مثنوی : خلدستان طریقت +کوی بهشت ...اصل:( خلدستان طریقت) روایت

۩۩☫ از (طریقت)مثنوی پیوسته شد ☫۩۩

راویان گفتند دزدی نابکار
رفت تا دزدی کنددر شام تار

گربه سان او بر سر دیوار شد
نرده‌ اش افتادوُ او هم دار شد

از قضا هم نرده هم دزد پلید
ماجرا را رنگ دیگر شد پدید

دزد محکم خورد بر روی زمین
گشت خون‌آلود، از پا تا جبین

چونکه از آن نرده ناراضی برفت
لنگ لنگان تا برِ قاضی برفت

چون به قاضی گفت شرح نرده را
قلب قاضی ریش شداین پرده را

گفت: می‌باید شود بالای دار
صاحب آن خانه‌ی بی‌اعتبار

آوریدش تا بپرسم کاو چرا
کرده بر این فرد بیچاره جفا

پس بیاوردند صاحبخانه را
آن ز قانونِ نوین بیگانه را

چونکه قاضی خواند متن دادخواست
گفت: ای قاضی مگو چون ناروا ست

نیست تقصیر من برگشته بخت
چوبِ نَرده خُب نبوده خوب سخت

باید آن نجّار آید پای دار
چونکه چوب سست بنموده بکار

گفت قاضی: حرف او باشد درست
باید آن نجّار را فِی‌الفور جُست

گزمه‌ها رفتند و او را یافتند
زود سوی محکمه بشتافتند

مثل مرغ گیر کرده بین تور
در عدالتخانه بردندش به زور

کرد قاضی چپ نگاهی سوی او
از نگاهش گشت سیخ هر موی او

گفت: ای نجّار، مُردن حقّ توست
نرده می‌سازی چرا با چوب سست؟

گفت آن نجّار: هستم بی‌گناه
در قضاوت می‌نمایی اشتباه

چوب سُست و بد کجا بردم به کار؟
بوده جنس نرده از چوب چنار

لیک وقتی نرده را می‌ساختم
چون به محکم‌کاریش پرداختم

ماهرویی کرد، از آنجا عبور
جامه بر تن داشت همرنگ سمور

بس لباسش بود خوش‌ رنگ و قشنگ
از سَرم رفت هوش و از رُخ رفت، رنگ

چونکه من هم شاکیم، بنما جواب
گو بیاید او دهد ما را جواب

با نشانی‌ها که آن نجّار داد
گزمه‌ ای آورد او را همچو باد

دید قاضی وه چه زیبا منظرست
راستی کو دلربا و دلبر ست

گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
مایه‌ی اخلال در هوش و حواس

دانی از نجّار بُردی آبرو
میخ‌ها را جابجا کرده فرو

زان لباس نو که بر تن کرده‌ ای
خلق را درگیر با هم کرده ای

در جواب او بگفت آن ماهرو
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

از قد و اندام و چشمان و دهان
بنده هم هستم مثال دیگران

گر لباسم اندکی زیباتر ست
پاسخش با مردمان دیگرست

رنگرز اینگونه رنگش کرده است
بیشتر از حد قشنگش کرده است

گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
رنگرز را، زود اینجا آورید

پس در آن دَم گزمه‌ها بشتافتند
رنگرز را در پسِ خُم یافتند

گزمه‌ ای سیلی بزد بر گوش او
جَست برق از گوش و از سر هوش او

گزمه‌ ای آنقدر گوشش را کشید
تا به نزد قاضیِ عادل رسید

چون سلام از رنگرز قاضی شنُفت
«نه» جوابش داد، با فریاد و گفت:

جامه‌ی نسوان ملوّن می‌کنی؟
بنده را با دزد دشمن می‌کنی؟

هیچ میدانی طناب و چوب دار
هست بهر گردنت در انتظار؟

رنگرز با این سخن از هوش رفت
بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت

گفت قاضی: زود بالایش کنید
حکمِ من حکم است،اِجرایش کنید

گزمه‌ها بردند او را پای دار
تا بماند عدل و قانون پایدار

رنگرز را روی کرسی داشتند
مدعی را در سخن وا داشتند

داد زد: ای گزمگان، ای نابکار
گردنش بالاتر است از چوب دار

گزمه چون اعدام را دشوار دید
بی تأمّل تا برِ قاضی دوید

گفت: قربانت شوم، این بی‌تبار
کلّه‌اش بالاتر است از چوب دار

گفت قاضی: بردی از ما آبروی
زودتر یک فرد کوته‌تر بجوی

رنگرز پیدا نشد، یک رنگکار
یک نفر باید شود بالای دار

زودتر معدوم کن یک زنده را
تا که بربندیم این پرونده را

آری آن پرونده اینسان بسته شد
از(طریقت)مثنوی پیوسته شد

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم

از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند


۩#خــُلدستان طریقت( صفحه جدید )۩#محمد مهدی #طریقت

ادامه نوشته

کوی بهشت ...اصل:( خلدستان طریقت) روایت:چشم

۩۩۩ ☫کوی بهشت ...اصل:( خلدستان طریقت) روایت ☫ ۩۩۩

یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم!

گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: به چشم!

گفت: یار ، از غیر ما پوشان نظر، گفتم: به چشم!

وانگهی دزدیده در ما می نگر، گفتم: به چشم!

گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان

سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر با ما سخن داری، بچشم دل بگو

تا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: به چشم

اعدام شده‌اند باغبان‌ها،در این برزخ پاییز،
هراس هجوم گرگ‌های آینده از برف‌های پشت کوه را می‌زی‌ام.

سیرچشمم، فقر از تحصیل دنیا داشتم
باد وُ باران را ز روی سطح دریا داشتم

پیش پا دیدن نمی آید ز من چون گردباد
از خس وُ خاشاک چون دامان صحرا داشتم

بی‌نیازی از خور وُ خوابست حیرانی مرا
بیخودی کرده‌‌ست از اندیشه‌ بُرنا داشتم

فکر او دارد ز یاد دیگران غافل مرا
مکر او کرده‌ست ،چون صغرا وُ کبرا داشتم

بی‌کسی روی مرا از مردمان گردانده است
یوسفی درمانده ،معشوقی زلیخا داشتم

چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گل‌های رعنا داشتم

با وجود صد هنر بر نظم خود دارم نظر
بال طاووسی تمنّـا از سهیلا داشتم

برده شیرین‌کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارلیلا داشتم

برنگردانم ورق چون دیده‌ی قربانیان
حیرت سرشاری از گاه تماشا داشتم

می‌برد بی‌طاقتی از بزم خود بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا داشتم

اصلِ:(خُلدستان طریقت)رفتن کوی بهشت
فکرت اندیشه‌ی عقبا ز دنیا داشتم،
کشاورزان کوچ کرده‌اند.
از پس تابستان آتشبار آزگار،
زمستانی خواهد آمد،
سوزان و قحطی‌زا و مهلک.

خــُلدستان طریقت(شعار:آذز )۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته

اصل: (خُلدستان طریقت)رفتن کوی بهشت

۩۩۩ ☫کوی بهشت ...اصل:( خلدستان طریقت) روایت ☫ ۩۩۩

اعدام شده‌اند باغبان‌ها،
کشاورزان کوچ کرده‌اند.
از پس تابستان آتشبار آزگار،
زمستانی خواهد آمد،
سوزان و قحطی‌زا و مهلک.

در این برزخ پاییز،
هراس هجوم گرگ‌های آینده از برف‌های پشت کوه را می‌زی‌ام.

سیرچشمم، فقر از تحصیل دنیا داشتم
باد وُ باران را ز روی سطح دریا داشتم

پیش پا دیدن نمی آید ز من چون گردباد
از خس وُ خاشاک چون دامان صحرا داشتم

بی‌نیازی از خور وُ خوابست حیرانی مرا
بیخودی کرده‌‌ست از اندیشه‌ بُرنا داشتم

فکر او دارد ز یاد دیگران غافل مرا
مکر او کرده‌ست ،چون صغرا وُ کبرا داشتم

بی‌کسی روی مرا از مردمان گردانده است
یوسفی درمانده ،معشوقی زلیخا داشتم

چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گل‌های رعنا داشتم

با وجود صد هنر بر نظم خود دارم نظر
بال طاووسی تمنّـا از سهیلا داشتم

برده شیرین‌کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارلیلا داشتم

برنگردانم ورق چون دیده‌ی قربانیان
حیرت سرشاری از گاه تماشا داشتم

می‌برد بی‌طاقتی از بزم خود بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا داشتم

اصلِ:(خُلدستان طریقت)رفتن کوی بهشت
فکرت اندیشه‌ی عقبا ز دنیا داشتم

خــُلدستان طریقت(شعار:مُحرم)۩محمد مهدی طریقت <<خطبه دوم

ادامه نوشته