اشعارِ(طریقت)دراین کاخ زبَرجَد +از بوسه گاه (طریقت) گذشت؟ خیر+بوسید روی ماه خدا بت پرست شد

۩۩۩☫ حکایت (طریقت )روایت +حقیقت => شریعت ☫۩۩۩
گردش این روزگار ، آینهٔ عبــرت است
چرخش چرخ وُ فلک ،درجهت سرعت است
بندگی سفلگان ، قدرت کاذب نگر
بنده ی پروردگار عاقبتِ ، عزّت است
عارفی چهل شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند.تمام روزها روزه بود و در حال اعتکاف'از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام.زاری و تضرع به درگاه او...شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که میگفت:ساعت ۶ بعدازظهر بازار مسگران برو خدا را زیارت خواهی کرد.عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و می گشت...پیرزنی را دید دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان میداد.قصد فروش آن را داشت...به هر مسگری نشان میداد وزن میکرد و میگفت:۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن میگفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟
مسگران میگفتند:خیر مادرجان برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد.پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار میچرخید و همه مسگران همین قیمت را میدادند.بالاخره به مسگری رسید.مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت:این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ریال میفروشم خرید دارید؟
مسگر پرسید: چرا به ۶ ریال؟؟؟
پیرزن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم دکتر نسخهای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال میشود!
مسگر دیگ را گرفت و گفت:این دیگ سالم و بسیار قیمتی است.
حیف است بفروشی،امّا اگر اصرار داری من آن را به ۲۵ریال میخرم!پیرزن گفت: مرا مسخره میکنی؟
مسگر گفت: ابداً!دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!
پیرزن که شدیداً متعجب شده بود،دعاکنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد..من که ناظر ماجرا بودم، در دکان مسگر رفتم و گفتم:پیرمرد انگار تو کاسبی بلد نیستی؟
اکثر مسگرانِ بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند.
آن وقت تو به ۲۵ ریال میخری؟مسگر پیر گفت:من دیگ نخریدم.
من پول دادم داروی فرزندش را بخرد،پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانهاش را نفروشد،من دیگ نخریدم ، دستی گرفتم....از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که ندایی با صدای بلند
گفت:با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!
دست افتادهای را بگیر و بلند کن. ما خود به زیارت تو خواهیم آمد!
● گر بر سر نفس خود امیری ، مردی
● بر کور و کر ار نکته نگیری ، مردی
● مردی نبود فتاده را پای زدن !
● گر دست فتادهای بگیری ، مردی
پاینده تر از شعر ترِ ناب غزل شد
دُردانه ترین گوهرِ نایاب غزل شد
الماسِترک خوردهای ازقصربلوری
تابنده تر از جلوهی مهتاب غزل شد
سر سبز تر از عشق ترِ ناب اَزل بود
دردانه ترین جوهرِ ارباب غزل شد
اشعارِ(طریقت) دراین کاخ زَبَرجَد
اُستاد حواشی چو مهتاب غزل شد
***
صدبار بند بند دلم را گسست شد
در دل نبود غیر غمش، دل شکست شد
از من به غیر مهر و وفا او ندیده بود
افسوس دل به غیر من این بار بست شد
گفت آنکه غم نداشت شبش روز روشن است
گفتم که بی غمت شب و روزم اَلَـست شد
از شب نمی گریزم و عیبش نمی کنم
شوقم هزار چشم تو در شب نشست شد
تا کار ماست بستن دل، دل نمی کنیم
از خاک ما بپرس که بود از نِشست شد
در شهر عاقلان به درستی وُ راستی
باید به خاک عشق سفر کرد وُ مست شد
از بوسه گاه (طریقت) گذشت؟ خیر
بوسید روی ماه خدا بت پرست شد
دیده برهم مینِهم دل را به کامت میکنم
این غزل را با پریشانی بـــه نامت میکنم
چون قناری مینشینم دمبهدم در باغ گل
عاقبت یکروز میبینی، که رامت میکنم
دیدنِ رخسار گلگون را کنی بر من تباه
بعد از آن بوییدن گل را حرامت میکنم!
عاشقت باشم ولی با غنچۀ لبخند خود
مات و مبهوتم ولی البته خامت میکنم
میفریبی با کلامت، این دل بشگسته را
شوروغوغا میکنم، محو کلامت میکنم
گرچه میباشد(طریقت)عرصهٔ شعر و ادب
انجمن تقدیم می دارم سلامت میکنم


۩#خــُلدستان طریقت (صفحه جدید )۩#✍ محمد مهدی #طریقت
۩۩۩ ☫ خــُلــِدستان طریقت ☫ ۩۩۩