دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم  +حکایت ،روایت+طریقت

۩۩۩☫برآستان جانان(حکایت ) ;بخوانید ۩۩۩


خیلی وقتتون‌ رو نمی‌گیره، ولی خواندنش‌‌ رو اصلاً از دست ندین !💎 واقعه گاو والا مقام ؛یا گاوصاحب الزمان........!!!

به سال 1265 هجري قمری، قصابی در ميدان صاحب‌الامر تبریز مي خواست گاوی را ذبح کند !
گاو از زير دست وی فرار کرد و به دهلیز مسجد صاحب الزمان گريخت ! قصاب ريسمانی برد و در گردن گاو انداخت تا بيرون بکشد ؛ گاو زوری فراوان زد ، قصاب به زمين خورد و درجا قالب تهی کرد !
در اين وقت بانگ صلوات مردم بلند شد و اين امر معجزه‌ای عظیم تلقی شد !
پس از آن چنان که افتد و دانی !!!بازار تا يک ماه چراغانی گرديد !تبريز شهر صاحب‌الزمان به ‌شمار آمد و مردم خود را از پرداخت ماليات و توجه به حُکمِ حاکم معاف دانستند،
گاو را به منزل مجتهد جامع‌الشّرايط وقت، آقا ميرفتّاح بردند و ترمه‌ای رويش کشيدند !!
مردم دسته دسته با نذر و نياز به زيارت آن رفته و به شرف ِ سُم بوسی‌اش نائل آمدند و ترمه‌ی آن حيوان به تبرّک همی ربودند ؛ در عرض يک ماه مويی از گاو به جا نماند و همه به تبرّک رفت !
لسان‌المُلک سپهر، درباره‌ی اين بخش ماجرا می‌نويسد :
ميرفتّاح مجتهد تبريزی عامل اصلی فتنه‌ی تبريز و غوغای عامه بود و شورش به ظاهر مذهبی که در بوسيدن سُم گاوِ مقدس بر ديگران پيشی گرفته بود ؛ عوام مردم را واداشت تا در شهرهای آذربايجان بر سر کوچه و بازار از معجزات حضرت گاو داستان ها بسازند و نعره زنند که شهر تبريز مقدس و از ماليات ديوان و حاکم معاف است !

حتئ چهره‌ی گاو را نقاشان زبر دست ترسيم کردند و به زائرين بُقعه مبارکه فروختند و مردم نادان در خانه‌های خود شمائل گاو صاحب الزمان را آویختند !!!!
متوليان حضرت ِ گاو از سر نادانی به جای کاه و يونجه، به او نقل و نبات دادند و بعد از چندی گاو مقدس بيمار شد و مُرد.......!!
مردم با حُزن و اندوه فراوان در حالي که بر سينه خود می‌کوفتند ،تشييع جنازه مفصّلی از آن «بزرگ مقام» کردند و در مکانی به خاک سپردند که هنوز به آرامگاه گاو صاحب الزمان برای اهل منبر معروف است..........
کور و لَنگ، غرفه‌ها و شاه ‌نشين‌های مسجد را پر کرده بودند هر روز معجزه‌ و آوازی تازه بر سر زبان‌ها افتاد بزرگان پرده و فرش و ظرف به مسجد می‌فرستادند !

کنسول انگليس هم چهل‌چراغ فرستاد که هم‌ اکنون زير گنبد مسجد آويزان است.....حاج ميرزا باقر امام جمعه تبريز که با کنسولگری انگليس رابطه مستقيم داشت، فتوا داد که هرکس درجوار آن مسجد به ‌خصوص باده بنوشد يا قمار کند واجب القتل خواهد بود و چون رسماً شهر تبريز محل ظهور «امام زمان» اعلام شده بود، پس بنا به روايات و احاديث معتبر، مردم از پرداخت ماليات به دولت و اجرای قوانين وضع شده‌ی حکومتی معاف بودند !بالاخره اميرکبير نيرويی از پایتخت فرستاد که حاج‌ ميرزا باقر امام جمعه و ميرزا علی‌ شيخ‌الاسلام و پسرش ميرزا ابولقاسم که هر سه از مُلايان با نفوذ بودند، دستگير و تبعيد کنند و با وجود مقاومت آن ها و حمايت عوام اين مقصود حاصل و غائله ختم شد‌ !
چون روشن شد که اين فتنه‌ها نتيجه‌‌ی تحريک و دخالت مستقيم استيونس، کنسول انگليس در تبريز بوده ؛ اميرکبير نامه‌ای به سفارت انگليس در تهران مي فرستد که بخشی از آن چُنين است :
بعد از اين که مردم اجامر و اوباش ِ تبريز به جهت شرارت‌های خودشان در امور مملکتی و اتلاف ماليات ديوانی از برای خود مآمن و بستی قرار گذاشته و خودسری‌ها کنند؛ عاليجاه مشاراليه به جهت تقويت آن ها و استحکام خيالاتشان چهل ‌چراغی به مسجد صاحب‌الزمان فرستاد و بر آنجا توقف کرده، زياده از حد باعث جرأت عوام و اشرار گشته و پای جسارت را بيشتر گذاشته‌اند تا از اين خيالات خدا داند چه حادثات بروز و ظهور کند !

📌برگرفته از کتاب ؛ امیر کبیر و ایران (صفحه۷۲۹) دکتر فریدون آدمیت- نشر خوارزمی

ادامه نوشته

دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم

۩۩۩ ☫ دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم  ☫ ۩۩۩ 

گر مرد نام وُ ننگی، از  کوی ما سفر کن
ما ننگ خاص و عامیم، از ننگ ما گذر کن

سر گشتگان عشقیم، بیدل مبین به دنیا
از ننگ وُ  عار بگـذر ، آنگــه به ما نظر کن

بیرون زِ کُفر وُ کینم ، برتر ز صلح وُ دینم
در بندِطرحِ  وصلم، طرحی دوباره  تر کن

در رحمت و امانم. جانانِ جان جان  جانم
بیرون ز هر گمانم، با ما ز خود سفر کن

در عشق باده نوشم، مانند باده جوشم
بیهوش وُ هم بهوشم، بی سر بپا توسرکن

دانی که در(طریقت)کز جان وُ دل گرانم
با ما میا در این ره،زینجا ز سر حذر کن

  ۩#خلدستان طریقت ( صفحه جدید )#محمد مهدی #طریقت 

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

    جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

 

 

ادامه نوشته

اشعار:(طریقت )کزجان و دل گرانم +رباعیات

۩۩۩ ☫ دانی که در (طریقت )کزجان و دل گرانم ☫ ۩۩۩

گر مرد نام وُ ننگی، از کوی ما سفر کن
ما ننگ خاص و عامیم، از ننگ ما گذر کن

سر گشتگان عشقیم، بیدل مبین به دنیا
از ننگ وُ عار بگـذر ، آنگــه به ما نظر کن

بیرون زِ کُفر وُ کینم ، برتر ز صلح وُ دینم
در بندِطرحِ وصلم، طرحی دوباره تر کن

در رحمت و امانم. جانانِ جان جان جانم
بیرون ز هر گمانم، با ما ز خود سفر کن

در عشق باده نوشم، مانند باده جوشم
بیهوش وُ هم بهوشم، بی سر بپا توسرکن

دانی که در(طریقت)کز جان وُ دل گرانم
با ما میا در این ره،زینجا ز سر حذر کن

خــُلدستان طریقت(حکایت :روایت )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

 دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم  

۩۩۩ ☫ دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم  ☫ ۩۩۩ 

گر مرد نام وُ ننگی، از  کوی ما سفر کن
ما ننگ خاص و عامیم، از ننگ ما گذر کن
دانی که در(طریقت)کز جان وُ دل گرانم
با ما میا در این ره،زینجا ز سر حذر کن

***

شــعاری  به دل می رسد روح‌پرور

شــرابی  دلاویـــز چون بـــوی دلبر

نسیمی چو انفاس عیسی مقدس

طبیــبی  چو دامــــان مریم مُــطهر

صـبــایی همه نفخهٔ مشک سارا

حریـــمی  همه نشاهٔ خمر احمر

کــریــمی در آن نگهت مهر پنهان

زلالـــی  در آن لذت وصل مضمر

کلامـــی  از آن جیب جان دامن دل

پر از عنبر وُعـــود چون مشک آذر

چه باد است حیرانم این باد دلکش

که عطر عبیر آرد و بوی عنبر

نسیم بهار است گویا که خیزد

ز روی گل تـــازه وُ سُــنبل تر

سبائی که شب‌ها به گلشن غنوده

ز گل کرده بالین و از سبزه بستر

بر اندام او سوده ریحان وُ سنبل

در آغوش او بوده نسرین وُ عنبر

غلط کردم از طرف بستان نیاید

تــرنم  چنین جان‌فزا و معطر

نسیم ریاض جنان است گویی

که رضوان به دست صبا داده مجمر

نسیم بهشت است و دارد نشان‌ها

ز تفــریح تسنـــیم و تــرویح کـــوثر

چو از روی غلمان گشوده است برقع

چه از فرق حوران ربوده است معجر

ز گیسوی حـــوران و زلفین غلمان

بدین سان وزد مشکبیز و معنبر

خطا گفـــتم : از باغ جنّــت نیاید

نسیمی چنان دلکش و روح‌پرور

نسیمی است از باغ الطاف صاحب

نکو ذات وُ نیک‌اختر وُ نیک‌محضر

چراغ دل روشـــن اهـــل معنی

فروغ شبستان اهل دل آذر

محیط فضایل که دریای فکرش

کران تا کران است لبریز گوهر

سپهر معالـــی که بر اوج قدرش

هزاران چو مهر است تابنده اختر

مدار منـــاقب جهـــان مَـــکارم

به افلاک عز و شرف راست محور

مُـــراد اَفـــاضل مَـــلاذ امـــاثل

که بر تارک سروران است افسر

جوادی که در کف جودش ز خواری

چو خیری بُـــود زرد رخسارهٔ زر

کریمی که بر درگهش ز اهل حاجت

نبینی تهی دســـت جز حلقهٔ در

زهی پیش یاجوج شهوت کشیده

دل پاکت از زهــــد سد سکندر

از آن در حریم طواف تو پُـــوید

که کسب سعادت کند سعد اکبر

شب وُ   روز گردند آبای علوی

به صد شوق در گرد این چار مادر

که شاید پدیـــد آید اما نیاید

از ایشان نظیر تو فرزند دیگر

به معنای مشکل سرانگشت فکرت

کند آنچه با مه بـــنان پیمبر

به گفتار ناراست تیـــغ زبانت

کند آنچه با کفر، شمشیر حیدر

صور جملهٔ کاینات و تو معنی

عرض جمله حادثات و تو جوهر

جهان با نهیب تو دریا و طوفان

زمین با وقار تو کشتی و لنگر

کلام تو با راح و ریحان مقابل

بیان تو با آب حیوان برابر

فنون هنر فکرتت را مسلم

جهان سخن خامه‌ات را مسخر

ز کلک بنان تو هر لحظه گردد

نگاری مُــمَثل مثالی مُــصور

که صورتگر چین ندیده‌است هرگز

به آن حسن تمثال و آن لطف پیکر

لالی منظـــوم نظم تو هر یک

درخشنده نجمی است از زهره ازهر

که در وادی عشق گمگشتگان را

سوی کعبهٔ کوی یار است رهبر

گلی می‌دمد هر دم از باغ طبعت

به نکهت چو شمامهٔ مشک و عنبر

بری می‌رسد هر دم از شاخ فکرت

به لذت چو وصل بتان سمنبر

وفا پیشه یـــارا خداوندگارا

یکی سوی این بنده از لطف بنگر

ز رحمت یکی جانب من نظر کن

که چرخم چسان بی تو دارد به چنبر

تنم ز اه و جان ز اشک شد در فراقت

چــو از بــاد خـاک وُ  چو از آب آذر

تو در غربت ای مهر تابان وُ بی تو

شب و روز من گشته از هم سیه‌تر

کنون بی تو دارم سیه روزگـــاری

چو روی گُـــنه کار، در روز محشر

به دل کامها پیش ازین بود و زانها

یکی برنیـــاورده چـــرخ ستمگر

کنونم مرادی جز این نیست در دل

کنونم هوائی جز این نیست در سر

چــو  امروز تا از مِــی زندگانی

نمی‌هست در این سفالینه ساغر

چو مینا به بزم تو آیم دمادم

چو ساغر به روی تو خندم مکرر

بیا خود علی رغم چرخ جفا جو

برآر آرزوی من ای مهرپرور

به گردون بی‌مهر مگذار کارم

که جورش بود بی‌حد و کینه بی‌مر

ز غربت به سوی وطن شو روانه

به خود رحم فرما به ما رحمت آور

خوش آن بزم کانجا نشینیم با هم

نهان از حریفان خُفـــاش منظر

تو بر صدر محفل برازنده مولا

منت در مقابل کمر بسته چاکر

تو محفل فروز از ضمیر منیرت

منت مستنیر از ضمیر منور

بخوانیم با هم غزل‌های رنگین

تو از شعر هاتف من از نظم آذر

بسوزیم داغی به دل آسمان را

بدوزیم چشم حسودان اختر

مرا دسترس نیست باری خوش آنکس

که این دولتش هست گاهی میسر

در این کار کوشم به جان لیک چتوان

که نتوان خلاف قـــضای مقدر

هنـــر پرورا زین اقـــاویل باطل

که الحق نیازی بود بس محقر

نه مقصود من بود مدحت نگاری

که مدح تو بر ناید از کلک و دفتر

تو را نیست حاجت به مداحی آری

بس اخلاق نیکو تو را مدح گستر

ولی بود ازین نظم قصدم که دلها

ز زنگ نفاق است از بس مکدر

نگویند عاجز ز نظم است هاتف

گروهی که خود گاه نظمند مضطر

نیم عاجز از نظم اشعار رنگین

تو دانی گر آنان نـــدارند باور

عروسان ابکار در پـــرده دارم

همه غرق پیرایه از پای تا سر

ولیکن چه لازم که دختر دهد کس

به بی‌مهر داماد بی‌مهر شوهر

نباشد چو داماد شایسته آن به

که در خانهٔ خود شود پیر دختر

در ایجاز کوشم که نزدیک دانا

سخن خوش بود مختصر خوشتر اخصر

الا تا قمر فـــربه و لاغــــر آید

ز نزدیکی وُ دوری مهر انور

محب تو نزد تو بادا و فربه

عدوی تو دور از تو بادا و لاغر

تو را جاودان عمر و جاویدان عزت

مدامت خدا ناصر و بخت یاور

 

  ۩#خلدستان طریقت ( صفحه جدید )#محمد مهدی #طریقت 

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

    جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

  

       ۩#خــُلدستان طریقت (حکایت)۩#  محمد مهدی #طریقت

   ادامه  مطلب  ...یکی برای همه#همه فدای یکی <<<<

ادامه نوشته

دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم  

 

۩۩۩ ☫ دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم  ☫ ۩۩۩ 

گر مرد نام وُ ننگی، از  کوی ما سفر کن
ما ننگ خاص و عامیم، از ننگ ما گذر کن

سر گشتگان عشقیم، بیدل مبین به دنیا
از ننگ وُ  عار بگـذر ، آنگــه به ما نظر کن

بیرون زِ کُفر وُ کینم ، برتر ز صلح وُ دینم
در بندِطرحِ  وصلم، طرحی دوباره  تر کن

در رحمت و امانم. جانانِ جان جان  جانم
بیرون ز هر گمانم، با ما ز خود سفر کن

در عشق باده نوشم، مانند باده جوشم
بیهوش وُ هم بهوشم، بی سر بپا توسرکن

دانی که در(طریقت)کز جان وُ دل گرانم
با ما میا در این ره،زینجا ز سر حذر کن

  ۩#خلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩#  محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم

 

۩۩۩ ☫ دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم  ☫ ۩۩۩   

گر مرد نام وُ ننگی، از  کوی ما سفر کن
ما ننگ خاص و عامیم، از ننگ ما گذر کن

سر گشتگان عشقیم، بیدل مبین به دنیا
از ننگ وُ  عار بگـذر ، آنگــه به ما نظر کن

بیرون زِ کُفر وُ کینم ، برتر ز صلح وُ دینم
در بندِطرحِ  وصلم، طرحی دوباره  تر کن

در رحمت و امانم. جانانِ جان جان  جانم
بیرون ز هر گمانم، با ما ز خود سفر کن

در عشق باده نوشم، مانند باده جوشم
بیهوش وُ  به هوشم، پیمانه گیر وُ سرکن

دانی که در(طریقت)کز جان وُ دل گرانم
با ما میا در این ره،زینجا ز سر حذر کن

 دادپیغامم،   رئیس انجمــن ازخوانسار  

 انجمن برپا شده با شعرِخود تشریف بیار 

بر همه کفـــار مــا را رحمتست 

گرچه جان جمله کافر نعمتست 

بر سگانم رحمت وُ بخشایش است 

چون چرا از سنگهاشان مالش است 

از سگی چون  می‌گزد گویم دعا 

پاچه گیر ست،وا رهانش ای خدا 

این سگان را هم در آن اندیشه دار 

تا  نباشند از خلایق سنگسار 

زان بیاورد اولیا را بر زمین 

تا کندشان رحمة للعالمین 

خلق را خواند سوی درگاه خاص 

درگه خاص این سگان راکن خلاص 

جهد بنماید ازین سو بهر پند 

چون نشد گوید خدایا در مبند 

رحمت جزوی بود مر عام را 

رحمت کلی بود همام را 

رحمت جزوش قرین گشته بکل 

رحمت دریا بود هادی سُبل 

رحمت جزوی بکل پیوسته  بین  

رحمت کل را بسی آهسته  بین  

هر که جزوست او نداند راه بحر 

تا غدیری را  کند ز اشباه بحر 

چون نداند راه یم کی ره برد 

سوی دریا خلق را چون آورد 

متصل گردد به بحر انجمن  

ره برد تا بحر استادِ سخن  

ور کند دعوت به تقلیدی نبود 

نه  عیان و وحی تاییدی نبود 

گفت پس چون رحم داری بر همه 

همچو چوپانی به گرد این رمه 

چون نداری نوحه بر فرزندیش 

چونک فصاد اجلشان زد بنیش 

چون گواه رحم اشک دیده‌هاست 

دیدهٔ تو بی نم و گریه چراست 

رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز 

خود نباشد فصل دی همچون تموز 

جمله گر مردند ایشان  زنده اند 

غایب و پنهان از آنان گریه اند  

من چو بینمشان معین پیش خویش 

از چه رو رو را کنم همچون تو ریش 

گرچه بیرون‌اند از دور زمان 

با من وُ گرد سخن بازی‌کنان 

گریه از هجران بود یا از فراق 

با عزیزانم وصالست و عناق 

خلق اندر خواب می‌بینندشان 

من به بیداری همی‌بینم عیان 

زین جهان خود را دمی پنهان کنم 

برگ حس را از درخت افشان کنم 

حس اسیر عقل باشد ای صنم  

عقل اسیر روح باشد مغتنم  

دستِ بسته عقل را جان باز کرد 

شعر های بسته را هم ساز کرد 

حسِ ما  اندیشه بر آب صفا 

همچو خس بگرفته روی آب ها 

دست عقل آن خس به یکسو می‌برد 

آب جاری  می‌شود پیش خرد 

خس بس انبه بود بر جو چون حباب 

خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب 

چونک دست عقل نگشاید خدا 

خس فزاید از هوا  آبی جـدا  

آب را هر دم کند پوشیده او 

آن هوا خندان و گریان عقل کو 

چونک تقوی بست دو دست هوا 

حق گشاید هر دو دست عقل را 

پس حواس چیره محکوم تو شد 

چونکه در  خوانسار  مخدوم تو شد 

شعر را بی‌خواب خواب اندر کند 

انجمن هم در شریعت  بر کند 

درحقیقت مثنوی در خوابها 

با(طریقت) معنوی شد بابها 

   ۩۩۩ ☫برآستان جانان  (طریقت )مجازی / دوبیتی ☫۩۩۩

هـمه  اسـتاد در  روده‌درازی

حکومت کردنِ آخوندِ نـــازی

جماعت‌های‌شان گردیده بازی 

امان از  دَم‌دَمی‌هایِ  مجازی

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

  ۩خــُلدستان طریقت (شعار: کز جانو دل گران  مستی  )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم 

 

 

(برآستان مجازی  )۩۩  محمّدمهدی طریقت  

 

 

 

 

 

 ۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید)۩<<<ادامه مطلب 

 محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم

 

۩۩۩ ☫ دانی که در  (طریقت )کزجان و دل گرانم  ☫ ۩۩۩ 

گر مرد نام وُ ننگی، از  کوی ما سفر کن
ما ننگ خاص و عامیم، از ننگ ما گذر کن

سر گشتگان عشقیم، بیدل مبین به دنیا
از ننگ وُ  عار بگـذر ، آنگــه به ما نظر کن

بیرون زِ کُفر وُ کینم ، برتر ز صلح وُ دینم
در بندِطرحِ  وصلم، طرحی دوباره  تر کن

در رحمت و امانم. جانانِ جان جان  جانم
بیرون ز هر گمانم، با ما ز خود سفر کن

در عشق باده نوشم، مانند باده جوشم
بیهوش وُ هم بهوشم، بی سر بپا توسرکن

دانی که در(طریقت)کز جان وُ دل گرانم
با ما میا در این ره،زینجا ز سر حذر کن

  ۩#خلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩#  محمد مهدی #طریقت