

۩۩☫ شعر خلدستان (طریقت ) فقط شکیبائی ☫۩۩
❤♡❤
چگونه در غم دوری، هنوز هم هستی
چگونه در دل شبها، چراغ این مستی
چگونه خاطرهها را هنوز میخوانی
میان آینهها، نقش عشق میدانی
چگونه در دل باران، تو را صدا کردم
به جستجوی نگاهت، تو را ندا کردم
چگونه در تب این درد، همنفس هستی
اگرچه فاصله افتاد، در قفس هستی
چگونه این شب سرد، عذاب تنهایی
چگوه سهم (طریقت) ، فقط شکیبایی
چگونه باز میآیی، اگر نکیسائی
که بوی زلف تو آمد، مگر مسیحائی
چگونه در غم دوری، هنوز هم هستی
چگونه در دل شبها، چراغ این مستی
چگونه خاطرهها را هنوز میخوانی
میان آینهها، نقش عشق میدانی
چگونه در دل باران، تو را صدا کردم
به جستجوی نگاهت، ستارهها کردم
چگونه در تب این درد، همنفس هستی
اگرچه فاصله افتاد، در قفس هستی
چگونه این شب سرد، عذاب تنهایی
چگونه سهم (طریقت)، فقط شکیبایی
بی تاب برابر جهان عام ، ریکا
در تاریکی ترانه خوان عام ، ریکا
تاریکی شب که می گشایند پگاه
دروازۀ روشنی کزان عام، ریکا
«بچه» آدمی شریف است به جان آدمیت
«زچه» رو لباس زیباست نشان آدمیت؟
دگر آدمی چه دارد مگر این «عبای» زیبا؟
سپری شده ست انگار « اَلامان» آدمیت
به سوئیت پنج درشش چهل آدمی بگنجد
بنگر که تا چه حد است «خلبان» آدمیت
ولی آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
متحرک است و گویاست ملوان آدمیت
همه دم زدن چه حاصل ز جدال حق و باطل؟
که مقاومت نباشد قیلان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز جهان نبیند
که منم عمود عالم نگران آدمیت
مگر آدمی شبیه بز و گاو وُگوسفند است؟
که نیازمند باشد آدم به شبان آدمیت
پسران: به حرف مادر نکند که زن بگیری
که عروس می گریزد ز سگان آدمیت
زِ لباس های چسبان رسد آدمی به جایی
که عیان شود به عالم هیجان آدمیت
به دروغ گفتن انسان برسد به جای بهتر
زِ «عمامه » راستگویی به زیان آدمیت
سُخنِ خدای رحمان: چه دروغ گفته انسان
تو بکوب مشت محکم به دهان آدمیت
نکند تباه سازد به «عبای» دین فروشان
که شعارِ امشبِ ما به فلان آدمیت
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاری است پیکاری بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
ای بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند
هرکه از گرگش خورد دایم شکست
گرچه انسان مینماید، گرگ هست
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری گرکه باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را میدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایی میکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
۩خــُلدستان طریقت(گذشت )۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم (مولانا+سعدی)
