۩۩۩☫برآستان جانان/ حافظ (طریقت) لطیفه ۩۩۩

نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید

فغان که بخت من از خواب در نمی آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگی ام در نظر نمی آید

قد بلند تو تا به بر نمی گیرم

درخت کام و مرادم به بر نمی آید

مگر به روی دل آرای یار ما ور نی

به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

کز آن غریب بلاکش خبر نمی آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود که یکی کار گر نمی آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهش به سر نمی آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه ی زلفت به در نمی آید

***

پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟ پدر گفت: من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم. پسر کوچک، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.
پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد: تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو است.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن یکدیگر کردند .. پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین، بچه‌های بی تربیت. تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده‌ام.

ایرنا کاخ کرملین سه شنبه شب در بیانیه ای نوشت : رهبران روسیه، آلمان و فرانسه در قالب یک کنفرانس ویدویی به وضوح از حفظ و اجرای برنامه جامع اقدام مشترک در مورد برنامه هسته ای ایران و هماهنگی بیشتر مراحل در این راستا گفت و گو کردند.کاخ الیزه نیز در بیانیه ای اعلام کرد که امانوئل مکرون و ولادیمیر پوتین روسای جمهوری فرانسه و روسیه و همچنین آنگلا مرکل صدراعظم آلمان به توافق برای انجام اقدام هایی در مورد توافق هسته ای دست یافتند.

براساس بیانیه کاخ الیزه، رهبران سه کشور در جریان یک ویدئو کنفرانس توافق کردند که اقدامات خود برای بازگرداندن ایران به پایبندی کامل به تعهدات بین المللی اش در سریعترین زمان، هماهنگ کنند.

برجام، شامل لغو تحریم ها در ازای محدود کردن برنامه هسته ای ایران، در سال ۲۰۱۵ امضا شد. با این حال، در ماه مه ( اردیبهشت - خرداد) ۲۰۱۸، ایالات متحده از این توافق خارج شد و تحریم های سخت علیه تهران را بازگرداند.

ایران نیز به نوبه خود در سال ۲۰۱۹ کاهش تدریجی تعهدات خود در این توافق نامه را اعلام کرد.

مسجدسلیمان کنونی می گوید*
*در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بی‌نظیرند و در شجاعت کم‌نظیر* .‌
*در لشکرکشی به آن دیار ، به پارسوماش.رسیدیم*
*شب شد و در دامنه‌ی کوهی اردو زدیم*
*شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم*
*که نزدیک اتراقگاه لشکر در میانه‌ی کوه ، آتشی افروخته دیدم که نظرم را جلب کرد
با همراهان بدان سوی رفتیم
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشسته‌ی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود
کلاهی نمدین وبلندمشکی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود،کلاهش نظرم را گرفت،درودش دادیم
جواب داد
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، می‌مانَد...
نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت .
کنایه‌اش رنجورم کرد
خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا
می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشسته‌ام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلی‌ست و تورا ، شمشیری
بسیار پخته سخن می‌گفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .
از احوال پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه می‌بیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .
در کلامش تهدید بود
با نیش خندی گفتم : صبح معلوم می‌شود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .
لختی نشستیم و از کاسه‌ی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .
صبح ، همهمه‌ی سپاه ، مرا بیدار کرد
از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟
پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را برده‌اند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند
شخصی با احترام آمده بودومارا
با سپاهیان ، دعوت نمود وگفت ما را سرجنگ با هموطن نیست. با پایِ برهنه ، به سمتِ مکانگاهشان روان شدیم .
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود

چون گدایان و درماندگان به لامردون کدخدا رسیدیم که دروازه‌ اش چوبین بود
خانه‌باغی وسیع ، که نهری درمیان و پُر از درختانِ میوه بود و میوهای رسیده آن آویزان بود .
در ایوانِ خانه‌ای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم می‌گفت ، گفت : بفرمائید .
تعدادمان زیاد بود
من و همراهان به آنها درود فرستادیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابه‌ی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت ومشخص بودبرای پذیرایی ما آماده بودند وبه همان ترتیب به همه ی لشکریانم احترام میشدجوری که سپاهیان ما باخیال راحت در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ می‌گذشت ، دست و صورت شستند .
سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
همانگونه که گفتم از قبل سالن‌های آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود
در محوطه‌ی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود
از من و از سپاهیانم به خوبی بامیوه وکباب ونان تیری ودوغ پذیرایی شد
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک می‌شد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر می‌شناختم هرچند با این سپاهی که به همراه داری می‌شود شناخت
آنان سخنشان را با هنر بیان می‌کردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب می‌فهمیدم
ولی با مهمان‌نوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم
گفتم : شما که این همه لطف کرده‌اید کلاهی هم بدهید .
دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایه‌ی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .
این مردمان که بختیاری ولربزرگ نام داشتند در کلام و مقام ، بی‌نظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همه‌ی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم
و گیوه‌ی خاصی که جلوی پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت می‌برد .
از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطه‌ی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشاره‌ی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی اصیل عربی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله می‌کنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان می‌دهیم و تاجش هدیه می‌کنیم .
تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد .

آنجابودکه فهمیدم فردی که شب قبل دیده بودم ، خود خان بود که با شجاعت به دیدار من آمده بود....

می‌گویند همین علت موجب شده بود کریم‌خان لقبِ *وکیل‌الرعایا* را برای خود برگزیند .

ملتی که تاریخ کشورش رانداند مجبور به تکرار آنست