سعدی (غروب ِخورشید)برآستان جانان + شام غریبان

۩۩۩ ☫برآستان جانان (خورشید) طریقت☫۩۩۩


شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است؟
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست
خیال روی تو بیخ امید بنشانده ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده ست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گلآکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
**
حُسنی است بر رُخش رَقَمِ مُشکِ ناب را*
نظّاره کن غبارِ خطّ آفتاب را
هر جلوه باز شیفتهٴ رنگِ دیگر است
آن حُسن برق نیست که سوزد نقاب را
مستِ خیالِ میکدهٴ نرگسِ توایم*
شورِ جنون کند قدحِ ما شراب را
بویِ بهارِ شوقِ تو را رنگِ معجزی ست*
کارد بِه رقص وُ زمزمه مرغِ کباب را
خاکستر است شعله ام امروز وُ خوشدلم*
یعنی رسانده ام بِه صبوری شتاب را
ما را زِ تیغِ مرگ مترسان که از ازل
بر موج بسته اند کلاهِ حباب را
اسبابِ زندگی همه دامِ تحیّر است*
غیر از فریب هیچ نباشد سراب را
کو شورِ مستی که درین عبرت انجمن
گَردِ شکستِ شیشه کنم ماهتاب را
سیماب را زِ آینه پایِ گُریز نیست
دارد تحیّرم بِه قفس اضطراب را
توفانِ طرازِ چشمِ من از پهلویِ دِل است
سامانِ آبروست زِ دریا سحاب را
دانا وُ میلِ صحبتِ نادان چِه ممکن است
موجِ گُهر بِه خاک نیامیزد آب را
تا چند رشتهٴ نفس از وهم تافتن
دیگر بِه پایِ خویش مپیچ این طناب را
بیدل شکسته رنگیِ خاصان مقرر است
باشد شکستگی ورقِ انتخاب را 🌷
*
سیر نمیشوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که های من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمیخورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من
گفتم روزکی دو سه ماندهام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نهای سایه توست این طرف
برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من
***
دمـآدم در دل دِنجــم ، اقامت داری ای بانو
تو لطف وُ حکمِ تفسیرِ اجابت داری ای بانو
تلنبار است انـــدوهی درون سینه ی تنگم
دمآدم حکم تمـــدید ، طبـــابت داری ای بانو
تو را از دور می دیدم شبیه مـــاهِ عالـــمتاب
ولی با این همه اوصاف ، رقابت داری ای بانو
خیالم جمع دیگر نیست به آدم های این دنیا
همیشه خاطراتم را عـــنایت داری ای بانو
حیا و شرم لبریزست که گویم:"دوستت دارم "
تو میدانی همین را وُ نـــجابت داری ای بانو
یقین دارم تو از جنس خدای مهربان هستی
تو هر جای جهان باشی محبَّت داری ای بانو
تمام کوچه های دَهــر برایت آب و جارو شد
تو با بانگ قدم هـــایت قیامت داری ای بانو
***
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانهایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانهایم
خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمعوار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانهایم
اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست
عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانهایم
گر چه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهر است
ما به قلاشی و رندی در جهان افسانهایم
اندر این راه ار بدانی هر دو بر یک جادهایم
واندر این کوی ار ببینی هر دو از یک خانهایم
خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگیست
گو مباش اینها که ما رندان نافرزانهایم
عیب توست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هر یک اندر بحر معنی ، گوهر یکدانهایم
از بیابان عدم ، دی آمده فردا شده
کمتر از عیشی یک امشب کاندر این کاشانهایم
سعدیا گر بادهٔ صافیت باید ، باز گو
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانهایم
۩خــُلدستان طریقت(گذشت )۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم (سعدی)


۩۩۩ ☫ خــُلــِدستان طریقت ☫ ۩۩۩