ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب
کی طربناک شود گر نرسانیش به لب

عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت این‌که بوَد زندگی این است عجب

زرخرید تو بوَد یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب

طلب نقطه‌ی موهوم دهانت کردم
خِردم گفت که آنجا که نباشد مطَلب!

عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب

عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است برِ عشق چو طفل مکتب

ز قلندروَشی است این سر و پا برهِنگی
کفش و دستار به مِی جمله کز او شد امشب

سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب

اهلِ میخواره که در دیر شرابش قوت است
قربتِ اهلِ (طریقت) به جهان شُــد مشرب .