حاکمان :کاسبان تحریم لای زخم ملّت!

گفت: چرا این مذاکرات ایران و آمریکا به نتیجه نمی‌رسد؟

گفتم: زیاده‌خواهی‌های آمریکا نمی‌گذارد ملّت ایران به حقوق حقّۀ خود برسد.

گفت: آیا علّت بن‌بست مذاکرات فقط همین است؟ آیا تندروها و پایدارچی‌ها و کاسبان تحریم که نان و آبشان در تحریم ملّت ایران است،نقشی در بن‌بست مذاکرات ندارد؟ تو یادت نیست مذاکره با آمریکا چه مخالفان سرسختی داشت و دارد؟

گفتم: تندروها چه منافعی در تحریم‌ها دارند؟

گفت: منافع گرانی دلار و سایر گرانی‌ها به جیب چه کسانی می‌رود؟

گویند قصّابي بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را بريد و خون زيادي از زخمش مي‌چکيد. همسايه‌ها جمع شدند و او را نزد حکيم‌باشي که دکتر شهرشان بود، بردند.

حکيم بعد از ضدِّ عفوني زخم، خواست آن را ببندد که متوجّه شد لاي زخم قصّاب ، استخوان کوچکي مانده است، خواست آن را بيرون بکشد، اما پشيمان شد، و با همان حالت زخم دست قصّاب را بست و به او گفت :
زخمت خيلي عميق است و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي تا زخمت را پانسمان کنم.

از آن روز به بعد ، قصّاب هر روز مقداري گوشت با خود مي‌برد و با مبلغي به حکيم‌باشي مي‌داد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي‌کرد ، اما زخم قصّاب خوب نشد که نشد.

مدّتي به همين منوال گذشت، تا اين که روزي حکيم براي مداواي بيماري،از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود، به جاي او بيماران را مداوا مي‌کرد .

آن روز هم طبق معمول هميشه ، قصّاب نزد حکيم رفت و حکيم‌باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضدِّ عفوني مي‌خواست پانسمان کند که متوجّه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصّاب گفت :
به زودي زخمت بهبود پيدا مي‌کند .

دو روز بعد قصّاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت :
تو بهتر از پدرت مداوا مي‌کني ،زخم من امروز خيلي بهتر است .

پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدِّعفوني کرد و بست و به قصّاب گفت:
از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي.

چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت، وقتي همسرش سفره را پهن کرد،
متوجّه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
با تعجُّب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت : تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده.
حکيم با تعجُّب از پسر سوال کرد : مگر قصّاب نزد تو نيامد؟
پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخواني را که لاي آن مانده بود، بيرون کشيدم، مطمئن باشيد کارم را خوب انجام داده‌ام .

حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : "نکرده کار ، نبر به کار ". پس به همین دلیل غذاي امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لاي زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصّاب هر روز نزد من آمده و مقداري گوشت برايمان بياورد.

حالا حكايت جماعتي است در كشور ما كه مي‌خواهند استخوان همواره لاي زخم ملّت باقي باشد، تا آن‌ها به كسب و كار و تجارت خود مشغول باشند و ملّت مظلوم هم مدام زجر و عذاب بكشند.

دنیا پراز آدمهایی ست که باورشان نمیشود چهل ساله شدند
تازه این که‌سنی‌نیست آدمی باور به سن ندارد پنجاه و شصت ساله و حتا هفتادساله هاهم‌همین طورند..
آدمی به خیلی چیزها باورندارد
به سن به سلامتی به دارایی به علم
بعضی ها دوراز جانتان به عقل
بمحض کم شدن هر کدامشان هنوز درخیال داشتن تمام وکمالش هستند
آدمی‌ست دیگر
معجونی از ترشی خاطرات و شیرینی آرزوها
تلخی سختی ها و تندی نگرانی ها
آدمی دنبال گمشده هست
هر مقطعی یک چیزی گاهی هراسان بدنبال شیر از سینه ی مادر گاه بدنبال اسباب بازی گمشده گاه نگران مواخذه معلم فارسی گاه قبولی کنکور دررشته و دانشگاه دلخواه گاه جستجوی کار مناسب و دلخواه بعد تدارک زندگی دلخواه بعد انتخاب همسر دلخواه بعد ارزوی فرزند دلخواه و بعد رشد و پیشرفت در کار وزندگی، خرید خانه و بعدهابزرگ‌کردن خانه، خرید ماشین بعدها عوض کردنش و نگرانی حفظ تمام اینهاو هوس هرکدام چه شبها که خواب شیرین از چشمها گرفته چه نقشه ها که فکرها کشیده چه اختلافات و کشمکشها که ندیده

خلاصه این تمناها‌تمامی ندارد..
بفرض‌که همه شأن برآورده شوند
نوبت تکرار همین آرزوها‌و غصه خوردن ها و شب‌نخوابی ها و دلسوزی‌ها و دلشور‌ه‌ها‌ برای فرزندان می‌شود ..
تازه بشرط حفظ صحت جسم و جان
که اگر گوشه اش سابیده شود
تمام اینها بکام آدمی زهرمار می‌شود..
و ایکاشها که کاش هیچکدام نبودند درعوض سلامتی بود
مریضی نبود
بچه ناسالم نبود
بچه نااهل نبود و...

میدانم باخودتون میگید شما نفست‌ازجای گرم درمیاد..
اما
کافیست به عقب برگردیم و تک تک داشته های فعلی مان را مرور کنیم
که روزی شاید ارزو‌یمان بود
امروز در اغوشمان و دیگر مزه اش مثل چلوکباب هرروز هفته تکراری شده
نه قدرشان را میدانیم
نه یادمان می اید باچه زحمتی بدستشان‌اورده ایم..
مخلص کلام
کاش آمپولی بود که از گذشته جز خاطرات خوش برایمان باقی نمی‌گذاشت
وبرای آینده نیز هیچ آرزو وتمنایی را بانتظار نمی نشست
درحال زمان را منجمد میگرد
و دلهارا دلخوش به لحظات جاری