جامِ دستانِ(طریقت) از عروج آمد به نوش
چون خلقِ جهان به یکدگر کینهورند
گویا که ز مرگ وُ نیستی بیخبرند
همچون سگِ گله ، گاه چون گاو وُ خرَند
از رویِ حسد به یکدگر مینگرند!
***
انجمن پا در رکابت روی سنگ آمد به جوش
سنگ شد دلتنگ با اُوُرنگ آمد در خروش
در کویری بیرمق در جستجوی آب بود
وادیِ افسردگی : آوای تو آمد به گوش
باز آهنگ خوشِ دریلست گویا دلپذیر
میرسد آواز نامیمونِ آن تخم چموش
رخت از تن بر کن و دل را به دریائی سپار
در لباسِ نیک خواهی جوشنی بر تن بپوش
این همه زیبایی و مستی جهان ایران ما
از خراسان خاوران تا باختر آن سویِ شوش
یادوار شعر مولاناست در اُوج غزل
میدمد از جنگلِ عرفان ،دریایِ سروش
شعر من از رود خشکی را خجالت داده است
نشت کرد از خاک تا خُمخانه آن میفروش
کوزه را ولگرد شاگِردی به استادش سپرد
چاکِرِ استاد شد : فرمانروای تیزهوش
حافظ از میخوارگی دائم ز عالم توبه کرد
خیره بر چشمان ساقی ساغری می خواست دوش
گوییا حال من از فال و فراغ بال اوست
《گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش》
گفت خیام از می و باده گذر ساقی هنور
جام باده درکش و تا صبح از ساغر بنوش
چون خمی شد سر به مهر وُشاهدِ صبح ازل
دوش لب تر کرده ام از مرشدِ کوزه به دوش
گفتمش اَسرار هستی قطرهای در جام ریز
گفت هوش از سر پَرد این راز گفتن شد خموش
راز پروانه چکید از کوزه و در جام ریخت
جامِ دستانِ(طریقت) از عروج آمد به نوش
تا رسد آواز جانافزای مهر و دوستی
در تمنای پیامی از لبش باش وُ بکوش
****
چه تلخ میگذرد بی تو لحظههای تباه
چه عاشقانه چه غمگین به راه مانده نگاه
به عطر ناب تو آغشته قطره قطرهی اشک
شکفته طرح تو از برگ برگِ دفتر آه
پس از تو قاصد مرگ لحظه لحظهی عمر
پس از تو مرز سقوط است در ادامهی راه
غرور زخمیدیشب نشسته بر سر راهت
چکیده رنگ نگاهت به سرنوشت سیاه
نشسته سایهی حسرت به واژهِ واژهء شعر
چو بار خاطره، بر شانههای عمر تباه
تو نیستی و شبِ بیستاره، وُ سنگین
کشیده پردهی غم، بر دریچههای نگاه
شکسته پیچک زانوی سوگ، در بغلم
کجاست ساقهی نیلوفری که بود پناه
چه انتظار نفسگیر، آه کز غم غربت
فروغ میورد از چشمهای مانده به راه
وصالِ ما پل پیغام بود و بوسه، کجایی؟
که سیل فاصله جاریست در مسیر پگاه
بسوگ خویش نشستم که لحظه لحظه شکستم
چه بود جز به تو دل بستن، ای ندیده گناه
حمید↘
محمد مهدی طریقت ![]()
۩۩۩ ☫ خــُلــِدستان طریقت ☫ ۩۩۩