این نیز بگذرد ( طریقت )به همین صاف وسادگی +تیر بلا به جان شما باد خوشگوار


۩۩۩ ☫ این نیز بگذرد ( طریقت )به همین صاف وسادگی ۩۩۩

هر ثانیه که میگذره از زمان، با صدای تیک تاک عقربه ی ثانیه شمار، یکقدم به مرگ نزدیکتر میشیم! نمیگم تا ابعاد منفی زندگی و هستی رو پررنگ کرده باشم! که البته مرگ بخش غیرقابل انکار زندگیه! بازگویی این قضیه به این خاطره که آگاه باشیم و بدونیم یکی از همین روزهای به ظاهر معمولی، دیر یا زود با هر اتفاقی یا جریان قابل پیش بینی یا حتی غیرقابل پیش بینی چشم به روی دنیا میبندیم! و تنی که سالها باهاش تو خوشی و ناخوشی دنیا سهیم شدیم، برای همیشه دفن میشه!
پیش از این اتفاق باید به خود اومد و کاری کرد! هرکسی رسالتی داره در این جهان! باید رسالتت رو پیدا کنی و براش زمان بزاری.. چی از جهان میخوای که بایستی دنبالش باشی؟ پیش از اتمام این بی بازگشت، دست به کار شو.. !

بچه قمری(یاکریم) رو زمین مرده بود
زنبور قرمزای بزرگ روش نشسته بودن خوشحال
و در حال خوردن
اون چیزی که برای یکی عزاست
برای دیگری میتونه عروسی باشه در هرصورت
بازی دنیا رو اینطوری ببینی زیاد جدیش نمیگیری
چون روزی اُون زنـــبـــورای قرمز عزادار میشن
و قمری(یاکریم) عروسی می گیرند...
این نیز بگذرد ...
۩۩۩ ☫ دل جفنگ است (طریقت)تو اگر برگردی ☫ ۩۩۩

شعرم اندازه ی یک بیت برایت تنگ است
آنقدر تنگ که با هر غــزلی در جنگ است
آنقدر جنگ که با هر غزلی دور شدی
مثنوی یافته ام بافته صد فرسنگ است
به غزلهـای منِ شیفته عادت داری
چون تو معشوق برای منِ عاشق ننگ است
مشکل انگار رقیب من و دلتنگی نیست
چشمهای تو پر از وسوسه نیرنگ است
غزل از این همه نامردی تقدیر شکست
هرچه سنگ است برای منِ شاعر لَنگ است
این غزلها اثری در تو ندارد انگار
شده ام شاعر وُ انگار دلت از سنگ است
دل جفنگ است (طریقت) تو اگر برگردی
می شود دید که این شعر پُراز آهنگ است
![]()
حـاضرم بــاده بریزم که تو درمان بشوی
حالت شاعـریـم را سر و سامان بشوی
می شوم خاک قدومت که پر از گُل بشوم
خاکِ ره می شوم اینجا که تو باران بشوی
در دل شعــر فقط جُور کنِ قـــافیه ام
می نویسم به ردیفی که تو یاران بشوی
غنچهٔ دل شده پژمرده ز بیداد خزان
کاش از ره برسی فصل بهاران بشوی
خوب دانم که تو ماهی و چو عاشق گردی
خال تک در ورق جمله نگاران بشوی
یا زلیخا بشو، لِـیلیِ مجنون صفتان
گرچه یوسف بشوم باز تو کنعان بشوی
آسمان دل من صاف و زلال است ولـی
در سماوات دلم زهره وُ کیوان بشوی
همچو دُری و تو را قدر و بها بسیار است
خالقت خواسته تا لولؤ و مرجان بشوی
خلقتت کرده خدا از سر فرصت تا تو
صاحب طرهٔ گیسوی پریشان بشوی
شاعرم اهلِ(طریقت) برسی راحت جان
به دلم همچو گلی ساکن بُستان بشوی...

۩۩۩ ☫ تو با هجران (طریقت) را بزن آهنگ دلتنگی ☫ ۩۩۩
چقدر شعـر سرودم قلمم شاعر شد
قلمِ ســوختــه ای ســاحــرهٔ نــادر شد
گفتمت عاقل این جمع تو بودی پی ازین
گفت: از عشق زلیخـا ز گنـه طاهر شد
پس این شـعر سـرایـم زِ بیــانِ یـوسـف
آدمی سوخته فـرهــاد بسی قــادر شد
بعد ازین عاقلِ محنون همه رِندان مغـان
از ازل لیلیِ شیرین زلیخـابه ابدظاهر شد
![]()
بــــــــسم الله الرحــــمن الرحـــــیم*قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ ۖ بِيَدِكَ الْخَيْرُ ۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.(آل عمران/۲۶)

خمارم یارِ فرزانه تورا مستانه می خواهم
شب آمد یارِ خُمخانه تو را دیوانه می خواهم
در آن تاریکــی مطلق تــو را پیدا کـنـم زورق
میان رقص هر آهنگ من آن جُنبانه می خواهم
قلم را تا تَــهِ آخر فــرو کــرد است در ساغر
خرابت گشته ام ساقی من آن شاهانه خواهم
شبیه آن قلــمدانی قـــلم را در میــان داری
طبیب وادی عشقم شب میخانه میخواهم
بیــا بانـو غزل بانو نگــاهی برنــگاهم کن،
توسل کن تو بر ساقی تو را مردانه می خواهم
تو نی داود من بودی چنین مست و غزلنوشی
من آن گلواژه ی چاکت من آن پیمانه می خواهم
مرا ای دختِ پاییزی شدی اینگونه آشفته
بیا ای مو پریشانم ! دمادم شانه می خواهم
تو با هجران (طریقت) را بزن آهنگِ دلتنگی
رفیق وصل وُ مهجوری تو را درخانه می خواهم
محمّد مهدی طریقت 
عاشق "از کوچهی معشوقهی ما میگُذَری؟!"
به گمانم پس ازین خسته وُ بی بال وُ پری!!
"قَفَسَت" سَرد وُ دلت گَرم وُ نگاهت شَبگَرد!
چِه طلوعی! چه غروبی! چه نمازِ سَحَری؟!
مگر از کوچِ "زمستانیِ" خود، واماندی؟!
اینچنین "حَبسِ" دِی وُ بهمنِ "بُرجِ" دِگَری؟!
همه جا، دانهیِ غم بود وُ نبود از تو خبر؟!
کو "پرستویِ" دماوندِ "چرا بی اَثری!"
چه "ستمها" تو از این "خانهبِهدوشی" داری؟!
چه "نوائی" چه فَغانی! چه خُروش وُ خطَری!
مگر از بارِ غمم، "بندِ" دلت پاره نَشُد؟!
به؛ گناهی که نَکَردی ؛ تو بگو مختصری!
غمِ "آب" وُ غمِ "نان"بُرده زِ اَنَفاس رَمَق،
به چه شُوقی بِنِویسم، غَزل جِن و ُپری
مگر از جانِ خودت سیر شدی مرغِ عَزا؟
که "بِبُرَّند" سَرَت را بِه؛ دلیل وُ "نظری"؟
واعظان جلوه به محراب وُ به منبر کردند
می فروشند همه: مال خری "بار " بری
به چه شهری بِرَوی یا به کُجا بُــِگْریزی؟"
ای حقیقت زِ غزلهای(طریقت)چقدرباخبری!


شبیه بت شدی آنقدر هم هتاک لازم نیست!
فریدون را تبر بر دوش ولی ،ضحاک لازم نیست
یکی با ریشه بودن را که وحشتناک لازم نیست
برای قد کشیدن آفتاب و خاک لازم نیست
نفس هایم شبیه شهر طهران پر از دود ست
به رغم زندگی کردن هوای پاک لازم نیست
یکی در من شبیه من که دلخسته است از حاکم
به قصد بازگشتن کنج عزلت، لاک لازم نیست
درون خمره ای از می هزاران میل جوشیدن
تو را چون خون سرخی بر رگان تاک لازم نیست
سوار اسب می تازی به من چون پادشاهانی
برای فتح این اقلیم ،گرد و خاک لازم نیست
بنازم دلبری این غزالی را که مثل ماه
پلنگِ منزوی صیاد بی بنیاد ینه چاک لازم نیست
عجب زخمی به خود دارد دل آن طرز نگاهت را
شراب کهنه ی شیراز چرا تریاک لازم نیست
یکی چون من مشاعـر می شود اما برای شعر
بریدن از تعلق ها(طریقت) ، پاک ، لازم نیست
( خلدستان )۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم
.

۩۩۩ ☫ خــُلــِدستان طریقت ☫ ۩۩۩