
۩۩۩ ☫شعر: خوساری _ هزِ شوم ۩۩۩
هِز شُوم عطر تو اِنگار بی پیچکابه دِلِم
پِرِشی ِخُوُم بَدی خین بی ریشکابه دِلِم
اِز دَمِ پِنِجریه یَ بَمدی هوا سرد گِنُوُ
سردی وآدِ هَوَ وَح کِ بی پالکابه دِلِم
این رُوآ،آدِمی اِز هرچی پشیمونِ گِنو
مصلحت نِی کِ بَواژان چی بی پاشکا به دِلِم
پَرَّ اِنگار رفیقا همهَ بِشِتِنِدِ به شهر
مُن بِمُندآن پَرّ، حسرت وآچا به دِلِم
رُوآ مِثل دیونآ،مین کیچآ اِدگِردان
چار رُو تر پیر گِنان حسرت یاچا به دِلِم
وَسگی با خُوم وِرشان جَلدی بِخُوم اِلیلان
گِشتن جی زِ چَ وُ ماتم جِن گا به دِلِم
مِثل اُون وِچیه کِ وخت خِطر اِدبُرمو
بَر بُرفتان ولی حسرت دیداربی پاشکا به دِلِم


۩۩۩ ☫ دنیا برای اهل(طریقت ) کتاب بود ۩۩۩

من که آدم نشدم،کاش تو حوّا باشی
همره سادگي اين منِ شيدا باشی
باز دلواپس شيريني گندم نشوی
باز رويا زده ي سيب،مبادا باشی
دل سرما زده ام مأمن بيماري هاست
و تو با آمدنت کاش مسيحا باشی
ماهي ام،ساحت اين تُنگ برايم تَنگ است
و چه سخت است در انديشه ي دريا باشی
سرِّ پنهانِ(طریقت) که ز مويش پيداست
تو ولي خوب بمان تا که فريبا باشي...

روزی که بخت تیره ی انسان بخواب بود
آمد دمی که مایــه ی رنــج وُ عــذاب بود
بر صور گـــور خفته ی اجــداد میدمید
آن مُـطربی که در پس صدها نقاب بود
آدم به عقل و معرفتش آدم است وُ بس
باید مطیـــع وُ یاور حـــرف حساب بود
گفتم خراب گشته جهان کار کیست گفت
بنیاد این جهان ز ازل هم خـــراب بود
وقتی جناب را به جهان عرضه داشتند
جمعی اســـیر هیبت عالی جناب بود
پس این زمین به زهر که مسموم میشود
دنیا همیشه غـــرق در این منجلاب بود
آنجا که جام تشنگی از کام میگذشت
خلق فـــرات تنـــگ زنایاب آب بود
تا اینکه تخت و بخت تمنا مزین است
این وعده های عدل عدالت سراب بود
در کربلا که قامــــت آزادگی شکست
فریاد یاریـــش زچه رو بی جــواب بود
باید دوباره طــــرح نوین کرد و راه نو
چون کوره مشتعل شدو پا در رکاب بود
باید دوبـــاره سر بسر نیــزه ها دهیم
باید بیاد ساقی بی مـــشک و آب بود
شاید دوباره دختر معــــصوم زندگی
راهی ی شام و کوفه ی پر التهاب بود
کار جهان و خلق جهان بی حساب نیست
باید شبی بفکـــر حساب و کتاب بود
وقتی بخون کشــــید جفا آفتاب را
آنجا علیه عشق و صــــفا انقـــلاب بود
دنیا برای اهـــل (طریقت) کـــتاب بود
وقتی بروی نیـــزه وُ نــی آفتاب بود
«یک زبان داریم گویا همچو نی
شش زبان تقسیم در لبهای وی»
یک زبان داریم نامش پارسیست
یک زبانِ خوب و شیرین مثلِ مَی
یک زبان که در نوردیده زمین
رفته در آفاق و انفس، تا به حَی
لهجهها را کیتوان تعبیر کرد
سه زبان در کابل وُ تاجیک وُ ری
تا تعصب هست اینجا دین ما
وحدت ملی شود تحکیم کَی
بلخ و فرغانه، بخارا و خجند
تا سمرقند و هری، شیراز، هَی
پهنهٔ پارین قند پارسیست
جایگاه کاوه و کاووس و کَی
یک زبان داریم نامش پارسیست
دُرّ دریای دری شد وصف وی
یک زبان تا مرزپاکستان تا بنگاله رفت
میرود تا سینکیانکِ چین، پَی
رُسته تا تهران و قونیه بلند
سایههایش تا به دهلی و دُبی
هست در دستور زبان من فراخ
ای(طریقت)بیشه پُر شاخ ای بُنَی!
شهرخوانسار ست، کهسار وطن
چشمه سار وچشمه ء مشک ختن
شرح شورانگیزعشق بی مثال
شعر آهنگی ست در اوج کمال
بخشی از خوانساراشعاری سرود
بر روان یوسفِ بخشی درود
از سهیلی گشت اشعاری روان
شعر زیبایش شده آرام جان
افسر خوانسار آن نیکو سر شت
او سخن بر گوهـر تابان نوشت
عصر شاه عباس اول نام عشق
می تراود از زلا لی جام عشق
"شعله ی خورشیدکآ تش درجهان "
مصرعی از" همت "او شدبیان
شهـرخوانسار است،لبریزآمده
حافظ از شیراز و نیریز آمده
در غزل با او شکرشکن شود
این زبان ازوصف او الکن شود
شرح شور انگیز اصل ما جرا
می کشد ما را به عشق ماورا
ترجمان شعر خورشیـدست«امین»
انعکاس نورامیدا ست «امین»
این نگین افتخـارسر مد است
کوی مجنونان ِ بوی احمد است
شعـر یعنی اعتصا می ،قزدری
چون سپهری رودکی معمری
اصفهـانی سبزواری،خانلری
هاتف وشیخ بهائی ا نوری
شعر یعنی ابن سینا شو به هوش
مجلس آراچو ن نظامی شو بکوش
می کشدفریاد خم می به دوش
می زند فـریاد فردوسی که نوش
شهریار و حافظ و سعد ی شدن
صائب عطـار و کا شانی شدن
شعر یعنی معرفت آموختن
گوهر جان در محبّت سوختن
یک ردا از جان بر تن دوختن
جان وتن را جملگی افرو ختن
شاهکارا نندمشکا ن ختن
نامد ا را نند مـردان سخن
کو هساران پا کی صبح ا زل
چشمه سارانی ز حسن لم یزل
شعر یعنی راه مجنون پیشگیر
نزد پیر عشق پیران بیشگیر
شعر یعنی لیلی و مجنون شدن
درمیان خاک و خون گلگون شدن
شعر یعنی با الفبا ی وجود
سجده کردن سر نهادن برسجود
سعدی آن شیخ اجل مرد سخن
با نصایح می کند بیرون مِحن
مجلس آرائی نظـا می کرده است
گنجه را او باغبانی کرده است
شعر او از صومعه بنیاد شد
شاعری از مصطبه آزاد شد
شهـر نیشابور باسِدر آمده
شیخ عطـا رست با ِعطـرآمده
تا عبیـد آمـدکه زاکا نی شود
مو ش و گربه درس انسانی شود
شعردر این صحنه غو غا کرده است
وادی شعرا ست افشاکرده است
عمر اگر با شعـرهمدوشی کند
زند گی را غرق مد هو شی کند
شعر یعنی آنکه عاشق آفرید
بردر میخانه مشتاق آپدید
وعده ی وصل آمد و شاعر رسید
بنده ی مشتاق ویک دنیا کلید
شعـریعنی طبع ملا آفرین
آفرین بر شمس ملا آفـرین
شمس اگر ازبی زبانی شکوه کرد
دربیان و شعر ملا جلوه کرد
مولوی دفتر به نام شمس کرد
شمس خوش اقبال او را شمس کرد
شعر یعنی باهنـربالاشدن
شمس والائی چومولاناشدن
شعـریعنی مولوی جامی شدن
چون سنا ئی یا که خا قا نی شدن
شاهکارشعر شد درقا بها
یادگاری گشت شعر نابها
طوس اگرافتاده هامونش درست
رنج فردوسی طوسی ازبر است
گر بَرَد خیام خُم بر شهریا ر
شیخ جام آیدبه فریاداز دیار
وصف حال من بر اوبی حال به
راز دانان، همزبان لال به
شرح شو رانگیز عشق لم یزل
درازل شعر « طریقت» شد مثل
تا ا بد خو ا هم بمـانی معنوی
جاودان بادا ، کتاب مثنوی
شهرخوانسارست ،کهسار وطن
چشمه سار وچشمهء مشک ختن
۩ஜ۩۞۩ஜ۞ஜ۩۞۩ஜ۞
خــُلدستان طریقت ( صفحه غزل اشعار ) ۩ # محمد مهدی طریقت