

☫ برآستان جانان / باران ☫۩۩
باران که می بارد منم سرشار سرشار
نبضم گواهی می دهد، تکرار، تکرار
من از خُمار چشم تو دارم به خاطر
هنگام دَقُ اَلباب من بیدار بیدار
بعد از خُماری دین وُ کیشم را گرفتی
هر دَم هوس انگیز شد دیدار ،دیدار
وِردِ کلامم گشته "یا سبحان، سبحان"
رَد می کنی با ذکر "یا مختار ، مختار"
هردم صدایت می کنم دریاب ،دریاب
راحت جوابم می کنی بیزار ،بیزار
من در شریعت جُسته ام رمز حقیقت
شور (طریقت) می کنی اِنکار ، انگار

عاشق که باشی جنسِ باران خاطرات است
عشق نفس در یک بــیـابــان خاطرات است
عاشق که باشی میروی در خـیـابان
معنای فصل برگریزان خـاطـرات است
عاشق که باشی زندگی بیرنگ ننگ است
رنگ درون چشم انسان خاطـرات است
در شعرها دنیایی از اسرار پنهان
عاشق که باشی راز پنهان خاطرات است
عاشق که باشی فصل پاییز و بهاران
زیبایی فصل زمستان خاطرات است.
باز باران با ترانه/🍭با گهرهای فراوان/🍭می خورد بر بام خانه؛
من به پشت شیشه تنها/🍭ایستاده در گذرها،شاد و خرم؛
یک دو سه گنجشک پر گو/🍭باز هر دم می پرد، این سو و آن سو؛
بزن باران که! شاعــر باتو یارست
خـروشِ اشـکِ "لیـلا" در بهارست
بزن باران که! مجنون گشته فرهاد ُ
"طنیـنِ" نـالهاش در کوهسارست
بزن باران که! خسرو رفته از یـاد
نــگاهِ تـلخِ "شـیرین" بــرقــرارست
بزن باران که! دنیا مستِ خوابست
غروبش غرقِ کابـوس وُ غبارست
بزن باران که! دل "تنـــها" نِشَسته
قرارش "زندگی" در روزگــارست
بزن باران که! غُربت سهمِ یـارست
بهـایِ دوری از شــهــر وُ دیـارست
بزن باران (طریقت) !در کویرست
کویر "شعرِ" دریـــا "شوره زارست"

تو با قلب ویرانه ی من بخوان شعر
بخوان یار فرزانه ی من بخوان شعر
که در پیله با عادت آسوده بودم
تو با بالِ پروانه ی من بخوان شعر
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمارست میخانه ی من، بخوان شعر
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرتِ شانه ی من بخوان شعر
من آشفته کردی خود آهسته رفتی
سفر کرده از خانه ی من بخوان شعر
(طریقت) زِ اشعار من خیسِ باران
تو در صدر کاشانه ی من بخوان شعر
ح. (طریقت)

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر وُ باران وُ من وُ یار به هنگام وداع
من جدا گریه کنان، اَشک جدا، یار جدا
نوبهارست هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل وُ چلچله ماندنــد ز ِ گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
کی کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازآن حشمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه زِ دیوار جدا
می دهم جان مرو از من، اگرت باور نیست
پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو (طریقت) رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
۩#خــُلدستان طریقت ( #غزلواره+قصاید )۩# محمد مهدی طریقت
در ادامه مطلب ↘
بسته زلف یار باران شد، بی دل و بیقرار باران شد
شهره روزگار باران شد، عاقبت سر به دار باران شد
راهی دره ها ی کوهستان یک جهان آسمان بهاران شد
محو آرامش گل ناز وُ چشمه وُ جویبار باران شد
آه یک لحظه ازنگاهش من، جاده پیمای سبزه زاران شد
باغبان پیرمرد ورزیده در پگاهش مرا ، خرامان شد
از دو چشم سیاه آهویش، در تماشای رقص یاران شد
در تمنّـای خال هندویش، محو سیب و انار آنان شد
عشوه دارد به طاق ابرویش ، با کرشمه پِیِ سواران شد
آن زمانی که باز می آید، عاشقِ غنچه در گلستان شد
دل سپردم به سوی رگبارَش در شبانگاهِ دوستداران شد
خط بطلان بر تباهی شد ،قصه ی شادِ غمگساران شد
سوسن وُ یاسمن (طریقت )را، زنبق وُ نسترن فراون شد
در هوای لب پر از نورش، چشمی از انتظار سامان شد

۩۩☫ بزن باران(طریقت)در کویرست ☫۩۩۩


بزن باران که! شاعــر باتو یارست
خـروشِ اشـکِ "لیـلا" در بهارست
بزن باران که! مجنون گشته فرهاد ُ
"طنیـنِ" نـالهاش در کوهسارست
بزن باران که! خسرو رفته از یـاد
نــگاهِ تـلخِ "شـیرین" بــرقــرارست
بزن باران که! دنیا مستِ خوابست
غروبش غرقِ کابـوس وُ غبارست
بزن باران که! دل "تنـــها" نِشَسته
قرارش "زندگی" در روزگــارست
بزن باران که! غُربت سهمِ یـارست
بهـایِ دوری از شــهــر وُ دیـارست
بزن باران (طریقت) !در کویرست
کویر "شعرِ" دریـــا "شوره زارست"


۩#خــُلدستان طریقت ( #غزلواره+قصاید )۩# محمد مهدی طریقت