا دیروز که آدمی عادی بوده و صاحب مقامی نبودم، شما مرا صوفی و عارف و نجس می دانستید، اما حالا که به حکم محمد شاه، حاجی صدر الممالک شده ام، پاک و مطهَّر شده ام! پس نتیجه می گیریم که «گودرت» هم از مطهرات است!

 من یوسفِ گمـگشتهء بازار عشقم    گمگشتهء کنـعانم وُ در کار عشقم

 همزاد با گیلاسم وُ اُردی بهشتم   هم گونه ای از یاسم وُ سرشارعشقم

 

 امشب مرا زِ غصه بنا گوش بایدت  

فردا مرا چو قصه فراموش بایدت   

این در همیشه در صدف روزگار نیست  

می گویمت ولی تو کجا گوش بایدت  

 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت 

 ای نازنین تو با که در آغوش بایدت 

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست 

هشیار و مست را همه مدهوش بایدت   

می جوش می زند به دل خم به ساغری  

یادی اگر ز خون سیاووش بایـدت  

گر نوش می کنی سخنی جوش گویمت 

بهتر ز گوهری که تو در هوش بـایدت  

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است  

حرمت نگاه دار اگرش نوش بـایدت  

اهل(طریقت)اند هوا خواه سالکــان  

زین سالکان که با لب خاموش بـایدت 

 

 

   

 

   ادامه  مطلب   

   

۩۩۩ ☫بر آستان جانان  (تذکره)   سعدی  ☫ ۩۩۩ 

 

 رفتی و نمی‌شوی فراموش 

می‌آیی و می‌روم من از هوش 

سحر است کمان ابروانت 

پیوسته کشیده تا بناگوش 

پایت بگذار تا ببوسم 

چون دست نمی‌رسد به آغوش 

جور از قبلت مقام عدل است 

نیش سخنت مقابل نوش 

بی‌کار بود که در بهاران 

گویند به عندلیب مخروش 

دوش آن غم دل که می‌نهفتم 

باد سحرش ببرد سرپوش 

آن سیل که دوش تا کمر بود 

امشب بگذشت خواهد از دوش 

شهری متحدثان حسنت 

الا متحیران خاموش 

بنشین که هزار فتنه برخاست 

از حلقه عارفان مدهوش 

آتش که تو می‌کنی محال است 

کاین دیگ فرونشیند از جوش 

بلبل که به دست شاهد افتاد 

یاران چمن کند فراموش 

ای خواجه برو به هر چه داری 

یاری بخر و به هیچ مفروش 

گر توبه دهد کسی ز عشقت 

از من بنیوش و پند منیوش 

سعدی همه ساله پند مردم 

می‌گوید و خود نمی‌کند گوش 

  ۩۩۩ ☫  برآستان جانان  (مولانا)مولوی  ☫ ۩۩۩  

  جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگجدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

   ایکه می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جـز ظهــور مِــهر نیست
عشق یعنی: مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در مــیان این همه غــوغا وُ  شر
عشق یعنی : کاهش رنج بَـــشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگــذاری آب را ، بَــر تــشنه تــر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق اید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر مستی والسلام 

 
       ...
 ادامه  مطلب  ...یکی برای همه#همه فدای یکی <<<<...

 

ادامه نوشته

برآستان جانان  (رهی)معیری

۩۩۩ ☫ برآستان جانان  (رهی)معیری   ☫ ۩۩۩ 

او از دودمان معیرالممالک بود که از زمان نادر شاه افشار وزیر ضرابخانه و خزانه دار بوده اند تا زمان قاجار.

جد اعلای او از روستای ابرسج از شهر بسطام شهرستان شاهرود بوده است (طبق نوشتهٔ حاشیهٔ کتاب مطلع الشمس صفحهٔ ۶۷).

زندگی‌نامه :محمدحسن «بیوک» معیری فرزند محمدحسن‌خان مؤیدخلوت و نوهٔ دوستعلی‌خان نظام‌الدوله در دهم اردیبهشت ۱۲۸۸ خورشیدی در تهران، گلشن چشم به جهان گشود. پدرش قبل از تولد رهی درگذشته بود. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد؛ آنگاه وارد خدمت دولتی شد و در مشاغلی چند خدمت کرد. از سال ۱۳۲۲ به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر - وزارت صنایع - منصوب شد. رهی پس از بازنشستگی نیز در کتابخانه سلطنتی مشغول به کار بود.

رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی دلبستگی فراوان داشت و در این هنرها بهره‌ای بسزا یافت. هفده سال بیش نداشت که اولین رباعی خود را سرود:

کاش امشبم آن شمع طرب می‌آمد   وین روز مفارقت به شب می‌آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست   ای کاش که جانِ ما به لب می‌آمد .
ادامه نوشته

بر آستان جانان  (رهی) معیری

۩۩۩ ☫بر آستان جانان  (رهی) معیری   ☫ ۩۩۩ 

همراه خود نسـیم صبا می برد مرا

یارب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟

سوی دیار صبح رود کـــاروان شب

باد فنا به مُــلک بــقا می برد مـــرا

با بال شوق ذره به خورشید می رسد

پرواز دل به  ســـوی خدا می برد مرا

گفتم که بوی عشق که را می برد زخویش؟

مستانه گفت دل،که مرا می برد مرا

برگ خزان رسیده ی بی طاقتم رهی

یک بوسه ی نسیم زجا می برد مرا

برآستان جانان  (رهی)معیری

۩۩۩ ☫برآستان جانان (رهی)معیری ☫۩۩۩

همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل

ادامه نوشته

 برآستان جانان (رهی) معیری

  ۩۩۩ ☫  برآستان جانان (رهی) معیری  ☫ ۩۩۩  

  جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

تویوتا FJ Cruiser

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم

 غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

 با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

 وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

 بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

 آشنایی با پرنده بلبل وسهره و تکثیر

برآستان جانان(رهی) معیری

  

  ۩۩۩☫برآستان جانان(رهی) معیری  ۩۩۩   

 

دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

 

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی

 

من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی

 

ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم

نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی

 

چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری

خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی

 

رهی معیری



برآستان جانان (رهی) معیری

________________________________________________________________

   

  

 ۩۩۩ برآستان جانان برآستان جانان (رهی) معیری   ۩۩۩ 

.

مردم از درد نمی‌آیی به بالینم هنوز 
مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز 

 بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز 

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
غم نمی‌گردد جدا از جان مسکینم هنوز 

روزگاری پا کشید  آن تازه گل از دامنم 
گل به دامن می‌فشاند اشک خونینم هنوز 

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 

سیم‌گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند 
صبح‌دم خندید من در خواب نوشینم هنوز 

خصم را از ساده‌لوحی دوست پندارم رهی 
طفلم و نگشوده چشم مصلحت‌بینم هنوز