شب،
بر تن اردوگاه افتاده
بود!
سیمهای خاردار
زخمها را لیس میزدند...
باد
نامهای فراموش شده را
به گوش سگهای نگهبان
میخواند.
پاهای ما در گل میلرزید
در زنجیرها میسوخت...
پاهای ما دیگر پا
نبود...
تکههای استخوان بودند
که روی هم
میغلتیدند
تا باز هم راه بروند...
با خندههایی زنگزده،
با چشمهایی بیصدا ـ
میآمدند.
باتومهاشان...
مثل بارانِ سیاه،
بر سر ما،
بر شانهها،
بر صدای ما میباریدند!
و هر ضربه،
ستاره ی را خاموش میکرد
هر فریاد،
تکه ی از آسمان را
میدرید.
یکی زیر لب می گفت:
«مادر...»
یکی زیر دندانهای شکستهاش،
«خدا...»
و یکی،
حتی اسمش را یادش رفت
و فقط گریست.
صبحها
بوی نفت و خون
با بوی نانِ سوخته
پرندهها را نمیخواندند،
پرندهها،
مثل ما
در قفسهای سیمی
میلرزیدند...!!
تا
چشمان سربازی بَعثی
در آینهی آب افتاده
بود.
چشمهایی که هیچوقت گریه
نکردند،
فقط میدویدند،
فقط میکُشتند.
ما
در سکوت،
با پلکهای کبود،
شعرهای میخواندیم.
نه برای آنها،
نه برای خودمان،
برای پرچمی که در باد
خون میلرزاند
و وطن
که از دور
صدایمان را باور میکرد.!!!
#فرزانه_ایروانی
حلقهای روی لبانم
سرد است
و طعم فلز را
به دهانم میپاشد
چراغها خاموشاند
اما برقشان
زیر پلکهای شهر
میسوزد
عشقها حرف نمیزنند
فقط نفس میکشند
در تاریکی
و کسی نمیداند

۩۩۩ ☫ مجموعه آثار "کانون نویسندگان - شاعران" =>مهر1404 +فرزانه => ایروانی☫۩۩۩

عشق،
آهنگیست
بیکلام.
تو سکوت میکنی،
و من
میرقصم.
به کدام واژه
چنگ زنم
تا غربت شانه هایم
تن لرزه ی نبودنت را
بی دریغ بنوازد
مرا از موج گیسوانت نترسان
در من دریایی است
که راز یونس را بلعیده
و سفره ماهی ها
روزه ی سکوت شان را
در دهان من باز کرده اند
کدامشان
زنده است
و کدام
مرده
#فرزانه_ایروانی.
+ نوشته شده در یکشنبه ششم مهر ۱۴۰۴ ساعت 1:55نویسنده: توسط محمد مهدی طریقت
|