طریقت باروت (اردی بعشق) نخود و قهوه و تاروت

۩۩۩ ☫ طریقت باروت (اردی بعشق) نخود و قهوه و تاروت ☫ ۩۩۩

این غزل همواره احوال مرا افشای افشا می کند
هر غزل دغدغه وُ حال مرا افشای افشا می کند
در نگاهت به رُخَم حس عجیبی پیداست
حال وُ روز من وُ امثال مرا افشای افشامی‌کند
زیر این گنبد گردون، همـگــی بی خبرند
صدرِ اخبار : تب‌خال مرا افشای افشامی‌کند
اگر اندازهٔ یک ذره از این انجمنت سرد شوم
سبب سستی و اِهمال مرا افشای افشامی‌کند
دل وُ جان وُ نفسم بند دو ابروی تو شد
جمعِ اموال مرا افشای افشا می‌کند
در دلم تا بشود ولوله از حال بدش
علت شورش و جنجال مرا افشای افشا می‌کند
این غزل مثل قناری که اسیر قفس است
گریه و ضجهٔ هر سال مرا افشای افشامی‌کند
نخود و قهوه و تاروت (طریقت) باروت
هسته ای روز ازل فال مرا افشای افشامی‌کند
جشنواره موسیقی

۩۩۩ ☫ مثنوی (طریقت) حکایت / روایت ☫ ۩۩۩

شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد

بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

خــُلدستان طریقت

(حکایت :شعر )۩محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان (اردی بعشق) محراب (ابرو)

۩۩۩ ☫ بهارست (برآستان جانان ) مولانا ، طریقت :محراب ☫ ۩۩۩

دل به دلبر می سپاری دل بری
دل بری محبوبه دارم دلبری
ماده انسانست کامل می شود
ماده سان معشوقه باشد از پری
پا وُ سر را در گذر با عاشقان
پا وسر را نیست کار سرسری
گر بیاری آن می یابی تو جام
آن چه آری نزد ما نقدی بری
آن به جانان میدهی نامش مبر
حیف باشد نام جائی چون بری
چون مسیح و مریم از بتها شکن
تا تو بِه باشی ازآن کاکُل زری
با (طریقت) انجمن بانی خوشست
انجـمن باشـد : مـرا پیغــمبری

ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مشکلی راحت کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی

در بین این همه ی غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل بجای خار باش
پل بجای این همه ی دیوار باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گلکاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده

عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ؛ ممکن شود

برو ای نامه بدآن‌ سوی که خُلدستان است

خیمه زن بر سر آن کوی که خُلدستان است

به‌ سراپرده‌ی آن کــوی اگر راهـت بود

بَرفِکن پرده از آن روی که خُلدستان است

تا ببینی دل شوریده‌ی خلقی در بند

بگشا تابی از آن موی که خُلدستان است

در بهاران که عروسانِ چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گُل آن بوی که خُلدستان است

همدم صبح به مرغانِ سحرخوان برسان

نکهت آن گُلِ خودروی که خُلدستان است

حال آن سروِ خرامان که ز من آزاد است

با منِ خسته چنان گوی که خُلدستان است

ساقیا! جامه‌ی جانِ منِ دُردی‌کش را

به نَمِ جام چنان شوی که خُلدستان است

چه توان کرد که بیرون ز جفا کاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که خُلدستان است

آه...! اگر داد دل خسته(طر‌یقت ) ندهد

آن دلازارِ جفاجوی که خُلدستان است

۩۩۩ ☫/ برآستان جانان/ سعدی ☫ ۩۩۩

شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی‌خبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد

اردی بعشق می دهد از آبروی عشق

می پیچــد از ســرِ هر پیـــچ بـوی عشق

حس می کنی و نفـس می‌کشی رفیـق

عطری که می‌وزد امشب ز کوی عشق؟

بــس کـن نشستن و بیــــرون بیـا کمــی

وقتش رسیـده بیایــی به ســـوی عشق

هــر شب به اشـک، وضــو گَر گــرفته ای

یــک شب نمــاز بخوان با وضـــوی عشق

بلبـــل ببیــــن، که با شــــور و اشتیـــاق

مــی پـــرســـد از همه راز مگـوی عشق

اردیبهشــــت اگــر عــاشـــق‌ ات نـکــــرد

آواره باش تـو در جــست و جــوی عشق

بگـــــذار ماجرای (طریقت) درین بهار

حســـرت شــــود بـه دلــت آرزوی عشق

ادامه نوشته

خطبه اول =>اردی بعشق )۱۴۰۴=> علامتِ کرامت  = ملامتِ پیامت

در انجمنِ شعر به صد رنج وُ علامت
دادند ‌ خبر : پاسخِ پیوستِ ‌ سلامت

رنگِ رُخِ مظلومِ مرا وسوسه کرده است
با تیرِ دوصد زهر به هنـگامِ قیامت

از عِشق حذرمی شود وُ ماحصلِ عِشق
خون خوردن وُ جان کندن وُ پیغامِ ندامت

گر صبر کنی غوره زِ حلوا شده دمِ ساز
ایزد به کرامت بنوازد نه :ملامت 🕯

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه اول =>اردی بعشق )۱۴۰۴=> علامتِ کرامت

۩محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم


ادامه نوشته

۩خــُلدستان طریقت(خطبه اول =>اردی بعشق )۱۴۰۴=>   خلـوت نشـینِ خاطـرِ فــرزانه‌ ام هنوز

۩۩۩ ☫ بر آستان جانان (تذکره ) سعدی :اردی بعشق☫ ۩۩۩

۩۩۩ ☫ خُلِدستان طریقت ☫ ۩۩۩

نوای آسمانی آید از گلبانگ رود امشب
بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب

فراز چرخ نیلی ناله‌ی مستانه‌ای دارد
دل از بام فلک دیگر نمی‌آید فرود امشب

که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه‌ی مژگان؟
که تاب از من ستاند امروز و خواب از من ربود امشب

به یاد غنچه‌ی خاموش او سر در گریبانم
ندارم با نسیم گل ، سرِ گفت و شنود امشب

ز بس بر تربت صائب ، عنان گریه سر دادم
(رهی) از چشمهٔ چشمم خجل شد زنده‌رود امشب

چندیست عاشقانه قلم میزند غزل
از ماجرای چشم تو دم میزند غزل

شعر تو از شبی که به هر انجمن دوید
یک در میان برای تو دم میزند غزل

بی راهه ها که مردمان دنیا قلم زنند
دست خوشی است بر سر غم میزند غزل

روزی هزار بار عرق‌های کهنه را
مشتاق و بی قرار به‌هم میزند غزل

هر دَم به خاطرات تو مجنون می‌رسد
انگار در بهشت قدم میزند غزل

یک شب به طعنه گفت چرا ساز میزنی
ناکوک وُ کوک به هم ... میزند غزل

سازش ادامه داشت که در حالِ اختیار
بی اختیار از همه دَم ... میزند غزل

آرام برد گوش مرا سوی ماه وَش
دیدم بناز نشئه ی جَم میزند غزل

دراین قمار شعر (طریقت) برندہ است
دیدم شعار رو به عدم میزند غزل

خلـوت نشـینِ خاطـرِ فــرزانه‌ ام هنوز
شهنامه خوانِ گرمی افسانه ام هنوز

بودیم با تو همسفر عشق،انجمن
نا آشنا به،چهره ی بیگانه ام هنوز ...

هرچند شمع بزم محافل شدم به طنز
آتش فروز جلوه ی پروانه ام هنوز

با موج سر به صخره‌ی دریای غم زدم
بااین وجود ، گوهر دُّر دانه‌ ام هنوز

خالی مباد ساغر نازت، که جاودان
تا چاکری زِ ساقی میخانه ام هنوز

با سالکانِ تذکره پــردازِ شاعران
نظم ِ(طریقت)ست به سامانه ام هنوز

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه اول =>اردی بعشق )۱۴۰۴=> به سامانه ام هنوز

۩محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته

بر آستان جانان (تذکره ) سعدی :اردی بعشق+هاتف +رهی معیری

(وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو)

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رَهَت، هم‌ این و هم‌ آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو ، راهِ پرآسیب
درد عشقِ تو، دردِ بی‌درمان

بندگانیم ؛ جان و دل بر کف
چشم بر حُکْم و گوش بر فرمان

گر سرِ صلح داری ، اینک دل
ور سرِ جنگ داری، اینک جان

دوش، از شورِ عشق و جَذْبه‌ی شوق
هر طرف می‌شتافتم حیران

آخِرِ کار ، شوقِ دیدارم
سوی دیر مغان کشید عِنان

چشمِ بَد دور ، خلوتی دیدم
روشن از نورِ حق، نه از نِیران

هر طرف دیدم آتشی؛ کان شب
دید در طور ، موسِیِ عِمران

پیری آنجا، به آتش افروزی
به ادب، گِردِ پیر، مُغ‌ْبَچِگان

همه سیمین‌عِذار و گل‌رخسار
همه شیرین‌زبان و تنگ‌دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مُل و ریحان

ساقیِ ماه‌رویِ مُشکین‌موی
مطربِ بذله‌گوی و خوش‌اَلْحان

مُغ و مُغ‌زاده، مؤبَد و دَستور
خدمتش را، تمام، بسته میان

منِ شرمنده از مسلمانی
شدم آن‌جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید: کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدَشَ از میِ ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی، آتش‌پرستِ آتش‌دست
ریخت در ساغر آتشِ سوزان

چون کشیدم نه عقل مانْد و نه هوش
سوخت هم کفر از آن ‌و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرحِ آن نَتْوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا
همه حَتَّی الْوَریدِ و الشَّرْیان

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو


از تو ای دوست نَگْسَلَم پیوند
ور به تیغم بُرند بند از بند

الحق ارزان بوَد ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شِکَّرخَند

ای پدر پند، کم دِه از عشقم
که نخواهد شد اهلْ، این فرزند

پندِ آنان دهند، خلق ای کاش
که ز عشقِ تو می‌دهندم پند

من رهِ کویِ عافیت دانم
چه کنم؟ کاو فتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تارٍ زُنّارت
هر سرِ مویِ من جُدا، پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی؟
ننگ تَثلیث بر یکی تا چند؟

نامِ حَقِّ یِگانه ، چون شاید
که اَب و اِبْن و روحِ قُدْس نَهَند؟

لبِ شیرین گشود و با من گفت
وز شِکرخند، ریخت از لب قند

که گر از سِرِّ وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مَپسند

در سه آیینه ، شاهدِ اَزَلی
پرتو از رویِ تابناک افگند

سه ، نگردد بَریشَم، ار او را
پَرنیان خوانی و حریر و پَرَند

ما درین گفت‌‌و‌گو، که از یک سو
شد ز ناقوس ، این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو


دوش رفتم به کویِ باده‌فروش
ز آتشِ عشق، دل به جوش و خروش

مجلسی نَغز دیدم و روشن
میرِ آن بزم، پیر باده‌فروش

چاکران، ایستاده صف در صف
باده‌خواران نشسته دوش‌ به‌ دوش

پیر، در صدر و مِی‌کِشان گِردَش
پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی
دل پُر از گفت‌وگو و لبْ خاموش

همه را ، از عنایتِ ازلی
چشمِ حق‌بین و گوشِ رازنیوش

سخنِ این به آن هَنیئاً لَک
پاسخِ آن به این که بادَت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزویِ دو کَون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم
ای تو را دل، قرارگاهِ سُروش

عاشقم دردمند و حاجتمند
دَردِ من بنگر و به درمان کوش

پیر ، خندان به طنز با من گفت
ای تو را، پیرِ عقل، حلقه به گوش

تو کجا؟ ما کجا؟ که از شَرمت
دختر رَز نشسته بُرقَع‌ْپوش

گفتمش: سوخت جانم؛ آبی ده!
و آتش من، فرونشان از جوش

دوش ، می‌سوختم ازین آتش
آهَ، اگَر امشبم بُوَد چون دوش!

گفت خندان که: هین! پیاله بگیر!
سِتَدَم؛ گفت: هان! زیاده منوش!

جرعه‌ای درکشیدم و گَشتم
فارغ از رنجِ عقل و مِحنتِ هوش

چون به هوش آمدم یکی ‌دیدم
مابقی را همه خطوط و نُقوش

ناگهان، در صَوامعِ ملکوت
این حدیثم، سروش، گفت به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو


چشمِ دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است، آن بینی

گَر به اقلیمِ عشق روی آری
همه آفاق ، گلسِتان بینی

بر همه اهلِ آن زمین، به مراد
گَردِشِ دورِ آسمان بینی

آن‌چه بینی، دلت همان خواهد
وآن‌چِه خواهد دلت، همان بینی

بی سر و پا ، گدایِ آن‌جا را
سَر به مُلکِ جهان، گِران بینی

هم در آن پابرهنه قومی را
پایْ ، بر فرقِ فَرقَدان بینی

هم در آن سربرهنه جمعی را
بر سَر از عَرش، سایبان بینی

گاهِ وَجد و سماع ، هر یک را
بر دو کَونْ آستین‌فشان بینی

دل هر ذرِّه را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی
کافِرم ، گر جَو‌ی زیان بینی

جان‌گدازی اگر به آتشِ عشق
عشق را ، کیمیای جان بینی

از مَضیقِ جَهات درگُذری
وسعتِ مُلکِ لامکان بینی

آن‌چه نشنیده گوش، آن شنوی
وآن‌چه نادیده چشم ، آن بینی

تا به جایی رسانَدَت که یکی
از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق وَرز از دل و جان
تا به عَینُ‌ الْیَقین ، عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو


یار بی‌پرده از در و دیوار
در تَجَلّی‌ست یا أُولِی‌ الْأَبْصار

شمع جویی و آفتاب ، بلند
روز بَس روشن و تو در شبِ تار

گر زِ ظلْماتِ خود رَهی، بینی
همه عالَم ، مَشارِقُ الْأَنوار

کور وَش‌، قائد و عصا طلبی
بهر این راهِ روشن و هموار

چشم بُگشا به گلسِتان و بِبین
جلوه‌ی آبِ صاف در گل و خار

ز آبِ بی‌رنگ، صد هزاران رنگ
لاله و گل نِگَر ، درین گلزار

پا به راهِ طَلب نِه و از عشق
بهرِ این راه ، توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند
که بُوَد پیشِ عقل بس دشوار

یار گو بِالْغُدِوِّ وَ الْآصال
یار جو بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْکار

صد رَهَت «لَنْ تَرانِی» ار گویند
باز می‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد
پایِ اَوهام و دیده‌ی اَفکار

بار یابی به مَحفلی، کآن‌جا
جِبرئیلِ اَمین ندارد بار

این رَه، آن زادِ راه و آن منزل
مَردِ راهی اگر ، بیا و بیار

ور نَه ای مَردِ راه ، چون دگران
یار می‌گوی و پشتِ سَر می‌خار

(هاتف)! اربابِ معرفت که گَهی
مست خوانندشان و گَه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی
از مُغ و دیر و شاهد و زُنّار

قصد ایشان نَهُفته‌ اسراری‌ست
که به ایما کُنند ، گاه اظهار

پِی بَری گر به رازشان ، دانی
که همین است سِرِّ آن اَسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو

ادامه نوشته

خلدستان (اردی بعشق) محراب (ابرو)

۩۩۩ ☫ بهارست (برآستان جانان ) مولانا ، طریقت :محراب ☫ ۩۩۩

بارک الله نجمه امشب آفتاب آورده‌ای
وجه ناپیدای حق را بی‌نقاب آورده‌ای

در تراب امشب جمال بوتراب آورده‌ای
یا به دامن، احمد ختمی مآب آورده‌ای

از دل دریای رحمت درِّ ناب آورده‌ای
گل به دست خود گرفتی یا گلاب آورده‌ای؟

با جلال آمنه مرآت احمد زاده‌ای
در حقیقت عالم آل محمّد زاده‌ای

این پسر حسن خدا را مظهر است و منظر است
این پسر سر تا به پا، پا تا به سر، پیغمبر است

این پسر هم مصطفی هم فاطمه یا حیدر است
تو چو مریم، این پسر عیسای عیسی پرور است

این پسر در هفت دریای ولایت، گوهر است
این پسر قرآن بابا روی دست مادر است

این شه ملک قدَر، فرماندهِ جیش قضاست
این همان جان جهان، مولا علی موسَی‌الرضاست

بضعه‌ی ختم رسالت، روح قرآن است این
بلکه هم جان جهان، هم یک جهان جان است این

قدرِ قدر و نورِ نور و فرق فرقان است این
من به قرآن می‌خورم سوگند، قرآن است این

جان دین، اصل ولایت، روح ایمان است این
شمع جمع انبیا در بزم امکان است این

لاله‌های وحی از فیض بهارش کرده گل
بوسه‌ی موسی‌ بن‌ جعفر بر عذارش کرده گل

ظرف نامحدود دریاهای رحمت ساغرش
آسمان گردیده چون پروانه بر دور سرش

ضامن آمرزش خلقی‌ست آهوی درش
حافظ ایران اسلامی‌ست در قم خواهرش

جَد، امیرالمؤمنین، اُمّ ابیها مادرش
عالَم هستی گرفته همچو کعبه در برش

موسی ِ عمران بیا فرزند موسیٰ را ببین
آدم و نوح و خلیل الله و عیسیٰ را ببین

چار صحن او پناهِ چار رکن عالم است
گندم مرغان صحنش عکس خال آدم است

گنبد زرّین او خورشید ماهِ مریم است
پیش احسانش به سائل گر جهان بخشد، کم است

در زمین قصر بلندش، عرشِ عرش اعظم است
شهر مشهد چون مدینه، او رسول اکرم است

خسروان در کویش احساس حقارت می‌کنند
انبیا و اولیا او را زیارت می‌کنند

سایه‌ی گلدسته‌هایش سجده‌گاه آفتاب
آسمان بر خاک راه زائرش ریزد گلاب

جبرئیل از جام سقا خانه‌اش نوشیده آب
از حساب آسوده باشد زائرش روز حساب

پای دیوار حریم قدس او یک لحظه خواب
باشد از بیداری قدرش، فزون اجر و ثواب

بهترین عبد خدا اینجا خدایی می‌کند
از تمام آفرینش، دلربایی می‌کند

از هزاران کعبه زیر سایه‌ی دیوار تو
بار خیل انبیا ، افتاده در دربار تو

من کی‌ام تا باشم ای وجه خدا، زوّار تو؟
خارم و روییده‌ام در دامن گلزار تو

می‌کشی ناز مرا هر چند هستم عار تو
گرچه بودم با گناهم باعث آزار تو

هر چه می‌بینی بدی از من نمی‌رانی مرا
من خجالت می‌کشم اما تو می‌خوانی مرا

رأفتت نازم چرا از من حمایت می‌کنی؟
از جهنم در بهشت خود هدایت می‌کنی

زنده‌ام از فیض سرشار ولایت می‌کنی
همچنان از کوثر نورم سقایت می‌کنی

نه مرا می‌رانی از خود، نه شکایت می‌کنی
قاتلت گر بر درت آید، عنایت می‌کنی

این که دشمن هم بوَد چون دوست مرهون شما
عفو و، جود و بذل و احسان است در خون شما

کیستی تو؟ ظرف احسان خداوندی، رضا
در کرم، مثل خدا بی‌مثل و مانندی رضا

من همه بی‌آبرو، تو آبرومندی رضا
تیرگی بودم به بحر نورم افکندی رضا

بس که آقایی، به رویم در نمی‌بندی رضا
هر چه گریاندم دلت را، باز می‌خندی رضا

تو رئوف اهل‌بیتی، لطف و احسان بایدت
میزبانی و پذیرایی ز مهمان بایدت

من به زنجیر غمت عمری اسیرم یا رضا
بسته شد از خاک زوّارت خمیرم یا رضا

با تولّای شما دادند شیرم یا رضا
وز گنه در آستانت سر به زیرم یا رضا

بار دِه تا قبر تو در بر بگیرم یا رضا
لطف کن تا گوشه‌ی صحنت بمیرم یا رضا

هر چه بودم هر چه هستم (میثم) کوی توام
از خجالت کورم اما عاشق روی توام

دل به دلبر می سپاری دل بری
دل بری محبوبه دارم دلبری
ماده انسانست کامل می شود
ماده سان معشوقه باشد از پری
پا وُ سر را در گذر با عاشقان
پا وسر را نیست کار سرسری
گر بیاری آن می یابی تو جام
آن چه آری نزد ما نقدی بری
آن به جانان میدهی نامش مبر
حیف باشد نام جائی چون بری
چون مسیح و مریم از بتها شکن
تا تو بِه باشی ازآن کاکُل زری
با (طریقت) انجمن بانی خوشست
انجـمن باشـد : مـرا پیغــمبری

ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مشکلی راحت کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی

در بین این همه ی غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل بجای خار باش
پل بجای این همه ی دیوار باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گلکاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده

عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ؛ ممکن شود

برو ای نامه بدآن‌ سوی که خُلدستان است

خیمه زن بر سر آن کوی که خُلدستان است

به‌ سراپرده‌ی آن کــوی اگر راهـت بود

بَرفِکن پرده از آن روی که خُلدستان است

تا ببینی دل شوریده‌ی خلقی در بند

بگشا تابی از آن موی که خُلدستان است

در بهاران که عروسانِ چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گُل آن بوی که خُلدستان است

همدم صبح به مرغانِ سحرخوان برسان

نکهت آن گُلِ خودروی که خُلدستان است

حال آن سروِ خرامان که ز من آزاد است

با منِ خسته چنان گوی که خُلدستان است

ساقیا! جامه‌ی جانِ منِ دُردی‌کش را

به نَمِ جام چنان شوی که خُلدستان است

چه توان کرد که بیرون ز جفا کاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که خُلدستان است

آه...! اگر داد دل خسته(طر‌یقت ) ندهد

آن دلازارِ جفاجوی که خُلدستان است

۩۩۩ ☫/ برآستان جانان/ سعدی ☫ ۩۩۩

شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی‌خبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد

اردی بعشق می دهد از آبروی عشق

می پیچــد از ســرِ هر پیـــچ بـوی عشق

حس می کنی و نفـس می‌کشی رفیـق

عطری که می‌وزد امشب ز کوی عشق؟

بــس کـن نشستن و بیــــرون بیـا کمــی

وقتش رسیـده بیایــی به ســـوی عشق

هــر شب به اشـک، وضــو گَر گــرفته ای

یــک شب نمــاز بخوان با وضـــوی عشق

بلبـــل ببیــــن، که با شــــور و اشتیـــاق

مــی پـــرســـد از همه راز مگـوی عشق

اردیبهشــــت اگــر عــاشـــق‌ ات نـکــــرد

آواره باش تـو در جــست و جــوی عشق

بگـــــذار ماجرای (طریقت) درین بهار

حســـرت شــــود بـه دلــت آرزوی عشق

ادامه نوشته

بنی آدم اعضای یک پیکرند ( خلدستان طریقت) برآستان سعدی (اردی بعشق) 1403

۩۩۩ ☫ بر آستان جانان (تذکره ) سعدی :اردی بعشق☫ ۩۩۩

ما گدایان خیل سلطانیم

شهربند هوای جانانیم

بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب دهند آنیم

گر برانند و گر ببخشایند

ره به جای دگر نمی‌دانیم

چون دلارام می‌زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

مر خداوند عقل و دانش را

عیب ما گو مکن که نادانیم

هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزاردستانیم

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

****

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید

هزار سال پس از مرگ وی گرش بویی

یکم اردیبهشت روز بزرگداشت شیخ العجل

ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید

هزار سال پس از مرگ وی گرش بویی

یکم اردیبهشت روز بزرگداشت شیخ اَجل

ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف مشهور به سعدی شیرازی گرامی باد

ادامه نوشته

عشق ورزی می کند اینک (طریقت) با صنم +اردی بعشق

اولین روز از دومین ماه سال روز بزرگداشت شاعر بزرگ و پر آوازه ایرانی، استاد سخن، سعدی شیرازی است که همه حداقل یک بار شعر مشهورش را با مضمون "بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند" را شنیده و یا خوانده‌اند.تاریخچه روز سعدی مرکز سعدی‌شناسی ایران از سال ۱۳۸۱ روز اول اردیبهشت ماه را روز سعدی اعلام کرد.

سعدی کیست:ابومحمد مشرف‌الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف متخلص به سعدی، شاعر و نویسنده فارسی زبان است که در سال ۶۰۶ هجری قمری چشم به جهان گشود. او را با القاب استاد سخن، پادشاه سخن، شیخ اجل و ... نیز می‌شناسند. سعدی در خانواده‌ای اهل علم و ادب دیده به جهان گشود. پدرش از کارکنان دربار اتابک و شاه سعد بن زنگی بود. برخی بر این باورند این شاعر به عنوان حق شناسی، تخلص سعدی را برای خود برگزیده است. پدر او علاوه بر خدمت به دربار، به علوم دینی نیز اشتغال داشت و بزرگترین مشوق سعدی برای یادگیری علم و دین بود. سعدی به کمک پدر، به اطلاعات گسترده ای در زمینه تاریخ و ادبیات دست یافت.زمان تولد این شاعر، حکمران شیراز سومین پادشاه حکومت اتابکان بود. همانطور که قدرت سلجوقیان روز به روز در حکمرانی کشور ضعیف‌تر می‌شد، سلسله های محلی به وجود می‌آمدند و حکمرانی می‌کردند. اتابکان علاوه بر شیراز، در دمشق، موصل، حلب، بین‌النهرین و آذربایجان نیز قدرتی داشتند.سعدی در آنجا از آموزه‌های امام محمد غزالی بیشترین تأثیر را پذیرفت (سعدی در گلستان غزالی را امام مرشد می‌نامد). غیر از نظامیه، سعدی در مجلس درس استادان دیگری از قبیل شهاب‌الدین سهروردی نیز حضور یافت و در عرفان از او تأثیر گرفت.

شاعر خدا نکرده غزل شعله‌ور شود
در بی عدالتی هیجان بیشتر شود

شاعر در اوج ، موجِ غزل وعده‌های تو
تاریخ حاکمان همه زیر وُ زبر شود

با سعدیم اگر تو گلستان دیگری
یا مولوی سماع تو امّا ، اگر شود

یا حافظیه ایِ بنگر عبرتی دِگر
شیراز شمع ره شده ،شوری دگر شود

«ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود»

آنقدر واضح است زِ تاریخ انبیاء
تاریک حاکمان : دلِ دنیا خبر شود

دیگر سپرده‌ام به خودآ رسمِ زندگی
کی ناخدا (طریقت ) ما درد سر شود

انجمن دریا نگر تا یاد حق آید پدید
موسم فصل بهاران زندگی آرد پدید
چشم خود بر اُوج زن تا متن زیبایی شوی
موج ها بر هم خورد فرهنگ بینایی شوی
رقص در آغوش می‌گیرند بزم مطربان
بعد آن رقصی پدید آید میانِ حاکمان
حاکمان وُ مطربان پر می کشند در آسمان
خلق خسران می برد ای آدمی این رابدان
هر همآغوشیِ زیبا موجها آرد وجود
جفت میگردد بغل گیرند از بهر سجود
از همآغوشی جانان درس گیر ای با خرد
زندگانی جاودان هـرگز نگردد بـی خرد
عشق ورزی می کند اینک (طریقت) با صنم
عشق محبوبه است در اوجِ بلندی، این منم
۩خــُلدستان طریقت (اردی بعشق )۩۩️✍ محمّدمهدی طریقت .

ادامه نوشته

(طریقت)را عجب:شعری نوشتی(خلدستان طریقت) اردی بعشق

۩۩۩ ☫ طریقت (اردی بعشق) خوبرویان ☫ ۩۩۩

نسـیبِ بــاغ‌تـان حـــورِ بهشتی
نسیم عطرتان خوش سرنوشتی
قـنـاری هایتان هــر دَم پُر آواز
شـده نـــوروزتان اُردیبهشتی
درونِ باغ تان ،همواره خرم
گوارایِ وجـــودِ شیرخشتی
همه خُنیاگران مَــسرورِ آواز
(طریقت)را عجب:شعری نوشتی

زیباترین عکس‌های پروفایل دخترانه پاییزی | آسمونی

چون است حال بستان ای باد نوبهاری

کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری

ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن

مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری

یا خلوتی برآور یا برقعی فرو هل

ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری

هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد

چون بر شکوفه آید باران نوبهاری

عود است زیر دامن یا گل در آستینت

یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری

گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت

تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری

وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو

این می‌کِشد به زورم وآن می‌کُشد به زاری

ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد

در بند خوبرویان خوشتر که رستگاری

زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی

چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری

عمری دگر بباید بعد از فراق ما را

کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری

ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت

باطل بود که صورت بر قبله می‌نگاری

هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست

درمان درد سعدی با دوست سازگاری

سعدی

خــُلدستان طریقت(اردی:بعشق )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

محمد

ادامه نوشته

(طریقت): آن گل سرخی که بر مزارمن است

۩۩☫ (طریقت)  آن گل سرخی که بر مزار  من است  / اشعار ۩۩۩ 

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

بــپرس حال مرا! روزگار یارم من است

اُردی جهنمی شده ام، کسی کنارمن است 

نهال بودم و در حسرتِ   کنار یارِ بهار!

چنار می شوم اِنگار شوق برگ وُ بارمن است 

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من

فقط برای جدل کردن وُ شـکـارمن است 

مرا بهشت  مجویید، کلیدِ گمشده ایست

که هر هست داروُندارم! کلیددارمن است 

دَمی به لطف بیــا بــر مَــزار ما رِنـدان،

(طریقت): آن گل سرخی که بر مزارمن است

 برای بزرگنمایی لطفا کلیک کنید

 

نظم یعنی تار موهایت به هم آمیخته
❤️
از لبانت چای خوشرنگ غزل می ریخته
❤️
چشم درچشم تو ولب بر لبانت بیخته 
❤️
دست راچون حلقه ای برگردنت آویخته

تــرانه خوان می‌روی ، تو بهترین ترانه‌ام
نمی‌رسد به گوش کس طنین عاشقانه‌ام 
تو ای نسیم نوبهار، ز عشق  من مبر قرار
به اسم تو بود غزل، به یاد  تو بــهــانه‌ام
نشان،نشانه عاشقی ‌که دل کند حواله ای 
زیارت  انیس  دل، حــریــمِ   بی‌نشانه‌ام
غزلسرای کاملی ، حرمسرای دائــمی 
اگر نبــود  پیش من، غزلسرا ، فسانه‌ام
بدون جــلو ه ات  نگار، رود ز سینه‌ام قرار
کبوتری شکسته‌ پُــر ، بدون آب و دانه‌ام
طلسم می‌کند مرا، (طریقتِ)کمند تو
طلسم می‌کنم تو را، به نظم ساحرانه‌ام 

به نام خداوندِ  پــروردگـــار

همان بی پدر مادر بی  تبارِ

همان کو شب وُ - روز را آپدید

و مادلخوش از وَعده ی انتظار

چه خوشتر خیالی که ما ساختم 

به اِمروز فردا درین  روزگار ِ

من آن اشک هستم سکوتی که بغض 

به اَشعارم آرام شد  جویبــار 

نوشتم  به دیوان من   خسته ام 

چه پژمرده گشتم  زِ  گرد وُ غبار ِ

غزل در، غزل  باغِ دیوان من

چه بد بختیارم من از  آن دیار ...

بتازم ، بتازان ، بتازد غزل !

چه چابک سوارم  ، سوارم ، سوارِ

بیا  غربت از دل بگیریم، دل 

دلِ ! بی قرارم قرارم  قرار ِ

(طریقت)چو حلّاج ِ دل بسپرد

چو  منصور عاشق دچارم ،دُچــار 

مرا فصل ،اردیبهشت است با این شعار 

که اردی بعشق ست فصل بهـار

 

 

 

عکس نوشته های بسیار زیبای صبح بخیر (1)

  ادامه  مطلب    

 
       ...
 ادامه  مطلب  ...یکی برای همه#همه فدای یکی <<<<...

 

 

ادامه نوشته

خوب است در (طریقت)من استخاره ها

۩۩۩ ☫  (طریقت) را نشان ها شد مبارک  ☫ ۩۩۩ 

توآن نقشی که جان‌ها شد مبارک

توآن  قندی   دهــان‌ها شد مبارک

جهانی گرچه دارد رنگ وآ رنگ 

جمالت را جهان‌ها شد مبارک

روان گشتند جان‌ها سوی عشقت

که با عشقت روان‌ها شد مبارک

درون دل نهان نقشیست پیدا

که لطفش را نهان‌ها شد مبارک

چو خلوتگاه جان آیی خمش کن

که آن خلوت زبان‌ها شدمبارک

بدو نیک ار ببینی نیک نبود

از آن بگذر کز آن‌ها شد مبارک

بگو تو نام ِ خُلدستان ِ ما را 

(طریقت) را نشان‌ها شدمبارک

 

چه سبز است وزیباست اردیبهشت

 

+همش درسته فقط بدعصبانی میشند این اردی بعشقی ها:))

 

 

***

جاریست در زلال نگاهت ستاره ها 

ساریست  پیچ و تاب زلفت هزاره ها   

معشوقه ای  نهفته به خاکستر دلم  

چون شاهکارِ بیت وُغزل ،چون شراره ها " 

 جان گیرد از شراره ی عشقت زوال من 

در جان من گذار نــهادِ گــزاره ها    

وقتی مبارک است  دیدن روی تو می کنم 

خوب است در (طریقت)من استخاره ها 

 ۩۩☫ زطبع اهل  (طریقت) زجاودان گویم   ☫۩۩ 

بیا بیا که سخن از می و مغان گویم

سخن ز باده کشان وُ زِ مطربان گویم

ز پیر و میکده و جام و ساغر و باده

ز می فروش و ز آئینِ می کشان گویم

 ز باده ای که همه انبیا بنوشیدند

که جان به کف همه بودند و شرحِ آن گویم

ز باده ای که همه اولیا از آن سرمست

ز ساغری که در آن بوده زهرِ جان گویم

ز پیرِ باده فروشان علیِ عمرانی

ز باده بود دوازده عدد عیان گویم

ز نورِ باده برافروز جامِ ما ساقی

ز حافظ و سخنِ نغز، خوش بیان گویم

ز معرفت که همه عارفان حق دارند

ز میرِ مُلکِ ولا، صاحب زمان گویم

ز پیر  میکده پیرپدر زِ ساغر و باده

 زطبعِ اهل  (طریقت) زِ جاودان گویم  

 

گل نسرین..

         ۩#خــُلدستان طریقت #مبارک محمد مهدی طریقت  

 ادامه  مطلب  ...

ادامه نوشته

شاهد (اشعار (طریقت) به من ایمان آورد

۩۩۩ ☫ شاهد (اشعار (طریقت) به من ایمان آورد ☫ ۩۩۩

چون تو لبخند زدی ، طرح غزل پیدا شد
سخنت شهد و شکر ریخت ، عسل پیدا

دستهایت چو مرا لایق آغوشت دید
واژه ی گرم و طلایی بغل پیدا شد

از همان روز که گل مثل تو آرایش کرد
کار تقلیدی وُ مفهوم بدل پـیـدا شد

شاید از تابش نور تو سرآغاز وجود
هاله ای نور در اطراف زحل پیدا شد

در ملاقات نخستن اَبــد با غم تو
شعر پاکی به بلندای ازل پیدا شد

در همان صبح ازل شکِ مبادا بروی
آفتِ مُـردن با دست اجل پیدا شد

با همان شیوه ء پر حکمت گفتاری تو
بین مردم غزلیات مَثل پیدا شد

شاهد اینکه تو ،هم اهل (طریقت) گردی
بین عشاق محل جنگ و جدل پیدا شد

خُلدستان طریقت (جدید ) محمّد مهدی طریقت جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

<< بدو << ادامه مطلب <<

ادامه نوشته

سلطنت آباد خوسار(طریقت) اردی بعشق

۩۩۩ ☫ نثرو نظم (طریقت) ژاله رنگین لازمست ☫۩۩۩

۩۩۩ ☫ خوساری ☫ ۩۩۩

یَ رو اِچوُ لِقَب شیـخ اِجل وصف گِنو

دَهمِ اردیبهشت رُویِ غزل وصف گِنو

رُو تاشُــوم، ر َک به رَک ِ اَشــعارِم

به زِوُن وِچدون مِثل مِـتل وصف گِنو

رِوش و سنت مُن بَخچه همهَ رَسم

مینِ اخـبار خبَر رفتن مُن پخش گِنو

خِبرهِشتن مُن مینِ محل وصف گِنو

اِگه اِز شعر(طریقت)سیزنی رادنَبِرت

همه ِجـنگ و جِدَل کِرتن مُن وصف گِنو

چند خصوصیت شاعرِمدادی!

شاعر مشغول نوشتن با مداد بود.
کامل پرسید: چه می نویسی؟
شاعر لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشته ها،مدادیست که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!

کامل تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
شاعر گفت: پنج خاصه در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.

اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!

دوم: گاهی مداد کُندرا باید بتراشی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو اُنس بهتری می سازد!

سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!

چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!

پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی مى كنى، رَدی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!

ششم: آثار مدادی شاعردر ابتدا جذاب شنیدنی،دیدنی وبه خاطرِ خیال سپردنی مداد نو وَ تیز کُندی به همراه دارد که صیقل کامل قُلچماق مداد را می طلبد .

هفتم : ناناز تراش کامل مداد شاعر را طراوت و شادابی می بخشد که در هرنفسی که فرو می رود مفرح ذات است و چون بر می آید مُمدِ حیات.پس به شُکر اندرش شعری تازه و چون مداد را می جنباند غرقآب گردد به کمالی کامل.

هشتم: در سبک شاعران معاصر سنت بر مداد رفع نگردد چون تراش تازه گردد.

نهم:هرچند با پیشرفت تکنولوژی ابزار مداد وتراش وجه دیگر یافته مداد را گاه هیچ نیاز بر تراش نباشد نوک مداد اِتود در دسترس و تراش به وجه دیگر سپرده شده.

دهم: وبعد ازآن در منظومه ء شاعرِ شعر(طریقت) خواب رنگین فارغ است .

سلطنت آباد خوسار

بادِ پائــیزی وَزیــد وُ بی صدا فـــریادها

دوستان رفتندوُ ما هم می رویم از یادها

لیلی وُ مجنون (طریقت ) تیشهء فرهادها

خسرو شیرین چه شد کوسلطنت آبادها

دِر سِلطنت آباد خوسار ،قصری داران ، کُوُنه و فراخ. عاسمونژ بلند وُچناراژ رفیع و صحن و حَصِژ قالی‌پوش وَلگاژ پنجه‌ء اُفتو گرم‌‌ و بِراُفتو. رِی بِ ری ایوانژ عمارت، حیض هشتیِ فیروزی آروم ِ آروم مینژ ، هَمرِتَ از اُوُ گِل وُ وَلگ ِ چنار و گِرتکون عاسمونژ پُرِ غِلا که هیچ نَتِلِندِ خلوت گِنوُ وُ سوت و کور بَمونوُ . مُن در سِلطنت آباد خوسارسنّی داران به اِندازِ اجداد مرحومِ خوُم . عصایی اِز چوُ گِرتِکون که مُن ِژ گوش دارتِی و عینکی دایره ای و کُلُفت که دِیرِ وَرم اِز گَرت و غبارآلودَ نشونِ ‌دُوُ . پالتو سیا و بلند که سرمای استخون سیز ملایم کِروُ . بَخچه همین مُن دِر این عمارتَ ، کاری نداران جز یاد و خاطرهء اُون قِدیم نِدیما . گای در ایونَ ، ری چارپای َ چُرت بید خوسان ، گای جی ری بِ ری اُرُسی تالار هفت بَری، ری به جَعد یَ َ گِرتکو نا سیل کِران ، پس و پیش شنِدِ وُ دل به قار قار غلا اِ ت‌ِسپاران که بَل کُم خبری تازه بَرسو . قِلنَ چاق کِران و آتیش تُ بیدان وُ به غلا خیرَد ِ گِنان که ری گِرتکونَ سالا ی ِ سالو ‌ لُو نَ دُورو ، چه عمارتیوُ سلطنت آباد خوسار کِ خِبِژ بنا کِرت کَلِحسن شِمرَ ! گای به تالار د کِسان عمارت سلطنت آباد خوسار . گرامافونژ دارت که بعد مرگ «آ سد رضا »، کَسی اُنِژ تعمیر نَکِرت و کمتر به خوندنِژ وامِدارمِ کِرت تا «یَ رو بشتان مَحل ژیر » بَخچم وَرخونُو دراز گِنان و فکر کِران بِ مشبکای ارسی وُ سَرِ بَرآ سِیل کِران و آماده هِشتنِ گِنان ... من سالا وُ ک ِ مینِ این< سلطنت آباد خوسار > دِران ...

خودتراش از صیقل دین لازمست

چون مداد از وجه بالین لازمست

چرخ غارت پیشه را بابینواچون پیشه کرد

خصم را پژمرد بر گُلواژه گُلچین لازمست

شور تابش تازه دارد شاعرِ شعر مداد

با تراش از صیقلِ غم های دیرین لازمست

خسروان پرویز را فکر چریدن نیست نیز

گر به تلخی جان دهد فرهادِشیرین لازمست

هر مدادی باغ طبعش می تراشد لاله ای

شاعرِشعر (طریقت) خواب رنگین لازمست

خوانسار، ای نام آورم برخیز برخیز

ادامه نوشته

اشعار/ دوبیتی  (طریقت)  اردی بعشق  

 

۩۩۩ ☫   بر اهل (طریقت ) همه دشنام که دادی ☫ ۩۩۩  

جانی که خلاص از شب هجران تو شاعر

در روز وصال تو به قربان تو شاعر

 خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم

غم بود نشاطی که به دوران تو شاعر  

آهی ست کز آتشکدهٔ سینه برآیــد

چون شعلهء شمعی به شبستان تو شاعر

 دل با همه آشفتگی از عهده برآمد

هر عهد که با زلف پریشان تو شاعر  

در حلقهٔ مرغان چمن وِلوِله انداخت

هر ناله که در صحن گلستان تو شاعر  

 بر اهلِ(طریقت)  همه دشنام که دادی

پاداش دعایی ست که بر جان تو شاعر

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

            ۩#خــُلدستان طریقت #اشعار+غزل (خرداد برای >طُ)   )۩#  محمد مهدی طریقت  

۩۩۩ ☫ اشعار/ دوبیتی  (طریقت)  اردی بعشق  ☫ ۩۩۩  

 به شایستگی کارِ عالَم برآر  که پیوسته گرمی نیاید به کار

شکیب آورد بندها را کلید   شکیبنده را جان  پشیمان ندید

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

 ای بادِ صبا دلم چو بویَت گیرد   بگذارد وُ سوی جستجویَت گیرد

 اکنون که منش هیچ نمی‌آید یاد  بوِیِ تو گرفته بود، خویَت گیرد 

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگجدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

خُلدستان   طریقت (جدید )   محمّد مهدی  طریقت  

   جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

<<<< ادامه مطلب <<<< 



ادامه نوشته

اشعار/ دوبیتی  (طریقت)  اردی بعشق

۩۩۩ ☫ اشعار/ دوبیتی  (طریقت)  اردی بعشق  ☫ ۩۩۩  

با شاعـران رهگــذرِ سـرنـوشت ها 
جــاماندگان قافله ی سرگذشت ها

پائیزِلحظه ها ی زمستان سرشت ها  
شُـد نُــوبهارِ  رویــشِ  اردیبهشت ها 

ح(طریقت) جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگمحمّدمهدی طریقت  

       ۩خــُلدستان طریقت(  جدید  )۩ 

ادامه نوشته

وادیِ اهلِ (طریقت) مستی وُ خُمخانه را(اردی بعشق +بوی سیب)

۩۩۩ ☫ بوی سیب ☫ ۩۩۩

   

دیگر از رهگذرِ عشق، گدایی نــکنیـد 
 در مسیرِ سفرِ عشق، گدایی نـکنیـد
دیگر ای مرد، مبادا که بمانی محتاج
 از همین لحظه سرِ عشق، گدایی نـکنیــد

غیرِ ایزد نکند دل به شریعت بندی
       یا به هر کس، دلِ خود را به حقیقت بندی
نکند دردِ خودت را به خلایق  گویی
 چشم خود را به رخِ یار طریقت  بندی

دلِ خود را به هواخواهِ توانا بسپار
 کاسه ی خالی از این دامِ گدایی بردار
از خدا خواه که همواره سخاوتمند است
  به تو بخشد ز کرم، یار که دارد بسیار

  http://zibasaz.persiangig.com/pic/bism/3.gif 

لاف رِندی می زنی ،برهم مـزن کاشانه را
جای پنــدت حالیـا  لبریـــــز کن  پیمانه را

زاهـدِ خلوت نشین ، ٌصهبای  اهل  معرفت
خوش نمی دارندغیرازمستی و ميخانه را

 لاف از  مذهب  مـزن  ویرانه کردی خانقاه 
جای پنــدت حالیـا  لبریـــــز کن  جانانه را

 شاعـر  خلوت نشین استادِ  كـوی معرفت
وادیِ اهلِ (طریقت) مستی وُ خُمخانه را
***

 بُرده عِطر سیبِ آخرعاقبت از هوشمان

میتراود قطره قطره مستی از آغوشمان

آنچنان از شربتِ لب های هم نوشیده ایم

کَرشده گوش فلک از بانگِ جوشا جوشمان

همچو مارِ  پیچ خورده زیر باران  خفته ایم

سایه سار گیسوانت ، ریخته بر دوشمان

تا نبیند رویمان ، چشمان شور آفتاب

جامه ای از جنس گمنامی شده تن پوشمان

پادشاهِ "کشور "ایجاد  تن ها ایم  ما

عشق ولذّت،میوه هایِ باغهایِ شوشمان

در شبِ وصلِ "عطش" مارا به دام انداخته 

آفتاب و ماه می آیند دوشادوشمان

تا که در بازارِ طعنه هیچ حرفی نشنویم

این(طریقت)،پنبه را کرده فرو در گوشمان

http://sorodehay-tarighat.blogfa.com/1395/02?p=2

 

آنکه نقاش است وطرحی ساخته 

با قلم نقش نویی انداخته
در مسیر زندگانی دوستی

کوچه ها ی آشنائی ساخته
سرورِ اسطوره های پارسی

عین و شین و قاف را افراشته
هم ردیف انبیاء و اولیاء

جهد بر بنیاد جاهل تاخته
آنکه آهنگ و کلامی دلربا

از برای درس خود آراسته
چشمه های معرفت می پرورد

دانشی از بهر ما انباشته
لحظه هایش می شود پر خـاطره

خاطراتی را به جان انباشته
در مرور خاطرات باغبان

باغ پُرگل چون گلستان کاشته
باغبان خوشتراش این روز ها

لاله ای بر قلب خود بگذاشته
با سلاح علم در راه بشر

یک نفس برجهل عالم تاخته
قدر استاد و مقامش پاسدار

چونکه یزدان نام او پرداخته
عارف آن باشد که چون قطعه زمین

هرکسی او را لگد انداخته
یعنی از زهد و کلام و علم او

ذره ای از دانشش برداشته

۩۩۞۩۞

اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَمَ، اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ النِّقَمَ، اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُغَیِّرُ النِّعَمَ، اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ، اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ الْبَلاَءَ،اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِی کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ

?خدایا! بیامرز برای من آن گناهانی را که پرده حرمت را می‌درد، خدایا! بیامرز برای من آن گناهانی را که کیفرها را فرو می‌بارند، خدایا! بیامرز برایم گناهانی را که نعمتها را دگرگون می‌سازند، خدایا! بیامرز برایم آن گناهانی را که دعا را باز می‌دارند، خدایا! بیامرز برایم گناهانی که بلا را نازل می‌کند، خدایا! بیامرز برایم همه گناهانی را که مرتکب شدم.

◀️ #دعای_کمیل پر از فرازهای زیبا و مضامین ناب است…گناهان هم اثرات مختلفی دارند، بعضی از آنها انسان را دچار بلا و مصیبت می کنند که این فراز از دعا، به این دسته از گناهان اشاره کرده است…

?امشب شب جمعه است شب زیارتی امام حسین علیه السلام، همین الان با سه مرتبه سلام زیر، امام حسین علیه السلام رو زیارت کن?

❤️صلی الله علیک یااباعبدالله❤️

۩۞۩۞

ادامه نوشته

در(طریقت) راز استشمام  شَم برداشته

 ۩۩۩ ☫ در(طریقت) راز استشمام  شم برداشته☫ ۩۩۩  

زاده ی اُردی بعشق از عشق نَم برداشته
بـاده ی اُردیبهشت ازجــام جَـــم  برداشته 

شاعر این زخمه ها بر زخمها مرهم شده 
جِـلـو گــاه  بـاده  را  آهـنـگِ  غـم  برداشته

چارگاهی را که بر هم می زدم راهی نبود
عقل می فرمود :سهم از جامِ سَم  برداشته

دشمنی شمشیر را از رو به رویم بسته بود
در حـقیـقت  شاعری تـنـهـا قدم   برداشته

خود قضاوت کن به استشمام طبع شاعری
در(طریـقت) راز استشـمام  شَـم  برداشته 

   ۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#  محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

اشعار/ دوبیتی  (طریقت)  اردی بعشق  

۩۩۩ ☫ اشعار/ دوبیتی  (طریقت)  اردی بعشق  ☫ ۩۩۩  

با شاعـران رهگــذرِ سـرنـوشت ها 
جــاماندگان قافله ی سرگذشت ها

پائیزِلحظه ها ی زمستان سرشت ها  
شُـد نُــوبهارِ  رویــشِ  اردیبهشت ها

ح(طریقت) جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگمحمّدمهدی طریقت  

     

  ۩خــُلدستان طریقت(  جدید  )۩ 

ادامه نوشته

برآستان جانان (اردی بعشق) سعدی

 

اردی بعشق«حضرت سعدی» مبارک است ...

صاحب دو شاهکار«گلستان»و«بوستان»که نشانگر عمق اندیشه و نگرشش برای زمانهای خود و پس از عروجش هست...

اشعار و نثرها و حکایات شیخ اجل شیراز٬هر کدامشان اقیانوس معرفت و زندگانی اند...

قلمشان٬دغدغه هایشان٬عشق ورزیشان٬همگی امواج زیبای اقیانوسند...

از همین دو شاهکار می توانم بنگارم که «حضرت سعدی»فیلسوف و شاعر و معلّمی برای تمام زمانهاست....

چقدر زیباست اشعارت...

چقدر عمیقست مفاهیمشان....

چقدر ژرفست حکایاتت...

«شیخ اجل»از آثارت درسها آموختم و می آموزم و قطعاً خواهم آموخت...

و تلاش خواهم کرد که مرّوجِ اشعار و حکایاتت باشم...

نمی دانم لایق شاگردی محضرتان را دارم یا نه!!؟؟

لیکن شاهکارهایت برایم دانشگاه درس و عبرت و نحوه زیستن خداپسندانه هست....

ای شیخ شیراز٬«دوستت دارم...»💖💖💖💜💜💜💟💟💟

 

«اُردی بهشت  بزرگداشتت  حضرت سعدی مبارک....💞💕💖💝💟💜»


 

ادامه نوشته

برآستان   جانان  (طریقت) اُردی بعشق

۩۩۩ ☫ برآستان   جانان  (طریقت) اردی بعشق  ☫ ۩۩۩ 

اردی بعشق از نــو بهاران  دیدنی تر

فصــل بهــاران  از بهــاران  دیدنی تر

من دردلم احساس خوبی دارم اینک

در زیـــر  بــاران روزگـــاران  دیدنی تر

۩  خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩  محمد مهدی طریقت ۩ ۩ 

ادامه  مطلب  ... 

ادامه نوشته

اشعار /جاودانه  طریقت

  

۩۩☫(اشعار /جاودانه  (طریقت)☫۩۩

***

 جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ 

  مـن، جـاودانِه، جـاودانِه،  جـاودانــم      من بر خــدایِ جــاودانـم میهمانم
  شــعر از روانــم بـَرزبـانم تـازه تابـیــد     از ماهِ تابان ازستاره زهـره ،ناهید
  از هر طـرف در بـاز شـد ، آواز  آمــد      شعـرِ قــشنگِ سـادگی آغـاز آمـد
  گل می کنددر ذهن اَشعـار وُ تـرانه       یا در افقها بی خیـال از هـرکـرانه
  آلاله شدیا ژاله های تازه درطشت       زیبا وُ نیکوشدبیابان کوه دردشت
   گُل می کند دیـروز در امروز وُ فردا      می روید از دیروز اینجا دشت وُدریا
   اینجا سُــرودن شوق آغازِ پـریدن        اُردی بعشق انجام فصل آفـریدن
  اینجا بهار آغـاز فصلِ زنـدگی شد        فرزانگی،امضاء شدوُ پایندگی شد

 

 

  ۩#خلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩ #  محمّدمهدی #طریقت