

۩۩☫ حکایات (طریقت) قدرت=مطهرات ☫۩۩
نیکـی به تمـــام خلق آیـیــن مـــن است
خدمت به بشر، مایه ی تسکین من است
آئین (طریقت) وُ جهـان بینـی من:
تقلید نمی کنم :خِرد دین من است
به لب های پر از لبخند سوگند
کلامی دلنشین چون قند سوگند
از آن روزی که قدرت شد مُـطهر
به سر شور وبه دل پیوند سوگند
(دوبیتی :طریقت)
شعر : بوسیدم لب گلگون را
نظم لرزان قامت موزون را
مو پریشان کرده ام پنهان مشو
ماه را بوسیده ام جانان مشو
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید؟
شعر پردازی در این صحرا مجو
فرد غمازی درون ما مجو
غنچهٔ خاموش او گل کرده است
چشم حیرت سوی من شُل کرده است
با خبر از راز ما ، شب بود وُ بَس
بوسه هامان داغی تب بود وُ بَس
بوسه را شب دید وُ با مهتاب خُفت
ماه خندید وُ به مــوج آب سُفت
چون (طریقت) شد («رهی») اردیبهشت
ده، دهی شد وانگهی اردیبهشت

۩۩☫اهل (طریقت)اند جوانان معلمان )اشعار ☫۩۩
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ شربت وُ ﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ شد
ساغرم پر کن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ در حد مطلوﺏ شد
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭ ﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
بی تو شعرم در غزل مانند شهر ﺁﺷﻮﺏ شد
جنس ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗـﻮ ﺭﺍ ﺑـﺎ ﺷﻌــﺮ ِ ﺧـﺎﻟﺺ ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ شد
ﻧـﺎﺷﮑﯿﺒﺎئی مکن در فکر جادو نیستم
آخـــر ﺍﯼ ﺁﺭﺍﻡ جــﺎن در مسلک ﺍﯾـﻮﺏ شد
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻــﻞ ﺗــﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺟــﺰ ﺧـﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺤﺒـﻮﺏ شد
ﺭﺷﺘــﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗـﻮ ﻣﯽ ﺭﯾـﺰﺩ ﺑﻬﻢ
قافیه جور آمد وُ ﺷﻌﺮﻡ بدین ﺍﺳﻠﻮﺏ شد
رو براهم کـن (طریقت) روز ، روزِ رفتن است
وقـتِ جــولان دادنــم ایــام نــا ﻣﻄﻠـﻮﺏ شد


برآستان جانان (معلّم )لا ادری
گرگ ها در این بیابان حکمرانی می کنند !
در میان گوسفندان روضه خوانی می کنند !
با لباسی از پَر طاووس و خویی چون غزال
گله را مجذوب رنگ و مهربانی می کنند !
گوسفندان دانش آموزند ،گُرگان چون مدیر !
از میان گلّه با برخی تبانی می کنند !
از میان گوسفندان عده ای مبصر شدند !
تا کلاس بی معلم را نگهبانی کنند !
گلّه راضی ، گُرگ ها راضی ،رفاقت برقرار !
مبصران در حد عالی پاسبانی می کنند !
گله می زایید و می زایید تا نسلی دگر !
در حریم خانه های گرگ دربانی کنند !
داد زد یک روز یک بزغاله ای در این کلاس...
چون معلم نیست مبصرها سخنرانی کنند !
گفت آن بزغاله این شعر و غذای گرگ شد !
تا که گُرگان مبصران را شام مهمانی کنند !
گلّه از آن روز مجبور است از شب تا به صبح
از کتاب عبرت بزغاله روخوانی کنند !
وای اگر این گلّه روزی رم کند از یک خروش !
صد هزاران گرگ را در عید قربانی کنند ...!
1مرحوم صدرالممالک اردبیلی شخصی عارف مسلک بود. به همین سبب بعضی از آخوندها همیشه به دلیل مشرب عرفانی اش او را لعن و طرد و نفرین می کردند.
تا آن که محمدشاه قاجار، لقب #صدرالممالکی به او داد و او را در رأس علمای آذربایجان قرار داد. از همان لحظه، بسیاری از علمای لعن کننده، به تعظیم و تکریم وی پرداختند و در تقرّب به او نه تنها دستش را می بوسیدند، بلکه ته لیوان آبخوری او و باقی مانده غذای بشقاب او را به قصد شفا، از یکدیگر می ربودند.
نقل است؛ روزی که همه علما حضور داشتند، ایشان بالای منبر رفت و از حاضران پرسید:
آقایان علماء! بفرمایید: مطهرات(پاک کننده ها) در فقه اسلام چند تاست؟
آنان همه را بر شمردند: آب، زمین، آفتاب، استحاله، انتقال، اسلام، تبعیت، ...
اما ایشان قبول نکرده و گفت: نه! یکی را کم گفتید!
چند بار دیگر هم همین سوال را تکرار کرد و علماء، همان جواب قبلی را دادند، ولی ایشان قبول نمی کرد و می گفت: نه! یکی را کم گفتید!
سرانجام خودش با همان لهجه شیرین تركی گفت:
و آن که شما نگفتید، #گودرت [قدرت] است! من تا دیروز که آدمی عادی بوده و صاحب مقامی نبودم، شما مرا صوفی و عارف و نجس می دانستید، اما حالا که به حکم محمد شاه، حاجی صدر الممالک شده ام، پاک و مطهَّر شده ام! پس نتیجه می گیریم که «گودرت» هم از مطهرات است!
من یوسفِ گمـگشتهء بازار عشقم گمگشتهء کنـعانم وُ در کار عشقم
همزاد با گیلاسم وُ اُردی بهشتم هم گونه ای از یاسم وُ سرشارعشقم

امشب مرا زِ غصه بنا گوش بایدت
فردا مرا چو قصه فراموش بایدت
این در همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش بایدت
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای نازنین تو با که در آغوش بایدت
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش بایدت
می جوش می زند به دل خم به ساغری
یادی اگر ز خون سیاووش بایـدت
گر نوش می کنی سخنی جوش گویمت
بهتر ز گوهری که تو در هوش بـایدت
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش بـایدت
اهل(طریقت)اند هوا خواه سالکــان
زین سالکان که با لب خاموش بـایدت


ادامه مطلب ↘

۩۩۩ ☫بر آستان جانان (تذکره) سعدی ☫ ۩۩۩


رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمیرسد به آغوش
جور از قبلت مقام عدل است
نیش سخنت مقابل نوش
بیکار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش
دوش آن غم دل که مینهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش
شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش
آتش که تو میکنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش
گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش
سعدی همه ساله پند مردم
میگوید و خود نمیکند گوش

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (مولانا)مولوی ☫ ۩۩۩


ایکه می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جـز ظهــور مِــهر نیست
عشق یعنی: مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در مــیان این همه غــوغا وُ شر
عشق یعنی : کاهش رنج بَـــشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگــذاری آب را ، بَــر تــشنه تــر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق اید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر مستی والسلام
↘...
ادامه مطلب ↘...یکی برای همه#همه فدای یکی <<<<...