۩۩۩ ☫ قصد رفتن ☫ ۩۩۩

قصد رفتن کرده ای کُنج دلم آگاه شد

شک ندارم رفتنت بیهوده و بیراه شد

نیت تطهیربا اشک چشمم کرده ای

این عبادتگاه گویا جای بسم الله شد

نغمه میخوانی ولی تامیرسم میرانی ام

دردلت کِی نفرت و کِی کینه وکیِ آه شد

غیرتم را بسته ای دربند استبداد خود

بند ،بند این ستم ظلم محمدشاه شد

نیش عقرب میزنی چون میکنی باقلب من

پس چرا باقلب پاکت قلب من همراه شد

ای(طریقت)بسته ای بار سفر اما بدان

زندگانی هم زمانی اندک و کوتاه شد

برای شادی روحم غزل غزل گفتم
برای شادی ارواح ،راه حل گفتم
همیشه کام مرا تلخ می کند شیرین

به قدر تیشه ء فرهاد از، عسل گفتم
کمی به حال خودم می سرودم اشعاری

فقط برای کمی گریه لااقل، گفتم

کسی میان شما عشق را فهمید

کمی دغل نکند ، عشق لا اَقل گفتم
کجاست کوهکنی تا نشان دهد فرهاد

شِکر شِکر نشود ،تامن ازعمل گفتم
به زور آمده بودم، به اختیار جنون

ببر به آخر دنیا از این محل گفتم

نمانده راه زیادی، (طریقت) ازسفرم

پیاده می شوم اینجا، همین بغل گفتم

برخیزازین کُنج حزین چون روی زردان
نظمی بپا کن ،ساز،را هرسو بگردان

ره دور و فرصت دیردردل شوق دیدار
منزل به منزل می‏رود با شیرمردان

رهوارتر باید بر آن عهدی که بستم
پیمان شکستن نیست دراین رهنوردان

چون رهرو پیکار باید با جلودار
بالله حذر باید شود از هرزه گردان

دوزخ چنان سردست گویا دوزخی نیست
هر دم نگیرد مشورت با سینه سردان

آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بی‏ درد، دردان

آری هنر بی عیب حرمان نیست ، امّا
محروم تر برگشتم از نزد هنردان!

با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شکردان

هردم (طریقت)بُگسل از بند تعلق
تا بگسلی از چنبر این چرخ گردان!

مُلکی که نکوست روزگارش پیداست

معشوق مجو ، پی دلارامی باش

یاری که نکوست از وقارش پیداست

بیخود پی مرکب گران می گردی

اسبی که نکوست از سوارش پیداست

آهوی ختن اگر چه نایاب شده!

عطری که نکوست از جوارش پیداست

دلخوش شده بوجار پریشان به نسیم

بادی که نکوست از غبارش پیداست

بستان نشود هر چه ولنگار شود

باغی که نکوست از حصارش پیداست

با هر کس و ناکسی به محفل منشین

بزمی که نکوست از نگارش پیداست

۩ ۩

۩☫_دجال روزگار: روایت حکایت: (طریقت ) راز بقا ☫۩۩۩

آنچه باشد در ضمیر شهریار
می شود در فعل دجال آشکار
باطن والی ، سلوک چارپایان سازگار
این بود رسم و حساب روزگار

دجال روزگار

در روزگاران قدیم، الاغ های ده، از پالان دوزشان بسیار ناراضی بودند. زیرا پالانی که برایشان می دوخت ،پشت شان را زخمی می کرد. در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به ده شان بیاید.
از آنجا که دل صاف و ساده ای داشتند، دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشت...

اما چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق... نه تنها پالان راحتی بر تن خر ها نمی دوخت، بلکه از مواد اولیه پالان ها نیز کم می گذاشت و این بار نه تنها پشتشان زخمی می شد، بلکه به جای دیگرشان نیز فشار می آمد.

باز هم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعایی بکنند.
این دفعه نیز به لطف دل پاک و بی غل و غششان، دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدید هم آمد، اما صد افسوس، و چه فایده.... این یکی به غیر از دوخت بد و دزدی از مواد اولیه ی پالان ها، از صاحبان خرها خواسته بود که خرها را در گرسنگی نگه دارد تا شاید پالان ها به تنشان اندازه شود...

https://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gifhttps://s9.picofile.com/file/8292659050/a1080.gif

خــُلدستان طریقت(سیزده بدر 1403+دجال روزگار ۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم