شعر=   طریقتت    : زجان در رخت  برکشد :  خردمند

خردمند اگر قد کشد سوی نور،
سیاهی زداید به وقتِ حضور،

تماشا گه ما، تماشاست راز
همه شور وُ مستی ،نگاهِ غرور.

تو گر شعر حائل برانی در این انجمن ،
ببینی در اعضا به ، رنگِ شعور

بدین انجمن : نورِ ناب آمده‌ست،
نگو فتنه ، بنگر تجلّیِ سور _

شَعف میل، حیوانیِ کور نیست؛
شهود است، پیچیده در کوهِ طور.

در اندیشه، باید: هزاران سپس

دهان را گشودن نه:بی‌سوز و شور!

قلم : آیتی شد ز پروردگار ،
نه دامی‌ست، نه فتنه، نه چاهِ گور.

نظر چون ز جان رخت بر تن کشد،
نبینید در آیینه جز نقش دور .

گرچه شاهینِ خِرد، بر سرِ پرواز آمد

۩۩۩ ☫مثنوی(طریقت)منتخب ☫ ۩۩۩

زندگی زیباست، در جانش کنیم

چون شراب کهنه در جامش کنیم

سرکشیم این جام سرمست از نشاط

با دل بی کــینه در طــیِ صـراط

زندگی همچو نسیم نو بهار

عطر افشان میرود کو بی قرار

لحظه ها را میبردباخود به کام

یادها میماند و اینجا والسلام

لحظه های رفته کن جستجوی

آب رفته بر نمی گردد بجوی

یادها پرورد آن پــرودگار

با تو می ماند به رسم یادگار

زنده از یادیم : یاد از عمر ماست

دَم غنیمت دان که دنیا بی وفاست

همدم اهلِ(طریقت) را دمیست

یارِ هـمدم از نشانِ آدمیست

***

کاش می‌شد که از این پنجره بوسید تو را
از صدای نفسِ حادثه ، فهمید تو را

مثل عطر خنک گرمی این تابستان
در هم‌آغوشی تو، یکسره بویید تو را

در غزلخانهء شب خاطره‌هایی روشن
گاه با تیشه‌ی فرهاد، تراشید تو را

گاه در برکه‌ی تنهایی امواج غزل
گفتگو کرد در آن منطقه ، پائید تو را

یک قدم مانده که اشعار به پایان برسد
پشت بی‌تاب‌ترین شعر، پسندید تو را

با پسندیدن وُ بوییدن سیب از انصار
خام حوا شد و در واقعه ای چید تو را

گر(طریقت)همه جا پرتو شعر وُ غزلست
در سکوتی به بلندای افق، دید تو را

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی

به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم

همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی

غم و رنج و درد ومحنت ، همه مستعد قتلم

تو ببر سر از تن من ، ببر از میانه گویی

به ره تو بس که نالم ،زغم تو بس که جویم

شده ام ز ناله نالی ، شده ام ز مویه مویی

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

من از این خوشم که چنگی بزنم به تار مویی

چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی

چه شود که کام جوید زلب تو کامجویی

شود این که از ترحم دمی از سحاب رحمت

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خم می سلامت ، شکند اگر سبویی

همه موسم تفرج به چمن روند وصحرا

تو قدم به چشم من نه ، بنشین کنار جویی

خــُلدستان طریقت(حکایت :ادب

ادامه نوشته

پاییزِ  دل انگیزم وُ همرنگ بهارم کامل (مهتاب)


پاییــــزِ دل‌انگیـــزم و همــــرنگ بهارم کامل
مگذار که با حسرت و غم جان بسپارم کامل

شیـرین شده‌ای، با منِ فـرهاد نشینی لیلا
بردی تو به این شیوه و فن صبر و قرارم کامل

آن روز که در دامِ تو افتـــاده‌ام ای مهتاب!
یک لحظه من از یادِ تو آرام ندارم کامل

امروز ز عشقت نشدم عاشق و شیدا شیرین
یک عمر به دردت منِ بیچاره دچارم کامل

از شـــوقِ تـو، تا آمـده‌ام بـر لبِ ایـوان معشوق
چشمانِ شکـربارِ تو بنمود شکارم کامل

دیوار مکش یکسره بر صحن و سرایم بگشا
تا بـادِ صبـا بـوسه زنـد لبِ زارم کامل

بگـذار به آخـــــر برسـانــم غـــــزلـ عشق
امشب بنشین تا سحر ای ماه! کنارم کامل

مستِ صادق در (طریقت)نقض پیمان نیستم

۩۩۩ ☫شعر :مستِ صادق درطریقت:خلدستان (بدون شرح پیمان نیستم ☫۩۩۩

فاش گویم عاشقم هرگز پشیمان نیستم

پهلوان عشقم و سام و نریمان نیستم

دین من عشق است و ایمانم بغیر از عشق نیست

از چه کافر خوانیم ؟ بی دین و ایمان نیستم

لذتم از عاشقی جز عاشقی کردن نبود

گر وجودم سوخت و عمرم پشیمان نیستم

عاشق آفاق و انفس عاشقم برهرچه هست

تاجبخش کائناتم سنگ و سیمان نیستم

پاکبازم بی نیازم فارغم از ناز و آز

دوستدار دوستی جز با کریمان نیستم

زندگی را عهد بستم تا ابد مستی کنم

مستِ صادق در (طریقت)نقض پیمان نیستم

****

تشبیه لبــــــــــانت به عسل ؛ غیر مجاز است
معشوقه گـــــرفتن به بغل ؛ غیر مجاز است!

وصف بـــــدن و گیسوی بی روسریِ تُــــــو ؛
آوردنِ سیــــــــنه به غزل ؛ غیر مجاز است!!

تُو دختــــــــــر همسایه‌ی زیبای منی ، حیف
دیـــــــدارِ تُو با اهل محل ؛ غیر مجاز است!

گر "گِرل فــــــــریندم"شده‌ای ، وای به حالم
با زاهـــد و فتواش جدل ؛ غیر مجاز است!!

نیـــــروی عجیبی ست میــان من و معشوق
این جـــــــــــاذبه از روزِ ازل غیر مجاز است

می‌بوسم و می‌بوسی و هستیم چه شـــادان
بر روی زمیـــن رد و بدل غیر مجاز است؟!!

لب بر لب من شو ، که لبـــانت....نه ولش کن
این کارِ تُ ، تا "تیر"و"زُحل"غیر مجاز است!!

مژگانی ! ازین پس نگو از بــــاده و مشروب
اشعار تُــــو و شیخ اجل ؛ غیر مجاز است!!!

یک بوسه نه ، صد بوسه بده در ملاء عــام
کی گفته (طریقت) عسل غیر مجاز است؟!!

****

(مهر :=>مستِ صادق ، بدون دروغ +پائیز)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان طریقت +اشعار +غزلیات

اِمروز با انبوهی از غم‌هایِ پوچی
پیدا شدم در بینِ آدم‌هایِ پوچی
اَشعار من مشتی دوبیتی های لوطی
عمری‌ست می نالم زِ نالوطی‌هایِ پوچی
****

گفتم به دو چشم سیهت ، گفت که مستند
گفتم که به مُژِگان،بسی گفت که با مست نشستند

گفتم که شکستند مرا ! گفت صحیح است
گفتم که چرا ؟طعنه زنان گفت: نشکستند

گفتم نگهت ، گفت مَگو آفت دلها
گفتم دو لبت ، گفت بگو باده ء هستند

گفتم که پریشانی گیسو ی ِ پریشند
گفتم که پریشند چرا ؟ گفت : شکستند !

گفتم که بسی سرو سهی ، گفت بلند است
گفتم به بَرِ قامت تو ، گفت که پستند

گفتم به میان و دهنت ؟ گفت طلسمند
گفتم که چه سان ؟ گفت همین نیست که هستند ؟

گفتم به که باشد نظرت ؟ گفت حقیقت
گفتم همه مردند ز غم ، گفت با نازکه رستند

گفتم که درِ میکده ها ؟ گفت گشودند
گفتم همه درهای دگر ؟ گفت که بستند

گفتم که بَرَد راه به تو ؟ گفت که (طریقت)
گفتم دگران ؟ گفت همه باد به دستند



***

دلِ رسوا شده" اصرار به حاشا دارد
"چشمِ دلداده" ولی میلِ تماشا دارد

"ماه" پیش تُو کم آورد ،همین جاذبه را
بی‌گمانْ در نظرم صورت زیبا دارد!

"شاهِ شمشاد قَدان، خسروِ شیرین‌دهَنان!"
"حافظ" این‌شعبده از قامت رعنا دارد!

۩۩۩☫ با می فروش اهل (طریقت)زدم قدم ۩۩۩


رُخت شاتوت وُ بویت باغِ مریم

هـــوای دلکَــشت بــارانِ نم نم

پریشان می کنی گیسو(طریقت)

دوبیتی می شود دیوانه کم کم

ادامه مطلب <<

در غیابت دلم هربار به خود می‌لرزید
تن من منحصراً میل به گرمایت داشت

ادامه نوشته

شعر :طریقت:خلدستان (بدون شرح ) :انجمن(بدون عنوان)   

۩۩۩ ☫شعر :طریقت:خلدستان (بدون شرح انجمن ☫۩۩۩

نیست جز انجمنی ، تکیه‌گهی در نظرم
انجمن نیست به ويرانهٔ خود، می‌نگرم
لعل تو آب حیات است به چاهِ زمزم
من از اِسکندر دوران چه سان در گذرم
عاشقت با خم ابروی تو گردیده اسیر
"پدر عشق بسوزد، که در آمد پدرم"
عاقبت چوب ستم بر دل شیدا زده ای
غزلی هدیه دهم، زلف چلیپا بخرم
گیس با روسری وُ صورتِ خرسند مبند
لذت از صورتِ خرسند کجا؟، من ببرم
سَرِ سرگشته، چرا سر به بیابان ننهد؟
شبِ هجران تو بگرفته همه دور و برم
لب تو جام عقیق‌است پر از بادهٔ ناب
نتوانم که من از بادهٔ صهبا گذرم
مصلحت گشت که دیوانهٔ رخسار شوم
انجمن نیست، ز احوال دلم بی‌خبرم

حالی رسید و آسمانم انجمن شد
باران می بارد گمانم انجمن شد

کام ازتو اول بغض بود و بعد از آن اشک
کام دلم، پس دیدگانم انجمن شد

جان جهان بودی وصد چندان دمیدی
با قلبت ای بخت جوانم! انجمن شد

جانانه هستی تا اَبَد دُرّدانه گنجی
جانی تو و من جاودانم انجمن شد

در شیشه می کردند عشق، از روز اول
تا روز آخر، استکانم انجمن شد

در باغ خواهش‌های من روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم انجمن شد

پیش گل سرخ تو، برگ زرد من کیست؟
آه ای بهاری که خزانم انجمن شد

در تلگرام وُ واتسآپ : تکرار کردم
تا در حکایت : داستانم انجمن شد

آیینه ها را در روایت : می نشاندم
تا در نهایت این جهانم انجمن پر شد .

من لاغر وُ تو ساغر ما را که برد خانه
هرچند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

خوانسار : همه مجنون ، هشیار نمی‌بینم
شیرین تر از فرهاد : شوریده وُ دیوانه

لَختی به سپاهان شو تا پیرِ مغان بینی
چون نصف جهان باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
و آن انجمن باقی کـــو ساغر شاهانه

چون وقف خراباتی دخلت می وُ خرجت می
زین وقف خراباتی هشیار تو دُرّ دانه

ای لوطیِ نالوطی بر بربط دوران زن
با مستی مامستان: افسون من افسانه

میخانه برون رفتم مستیم فزون تر شد
در هر دو جهان مضمر صد گلشن و کاشانه

در کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد وُ مژ می‌شد
در حسرت او بودم :من عاقل وُ فرزانه

گفتم ز کجایی تو لبخند زد وُ پاسخ :
نیمیم زِ خُلدستان نیمیم زِ پروانه

نیمیم ز چای وُ حِل نیمیم کمی فلفل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم شاعر
گفتا که تونشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه صفا دارم : عبدالله رندانه

در حلقه البرزی هم مسلک زندانی
این پند ننوشیدی از خواجه کامرانه

بی کینه چنان خوبی کی شهر بیآرائی
برخیز سواری کن با اُشتُـرِ حنانه

چون یوسف خوانساری بخشی زِچه پرهیزی
اکنون به (طریقت) گُو صد فتنه فتانه

(مهر :=>مشاعره، مشاجره +پائیز)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

دوست میآید (طریقت)  مهمان (خلدستان) مثنوی +دوبیتی

۩۩۩ ☫شعر :دوبیتی :خلدستان (بدون شرح)مثنوی ☫۩۩۩

پائیز زمانِ، ریزشِ انسان‌ها!

دنیای عوارض است وُ این امکان‌ها

مهر است و گلایلی پَکَر می‌رقصد

امروزه بهشت است به گورستان‌ها !!

دوبیتی (خلدستان) مثنوی

آمده پاییز : بادی می‌وزد

از درخت آویز مهری سرخ و زرد‌‌‌‌

می‌وزد بادی خنک، عشقی لذیذ

می‌چکد باران کجدار وُ مریز ‌‌‌‌

زادروز ایزد مهر و وفاست

سالگردِ اینچنین روزی شفاست‌‌‌‌

دستبند انجمن ماری ببست

مهربانی شد مهار ما به دست

‌‌‌‌هفتمین هفته رسیده از قرار

هفت روز از ماه هفتم سال مار

‌‌‌‌جمع دهگان و یکانش هشت باد

هم به سن و هم به سالی بر نهاد‌‌‌‌‌

هم به روز مهرگان، در سالروز

اینچنین اسرار جمع ماه و روز‌‌‌‌

جشن مهر و مهرگان آغاز شد

مثنوی رازی به قلبم ساز شد

‌‌‌‌آسمان هفتم وُ مهر یقین

جشن نور است در این سرزمین‌

‌‌هفت رنگ نور در چشمان خلق

مثل یک رنگین‌کمان بر جان خلق‌‌‌‌

شهر‌بانوی زمین و آسمان

زندگانی می شود امن و امان

‌‌‌چشم بد از سرزمینم دور باد

هر حسودِ اهرمن هم کور باد

‌‌‌‌‌هفت بار آن چشم شیطان کور کن

سنگ بر ننگش بزن شر دور کن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

هفت سنگِ آسیاب است این سراب

بعد ازاین هر چشمه می باید پر آب‌‌‌‌‌

در طواف زمزمِ چشمش شدم

هفت بار این راه را مشکش شدم ‌‌‌‌‌

آن خداوند زمین و آب و رود

چشمه‌ بر چشمان او کرده ورود ‌‌‌‌‌

تور در دست چپ و ماهی به راست

تاج وُ تخت پادشاهان کرده راست‌‌‌‌‌‌

《هفت شهر عشق را عطار گشت》

قافیه هشت بار شد ایران ـ رشت ‌‌‌‌

هفت بار ایران در چله نشست

شور جنگ آورد در پستوی دشت

‌‌‌‌ساز خوش‌آوا دلاویز وطن

کو شفاعت می کند همراز تن‌‌‌‌‌‌‌

باز شد مهراب او بیدار شو!

در نماز و در نیازت کار شو‌‌‌‌

خواب چون رفتم صدایم را شنید

چشم‌های بسته‌ام رویش بدید‌‌‌‌

آنچنان زیباست آن بانوی مست

‌جلوه‌ای از چشم او فرجام دست‌‌‌

مهربان چون شوخ ، رقصنده به سور

خوش‌صدا آواز خواند در سرور‌‌‌‌

باوفا و راستگو و نیک‌نام

باوقار و ساده و خورشیدفام‌‌‌‌

همچو مریم پاک و زیبا و سپید

اینچنین لیلای خوشرویی که دید‌‌‌‌

ای خوشا ایران ، خوشا گنج وجود

رنج و درد و کینه را از میهن زدود‌‌‌‌‌

دوست میآید (طریقت) مهمان

در حقیقت رنگِ پاییزی ّ فشان

خــُلدستان طریقت

(مهر :دوبیتی=>مثنوی +پائیز)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

شعر :دوبیتی :خلدستان (بدون شرح) غزل

***

۩۩۩ ☫شعر :دوبیتی :خلدستان (بدون شرح) غزل ☫۩۩۩

ساربان آهسته ران پیوسته جانم رفته است

چارپایان بار بر پشتندـ یارم رفته است

گر به صد منزل فراق افتد میان جان و دوست

همچنان از این جهان ، هم این و آنم رفته است !

***

رفتیّ و همچنان به خَیال منی مُحاق

گویی که در برابر چشم منی اجاق

چندان که جهد نمودم ، اطاله بود

کوشش چه سود (طریقت) در این اتاق ؟!

خــُلدستان طریقت(مهر1404 +انجمن خلدستان )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

شعر :خلدستان (شرح) غزل بیشتر

۩۩۩ ☫شعر :خلدستان (شرح) غزل بیشتر ☫۩۩۩

انجمن در زیرِ نم نم هایِ بارانست غزل
باده ء شوقِ تلاوت های جانانست غزل

رفته ای هرچند از پیشم تو اینجا نیستی
دائماً شب پرسه یِ خیسِ خیابانست غزل

برخلافِ صفحه تقویمی شمارد در بهار
برگریزِ خاطراتِ مهر وُ آبانست غزل

دست در دستِ خیالت بیخیالِ ساکنان
پرسه درحال وُ هوای یک بیابانست غزل

سنگفرشِ خیسِ باران خورده می داند ادب
کوچه گردِ خش خشِ برگِ درختانست غزل

کوچه گردِ رنگِ زردِ غرقِ دردِ خاطرات
همنوایِ بغضِ عریانِ زمستانست غزل

آه لیلی! بی تو خیلی خسته ام،آه ای پدر :
گیسوانت بیدِ مجنونِ پریشانست غزل

کاش برگردی ببینی در فروپاشیِ بغض
لشکر فواره ای سردرگریبانست غزل

کو؟ "رهی" وُ کو؟ "عماد" وُ "شهریارِ" کو به کو
"منزوی" کو؟ "سایه" کو؟ ازبس غزلخوانست غزل

شعرِ(خلدستان طریقت) عشقِ تو بی انتهاست
من تو را زیبا سرودم : شعر میدانست غزل

✍️محمّدمهدی طریقت


۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت

خلدستان : حکایت ، روایت =>طریقت (در ادامه برای علاقمندان)

ادامه نوشته

گفته است (طریقت) همگی زنده  بمانی

۩☫من از تبار ایرانیانم (طریقت )زنده بمانی (غزلیات ) شعر ۩۩۩

۩۩خُلدِستان طریقت۩۩


خواهم غزلی از تو سرایم به گمانی
ویران نشوی محکم و سرسخت ،بمانی

هر شهرِ تورا یاد کنم کشور جانان
تبریز تو وُ مولوی آن مونسِ جانی

وزن غزلم گاه پریشان شمال است
فردوسی اگر طوس خراسانِ خزانی

صد غمزه به پیچ وُ خم ابروی کمندست
گفتم که خریدارشدم کاخِ گرانی

حالم همه از دوری طهران خراب است
خود زین همه ویرانی من در جریانی

شبها مرا پُر کن آن چهار محالی
رسوا شود ار شهر سپاهان به "درانی"

با آینه گفتم مَشِکن: خود شکنان را
گفتا: تو به پیرایه زدی، عشق جوانی؟

گفتم که زیکرنگی احوالِ ، جنوب است
گفتا که بلوچ است : به سیستان همانی

یک فاجعه در بندرِ عباسِ تو رخ داد
از آن "الف" امروز به جامان "دِ" کمانی

گفتم غزلم را و سپردم به الهی
تا اینکه بدانی تو مرا جانِ جهانی

در مرکز ایران به :یزدی وُ "اَراکی"
گفته است (طریقت) همگی زنده بمانی

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه دوم )۩محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان: این انجمن سلام وُ، کلامی گُریزپاست

۩۩۩کمال شعر(طریقت)به منتهاست / این انجمن سلام و کلامی گریز پاست / غزل ۩۩۩

این انجمن سلام وُ، کلامی گُریزپاست

گاهی برای دیده شدن، گُم شدن نِـداست

لب بر سکوت می دهم از ناملایمات

زیرا سکوت، بستر فریادِ بی صداست

شمشیر می زند به زبانِ ، پیمبری

ساحل: جواب سرزنش موج ماسه هاست

بر ماسه ها نوشت سکوتم گرانبهاست

مرغی که دور می شود از دیده کو، رهاست

تیری که از کمان رهاشد که برنگشت

وحشی سرشت بدان جنگل آشناست

آتشفشانِ معرکه خاموش وُ سرد شد

توفندگان معرکه اِمشب ، شبِ بلاست

مصرع به مصرعِ این شعر پُر سکوت

بی سرصدا روایت محکومِ ماجراست

دیگر نفس بریده قلم، دَم نمی زند

وقتی کمالِ شعرِ (طریقت) بهِ مُنتهاست

( صفحه جدید )۩#محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

گشتم مقیم اهل (طریقت) زِ سالکان !دوبیتی

۩۩۩ ☫ خُلِدستان طریقت ☫ ۩۩۩

وقتیکه انتقـــاد نـدارد اثـــر به گــوش

استادِ این زمانه طریقت بدآن مکـوش

دیگ از سرسگان بجوش آمد ازخروش

دیوار اعتماد بُود :ساکت وُ خمـوش

یــاران که به ما سِـــرّ غزل را گفتند

بر محتسبان برقِ شهاب آغشتند

بودنــد همه اهلِ(طریقت) هُشیــــار

آشفته نبودند که در خـون خفتند

***

از زاگرس به ساحلِ جیحون می رویم
با همسفر به ساحت سیحون می رویم

باهر صدف ز بستر دریا تکاملی
تا از صدف به گوهر مکنون می رویم

با کاروان شعر شدم یار و همکلام
تا از دیار وُ کوه به کارون می رویم

درگوشِ انجمن که به تاریخ سر زدم
پیوسته بر فراز قلّه‌ی اکنون می رویم

اَرکستر ، اگر دمَد به شبآهنگ رهبری
از نینوا به شور و همایون می رویم

غوطه زدم به بحر خیال از پیمبری
تا در غزل به جوهر مضمون می رویم

گشتم مقیم اهل (طریقت) زِ سالکان !
زین، انجمن به باده‌ی گلگون می رویم‌.

سقراط بیشتر اوقات جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت.

روزی غریبه‌ای از راه رسید و نزد او رفت و گفت:
“من می‌خوام در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟”
سقراط پرسید:
“در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند؟”
مرد غریبه گفت:
“مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌گویند، حقّه می‌زنند و دزدی می‌کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام.”
سقراط خردمند در جوابش گفت:
“مردم اینجا هم همان گونه‌اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌دادم.”

چندساعت بعد غریبۀ دیگری به سراغ سقراط آمد و دربارۀ مردم آن شهر سوال کرد .

سقراط دوباره پرسید:
“آدم‌های شهر خودت چه جور آدم‌هایی هستند؟”
غریبه پاسخ داد:
“فوق‌العاده‌اند، به هم کمک می‌کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌خواستم بقیّۀ دنیا را ببینم ترک وطن کردم.”
سقراط اندیشمند پاسخ داد :

“اینجا هم همین طور است. چرا وارد شهر نمی‌شوی؟
مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصوُّرش را می‌کنی؟!”

شخصی که هر دو ملاقات را نظاره‌گر بود و راهنمایی و پیشنهادهای سقراط را شنیده بود با تعجُّب پرسید:

چرا به آن گفتی خوب نیست و برو بگرد و جستجوکن و به این گفتی خوب است و خوش‌آمد گفتی ؟
پاسخ داد :
👈 ما دنیا را آن گونه می‌بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می‌بینیم که در درون‌مان وجود دارد.
انسانی که مثبت و مهربان باشد، هر کجا برود در اطرافش و در آدم‌هایی که با آن‌ها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج‌اندیش و منفی‌باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد.

👈 وقتی تغییر نکنیم هرکجا برویم آسمان همین رنگ است.

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(خطبه دوم )۩محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان: به خنده گفت :(طریقت)برو فسانه مخوان

۩۩۩ ☫به خنده گفت:(طریقت )برو فسانه مخوان ☫۩۩۩

به شعله سوخت شـرارِ غـمِ تو جان مرا
شکسته استخوانم وُ بشکسته تازیان مرا

تنم ضعف وُ گرانجانِ کهربا شده ا م
دوبـاره جــذب کند جسم ناتوان مرا

حدیث مهر وُ وفا را بیـان نخواهم کرد
چرا که راز نهفتن نفس زبان مرا

درین چمن منم ای مرغ کز سیه روزی
نخست برق جفـا سوخت آشیان مرا

مکن به بلبل زار این قدر ستم، سوزی
روم ز باغ و دگر نشنوی بیان مرا

اگرچه در طلبش جان دهم خوشم که به دهر
نشـان نـداده خـدا یــار بی‌نـشان مرا

به خنده گفت :(طریقت)برو فسانه مخوان
هزار همچو تو نتوان کشد کمان مرا

۩۩۩ ☫ اشعار(طریقت ) دوبیتی ☫ ۩۩۩

زِ اَربـــابِ اَدب گِــردآوری کن
زِ خُلدستان گُلی جمع آوری کن
به فرض از عمرِ باشد نیم روزی
به خِلدستان(طریقت)شاعری کن

می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق

هر چه خواندم شعرهایت رانیفتاد اتفاق

هرزمان دست تمنا بر درختان می بری

میوه ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق

رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگیست

خواب رفته ساعتم برروی دیوار اتاق

از دورنگی تلخ تر در کام اهل عشق نیست

هرکسی با من دورنگی کرد شیرین شد فراق

کافرم در دیدۀ زاهد ولی در دین عشق

آفرین بر کفر باید داد ، نفرین بر نفاق

صدسلام از عشق براهل (طریقت) یک کلام

مرحبا ،صد آفرین برشاعر این اتحاد وُ اتفاق

***

هر دم ز بی‌وفایی عالم زِ اتفاق
یک عمر عاشقی کن و یک دم به اشتیاق

مَردم به هر که آینه شد سنگ می‌زنند
از طعنه‌ های عالم و آدم ببین نفاق

اول نشانە های عاشق‌شدن تو راست
دوم اتاق گرمی عالم بُود : اُجــاق

روزی اگر قرار شد از هم جدا شویم
من می‌روم ز یاد تو کم‌کم، شود فراق

دلشوره‌‌ های شعر (طریقت) فراق نیست
عشق است وُ، جانِ کلامی به اتفاق .

خــُلدستان طریقت(حکایت :اتفاق اجاق )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان : بدون عنوان +بدون شرح => شعر

۩۩☫دوبیتی (طریقت)اشعار ۩۩

is8b_photo_2018-09-21_12-48-28.jpg

این دهر که می‌باشد گاه از تو وُ گاه از من

پاینده نخواهد ماند خواه از تو وُ خواه از من

این کاخ سلاطین را هر دَم به کسی دادند

جاوید(طریقت)دان خواه از تو و خواه از من

۩۩۩ ☫ اشعار(طریقت)دوبیتی ✍️ ۩۩۩

با شاعـران بادهء فرهاد رفته ایم

درروزگــار درد وُ غم از یاد رفته ایم

ما راویانِ قصه ی برباد رفته ایم

بنیاد داد را به قیمت آزاد رفته ایم

ح(طریقت)

بزرگترین :دستآورد: آخوند+خمس=>خزانه مملکت )سهم امام زمان ) ۩۩۩

برای بررسی کاهش یا افزایش ارزش خرید حقوق طی دوره سی‌ساله از سال ۱۳۷۲ تا ۱۴۰۲، از معیار تبدیل به طلا استفاده می‌کنیم.
محاسبه اول:در سال ۱۳۷۲ حقوق من به عنوان یک معلم حدود ۳۶,۰۰۰ تومان و قیمت سکه نیز ۱۲,۴۰۵ تومان بوده‌است.بنابراین ارزش حقوق در سال ۱۳۷۲ معادل ۲.۹ سکه طلا بوده است.آخرین حقوق در سال ۱۴۰۲ حدود ۱۲.۰۶ میلیون تومان و قیمت سکه ۳۳ میلیون تومان است یعنی ارزش خرید یک ماه حقوق معادل ۰.۳۷ سکه است.

بنابراین، از سال ۱۳۷۲ تا ۱۴۰۲ ارزش حقوق از ۲.۹ سکه به ۰.۳۷ سکه کاهش یافته که کاهش ۸۸ درصدی را نشان می‌دهد.
محاسبه دوم:حقوق از ۳۶ هزار تومان در سال ۱۳۷۲ ب ۱۲.۰۶ میلیون تومان در سال ۱۴۰۲ رسیده که افزایش ۳۳۵ برابری حقوق طی سی سال را نشان می دهد.ارزش سکه نیز از ۱۲,۴۰۵ تومان در سال ۱۳۷۲ به ۳۳ میلیون تومان در سال ۱۴۰۲ افزایش داشته که نشانه افزایش ۲,۶۶۰ برابری است.پس نسبت افزایش حقوق به افزایش ارزش سکه طی سی سال، برابر ۰.۱۲۵ است که آشکارا کاهش ۸۷.۵ درصدی قدرت خرید حقوق طی سی سال نشان می‌دهد.

نتیجه:برای حفظ ارزش حقوق معلمان، حقوق معلم تازه استخدام در سال ۱۴۰۲ باید ۹۶,۵ میلیون تومان باشد تا قدرت خرید حقوق او معادل قدرت خرید حقوق یک معلم تازه استخدام در سال ۱۳۷۲ باشد.

حکمِ بالنده به دل ارج گرانی دارد

چه نیازی به ریا چرب زبانی دارد

هر که رسوای غم عشق شد و دربدری

به خدا در دل خود باغ جنانی دارد

عاشق صادق و حرمت شکنی ممکن نیست

گر چه در سینه دو صد درد نهانی دارد

لذت عشق همان سوختن و ساختن است

سوختن در دل عاشق هیجانی دارد

گرچه موسی به تنش رخت شبانی پوشید

گرگِ موسی به دلش شوق شبانی دارد

کودکی ها و جوانی به غم و درد گذشت

در غم عشق دلم شور جوانی دارد

از زمانی که (طریقت) غم پیری دارد

هم چنان در دل خود خانه تکانی دارد
+++++++++

ای قلم هستی بسی زیبا گهر
برگرفته علم از تو بال و پر

هیچ می دانی که والایی قلم
چونکه یزدان برده با نامت قسم

دست در دست بزرگان جای تو
آفرین بر رتبه ی والای تو

با تو قرآن خدا تحریر شد
با قلم هر آیه آیه ای تفسیر شد

شرح حال قرن و اعصار کهن
ثبت دفتر کرده این زیباسُخن

بر فراز علم جا دارد قلم
بیرق اندر ماسوادارد علم

ای (طریقت)نغمه هادارد قلم

در شکست ظلم ها دارد علم

آدرس (لینک ) ایتا :https://eitaa.com/joinchat/1632567634C9c73a7c494

خــُلدستان طریقت(مذهب:اصول تارخ مصرف +دین )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

محمّدمهدی طریقت

ادامه نوشته

خلدستان :مجال (طریقت ) را تا روز پسین بادا (بدون شرح)

۩۩ اشعار/بدون شرح (طریقت ) را تا روز پسین بادا ۩۩

طریقت زِ سختی مشو نا امید

امید از سیه اَبر پاران پدید

حقیقت طلب کن به وقت شهید

شریعت سخن پروری شد حمید

***

سرمایِ "دی" زبانه کشد شعله‌ور غزل
بر آستانِ دوست بخوان بیشتر غزل

قلبم هنوز زیر زمین لرزه‌های توست
بگذار تا بلرزد وُ زیر وُ زِبَــر غزل

با سعدی‌ام که گلستان به پا شود
با مولوی سماعِ قلم : اما اگر غزل

با حافظم اگر تو نگاهی به ما كنی
شیراز : رفته ای همه را شور وُ شر غزل

«ترسم كه اشك چشم مرا کور وُ کَر کُند
گوشم پُرست از این کّر وُ فَــّر غزل »

این قدر واضح است:که غم پرده در شود
هرگز بعید نیست: به دنیا خبر غزل

دیگر سپرده‌ام به (طریقت) مجال را
هر گونه نظم سُرائی مگـر غزل

دیوانه شدن با من و لیلا شدن از هیچ
چون برکه‌ شدم ، ماه هویدا شدن از هیچ

دریای نگاهت شده طوفانی و پر موج
من کشتی بشکسته و دریا شدن ازهیچ

دلداده‌ی چشمان توام لیلی‌ِ قلبم!
آیینه شدن بامن و زیبا شدن ازهیچ

من عاشق تو هستم و صد حیف تو دوری
صد ناله ز من حسرت شب‌ها شدن ازهیچ

(شاعر) شده ام ،شعر وصالست(طریقت)
این درد فراق از من و رویا شدن ازهیچ

۩۩۩ ☫ آری ازعشق(طریقت) غزلی باید گفت ☫ ۩۩۩

آری از عشق فقط درد و دلی مانده وُ بَس

شاعرِ سوختهء سنگدلی مانده وُ بَس

غزل نیمچه ای پشت غزل باید گفت

از خداحافظیش یک غزلی مانده وُ بَس

غم دل را به صدافسونِ ملامت شنوی

سُخن عشق زاَحلی عسلی مانده وُ بَس

مثنوی گفته ام و عاقبتش باران شد

در نهایت سخن وُ اشک تری مانده وُ بَس

آری از عشق (طریقت) غزلی باید گفت

آری از عشق فقط شعر طبی مانده وُ بَس

✍️محمّدمهدی طریقت

۩#خــُلدستان طریقت ( #غزلواره+قصاید )

ادامه نوشته

آییــــنه دار انجمن  از آهِ سَـــردِ دَرد+ حکایت (طریقت) برآستان جانان

۩۩☫اشعار :شبنم این انجمن (طریقت) غزل ۩۩۩

آییــــنه دار انجمن از آهِ سَـــردِ دَرد
شعری نبوده در کشاکش ایّـام، هــم‌نــوَرد

سـرخی صــورتــم شده از ســیلی ســتم
بر آتش است اگرچه مـرا رنگِ روی، زرد

مَــردانه وار آمده‌ام من به روزگــار
آئین حاکمانِ جهان نیست جای مَــرد

در روزگار دهــر، شده بخـتِ من ســیاه
آخر چــرا به دیــده کنـم تـوتیــایِ گَــرد؟

شعرم بـــرادری وُ سرودم بــرابـری است
در حاکمان نشانه ، به کین‌توزی وُ نبــرد

چون خلـق در خمــود جهالت به سر بَــرَد
جانان کنـند به دسـتان ظـلم، طَــرد

گــرمـی مجوی از دلِ حکام روزگار
وقتی که نیست غیر بُرودت هوایِ سَرد

در فروَدین که فصل نشاطست غمخور
رویید خــاک بر سر نواب به جــای وَرد

(شاعر) به غیر میکــده و مِی کشان دهر
دنبــال عزت وُ شــرف وُ آبـــرو مگـــرد

رنگ و بوی شاد دارد ماتم این انجمن
در شگفتم از هوای عالم این انجمن

نیک سنجیدیم در روز ازل فرقی نبود
جلوه ی فرزانگی را با غم این انجمن

میتراود نشئه ‌ی خورشید از شاخ جنون
جنگل طوباست باغ زمزم این انجمن

از دم عیسی اگر جان یافت عیسای نبی
زنده شد دل‌های بی جان از دم این انجمن

از طبیب عشق پرسیدیم : راه چاره گفت
التیام زخم عاشق مرهم این انجمن

طالبان:کو گوهر مقصود سودا می‌کنند
قُـلزُمِ فرزانگی را با نم این انجمن

با چراغ پرفروغ عقل ره گم می‌کنند
عاقلان پخته در پیچ و خم این انجمن

شاعرِ شعرِ (طریقت) صاحب بخت بلند
تارک اندیشه‌ دارد ، شبنم این انجمن .

تاولِ روح من از زخم سَنان بیشتر است
در اَزل مَــرهَـم اندوه جهان نیشتر است

واعظ از خدعه و سالوس صلا در می داد
وَرنه در وضع خودش مصلحت اندیش تر است

زاهد، آن نیست که همواره ریاضت بکشد
هر که غمخوار یتیمان شده درویش تر است

واعظان مسجد وُ محراب غنیمت دانند
عالِم از اینکه دل اهل سَرا ریش تر است

با (طریقت) سپس از عیش و طرب دم مزنید
شاعر غم زده با سوز مِحَن خویش تر است

۩۩☫ حکایت (طریقت) برآستان جانان ۩۩

ادب و شرم، تو را خسروِ مَه‌رویان کرد

آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی

عَجَب از لطفِ تو ای گُل که نشستی با خار

ظاهراً مصلحتِ وقت در آن می‌بینی

بادِ صبحی به هوایت ز گلستان برخاست

که تو خوش‌تر ز گُل و، تازه‌تر از نسرینی

سخنی بی‌غرض از بندۀ مُخلص بشنو

ای که منظورِ بزرگانِ حقیقت‌بینی،

نازنینی چو تو پاکیزه‌دل و پاک‌نهاد

بهتر آن است که با مردمِ بد ننشینی

( غزلیّات حافظ )

شبِ بهمن شدوُ ایام والفَجر

سلامٌ فیهِ حَتّی مَطْلَعِ الزَجْر

اَلا ای نازنین: ثابت قدم باش

که در دنیا نباشدعشق بی اجر

من از توبه نخواهم کرد توبه

و لو انگور ، وَلو کشمش وَلو حَجر

برآی ای صبحِ روشن مَملکت را

زِ بس تاریک می‌بینم شبِ جَــر

دلم رفت و ندیدم رویِ دلدار

اَمان از این تَطاول، داد از این زَجر

وفا خواهی(طریقت) باش :حافظ

که جِروآجّرّ شو ی هنگامِ زّر.جْر

_______________________________________________________________________________

♦️پیر مردی با چهره‌ای قدسی و نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد.
فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد.
پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم...
مرد زرگر قهقهه‌ای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهره‌ای نورانی دارید، اما هرگز گمان نمی‌کنم عمل صالح چنین هیئتی داشته باشد.!!
در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.
مرد زرگر از آن ها خواست که تا او حساب و کتاب می‌کند در مغازه بنشینند.
با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟!!
خانم جوان با تعجب گفت: کدام شیخ ؟حال شما خوب است!!؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست.

و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آن ها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند.
شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمی‌بیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود.
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد.
شیخ به زرگر گفت: من چیزی از تو نمی‌خواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود .
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد .
شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود، برداشتند و مغازه را جارو زدند...
بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد.
افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آن ها به نوبت قصه را باز گفتند.
افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و این‌بار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جارو زدند.


حمید محمد مهدی طریقت جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

۩خــُلدستان طریقت(مثنوی:مرز وُبوم+دی )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم


ادامه نوشته

شعر (طریقت)  دلربا وُ دیدنی تر + هفت سین=>   ۱۴۰۴ دیوان(خلدستانِ)  زرین آرزو کن

۩۩۩ ☫)آغازسال(خورشیدی۱۴۰۴ دیوان(خلدستانِ) زرین آرزو کن (مبارک باد ) ☫ ۩۩۩

ای جانِ جانِ جانم، تو جانِ جانِ جانی

بیرون ز جانِ جانْ چیست آنی و بیش از آنی

بس کز همه جهانت جُستم به قدر طاقت

اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی

با ادب افروختی پروانه‌ی بی‌پَر منم

شعله‌ور گشتم زِ پا ، سر تا به پا آذر منم

سوختن یک عمر آسان نیست اما سوختم

شعله‌ام :بنشست و خاکستر منم

رمزِ عشق و عاشقی را خوب می‌دانم ولی

دل بریدم از علائق محوِ آن دلبر منم

نکته‌ای آموختم از درسِ مهر و دوستی

فارغ از افسانه‌ی دارا وُ اسکندر منم

سر به جیبِ خویشتن داریم با سوز وُ گداز

عارفانه باخبر از عالمی دیگر منم

سال‌ها خوردند خونِ دل ز مینای بلا

مبتلای درد و غم گشتند ، غم‌پرور منم

گفت شاعر انجمن رادر حریمِ دوستدار

صاحبِ تاج و نگین و گوهر و افسر منم

هنرِ عشق به از هر هنری می اَرزد
زین گُهر در دل و جانم اثری می‌اَرزد

عشق می‌ورزم و در عالمِ جان غوطه ورم
زین قصاید به دلم بال و پری می‌اَرزد

داغِ عشق است نشان دل صد پارۀ من
اَثرِ داغِ بَلا ، چشمِ تری می‌اَرزد

آبیاری کنم از نخلِ بهارِ امیدِ
شاخِ امید(طریقت) ثمری می اَرزد

یک غزل خاطرِ آسوده ندارد به سخن
هر که ما را طالبَد چون گهری می‌اَرزد

عاشقِ خسته به دل شعلۀ سوزان دارد
در سراپای وجودش شرری می‌اَرزد

شاعر از نورِ هدایت شده صاحب نظری
انجمن خلوتِ صاحب نظری می اَرزد

۱۴۰۴

در سال نو رؤیای دیـــرین آرزو کن
در سفرهء امسال هفت سین آرزو کن

سرتا به پا چونگل شدی باضرب سیلی
در صورتی گلدار رنگین آرزو کن

از لحظه ی زیبای تحویلِ کهن بوم
از چکمه وُ پوتین وُ از چین آرزو کن

تبریکی از شوق وُ شعف آید به سویت
بر صورتت لبخند شیرین آرزو کن

آئینه وُ شاخ نبات وُ شمع وُ سبزه
بر سفره هفت سین نسرین آرزو کن

شعر (طریقت) دلربا وُ دیدنی تر
دیوان(خلدستانِ) زرین آرزو کن

بر جــانور های جهانِ آدمّـیت
در عاقبت پایانِ ننگین آرزو کن

✍️محمّدمهدی طریقت


۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت

دیوان(خلدستانِ) زرین آرزو کن

ادامه نوشته

خلدستان طریقت: شاعر اگر به مُلک حجازم بُوَد سفر(طرح نکیسا ) کنم تورا

چه بی‌ تابانه جان دنبال آن دلدار جانان است
همیشه محو آن لب‌های گوهربار جانان است
چه میدانند در دنیا گل بی‌ خار ناپیدا
ولی از شاخهٔ گل، قسمت من خار جانان است
زمین و آسمان آباد و هر چه کهکشان آباد
که باشد این جهان بر فرق من آوار جانان است
کمند گیسوان و سرو اندام چو ماهت
ز چشمم گر بپوشاند، طنابِ دار جانان است
غزل زنجیری‌ و دیوانه است، اما یقین دارم
به محض دیدن سیمای گل هشیار جانان است
هر آنچه سدّ راه دیدن رخسار جانان است
اگرچه بیستون باشد، زهی هموار جانان است
مگر بر لوح سینه، اسم زیبایش هویدا شد
که با هر ضربهٔ دل، نام او تکرار جانان است
هزاران چشمهٔ شادی ز لب‌هایت بُوَد جاری
که از شهد گوارایت، دلم سرشار جانان است
دمی رؤيای تو صبح ازل در جام من افتاد
از این رؤيای خوش شام ابد بیدار جانان است

کشورم ، دوزخی از انگلِ افراطی شد
فاجعه، دستخوشِ قوم خرافاتی شد

بشر از روزِ ازل پَرت شده سوی زمین
سیب وُ انگور ویا گندمِ ناخورده همین

پدرم طعم خوش سیب ز مادر دارد
گورِ بی‌ فاتحه گهوارۀ دختر دارد

***

دلبسته‌ام به عشق که پیدا کنم تو را

پیوسته‌ام به جان که تماشا کنم تو را

چون باغ گل گشوده هزاران هزارْ گُل

تا یک نظر به قامت رعنا کنم تو را

از کوچه های تنگ کنی لاجرم عبور

آیم در انتظار وُ تمنّـا کنم تو را

از طرف که بیآئی همان خاک کوچه ام

مژگان خویش خاکِ کف پا کنم تو را

فرهاد پیشه،یوسف بازار دل بیا

شیرین حکایتی بدامن صحرا کنم تو را

شاعر اگر به مُلک حجازم بُوَد سفر

پیدا کنار طرح نکیسا کنم تو را

۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید)۩# ✍️ محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

خلدستان :مجال (طریقت ) را تا روز پسین بادا (بدون شرح)

۩۩ اشعار/بدون شرح (طریقت ) را تا روز پسین بادا ۩۩

طریقت زِ سختی مشو نا امید

امید از سیه اَبر پاران پدید

حقیقت طلب کن به وقت شهید

شریعت سخن پروری شد حمید

***

سرمایِ "دی" زبانه کشد شعله‌ور غزل
بر آستانِ دوست بخوان بیشتر غزل

قلبم هنوز زیر زمین لرزه‌های توست
بگذار تا بلرزد وُ زیر وُ زِبَــر غزل

با سعدی‌ام که گلستان به پا شود
با مولوی سماعِ قلم : اما اگر غزل

با حافظم اگر تو نگاهی به ما كنی
شیراز : رفته ای همه را شور وُ شر غزل

«ترسم كه اشك چشم مرا کور وُ کَر کُند
گوشم پُرست از این کّر وُ فَــّر غزل »

این قدر واضح است:که غم پرده در شود
هرگز بعید نیست: به دنیا خبر غزل

دیگر سپرده‌ام به (طریقت) مجال را
هر گونه نظم سُرائی مگـر غزل

دیوانه شدن با من و لیلا شدن از هیچ
چون برکه‌ شدم ، ماه هویدا شدن از هیچ

دریای نگاهت شده طوفانی و پر موج
من کشتی بشکسته و دریا شدن ازهیچ

دلداده‌ی چشمان توام لیلی‌ِ قلبم!
آیینه شدن بامن و زیبا شدن ازهیچ

من عاشق تو هستم و صد حیف تو دوری
صد ناله ز من حسرت شب‌ها شدن ازهیچ

(شاعر) شده ام ،شعر وصالست(طریقت)
این درد فراق از من و رویا شدن ازهیچ

۩۩۩ ☫ آری ازعشق(طریقت) غزلی باید گفت ☫ ۩۩۩

آری از عشق فقط درد و دلی مانده وُ بَس

شاعرِ سوختهء سنگدلی مانده وُ بَس

غزل نیمچه ای پشت غزل باید گفت

از خداحافظیش یک غزلی مانده وُ بَس

غم دل را به صدافسونِ ملامت شنوی

سُخن عشق زاَحلی عسلی مانده وُ بَس

مثنوی گفته ام و عاقبتش باران شد

در نهایت سخن وُ اشک تری مانده وُ بَس

آری از عشق (طریقت) غزلی باید گفت

آری از عشق فقط شعر طبی مانده وُ بَس

✍️محمّدمهدی طریقت

۩#خــُلدستان طریقت ( #غزلواره+قصاید )

ادامه نوشته

خلدستان:انجمن شب های شعر بی ریایش آشناست

۩۩۩ ☫ ۩۩

۩۩۩ ☫ یلدا : (طریقت) اشعار ☫ ۩۩۩

شد طنز ملیح : رانت‌خواری ممنوع
بر گُرده‌یِ خلق خرسواری ممنوع !
برقله ی افتـــخار فـــریاد کشید:
یلدا شده است: سوگواری ممنوع !

***

شامِ یلدا می رسد ‌آری، صدایش آشناست
چون غزل : پرمهر آوُازِ رسایش آشناست
چون کند باد صبا بَر بُرج "دی " ماهی عیان
روی شانه زلف اِسپیدِ رهایش آشناست
گرچه می‌گوید: تمام قصه ها را با غزل
دل ربودن از غزالِ خوش اَدایش آشناست
همچو باران می‌تراود عشق از یلدا فسون
قصه وُ افسانه های دلگشایش آشناست
از صفای بودن یلداست این شب ها بلند
گهگاهی قهر وُ اَخمِ نابجایش آشناست
می‌نوازد گوش شب را وقت ِیا رَب گفتنش
نیمه‌های شب نوایش با صدایش آشناست
بی‌صدا هرلحظه قلب من هوایش می‌کند
آن هواداری که من باشم هوایش آشناست
می‌رود شاید نمی‌داند که "یلدا: همچنان
هر کجا باشد مسیر و ردِّ پایش آشناست
محورِ اِلهامِ شعرم ماجرای انجمن ،
انجمن شب های شعر بی ریایش آشناست

حمید محمد مهدی طریقت

۩خــُلدستان طریقت

یلدا 1403+برف )۩محمد مهدی طریقت

<<خطبه دوم

ادامه نوشته

برآستان جانان(سعدی)  نصایح (گلستان)

۩۩☫ برآستان جانان (طریقت)گلستان سعدی ☫۩۩

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش

چو دیـــــدش پلنگ افکن و پیـــــل تن

گـــــر از عهد خردیت یـــــــاد آمــــدی

کــــــه بیچاره بــــــودی در آغوش من

نکــــردی در این روز بـــــــــر من جفا

که تــــــــو شیرمردی و من پیـــــرزن

سعدی

چون آب تمیز گشته ای‌،صد آفرین

چون اره ی تیز گشته ای صد آفرین

پا داخل کفش شعرا هم کردی

غوره نشده مویز گشتیه ای‌،صد آفرین

مـن چـرا دل بــه تــو دادم کـه دلـم می‌شکنی

یـا چـه کـردم کـه نـگـه بـاز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تــا نـدانـنـد حـریـفـان کـه تـو منظور منی

دیـگـران چـون بـرونـد از نـظــر از دل بــرونـد

تـو چـنـان در دل مـن رفته که جان در بدنی

تــو هـمــایی و مــن خـسـتـه بـیـچاره گدای

پـادشـاهی کـنـم ار سـایــه بـه مـن برفکنی

بـنـده‌وارت بـه سـلـام آیـم و خـدمـت بـکـنـم

ور جـوابـم نـدهـی مـی‌رسـدت کـبـر و منی

مـرد راضی است کـه در پـای تـو افتد چون گوی

مسـتـی از عشـق نـکو باشد و بی خویشتنی

مست بـی‌خویشـتن از خمر ظلوم است و جهول

مسـتـی از عشـق نـکو باشد و بی خویشتنی

تـو بـدیـن نـعـت و صـفـت گـر بخرامی در باغ

بـاغـبـان بـیـنـد و گـویـد کـه تو سرو چمنی

مـــن بـــر از شـاخ امـیــدت نـتـوانـم خوردن

غـالـب الـظـن و یقـینم کـه تـو بیخم بکنی

خـوان درویـش بــه شـیـرینی و چـربـی بخورند

سـعـدیـا چرب زبـانی کـن و شـیرین سخنی

گله ما را، گله از گرگ نیست

کاین همه بیداد، شبان می کند.

(گلستان مقدمه ص و.)

از در درآمدی و من از خود به در شدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

معنی تحت اللفظی:گله رعایاازگرگ گلایه ندارد.برای اینکه چوپان مربوطه بسیار بیدادگر است.

در این جور مواقع، شبان در گرگ ذوب می شود و تثلیث «شبان ـ گرگ ـ گله»، فرومی پاشد و از آن دیالک تیک گرگ و گله باقی می ماند. در فکارخانه فکری غول آسای خلاقش برای این پدیده پاسخی سرهم بندی می کند و تحویل مدعی می دهد، ولی نمی تواند حتی خودش را قانع کند:

به قومی که نیکی پسندد خدای

دهد خسروی عادل و نیکرای

چو خواهد که ویران شود عالمی

نهد ملک، در پنجه ظالمی

سگالند از او، نیکمردان حذر

که خشم خدای است، بیدادگر

(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص ۳۰)

معنی تحت اللفظی:

اگر خدا خیر قومی را بخواهد، برای آن قوم پادشاه عادل و نیک اندیش نصب می کند.

امااگر خدا سودای تخریب کشوری را در سر داشته باشد،

پادشاه ستمگری راروی کار می آورد.

از چنین پادشاه ستمگری نیکمردان به فکر فرار می افتند.

برای اینکه پادشاه ستمگرنشانه خشم خدا ست.

خوب، فرض کنیم که پادشاه بیدادگر خشم خدا باشد، ولی چنین پادشاهی چگونه می تواند سایه خدا تلقی شود؟سایه خدای مطلقا عادل چگونه می تواند ضحاکی بیدادگر باشد؟علاوه بر این چنین پادشاه خونریزی چگونه می تواند شبان جا زده شود؟

یک سال پس از تألیف بوستان، در حکایتی در گلستان، تئوری خدا و سایه و شبان را کنار می گذاردو

سرنگونی پادشاهی را به شرح زیر توضیح می دهد:

باری به مجلس او شاهنامه همی خواندند

و زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون.

مـن چـرا دل بــه تــو دادم کـه دلـم می‌شکنی

یـا چـه کـردم کـه نـگـه بـاز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تــا نـدانـنـد حـریـفـان کـه تـو منظور منی

دیـگـران چـون بـرونـد از نـظــر از دل بــرونـد

تـو چـنـان در دل مـن رفته که جان در بدنی

تــو هـمــایی و مــن خـسـتـه بـیـچاره گدای

پـادشـاهی کـنـم ار سـایــه بـه مـن برفکنی

بـنـده‌وارت بـه سـلـام آیـم و خـدمـت بـکـنـم

ور جـوابـم نـدهـی مـی‌رسـدت کـبـر و منی

مـرد راضی است کـه در پـای تـو افتد چون گوی

مسـتـی از عشـق نـکو باشد و بی خویشتنی

مست بـی‌خویشـتن از خمر ظلوم است و جهول

مسـتـی از عشـق نـکو باشد و بی خویشتنی

تـو بـدیـن نـعـت و صـفـت گـر بخرامی در باغ

بـاغـبـان بـیـنـد و گـویـد کـه تو سرو چمنی

مـــن بـــر از شـاخ امـیــدت نـتـوانـم خوردن

غـالـب الـظـن و یقـینم کـه تـو بیخم بکنی

خـوان درویـش بــه شـیـرینی و چـربـی بخورند

سـعـدیـا چرب زبـانی کـن و شـیرین سخنی

ادامه نوشته

شعر (از چپو کردنِ ویرانه خجالت بکشید) روزگار سیاه

از چپو کردنِ ویرانه خجالت بکشید
میدهم پندکه مردانه خجالت بکشید

مملکت را بفروشید به روسیه و چین
اصلا از مردمِ بیگانه خجالت بکشید

مردمان را به فروشِ بدن انداخته اید
از فروشِ تنِ ریحانه خجالت بکشید

خرج نوسازیِ لبنان و یمن ،سوریه
از مریوان و بم و بانه خجالت بکشید

خاکمان باج شده بهر وِتو کردن ها
خزر افسانه ء افسانه،خجالت بکشید

صد برابر شده قیمت نانِ ،مردم
موقع دادن یارانه خجالت بکشید

نامِ مردم بگذارید نفوذی،خس و خاک
مثل آن احمق دیوانه خجالت بکشید

ضربه ای مانده که بر پیکر ایران نزدید؟
سنگ پاهست،صمیمانه خجالت بکشید

Related image
گل: سینره

۩۩ ☫انجمن اهل (طریقت): خانه ات آباد ای هم خانه (وقتی بامنی )☫۩۩

می‌شوم افسانه‌ی فرزانه وقتی با منی
قبله را گم می‌کنم، سلانه وقتی با منی

بار دیگر دیر کردی، راه مسجد دور شد
شک ندارم می‌روی میخانه وقتی با منی

عاقلان، پشت سرت بسیار صحبت می‌کنند
رفته رفته می‌شوی دیوانه وقتی با منی

مو‌به‌مو از شب‌نشینی‌های گیسو گفته اند
درد دل‌ها کرده موزون شانه، وقتی با منی

کلبه: بی‌سقف وُ ستون ویرانه وُ ماتم سر‌ا
می‌نشینم گوشه‌ی ویرانه وقتی بامنی

انجمن از شب‌نشینی‌ها(طریقت)گفته اند
خانه ات آباد، ای هم خانه، وقتی بامنی

۩۩ ☫ برآستان جانان (دوبیتی )طریقت +اشعار ☫ ۩۩۩

༺࿇🤍࿇༻

من امشب "مبتلایت" هستم ای دوست
رفــیق بــا صـــفایت هستم ای دوست

اگرچه "دورم" از "شهر" صفاهــون "
همیشه "آشنایت" هستم ای "دوست"

بر روی بوم زندگی، تاثـــیــر را باور مکن
زیبا و زشتش پای تو، تقدیر را باور مکن

تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رســم کن، تفسیر را باور مکن

خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کـــن تا آرزو، درگــیر را باور مکن
در اوج، اوجِ بندگی، دیوانهء دلبستگی
زیبا و زشت زندگی،تحقیر را باور مکــن

تصویر اگرزیبا بُوَد، دنیا به کامت می شود
درانعکاس زندگی ، تقصیر را باور مکن

شاعر:(طریقت) آفرید، آزادِ آزاد آفــرین
با این ردیف وُ قافیه ، زنجیر را باور مکن

9ze4_photo_2018-03-10_00-25-54.jpg

ح. (طریقت)

ادامه نوشته

اشعار (طریقت) قصیده+دوباره انجمنی  دلبرانه  دَم کرده ...

۩۩۩☫اشعار (طریقت) قصیده ☫۩۩۩

مثل شـراب تازه که جـز درد سر نـبود         عشق تو سود داشت ولی بی ضرر نبود
هرگز خبر به گرمی داغی نمی رسید        اخــبــار تـــازه بـود ولــیــکن اثــــــر  نـبود 
افتاده ام به مردن و دارو نمانده است        بیــماری ام که بعد تـو قــرص قــمــر نـبود
آه ای نهال سرو ، درختی بزرگ  باش         پَــروردمَـت بـه خـونِ جگـر  بی ثـمـر نبود 
خیراتِ بوسه کردم وُ  خلقی گناه کار         ایـن کار خـیر مـاحـصـلـی غـیـر شـّـر نـبود 
آمد صـــبا و نی لبک  آورد سوی من               امـّا دریــغ قــاصــدکـــی را  خـبر نـبود 
دردا بزرگ تر شده دردم که خمره ای            صد ساله سر کشیده ام اما شکر نبود
افسانه وار قصه عشقی که باتوداشت          فـــرزانه  بـود ظاهـــر او  بیـشتر  نـبود
با رفتن تو آخر این قصه خوش نـــشد            چــون  شاهنامه بود  ولی   نامور نبود

منه پا در مسیری که پر از تشویش وُ آفات
نخور زهری که تدبیرش پر از رنج مجازات

میان باغ گل تا مخمل آلاله ای دیدی
نبند آسان دل خود را که دل کندن مکافات

تمام فرصت عمری که با دلدادگی طی شد
بنای آب و رنگ بی نظیری از مراعات

برای خون دل هایی که پای عاشقی افتاد
اگر نام نشانی مانده این هم از کرامات

تقلا می کند صید گرفتار و نمی داند
که ازادی و این پرپر زدن ها در منافات

شب و مهتاب و آواز شباویزان چه کم دارد؟
برای خانه ی ویرانه الباقی اضافات

مرا بعد از (طریقت) گشته در بازار بی مهری
محبت در دل مه پیکران باشد خرافات

***

دلم برای سرودن بهانه دَم کرده

سکوت ثانیه هایم ترانه دَم کرده

سپیدی تو میان سیاهی چادر
هزار و یک غزل عاشقانه دَم کرده

تو با نگاه به آتش کشیده ای عاشق
نه عاشقانه زمانه ، زبانه دَم کرده

عروسِ بازیِ دورانِ کودکی هایم
دلم دوباره تو را کودکانه دَم کرده

به روی شانه گرفتم غزل (طریقت) را
دوباره انجمنی دلبرانه دَم کرده ...

***

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت (ملک الشعرای بهار )۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم

ادامه نوشته

شعر (طریقت ) از سُخنِ  آشنای تیر1403+دوبیتی => اشعار خلدستان

۩۩۩ ☫ اشعار:فرهاد/حکایت (طریقت) روایت ☫ ۩۩۩

بوی بهار می‌شنوم از صدای تیر
نازکتر از گل است گلِ گونه‌های تیر

ای در کمان نبض تو آهنگ قلب من
شعر (طریقت ) از سُخنِ آشنای تیر

***

ای غزل همنفسِ صبح پس از بارانی
همنفس در قفسِ خـاطـره‌ها پنهانی

مانده ام در هوسِ عشق تو پرواز کنم یا نکنم
باز هم در قفسِ یاد توام زندانی

شرحِ دل‌بستن و دل‌کندنِ ما آسان نیست
من دوصد خانه ی نو ساختم از ویرانی!

بی‌گناهی مگر از ترسِ عذاب است نه عشق
برحذر باش از این وسوسه‌ی شیطانی

چشم بستیم، ولی جای نظربازی داشت
شرحِ دیدارِ تو در جامه‌ی تابستانی

در پسِ گیسوی تو شا مِ شب آغاز شود
شرح این نکته نشد ! انــجمنی طولانی ...

من حافظِ عشق تو وُ دیوانه ی فالت
من مولویِ عهـدِ تو با شوق وِصـالت

وحشی شدن از مستی رخسار تو بوده
اهــلی شـدن طعمِ عسـل های زلالت

سعدی زِ گلستان جمالِ تو شکفته
بستان شده اشعـار من از شعرِ خیالت

از رایحه ی عشق تو عطار ،پشیـمان
لاهوتی وُ منظومه ی اقبال کمالت

کی نظم نظامی شده منظومه شیرین
لیلیِ پریشان شده مجنونِ جلالت

فرهاد شد آواره (طریقت) چه پریشان
این دل به تمنای تو و وصل محالت


ادامه نوشته

حکایت(طریقت)روایت (این روزها تکرار) قندمکرر

۩۩۩ ☫حکایت(طریقت)روایت (این روزها ) ☫۩۩۩

مهدی محبی کرمانی داستانی دارد به نام کُتِ زوک.،کُت به کرمانی یعنی سوراخ و زوک همان لوله های سفالی است.داستان از این قرار است که در نوبت خانم ها کُتِ زوکِ خزینه می گیرد و آب زیادی گرم می شود.
صاحب جان یکی از زنان حمام نزد کَل اسدالله می رود که مسوول حمام است و از او می خواهد به حمام بیاید و کُت را باز کند.
« کَل اسدالله! کَل اسدالله! دستم به دومنت. کُتِ زوکِ خزونه گرفته. آبا داغ شدن، آتش، زِنِکا می خوان جونشونه ور آب بِکِشَن، بشورن بیان به در، نمی تونن ... الانم اذانِ میگن، مَردِکا می ریزن تو حموم، رسوایی می شه، وَخی یه فکری بکن. تو رو دونی خدا، وخی. »

خلاصه این که کَل اسدالله اولش بهانه می آورد که نه و نمی شود و زن ها لخت هستند و از این حرف ها. اما گویا این پیش آمد بی سابقه نبوده و کَل اسدالله هم راه رفتن به حمام زنانه را خوب بلد است.
این است که با صاب جان همرا می شود. پاچه های شلوارش را بالا می کشد و در ورودی حمام داد می زند:« اوی، زِنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو .»
و صاب جان هم پشت بند او داد می زند: « اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو، چشماتون ببندین»!

و این گونه است که کَل اسدالله وارد حمام می شود. از میان زنان لخت که دست بر چشم دارند می گذرد و کُتِ زوک را باز می کند!
آب ولرم می شود و کل اسدالله می رود.
مادر اُوس شکرالله که در حمام بوده به سمت خزینه می رود دستی توی آب می زند و با رضایت می گوید:« بارک الله کل اسدالله! بارک الله. خدا خیرش بده !»و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه می دهد:« ولی کَل اسدالله می باس چشماشِ ببنده نه ما ! »و صاحب جان با لحنی حق به جانب پاسخ می دهد که :«خب اُوَخ کُتِ چطو وآ بُکنه؟ »

**********************

چقدر شبیه حال و روز ماست:. به جای اینکه (آیت الله ها ی مرجع تقلید شیعیان جهان و حومه)مسعؤلین چشم شان به بندند و شرم کنند، مردم باید شرمسار باشند تا اُونا چپاول کنند.دزدی و تصاحب کارخانجات شده اختلاس حضرات و فرزندان بزرگوارشان حکومت شده سلطنتی و کاخ های طاغوت در تصاحب مُفخورهای گردن کلفت ، سعادت آباد راهی برای سعادت یافتن به بهشت دنیا و آخرت مردم درست شده مدافعان حرم یِ مشت بیچاره بدبخت روسیاه که نه از دار دنیا چیزی در کف دارند نه دستشان به آخرت بند است زیرا "لا معاشَ لَه = لا معادَ له " گرانی وفحشا بیداد می کند وامروز اسلام به هیچ وجه در خطر نیست لازم نیست کسی به داد اسلام برسد زیرا آنان که در خطر بودند امروز از مواهب مملکت برخوردارند ،یکی می گفت: ما نه تنها دنیای شما را درست می کنیم بلکه آخرت شما راهم درست می کنیم این سخنان بسیار معرف است اما صاحب این سخنان استخوانش پوسیده اسلامش در چنگال چینِ کمونیست قرار گرفته و جانشینانش با به غبغب انداخته اند که ما تمام اسلام را صادر کردیم چیزی از اسلام برای خودمان باقی نمانده است . مردم چشمانتان را ببندید تا اختلاس و فحشای (آیت الله های مرجع تقلید شیعیان جهان و حومه ) را نبینید !!!!.درضمن قدیم زندگی سینوسی بود... اگر دوره بدی را میگذراندی، مینداستی که روزهای خوبی هم در راه هستند... نه مثل الان، که تا چشم کار می کند دره است وُ پستی وُ چاه وُ اختلاس وُ ویروس کرنای سیاسی وُ مغلطه های یِ مشت مُفتخورِ حرومزاده .که افتخار زرنگی ، و کشتار مردم را به صورت دسته جمعی در کارنامه دارند و با گردن کلفتی می گوین ما خودمان یک روزی قاتل بودیم ..

..

ادامه نوشته

خلدستان :طریقت  شعر (الهی ) عرفان

۩۩☫ بگشای چشم دل را ، به(طریقت)الهی ۩۩۩

همه شعر می سُرایند وُ من از سرِ گدایی
درِ کــاخ می زنــم تـا به رُخــم دری گشایی

بخدا نـمـی تــوانم روم از درت به جایی
که مرا کـمَنــدِ گیسو نبُــود سر رهایی

سروُ تن تـمـام چشمم که مگر ز در درآیی
نه فتاده دوش وُ کشکولم، اگر لبی گشایی

بنشین پیاله‌ پُــرکن شده موسم خــدائی
سَـرِ ساز را نگهدار وُ مزن دَم از جـدایی

به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین
فِـکـنی قرار دل را به سراغ دل نیایی

مَـده ای فقیه پندم که زِ پند من بخندم
من وُ ترک این گدائی ، تو وُ راه پارسایی

تو اگر خدا شناسی بِنگارخانه ‌ی دل
بزدای زَنگ فَــتوا وُ بشوی کَـدخدایی

ز بلای خـودستایی! مَـگرت خدا رهاند
به رهاندَت خدائی ، ز بلای خودستایی

تو عبث برِ طبیبان چه بنالی از حبیبان
تب عاشقان بی دل ، ندهَد مـرا شفایی

نه طواف کعبه رفتن نه مِـنـا ، حـجاز دارد
به عراق وُ کوفه رفتن شده اَمـر کبریایی

اگرت وصال باید ، گذر از خیالِ ما کن
همه وجد وُ حال باید ز گزاف کـربلائی

بگشای چشم دل را ، به (طریقت) الهی
بجهی به بام بالّا که تــو هم اَذآنِ مـائی

بزرگترین :دستآورد: آخوند خمس=>خزانه مملکت )سهم امام نا ) ۩۩۩

برای بررسی کاهش یا افزایش ارزش خرید حقوق طی دوره سی‌ساله از سال ۱۳۷۲ تا ۱۴۰۲، از معیار تبدیل به طلا استفاده می‌کنیم.
محاسبه اول:در سال ۱۳۷۲ حقوق من به عنوان یک معلم حدود ۳۶,۰۰۰ تومان و قیمت سکه نیز ۱۲,۴۰۵ تومان بوده‌است.بنابراین ارزش حقوق در سال ۱۳۷۲ معادل ۲.۹ سکه طلا بوده است.آخرین حقوق در سال ۱۴۰۲ حدود ۱۲.۰۶ میلیون تومان و قیمت سکه ۳۳ میلیون تومان است یعنی ارزش خرید یک ماه حقوق معادل ۰.۳۷ سکه است.

بنابراین، از سال ۱۳۷۲ تا ۱۴۰۲ ارزش حقوق از ۲.۹ سکه به ۰.۳۷ سکه کاهش یافته که کاهش ۸۸ درصدی را نشان می‌دهد.
محاسبه دوم:حقوق از ۳۶ هزار تومان در سال ۱۳۷۲ ب ۱۲.۰۶ میلیون تومان در سال ۱۴۰۲ رسیده که افزایش ۳۳۵ برابری حقوق طی سی سال را نشان می دهد.ارزش سکه نیز از ۱۲,۴۰۵ تومان در سال ۱۳۷۲ به ۳۳ میلیون تومان در سال ۱۴۰۲ افزایش داشته که نشانه افزایش ۲,۶۶۰ برابری است.پس نسبت افزایش حقوق به افزایش ارزش سکه طی سی سال، برابر ۰.۱۲۵ است که آشکارا کاهش ۸۷.۵ درصدی قدرت خرید حقوق طی سی سال نشان می‌دهد.

نتیجه:برای حفظ ارزش حقوق معلمان، حقوق معلم تازه استخدام در سال ۱۴۰۲ باید ۹۶,۵ میلیون تومان باشد تا قدرت خرید حقوق او معادل قدرت خرید حقوق یک معلم تازه استخدام در سال ۱۳۷۲ باشد.

حکمِ بالنده به دل ارج گرانی دارد

چه نیازی به ریا چرب زبانی دارد

هر که رسوای غم عشق شد و دربدری

به خدا در دل خود باغ جنانی دارد

عاشق صادق و حرمت شکنی ممکن نیست

گر چه در سینه دو صد درد نهانی دارد

لذت عشق همان سوختن و ساختن است

سوختن در دل عاشق هیجانی دارد

گرچه موسی به تنش رخت شبانی پوشید

گرگِ موسی به دلش شوق شبانی دارد

کودکی ها و جوانی به غم و درد گذشت

در غم عشق دلم شور جوانی دارد

از زمانی که (طریقت) غم پیری دارد

هم چنان در دل خود خانه تکانی دارد

ای قلم هستی بسی زیبا گهر
برگرفته علم از تو بال و پر

هیچ می دانی که والایی قلم
چونکه یزدان برده با نامت قسم

دست در دست بزرگان جای تو
آفرین بر رتبه ی والای تو

با تو قرآن خدا تحریر شد
با قلم هر آیه آیه ای تفسیر شد

شرح حال قرن و اعصار کهن
ثبت دفتر کرده این زیباسُخن

بر فراز علم جا دارد قلم
بیرق اندر ماسوادارد علم

ای (طریقت)نغمه هادارد قلم

در شکست ظلم ها دارد علم

خــُلدستان طریقت(مذهب:اصول تارخ مصرف دین )

۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان طریقت: ز بدعهدی مسلمانان حکایت با صبا گفتیم=شعر

۩۩۩ ☫ دانی که در (طریقت )کزجان و دل گرانم ☫ ۩۩۩

گر مرد نام وُ ننگی، از کوی ما سفر کن
ما ننگ خاص و عامیم، از ننگ ما گذر کن

سر گشتگان عشقیم، بیدل مبین به دنیا
از ننگ وُ عار بگـذر ، آنگــه به ما نظر کن

بیرون زِ کُفر وُ کینم ، برتر ز صلح وُ دینم
در بندِطرحِ وصلم، طرحی دوباره تر کن

در رحمت و امانم. جانانِ جان جان جانم
بیرون ز هر گمانم، با ما ز خود سفر کن

در عشق باده نوشم، مانند باده جوشم
بیهوش وُ هم بهوشم، بی سر بپا توسرکن

دانی که در(طریقت)کز جان وُ دل گرانم
با ما میا در این ره،زینجا ز سر حذر کن

۩۩۩☫ ایوب صفت در طلب آل (طریقت) دیوان اَجل ☫۩۩۩

از روز ازل زنده ولى زنده به گوريم
تاروز اَبد زنده ولی اهل قبوريم

کانون جهان عاقبت خانه ى ما نيست
این کوچه ء تنگست که در حال عبوريم

ماملت راضى به رضاى خودمانيم
يک دسته دیگر همگی در پى حوريم

يک جمع به دنبال رسيدن به حقيقت
اندر خم این کوچه وآن کوچهء دوريم

يک جمع دگر در پی انوار هدايت
غافل شده از خويش که ما هالهء نوريم

ديريست که از منتظرانيم و صدافسوس
آقا چو نیآمد همه دنبال ظهوريم

آقابه حضورست،حصولست، شعورست
با چشم نبين، دل بگشا ما همه کوريم

دربند ترين مردم آزاد جهانيم !
زنجير به پای خودمان کرده چو موريم

زندانيه باور شده ايم از سرتحریف
بيچاره ترين نوع بشر گفته :غيوريم

گفتند یکی بود نبودست به عالم
این بود وُنبودست که درخواب سموريم

دیوان اَجل شعر(طریقت) همه اعجاز
ايوب صفت درطلب آل صبوریم

صلاحِ جنگِ سـاغر بود در ایران صلا گفتیم
بدونِ جنگ وُ خونریزی تو ساقی را دعا گفتیم

در میخانه ی ایران به اعراب از ازل نگشود
اگر باور کنی وَر نه سخن این بود وُ ما گفتیم

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام مُفتی
هزاران حبذا گفتیم ، هزارش مرحبا گفتیم

اگر شاعر : نبخشایی پشیمانی بَری دیگر
به خاطر دار : رهبر را که در خدمت کجا گفتیم

قدَّر قدرت قوی شوکت :سبس خجلت به بار آرد
فلسطین ، غزه وُ لبنان به این بهتان چرا گفتیم

حقوق نافه‌ام خون گشت ، بِلاروسم نمی‌باید
جزای آن که با زلفِ کجِ چینت خطا گفتیم

تو آتش گشتی ای حافظ (طریقت) یار درنگرفت
ز بدعهدی مسلمانان حکایت با صبا گفتیم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
من از مراد کذائی( علیه انتظار ) بکوشم

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

۩خــُلدستان طریقت(دیوان اَجل »آل صبور : روزنامه فیگارو )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

شعر (طریقت ) حکایت => روایت

۩۩☫ شعر(طریقت ) حکایت => روایت ۩۩

نقل است؛ شاه عباس صفوی رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد،دستور داد تا در سر قلیان­ ها به جای تنباکو، از سرگین اسب استفاده کنند.میهمان­‌ها مشغول کشیدن قلیان شدند! و دود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بیم ناراحتیِ‌ شاه، پشتِ سر هم بر نیِ قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می‌دادند!گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده‌اند!شاه رو به آن ها کرده و گفت:سر قلیان­ ها با بهترین تنباکو پر شده‌اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت.شاه به رییس نگهبانان دربار که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می ­زد، گفت:تنباکویش چطور است؟

رییس نگهبانان گفت:به سر اعلی‌حضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­‌ام!
شاه با تحقیر به آن ها نگاهی‌ کرد و گفت:مرده شورتان ببرد که به خاطر حفظ پست و مقام، حاضرید به جای تنباکو، پهنِ اسب بکشید و بَه‌بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه‌چَه کنید...!

دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها ...

لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد ؟! ... (+)

خــُلدستان طریقت(حکایت :شعر )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

خلدستان طریقت: اشعار(طریقت ) دوبیتی

۩۩۩ ☫ اشعار(طریقت)دوبیتی ۩۩۩

همه در بندِ شرابند وُ منم مستِ لبش

لب چو یاقوت زبان هست بکامِ رطبش

نـزنم جـامِ (طریقت) به تب وُ تاب تبش

بنشانم به خمارم خمِ گیسوی شبش

ح(طریقت) جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگمحمّدمهدی طریقت

۩خــُلدستان طریقت( جدید )۩

حکیم بزرگ ژاپنی روی شنها نشسته و در حال مراقبه بود ...
مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر.
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا.
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا.
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.
مرد این بار گفت: نمی دانم و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم خط بلندی کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد.
این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد.
نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند.
به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده...

۩۩۩ ☫ اشعار(طریقت ) دوبیتی ☫ ۩۩۩

جمال روی قـدیمـت ، نمی‌شود، شادی
به غـیر بَـزم تــو جایی نمی‌رود، شادی
قلم نگون شده از سر تورا نماید حک
به جز برای تو بر سر، نمی‌دود، شادی
صدای چهچه بلبل، اگرچه خُنـیا گــر
صدای صوت قشنگت :رود،‌رَوَد، شادی
کنون که فصل تموز و هوا مرداد است
شمیم عطر نگاهت نــود، نَود، شادی
قسم به شعر قناری تو سوسن وُیاسی
اَنارِ سرخ لبانت، عدو شوَد، شادی
فدای محفل جانان (طریقت) مسکین
ز کنجِ دنجِ کنارت کجا رود، شادی ؟!

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگمحمد مهدی طریقتعکس استوری آخرین روز بهار مبارکعکس های دیدنی از قو های بسیار زیبا

ح(طریقت)جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ



ادامه نوشته

خلدستان طریقت: جانِ جهان (طریقت) ام از  اصفهان را(شعر)

۩☫اشعار:(طریقت )حکایت +روایت (دوبیتی) شعر ۩

نه شورِ مرگ نه تصمیم زند‌گی داری
تو عنکبوتی و در جالِ خود گرفتاری

هزار سال نشستم ترا للو گفتم
هنوز بچۀ شیطان... هنوز بیداری!؟

سرک همان سرکِ تنگ و خر همان خرِ لنگ
دلم گرفته ازین زنده‌گیِ تکراری

چه بود جمعۀ من؟ جز دوباره شنبه‌شدن
تمامِ روز سپس واژه‌های بی‌کاری

شما و سازش‌تان راه حل و مشکلِ تان
من وُ (طریقتِ) من زند‌گی و ناچاری

پادشاه به نجارش گفت: فردا اعدامت میکنم، آن شب نتوانست بخوابد.

همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار ”

کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید، چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم. بادست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیر کنند. دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی، چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد و گفت:“مانند هرشب آرام بخواب، زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”

خــُلدستان طریقتشعار:دوبیتی )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته