
۩۩☫ برآستان جانان (رعدی )آذرخشی ☫۩۩۩

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
که شنیده است نهانی که درآید در چشم
یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان
یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان
چو بسویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز بسویم نگران
چه جهانیست جهان ،نگه آنجا که بود
از بد و نیک جهان هر چه بجویند نشان
گه ازو داد، پدید آید و گاهی بیداد
گه ازو درد همی خیزد و گاهی درمان
نگه مادر پر مهر، نمودی از این
نگه دشمن پر کینه، نشانی از آن
گه نماینده مستی و زبونیست نگاه
گه فرستاده فر و هنر و تاب و توان
بس که در راز جهان فرو ماندستم
شوم از دیدن همراز جهان سرگردان
یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست
نرود از دل من تا نرود از تن جان
چون شدم شیفته روی تو ، از شرم مرا
بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران
نارسیده به زبان ، شرم رسیدی به سخن
لرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان
من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه
کرد دشوارترین کار ، بزودی آسان
تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان
من برآنم که یکی روز رسد در گیتی
که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان
به نگاهی همه گویند به هم راز درون
وندر آن روز رسد روز سخن را پایان
به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود
هم بخندند و بگریند و برآرند فغان
بنگارند نشانهای نگه در دفتر
تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان
خواهم آن دم که نگه جای سخن گیرد و من
دیده را برشده بینم به سر تخت زبان
من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه
تو مگر پاسخم از مهر ندادی چونان ؟
بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر
ور نه این راز بماندی به میانه پنهان
مردمان نیز توانند سخن گفت به چشم
گر سپارند ره مهر هماره همگان
بی گمان مهر در آینده بگیرد ، گیتی
چیره بر اهرمن خیره سر آید یزدان
به نگه باز نما هر چه در اندیشة توست
چو زبان نگهت هست به زیر فرمان
ای که از گوش و زبان ناشنوا بودی و گنگ
زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان
با نگه بشنو و برخوان و بسنج و بشناس
سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان
گوهر خود بنما تا گهری همچو تورا
به گهر مادر گیتی نفروشد ارزان
هر که را مینگرم غرقِ تمنا شده است
خاطری نیست که آسوده ز دنیا شده است
دلِ مجنونِ من امروز پریشانِ پریش
در کفِ بادِ صبا طرهٔ لیلا شده است
شاعرم:زنـدهدلم از دو جهان منفصلم
شعر در سینه و دل واله و شیدا شده است
ذرهای نیست که خالی بود از جلوهٔ عشق
هر کجا جلوهٔ آن شاهدِ زیبا شده است
خلقِ آشفته گرفتارِ هوا وُ هوسند
شاعر آن نیست که وارسته وُ بینا شده است
وقتِ عیش وُ طرب وُ موسمِ شادی به چمن
انجمن در چمن وُ دامنِ صحرا شده است
هرکه تر کرد لب از بادهٔ تسلیمِ جهــان
فارغ از کشمکشِ فتنه وُ غوغا شده است
روی زردِ من و چشمِ تر و آهِ دلِ خون
رازِ سربستهٔ عشقِ تو هویدا شده است
شاعر از سوختگان شررِ عشق جداست
در شرارِ غمِ لیلاست شکیبا شده است
***
بحث با جُهال کارِ مردمِ فـــرزانه نیست
هر که با آخوند میگردد طرف دیوانه نیست
از شرافت نیست با آخوند گردیدن طرف
هوشمندی عقل را با(دولتِ) مردانه نیست

۩خــُلدستان طریقت(خطبه دوم )۩محمد مهدی طریقت
↘<<خطبه دوم 
