خلدستان طریقت(فردوسی) برآستان جانان +ایران زمین
۩۩۩ ☫ برآستان جانان(طریقت)+فردوسی :ایران زمین ☫۩۩۩

یکی مرد بود اندر آن روزگار/ ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد/ ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود/ به داد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای/ ز هر یک هزار آمدندی به جای
بز و اشتر و میش را همچنین/ بدوشندگان داده به پاکدین
همان گاو دوشا به فرمانبری /همان تازی اسپان همچون پری
به شیر آن کسی را که بودی نیاز /بدان خواسته دست بردی فراز
پسر بد مر این پاکدل را یکی /کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحّاک بود /دلیر و سبکسار و ناپاک بود
کجا بیور اسپش همی خواندند /چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار /بود بر زبان دری ده هزار
از اسپان تازی به زرین ستام /ورا بود بیور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زین /ز راه بزرگی نه از راه کین
چنان بد که ابلیس روزی پگاه /بیامد به سان یکی نیکخواه
دل پورش از راه نیکی ببرد /جوان گوش گفتار او را سپرد
همانا خوش آمدش گفتار اوی/ نبود آگه از زشت کردار اوی
بدو داد هوش و دل و جان پاک/ برآگند بر تارک خویش خاک
چو ابلیس دید آنکه او دل بباد/ برافگند از آن گشت بسیار شاد
فراوان سخن گفت زیبا و نغز/ جوان را ز دانش تهی بود مغز
همی گفت دارم سخنها بسی/ که آنرا جز از من نداند کسی
جوان گفت برگوی و چندین مپای/ بیاموز ما را تو ای نیک رای
بدو گفت پیمانت خواهم نخست /پس آنگه سخن درگشایم درست
جوان نیکدل بود پیمانش کرد/ چنان چون بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگویم ز بن /ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
بدو گفت جز تو کسی در سرای /چرا باید ای نامور کدخدای
چه باید پدر کش پسر چون تو بود/یکی پندت از من بیاید شنود
زمانه درین خواجهٔ سالخورد/ همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سرمایه درگاه اوی/تو را زیبد اندر جهان جاه او
بر این گفتهٔ من چو داری وفا/جهاندار باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد/ ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست /دگر گوی کاین از در کار نیست
بدو گفت گر بگذری زین سخن /بتابی ز پیمان و سوگند من
بماند به گردنت سوگند و بند/شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آورید/ چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کاین چاره بر من بگوی/نتابم از رای تو هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا/به خورشید سر برفرازم ترا
تو در کار خاموش میباش و پس/نباید مرا یاری از هیچکس
چنان چون بباید بسازم تمام/ تو تیغ سخن بر مکش ار نیام
مر آن پادشا را در اندر سرای /یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی/ ز بهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته به باغ /پرستنده با او نبردی چراغ
بر آن راه واژونه دیو نژند/ یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
پس ابلیس وارونه این ژرف چاه /به خاشاک پوشید و بسپرد راه
شب آمد سوی باغ بنهاد روی/ سر تازیان مهتری نامجوی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه/ یکایک نگون شد سر بخت شاه
به چاه اندر افتاد و بشکست پست /شد آن نیکدل مرد یزدانپرست
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد /به فرزندبر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج /بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی /نجست از ره شرم پیوند اوی
به خون پدر گشت همداستان /ز دانا شنیدستم این داستان
که فرزند بد گر شود نرّه شیر/به خون پدر هم نباشد دلیر
اگر در نهان سخن دیگر است/ پژوهنده را راز با مادر است
فرومایه ضحاک بیدادگر/بدین چاره بگرفت گاه پدر
به سر بر نهاد افسر تازیان /بر ایشان ببخشود سود و زیان
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن /یکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی /ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی/ نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربهسر پادشاهی تو راست /دد و دام و مرغ و ماهی تو راست
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت/ یکی چاره کرد از شگفتی شگفت
در آن روزگاران در دشت سواران نيزه گذار، مردی بود.
مردی که هم شاه بود و هم نیکمرد و بسیار خداترس.
نامش مِرداس بود كه بسيار داد و دهش می نمود.
او خداوندِ چهارپایانِ شیرده بود که شماره ی آن ها هریک به هزار می رسید.
بز و شتر و میش نیز داشت.
وي گاو شیرده و اسپانِ عربِ بسیاری را نیز صاحب بود.
هر کس بدین شیر این حیوانات نیاز داشت، مرداس پروانه ی آن داده بود تا مردم از آن شیر ها بهره ببرند.
مرداسِ پاکدل را پسري بود، که دلش از مهر، بی بهره بود.
نام وی ضحاك بود و بسیار دلیر و کم خِرَد و بی پروا.
كه به پهلوي او را پيوراسپ ميخواندند.
واژه پيورِ پهلوي در زبان دري به چَم (معنی) ده هزار است.
وي صاحب ده هزار اسب تازي زرين ستام (یراق آلاتِ اسب) بود.
ضحاک، شب و روز، دو سوم از اسبان را زین می بست، تنها برای نشان دادنِ بزرگی خود، نه از برای جنگ وکین.
اين چنين بود تا اين كه روزي، پگاه، ابلیس بسان آدم نيكخواهي به نزد ضحاك آمد.
و او را از راه راست بِبُرد و ضحاك گوش بدو سپرد.
ابلیس دید که ضحاك دل بدو داد، بسيار شاد گشت.
و سخنهاي بسيار زيباي و نغز گفت، ضحاک تهی مغز را بفریفت.
گفت: من سخنهاي بسياري دارم كه جز من كسي آنها را نداند. (دیو ها، چون از ما کهن تر هستند، از دانش بهره مند هم هستند، هر دانایی، نیکمرد نیست).
ضحاك بدو گفت: اي نيك انديش، شتاب کن و برگوي و ما را بياموز.
اهريمن گفت: نخست پیمان با من ببند و همانگونه که گفته بود، ضخاک سوگند خورد (سوگند را نیک ندانید و نیز، بدانید ابلیس هست که برای هر کاری نخست پیمان میگیرد).
به پيمان آنكه سوگند بخوري كه راز مرا با كس نگويي و هر چه را گویم فرمان بري!
ضحاک جوان و نیکدل، با او پیمان بست، و همانگونه که ابلیس گفته بود، سوگند خورد.
ابلیس گفت: ای نامور، چرا باید جز تو کسِ دیگری، پادشاه باشد؟
چرا بايد پدرت پادشاه باشد، در زماني كه چون تو پسری هست، پندی برایت دارم.
پدرت شاید عمر درازی داشته باشد، چاره ای باید کرد.
این جاه برای تو زیبد، در گاهی که پدر، پادشاه است، تخت را بدست آور.
ابلیس گفت، گر بر این گفته وفادار بمانی، جهان را تو پادشاه باشی.
چون ضحاك اين سخنان بشنيد، در انديشه شد و فكر كشتن پدر، دلش را پر از درد كرد.
ضحاک به ابلیس گفت: اين كار، سزاوار نيست، سخني ديگر بگوي. اما ابلیس، او را گفت: اگر اين سخن مرا نپذيري،پیمان با من را شکستی (شکست پیمان با ابلیس، از سخت ترین کارهاست گویا.)
ابلیس می گوید: سوگند من به گردنت خواهد ماند و هم تو خوار ميماني و پدرت، ارجمند.
ابلیس با اين گفتار ضحاك را بفريفت. پس فرمان او را بپذیرفت.
او را گفت: پس مرا بگوي چاره چيست، چرا که نافرمانی از تو نخواهم نمود.
اهريمن گفت: من چاره كار تو را می گویم و تو را به جایگاهِ خورشید می رسانم.
تو تنها خاموش باش و کاری نکن و با كس سخن مگويي، آنگاه من كار را به پايان رسانم و مرا در اين كار، نياز به ياري هيچ كس نيست.
مرداس را در كاخش باغي دلگشاي بود.
مرداس در شب گیر (نزدیک سحر)، برای نیایش برمیخواست.
بيآنكه با خود چراغي ببرد، به آهنگ نيايش سر و تن می شست.
پس اهريمن واژونه خوی در آن راه، چاهي ژرف بركند و آن را با خاشاك بپوشانيد.
شب مرداس، پادشاه ِ تازیان به آن باغ رفت.
در آن چاه افتاد و بدين سان آن مرد نيكدل يزدان پرست جان بداد.
مرداس، این مردِ نیکدل، به بد و نیک هم با پسر، تندی ننموده بود.
مرداس، ضحاک را خود به ناز و به رنج، پرورده بود و بخاطر فرزند شاد بود و گنجِ زیادی هم به وی داده بود.
اما، این فرزندِ بدکنش و گستاخ، از راهِ شرم، پیوند او را نجست.
و در ریختنِ خونِ پدر با ابلیس، همداستان شد. از فرد دانایی، شنیدم که:
فرزندِ بد، هر چقدر نیرومند هم باشد، به ریختنِ خونِ پدر، دلیر نباشد.
مگر اینکه در نهان، سخنِ دیگری باشد و ضحاک، پسرِ مرداس نباشد و رازی با مادر در این میان باشد.
ضحاکِ پست و بیدادگر، بدین گونه، جایِ پدر را بگرفت.
تاج بر سر نهاد و به جهتِ پذیرش از سویِ مردم، مالیات را بر ایشان، ببخشید.
در این گاه، ابلیس، پند دیگری را برای ضحاک گفت.
به او گفت، تو سوی من با شتاب آمدی و کامِ دل یافتی، اگر همچنان، پیمان بندی و از گفتار و فرمانِ من سر نپیچی...
جهان را سراسر، تو پادشاه شوی و حیوانات اهلی و وحشی (دَد و دام) و مرغ و ماهی به خدمتِ تو باشند.
پس آن، ابلیس، کاری نو در افکند و چاره ی دیگر ساخت.
خلدستان طریقت(فردوسی) برآستان جانان +ایران زمین
< ادامه مطلب <<
فردوسی (ایران زمین )۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم 

۩۩۩ ☫ خــُلــِدستان طریقت ☫ ۩۩۩