برآستان جانان (بهمن )بنی هاشمی

  

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (بهمن )بنی هاشمی ☫ ۩۩۩  

گفتم که پر از عطر بهاری بانو
خُب حرف بزن گاه گداری بانو
گفتی: “به خدا حرف ندارم آقا”!
گفتم: به خدا “حرف نداری” بانو!

 

   جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ 

دنیای من اگر که فراذهنی‌ست، پس من در این میانه چه می‌گوید؟
بودن بدون واژه فقط وهم است این وهم بی نشانه چه می‌گوید؟

من قبل واژه هیچ نبودم هیچ هیچی بدون واژهٔ هیچ اما
آتش بزن به هیچ و بگو آتش بی شکل و بی زبانه چه می‌گوید؟

چشمم بدون ذهن چه می‌بیند؟ ذهنم بدون واژه چه می‌فهمد؟
از واژه غیر چیز چه می‌زاید؟ این چیز بی‌کرانه چه می‌گوید؟

ای چیز! ای تداعی نامعلوم! ای چیز! ای وسیع‌ترین مفهوم!
چیز تو ای دلالت ناپیدا بی عذر و بی بهانه چه می‌گوید؟

شیرِ درونِ بادیه پاسخ داد: "انگور با عنب مترادف نیست"
یعنی ببین که واو، الف، ح، دال از کثرتی یگانه چه می‌گوید؟

ما این حقیقت متکثّر را چون ناودان و بادبزن دیدیم
آه این طناب کوته اگر فیل است، آن چار استوانه چه می‌گوید؟

در نامِ فیل، فیل نمی‌گنجد از لفظِ فهم، فهم گریزان است
از لفظ، لفظِ لفظ اگر خالی است، پس این کتابخانه چه می‌گوید؟

ما دلقکان دست زبان را عقل از پی‌روان مکتب خود پنداشت
خرخنده‌های جمجمه‌ات ای مرگ زین جهل جاودانه چه می‌گوید؟

ای فیلسوف خنده اگر جدّاً فصل میان آدم و حیوان است
از اخم و تَخمِ خویش چه می‌فهمی؟ آن دست زیر چانه چه می‌گوید؟

من تخته‌بندِ واژه‌ام و از عشق جز عین و شین و قاف نمی‌فهمم
در وصف هیچ، هیچ‌ترین شاعر در عسرت زمانه چه می‌گوید؟

انشای ما قفس‌نفسان این است بی عشق و علم و ثروت و آزادی
مرغی که قوت غالب او مرگ است در وصف آب و دانه چه می‌گوید؟



 " بهمن بنی‌ هاشمی"

برآستان جانان (بهمن )بنی هاشمی

۩۩۩ ☫ برآستان جانان (بهمن )بنی هاشمی ☫ ۩۩۩  

دنیای من اگر که فراذهنی‌ست، پس من در این میانه چه می‌گوید؟
بودن بدون واژه فقط وهم است این وهم بی نشانه چه می‌گوید؟

من قبل واژه هیچ نبودم هیچ هیچی بدون واژهٔ هیچ اما
آتش بزن به هیچ و بگو آتش بی شکل و بی زبانه چه می‌گوید؟

چشمم بدون ذهن چه می‌بیند؟ ذهنم بدون واژه چه می‌فهمد؟
از واژه غیر چیز چه می‌زاید؟ این چیز بی‌کرانه چه می‌گوید؟

ای چیز! ای تداعی نامعلوم! ای چیز! ای وسیع‌ترین مفهوم!
چیز تو ای دلالت ناپیدا بی عذر و بی بهانه چه می‌گوید؟

شیرِ درونِ بادیه پاسخ داد: "انگور با عنب مترادف نیست"
یعنی ببین که واو، الف، ح، دال از کثرتی یگانه چه می‌گوید؟

ما این حقیقت متکثّر را چون ناودان و بادبزن دیدیم
آه این طناب کوته اگر فیل است، آن چار استوانه چه می‌گوید؟

در نامِ فیل، فیل نمی‌گنجد از لفظِ فهم، فهم گریزان است
از لفظ، لفظِ لفظ اگر خالی است، پس این کتابخانه چه می‌گوید؟

ما دلقکان دست زبان را عقل از پی‌روان مکتب خود پنداشت
خرخنده‌های جمجمه‌ات ای مرگ زین جهل جاودانه چه می‌گوید؟

ای فیلسوف خنده اگر جدّاً فصل میان آدم و حیوان است
از اخم و تَخمِ خویش چه می‌فهمی؟ آن دست زیر چانه چه می‌گوید؟

من تخته‌بندِ واژه‌ام و از عشق جز عین و شین و قاف نمی‌فهمم
در وصف هیچ، هیچ‌ترین شاعر در عسرت زمانه چه می‌گوید؟

انشای ما قفس‌نفسان این است بی عشق و علم و ثروت و آزادی
مرغی که قوت غالب او مرگ است در وصف آب و دانه چه می‌گوید؟



 " بهمن بنی‌ هاشمی"