۩۩☫ اشعار      (طریقت) امرداد ۩۩۩ 

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

حاضر شده اید نسل ما جان بِکَند
در باور خود  درون   میدان بِتَند
می تاخت اگر جوان به:بی فکری‌تان
از معده برامتداد راهت بدمَد

حاکم شده ای شهید در خون بتپد

راضی شده اید نسل ما کُوفته شد 
در باور خود به کفر میدان بدهد.
پس مرگ برین همآره:بی فکری‌تان
چون جامعه ی ادیب  تاوان ندهد

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

 ۩خــُلدستان طریقت (صفحه  اول مرداد  )۩۩️✍  محمّدمهدی طریقت      

 

 

 ۩۩ ☫برآستان جانان (طریقت )اسماعیل ادیب خوانساری ☫۩۩

مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست

 

من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمه‌اش وای، آب‌خوردش از جنون
دانه‌اش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهوارۀ جنبانِ شک

 

لانه می‌جنبد ز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش می‌خراشد جانِ مرغ
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی

 

من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او
او ز شب در وای و شب دل شاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی می‌زند در قعرِ آن
گاه وایی می‌کشد از سوزِ جان
 

خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود

 

وای اگر تابد به زندان بانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!

 

من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریای ام کشانَد بازپس.

 

گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بی‌پایان وطن!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امیدوارم! همچو شیر!

 

خود نه از امید رَستم نی ز غم
 دست‌وپایی می‌زنم من بیش وُ کم

 

من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست
نی غمم جان است وُ نی پروای نام
می‌زنم وایی به ظلمت، والسلام

 برآستان جانان (طریقت )اسماعیل ادیب خوانساری