سرحلقه شریعت خود بیقرار هستی
خضر: اَر تورا نخوانم آب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم چون ماندگار هستی
فاروق چون نباشی چون از فراق رستی
قارون چون نباشی چون یار غار هستی
اکنون تو شهریاری کو را غلام خوانم
اکنون به تخت شاهی کز غم نزار هستی
در گلشن تعلق صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی هم لاله زار هستی
در" وَاِن یکاد "مطلق گاهی تو میزدی ره
اکنون نعوذبالله چون پرخمار هستی
آنگه فقیر بودی بس خرقهها ربودی
پس وای بر فقیران چون ذوالفقار هستی
هان بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را چون نوبهار هستی
از رستخیز بگذر چون رستخیز بگذشت
هم از حساب رستی چون بیشمار هستی
از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا
کشتی نشستگان رادریا کنار هستی
ای جان بر فرشته از نور حق سرشته
ای چلچراغ رهوار در اختیار هستی
غم را شکار بودی بیکردگار بودی
چون سازگار گشتی باکردگار هستی
گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی
عذرت نمی پذیرم چون گلعذار هستی
نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسدهمی زان چون از کبار هستی
سرحلقهء (طریقت) در حلقه خموشان
سرحلقهء خموشان چون گوشوار هستی
***
آهسته شب ها بی کسی پیوسته آغوشم کند
آوارگــی، دیوانگـــی همسـایـه بر دوشــم، کند
از ماجرای دوستی : صدها هزاران داستان
در هر هزار وُ یک شبی القصه در گوشم کند
آید زِ آن آغوشِ دور آن عطر پیراهن فروش
آن عطر پیراهن سروش هردَم سیه پوشم کند
هردم سیه پوشم ولی! از عشق مدهوشم، ولی
از دست نسرین ماه وَش چون سرکه در جوشم کند
خواهی جوابم را بده، خواهی جوابم را مده
من یک تماس خسته ام ترسم فراموشم کند!
از این که نسرین وَش توئی از غصه فرهادم هنوز
حافظ (طریقت) روز وُشب سعدیِ مغشوشم کند
***
شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرقِ خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد
بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم*
چراشب آشیان زده، چکاوک شکستهپر
مرا به خانه ام ببر کجاست؟، خانهام ببر
کسی به یاد عشق نیست، کسی به یاد یار کو ؟
از آن تبار خودشکن تو ماندهای دیار کو؟
از این چراغ زندگی از این بر آب ساختن
از این سیاه کشتن و از این سرآب ساختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانهام ببر که شهر، شهر یار نیست
مرا به خانهام ببر ستاره نغمه ساز را
سکوت نعره میزند که شب ترانهساز را
مرا به خانهام ببر که عشق در میانه است
مرا به خانهام ببر اگر چه خانه، لانه است
از این شرار مردگی از این مثالِ سوختن
از این پَر پرندگی از این قفس فروختن
بدون عشق کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانهام ببر که یار شهر یار نیست
***
خــُلدستان طریقت(حکایت :مغشوش)۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم 
