۩۩☫( طنز (فرزانه )گفتگو(خلدستان طریقت ۩۩۩

اساسی‌ترین عنصر هرم جامعه «وجود انسانِ سالم»از لحاظ فرهنگی متولی اجتماعی کردن عناصر و انتقال دانش به آنها آموزش و پرورش است. اجتماع یعنی فعالیت های عناصر برای خودشان و اطرافیان ضرر و زیان نرسانند و مشکل سازنشوند برای خودشان و حتی مساله حل‌کن باشند و مسائل خودشان و جامعه را حل کنند. این همان رسالت وجودی انسان است که مسئله حل‌کن و روش حل مشکل را بدانند و صاحب ایده و راهکاربرای جامعه باشند به مصداق . «اِنی جاعل فِی الارض خلیفه»*عبدی اَطعنی حتی جعلک مثلی اِنا اقول کن فیکون، اَنت تقول کن فیکون*اگر نرم‌ها و هنجارها و ارزش‌های مورد قبول و قوانین عمومی را رعایت کند قطعا به خود و دیگران ضرر نمی‌رساند و امنیت ایشان تامین خواهد شد.انسان با درد، رنج، مشکل، مساله و چالش زیبا نیست حرمت و جایگاه نداره، بلکه انسانی حرمت و جایگاه داره که فرمول گذر از رنج و دردها را ارائه بده و این همان انسانیت اجتماعی است که دغدغه حل مسائل خود و جامعه را دارد و به مصداق« کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته» عمل می‌کند.

برای اجتماعی شدن آموزش و پرورش نیاز به همراهی والدین و سایر نهادهای بنیاد خانواده ،شهرداری ،شهربانی ،قوای سه گانه (مجلس ، دولت، قانون گذار) می بایست دست به دست یکدیگر برای ارتقاء آینده جامعه رسالت وجودی انسان را در همه ی جوانب مَدنظر قرار دهند تا وجود انسان سالم جامعه جهانی را تحت تاثیر قرار دهد .


***

زینبی گفتا :خدایش را چنین

چندسالی ماندگارم در زمین

در جوابش :داد آن پروردگار

نیم قرن دیگری داری قرار

زینب ازفرصت بسی شادان شدی

رو بسوی زینت وُ حرمان شدی

پوست ازصورت کشیدی پشت گوش

عابران را بردی از کف عقل و هوش

نخ نما کردی دو ابرو چون کمند

دادی پیکان را ستاندی سمند

تیر مژگان را نمودی در کمان

رنگ مورا مثل شب شد بی گمان

با دو تا سرخاب لُپ های درشت

صورتش سرخ آمد وُ شد رو به رُشت

یک تتو بر ابروان ، خالی بلب

اهل آبادی همه در خوابِ شب

آن لب سرخ خدایی شد لبو

در هوسرانی شده مثل هلو

چاله زیبای زیر چانه اش

میبرد دل را بسوی خانه اش

آن دماغ گُنده ی همچون چُماق

شد بدست چون طبیبی پاک داغ

گونه را ماساژ داد وُ مشت وُ مال

تا شدی فرزانه ای کم سن و سال

روز دیگر ناگهان افتاد و مُــرد

از بزکهای خودش سودی نبُــرد

بردنش باگریه او را در بهشت

عاقبت در خشت باشد سرنوشت

رفت در نزد خدا با صد گله

گفت برای بنده بنهادی تله؟

پس چه شد آن وعده ی پایندگی

از چه افتاد م باین در ماندگی

حق بفرمودش توئی خیر النساء؟

پس چه شد آن سمعک و چوب عصا

اشتباهی گشته در کار اَجل

بی سبب افتاده ای تو در هچل

گفته بودم آنکه سیرت را نکوست

آورند اینجا پی دیدار دوست

گول صورت خورده این شیخ اَجل

زین سبب نامت شده در این غزل

گر نمی کردی چنین ناز آفرین

زنده بودی مدتی اندر زمین

ماهتابی ، آفتابی نازنین

آرزو کردم تورا در واپسین

آفرین ،برنازِ ناناز آفرین

سوی رب العالمین شد آخرین