برآستان جانان  (طریقت)گلستان  سعدی

۩۩☫ برآستان جانان (طریقت)گلستان سعدی ☫۩۩

مـن چـرا دل بــه تــو دادم کـه دلـم می‌شکنی

یـا چـه کـردم کـه نـگـه بـاز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تــا نـدانـنـد حـریـفـان کـه تـو منظور منی

دیـگـران چـون بـرونـد از نـظــر از دل بــرونـد

تـو چـنـان در دل مـن رفته که جان در بدنی

تــو هـمــایی و مــن خـسـتـه بـیـچاره گدای

پـادشـاهی کـنـم ار سـایــه بـه مـن برفکنی

بـنـده‌وارت بـه سـلـام آیـم و خـدمـت بـکـنـم

ور جـوابـم نـدهـی مـی‌رسـدت کـبـر و منی

مـرد راضی است کـه در پـای تـو افتد چون گوی

مسـتـی از عشـق نـکو باشد و بی خویشتنی

مست بـی‌خویشـتن از خمر ظلوم است و جهول

مسـتـی از عشـق نـکو باشد و بی خویشتنی

تـو بـدیـن نـعـت و صـفـت گـر بخرامی در باغ

بـاغـبـان بـیـنـد و گـویـد کـه تو سرو چمنی

مـــن بـــر از شـاخ امـیــدت نـتـوانـم خوردن

غـالـب الـظـن و یقـینم کـه تـو بیخم بکنی

خـوان درویـش بــه شـیـرینی و چـربـی بخورند

سـعـدیـا چرب زبـانی کـن و شـیرین سخنی

گله ما را، گله از گرگ نیست

کاین همه بیداد، شبان می کند.

(گلستان مقدمه ص و.)

از در درآمدی و من از خود به در شدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

معنی تحت اللفظی:گله رعایاازگرگ گلایه ندارد.برای اینکه چوپان مربوطه بسیار بیدادگر است.

در این جور مواقع، شبان در گرگ ذوب می شود و تثلیث «شبان ـ گرگ ـ گله»، فرومی پاشد و از آن دیالک تیک گرگ و گله باقی می ماند. در فکارخانه فکری غول آسای خلاقش برای این پدیده پاسخی سرهم بندی می کند و تحویل مدعی می دهد، ولی نمی تواند حتی خودش را قانع کند:

به قومی که نیکی پسندد خدای

دهد خسروی عادل و نیکرای

چو خواهد که ویران شود عالمی

نهد ملک، در پنجه ظالمی

سگالند از او، نیکمردان حذر

که خشم خدای است، بیدادگر

(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص ۳۰)

معنی تحت اللفظی:

اگر خدا خیر قومی را بخواهد، برای آن قوم پادشاه عادل و نیک اندیش نصب می کند.

امااگر خدا سودای تخریب کشوری را در سر داشته باشد،

پادشاه ستمگری راروی کار می آورد.

از چنین پادشاه ستمگری نیکمردان به فکر فرار می افتند.

برای اینکه پادشاه ستمگرنشانه خشم خدا ست.

خوب، فرض کنیم که پادشاه بیدادگر خشم خدا باشد، ولی چنین پادشاهی چگونه می تواند سایه خدا تلقی شود؟سایه خدای مطلقا عادل چگونه می تواند ضحاکی بیدادگر باشد؟علاوه بر این چنین پادشاه خونریزی چگونه می تواند شبان جا زده شود؟

یک سال پس از تألیف بوستان، در حکایتی در گلستان، تئوری خدا و سایه و شبان را کنار می گذاردو

سرنگونی پادشاهی را به شرح زیر توضیح می دهد:

باری به مجلس او شاهنامه همی خواندند

و زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون.

مـن چـرا دل بــه تــو دادم کـه دلـم می‌شکنی

یـا چـه کـردم کـه نـگـه بـاز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تــا نـدانـنـد حـریـفـان کـه تـو منظور منی

دیـگـران چـون بـرونـد از نـظــر از دل بــرونـد

تـو چـنـان در دل مـن رفته که جان در بدنی

تــو هـمــایی و مــن خـسـتـه بـیـچاره گدای

پـادشـاهی کـنـم ار سـایــه بـه مـن برفکنی

بـنـده‌وارت بـه سـلـام آیـم و خـدمـت بـکـنـم

ور جـوابـم نـدهـی مـی‌رسـدت کـبـر و منی

مـرد راضی است کـه در پـای تـو افتد چون گوی

مسـتـی از عشـق نـکو باشد و بی خویشتنی

مست بـی‌خویشـتن از خمر ظلوم است و جهول

مسـتـی از عشـق نـکو باشد و بی خویشتنی

تـو بـدیـن نـعـت و صـفـت گـر بخرامی در باغ

بـاغـبـان بـیـنـد و گـویـد کـه تو سرو چمنی

مـــن بـــر از شـاخ امـیــدت نـتـوانـم خوردن

غـالـب الـظـن و یقـینم کـه تـو بیخم بکنی

خـوان درویـش بــه شـیـرینی و چـربـی بخورند

سـعـدیـا چرب زبـانی کـن و شـیرین سخنی

منم یا رب در این دولت که روی یار می‌بینم

فراز سرو سیمینش گلی بر بار می‌بینم

مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من

که بر هر شعبه‌ای مرغی شکرگفتار می‌بینم

مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت

می بی درد می‌نوشم گل بی خار می‌بینم

عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم

که مستم یا به خوابم یا جمال یار می‌بینم

زمین بوسیده‌ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون

لب معشوق می‌بوسم رخ دلدار می‌بینم

چه طاعت کرده‌ام گویی که این پاداش می‌یابم

چه فرمان برده‌ام گویی که این مقدار می‌بینم

تویی یارا که خواب آلود بر من تاختن کردی

منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می‌بینم

چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه

تمنای بهشتم نیست چون دیدار می‌بینم

کدام آلاله می‌بویم که مغزم عنبرآگین شد

چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می‌بینم

ز گردون نعره می‌آید که اینت بوالعجب کاری

که سعدی را ز روی دوست برخوردار می‌بینم.

بوستان با یک مقدمه نسبتاً طولانی شروع می‌شود که در حمد خداوند، ستایش پیامبر اسلام، بیان دلیل نگارش کتاب و مدح ابوبکر بن سعد زنگی و سعد بن ابوبکر، حاکمان وقت فارس، سروده‌شده‌است.[۴۹] این کتاب در ده فصل (اصطلاحاً ده باب) نوشته شده‌است که عبارتند از:عدل، احسان، عشق، تواضع، رضا، ذکر، تربیت، شُکر، توبه و مناجات و ختم کتاب.[۱۳] حجم این باب‌ها متفاوت است و به‌جز باب اول و پنجم، همگی با یک مقدمه نسبتاً کوتاه شروع می‌شوند. هر باب مشتمل بر حکایت‌هایی است که به‌صورت پی‌درپی نقل می‌شوند. بر اساس نسخه تصحیح شده غلام‌حسین یوسفی، با احتساب دیباچه، مجموعاً ۱۸۳ حکایت در این کتاب نقل شده‌است.[۴۹] حکایت‌های بوستان از نظر پیچیدگی و ساختار یکسان نیستند؛ برخی از ساختار داستانی پیچیده‌تری برخوردارند و حوادث و اشخاص متعددی را در بر می‌گیرند، درحالی‌که برخی دیگر ساده و درحد حکایت‌واره‌اند.

ادامه نوشته

بر آستان جانان   :  /طریقت( گلستان سعدی

۩۩☫ بر آستان جانان   :  /طریقت( گلستان سعدی  ۩۩۩ 

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

 



 

اشعار سعدی شیرازی ؛ شعرهای زیبا و کوتاه و عاشقانه از سعدی شیرازی

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از سم فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که سم آید ازآن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

برآستان جانان   (گلستان باششم) سعدی

۩۩☫ بر آستان جانان   :  /طریقت( گلستان سعدی  ۩۩۩ 

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

 



 

  عکس منتخب نشنال جئوگرافیک عکسی است از کریستینا کودکی 9ساله که با پوشیدن پرده و تاج کاغذی به پرنسسی زیبا تبدیل شده است.  او این عکس را در کنار کمپ تابستانه ننتس، در نزدیکی دریای کارا گرفته است. 



عکس منتخب نشنال جئوگرافیک پرنسس پرده پوش

 

با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت

دریغا که بر خوان الوان عمر   دمی خورده بودیم و گفتند بس

معانی این سخن را به عربی با شامیان همی‌گفتم و تعجب همی‌کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونه‌ای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟

ندیده‌ای که چه سختی همی‌رسد به کسی  

که از دهانش به در می کنند دندانی

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت   

     که از وجود عزیزش بدر رود جانی

گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته‌اند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت

دست بر هم زند طبیب ظریف  چون حرف بیند اوفتاد حریف

خانه از پای بند ویران است  خواجه در بند نقش ایوان است

پیرمردی ز نزع می نالید      پیر زن صندلش همی‌مالید

چون مخبط شد اعتدال مزاج    نه عزیمت اثر کند نه علاج