۩۩۩ ☫ خُلدستان (طریقت)فرمانده : بسمه تعالی ☫ ۩۩۩

فرمانده ی: بسمه تعالی
کامل توئی وُ هنوز بُـــرنا
سرباز توایم ، مادر مهر
کن زندگیت حوالهء ما
فرزند تو خاک وُ آب پاکی
پاکیزه خرد جوهر گویا
تن خانه‌ی گوهر شریف است
گوهر :نه فقط همیشه والا
چون کار مراعات بسازم
مُفرد بروم، بسوی فردا
رندانه تو آمدی به میدان
زیباست هرآنچه هست دیبا
دیبای سخن حوالی جان
هرگز نشود چنین زیبا
این بند نبینی از خداوند
بر ماست مگر خاطر بینا
در بند مدارا به میان را
در بند مکن ملکِ دارا
گر مهر کنی آهنگ، بیابی
بهتر زِ بسی ملکِ مدارا
بشکیب ازیرا که نیابد
بر آرزوی خویش شکیبا
در آرزوی نبرد بشتابد
فرقان سخن آدم و حوا...
آزار مگیر از کس وُ بر خیر
کس را زِ مکافات مساوا
پُرکینه مباش همچنان خار
شیرینی شیره های خرما
کز گند فتاده‌‌ا‌ست در چاه
وز بوی چنان عود مطرّا
با کس منشین مبُرگمان نیز
بر راه خِرَد ، فراز عنقا
چون یار موافقت نباشد ،
تنها بهْ وُ، بِه بدونِ همتا
خورشید که تنهاست عجب نیست
بهتر ز ثریاست ثریا
از بیشی و کمّی جهان تنگ
با دهر مدارا وَ ، با خلق مواسا
احوال جهان گذَرگهان ‌‌است
باقیِ جهان هست چو ضرّا
ناجُسته بهْ آن چیز که تو
بشنو سخن خوب زِ صفرا
در خاک چه زر مانَد وُ سنگ ،
در رویِ زمین ،خانه‌ی خضرا
با آن که برآورد به غُمدان
حالی:نه غمدان و نه صنعا
دیوی‌‌است جهان صعب و فریبا
هشیار و خردمند همانا
گر هیچ خرد داری و هشیار
چون مست مرو در اثر سهل تمنا
آبی‌‌است جهان تیره و بس ژرف،
زنهار! که تیره نکنی جان مصفا
جانت به سخن پاک شود زآنک
از راه سخن برشود از چاه به جوزا
فخرت به سخن باید ازیرا
آری که نماند از پس او ناقه‌ی عضبا
زنده به سخن باید ازیراک
مرده به سخن زنده مسیحا
پیدا به سخن باید ماندن
در عالَم کس بی‌سخن اینجا،
آن بهْ که نگویی چو ندانی
ناگفته سخن بهْ زِ رسوا
چون تیر سخن راست کن آنگاه
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
نیکو به سخن شو بدین صورت، زیبا
والا به سخن گردد مردم، نه به بالا
بادام بهْ از بید و سپیدارِ به‌بار
هرچند فزون کرد سپیدار درازا
بیدار نشین است به دیدار، ولیکن
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا
دریای سخن‌ها سخن خوب
پر گوهرِ با قیمت و پر لؤلؤِ لالا
شور است به دریا مَثلِ صورت تنزیل
تأویل چو لؤلؤست سخن مردم دانا
اندر بُن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غوّاص طلب کن، چه دَوی بر لب دریا؟
اندر بُن شوراب ز بهر چه نهاده‌‌است
چندین گهر و لؤلؤ، دارنده‌ی دنیا؟
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:
�تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا�
غوّاص تو را جز گل و شورابه ساحل
زیرا که ندیده‌‌است ز تو جز که معادا
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد نروی روز ،دلت چون شب یلدا
قندیل مَیفروز، بیاموز که قندیل
بیرون نبَرَد از دل پرجهل تو ظلما
در زهد نه‌ای زهد، ولیکن به طمع در
برخوانی در چاه به شب خطّ معما
گر مار نه‌ای، دایم از بهر خزیدن
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا؟
مخْرام و مشو خرّم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این کرّه‌ی غبرا
آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را
و آشفته بسی گشت بدو کار مهیّا
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت،
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها
بازی‌‌است رباینده زمانه که نیابند
این خلق رها هیچ، نه مولی و نه مولا
روزی‌‌است از آن پس که در آن روز نیابد،
خلق از حَکَم عدل نه ملجا و نه منجا
آن روز بیابند همه خلق مکافات
هم ظالم و هم عادل، بی‌هیچ محابا
فردا که در آن هول و فزع بر سر آنست،
پیش فقرا دست من و، دامن لیلا
تا داد من از دشمن اولاد (طریقت)
بدهد به تمام ایزد دادار سُهیلا .

شاید غزلم بگوشِ دلبر برسد

اَلبتـّه اگـــر پیام آخـــر برسد

صددفعه اگر برای من ناز کنی

ازپنجره بیرون کنی از در برسد

آوایِ لبت هست عسل ، یعنی چه؟
با گوشه کنایه مبتــذل یعنی چه!

گُلدسته صدائی از اذان می‌آید
با " حَیَّ عَلیٰ خَیرِ العَمل" یعنی چه؟

مُژگان دو دیده ات خَدنگ است مرا
رقاصه وُ لرز‌ها ؛ گسل یعنی چه؟

با ‌بوسه‌پس‌ازبوسه وُ بعد از بوسه !
شد دوبیتی وُ غزل ردّ و بدل یعنی چه

یاکه از گرمیِ آغوش سحر می‌خیزد
تازه مفهوم شود روز ازل یعنی چه

انجمن دست به تُرنج است تو بیرون مَیآ
این غزل در غزل از شیخ اجل یعنی چه

شعرها رو به صعودند(طریقت) باقی
پاک و بی حاشیه فهماند غزل یعنی چه!

.***

گم شد جوانی‌ام همه در جستجوی یار
اما رهی نیافتم آخر به کوی یار

از حُجب و از حیا دلِ خُرده‌سنج من
شد بهره‌ور ز عشق، ولی زآرزوی یار

معشوقهء شناخته را ای صبا بگوی:
دل می‌کشد به‌سوی تو یعنی به‌سوی یار

گویی نصیب من نشد از عشق و سال‌ها
در گلشن خیال چمیدم به بوی یار

آیینه گفت در رخ آیینه رنگ من
آن روی دلپذیر شود آبروی یار

بودم جمالی از در عشق و صفا ولی
کَندم ز لطف شوی، دل از جستجوی یار

روی نکو و خوی نکو داشتم دریغ....
رویی تّرُش نصیب من آمد ز خوی یار

رویی عبوس و زشت و گران‌سایه داشتم
هم پیر و هم گریزان از گفتگوی یار

خاطرنشان به دیده‌ی او بود و فهم او
روی نکوی (لیلی) وُ روی نکوی یار

طی (طریقت) از عدم اینجا شروع شد
آن جا مگر دری بگشایم به روی یار

خــُلدستان طریقت(آبان:غزل)۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم