برآستان جانان (طریقت )عنوان (غزل) سیاسی (اقتصادی+جمعه =تعطیله
اتّحـاد است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نـگاه راه افتاد
می دَوَد تُتد چشمِ غمگینی روز گاری سیه«سیاه» افتاد
روزگاری که حوضِ ماهیها بی سر و پابدون شرح وصال
حال وُ روزِ جنازه ی سنگین ماهتابی میانِ ماه افتاد!
هوس وُ عشق از دل ما بُرد ، نوبت یک سری گِدا رو شد
هرکه دستار بر سرش دارد : عشق را معنیِ گناه افتاد
خواستم انتهای باده خوری،نظم باشم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز می گویم : چاهکن در میان چاه افتاد!
عاشقان چون دوندهء گیج اند، گاه در راه مانده می افتند
عاشقی پشتِ خطّ پایانی از لـبِ پرتگاه گاه افتاد
دست میلرزد ازنگاهی چند،عقل شک می کند به شاهنشاه
راه، چاهست ! چاه گودالی ! شاه اینجا ، به اشتباه افتاد!!
مثل کابوس دردناکی چند شخصیت های واقعی دارد
می رود سمت ِ دور آگاهی ، می دود سوی ِ آه!،شاه افتاد
زندگی ایستگاه غمگینی ست اوّل جاده های بارانی
گر بدانی (طریقت) این باده ، اتوبوسی سریع راه افتاد
ناپرهیزی: از پنیر و مرغ و ماهی طنز شد
سیرخوردن از ریا باشیخ واهی طنز شد
آن چنان دور از خِرَد باشد که در قرن اتم
حق بجانب با رِدای کذب گاهی طنز شد
در پگاهِ صبح دیگر تیر بارانش کنند
هر که افشا می کند ازداد خواهی طنز شد
مظهرِ تاریکی از ضرب المثل خواهی هنوز
این زغال از رو سفیدی چون سیاهی طنز شد
می دهد فرمانِ قتلِ معترض ها را ولی
روی منبر اعتراف از بی گناهی طنز شد
آن که با زهد و ریا لم داده بر جایِ خدا
در خیال خامِ خود کاری الهی طنز شد
ماجرا پایان ندارد مصلحت باقی هنوز
تااَبد بیزارم از شیخی که شاهی طنزشد
***
آمدی در کوچه دیدم بی وفای خویشتن
بی وفا گُم کرده ام : من دست وُ پای خویشتن
با شتاب از انجمن میرفت وُ وحشت کرده بود
وحشت ازمن شسته روی دلربای خویشتن
لیلی ام مهتابگون در گلبنی از شرق بود
شامِ شرق آورد مشکینجامههای خویشتن
با مُحبّـت بود وی با خواهر کوچکترش
دل بدست آورده : وی با خندههای خویشتن
میدرخشید از میان تیرگیها دامنش
چون تکان میداد زلف مشکسای خویشتن
گفته بودم در غزل باید فراموشش کنم
دیدمش از یاد بردم گفتههای خویشتن
باچه ذوق وُ اضطرابی ،با چه مشکلحالتی
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویشتن
تا به من نزدیک شد، گفتم سلام ای آشنا
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویشتن
کاش نشناسد مرا آن بیوفای دروه گرد ،
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویشتن
دیدم ،آمد در غزلهای (طریقت) جلوه کرد
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویشتن
![]()
شاهدِ معجزه ات فـاصلـه اندک بشود
اندک اندک لب من روی لبت حک بشود
هـرشب ازکوچه ی مهتاب وُحوالی گذرم
بیگمان دختر همسایه پر از شک بشود
نکندسنـگِ سر بافه ی من گُم بشود
گُمشدن باعث نابودی مَدرَک بشود
آخر الاَمر کسی بوی تو را حس بکند
ناگهان دعوت اُردک به ولنـجک بشود
آن قَدر ناز کنی ناز کنی غمزه کنی
ناز تک تک بشود لانه لک لک بشود
در بهاران کــه بهـار آیـد و باران آید
روسری پس برود تُوی دلم لک بشود
شاعرِ شـــعرِ (طریقت) بـــسراید غزلی
بعدازآن هرچه کتابست همه فَک بشود
۩۩۩ ☫ برآستان جانان (طریقت )عنوان (غزل) سیاسی (اقتصادی ☫ ۩۩۩
انجمن میگسترام با سخندانی که نیست
فقر آمد ، انجمن کو دین و ایمانی که نیست
عامل این نابسامانی که هست از اتحاد
میروم پنهان کنم پشم پشیمانی که نیست
گشته ام بالا و پایین شهر را شب با چراغ
بس ملول از دیو و دد پبودم زِ انسانی که نیست
دردها را میکشم با خود به هر سو تا مرض
درد بی درمان مجو دارو و درمانی که نیست
بر سر پیمانه در میخانه هنگام ظهور
میرسد پیر مغان با عهد و پیمانی که نیست
روزهای جمعه در مهمانی مادر عیال
همچو مریم بیگمی خان بر سر خوانی که نیست
روز پیری تا که صرفٍ هضم من آسان بود
میجَوم هر لقمه ای را زیر دندانی که نیست
کشک و بادمجان ،فسنجانی اگر قسمت نشد
در ازای مرغ بریان و فسنجانی که نیست
از خوش اقبالیست شاید هرکه میبیند به خواب
سفره ای گسترده از آلاء الوانی که نیست
زیر کرسی میچپم هر شب کنار همسرم
در هراس از برف و بوران زمستانی که نیست
یار را دیدم سلامش کردم و گفتا علیک
گفتمش قربان پاسخ گفتنت جانی که نیست
غبغبش در کف لبش بر لب دلم را یافتم
همچو یوسف در ته چاه زنخدانی که نیست
گفت ادب را از چه کس آموختی؟ازبی ادب؟
گفتمش: لا ، بوده ام شاگرد لقمانی که نیست
دیده ام در هیئت دولت که از مافوق خود
هر وزیری میبرد فی الفور فرمانی که نیست
مملکت را منقبت گویی فزون شد جملگی
شیخ شد جویای مداح و ثناخوانی که نیست
فتنه سر برکرد از هر سوئی و شاعر ساختند
شعر میگویند بهر چشم فتّانی که نیست
در هجوم نرّه دیوان گشت مفقودالاثر
خاتم امنیّت از دست سلیمانی که نیست
مختلسها را پس از ابلاغ حکم دادگاه
بردهاند اغلب ازاین زندان به زندانی که نیست
با شرارتها که حکام خزان جا میکنند
در زمستان دفن میگردد بهارانی که نیست
بر سر هر کو نمک خورد و نمکدان را شکست
پیر ما فرمود بشکن آن نمکدانی که نیست
پتک آقازادهای خواهی اگر باشی بکوب
کلّه ای یکضرب بر ماتحت سندانی که نیست
نوچه های داش مشدی های طهران غیب شد
چاه ویل خویش را در چاله میدانی که نیست
ماده خرها هم بر این عهدند با کشف حجاب
بر عبا وُ بر ردا کرده پالانی که نیست
دل تمنای گلستانهای دیروزی نمود
بردمش گرمابه در رؤیای کاشانی که نیست
خار در دشت و دمن رویید و از حسرت نصیب
سر گذارد روی دامان گل افشانی که نیست
قشم را کردند کیش و خوف دارم تن کنند
چین و ماچین در خلیج فارس تنبانی که نیست!
از مسلمانی در این موطن به جا ماندهست نام
زرخرید بوذرش کردند سلمانی که نیست
شیخ کذّابان عالم گر فریدون هم بود
همچو ضحاکاست رستم مردِدَستانی که نیست
در کهنسالی شمار صیغه کردنهایشان
میکند غرق خجالت شیخ صنعانی که نیست
میروم از تصفحه ی تاریخ تــا عهد قجر
مینشینم بر در کاخ گلستانی که نیست
در تلاطم کشوری داریم با خلقی نزار
مرد و زن در آرزوی لعل خندانی که نیست
یک طرف قحط الرجال وُ یک طرف درد و بلا
مرگ بر ملت مسلط گشته طغیانی که نیست
روس منحوس است و اقدام تزار از بهر جنگ
فتحعلیشاه است با فتح نمایانی که نیست
انقلابی میرسد از راه بغداد و فغان
نام آن مشروطه با بخت درخشانی که نیست
مجلس شورای امنیت بنابر مصلحت
وضع قانون میشود با قصد عمرانی که نیست
متن قانون اساسی مادّه ،کرده تبصره
لازم الاجراست اما خود تو میدانی که نیست
انقلابی میرسد از راه اسهالی نشان
با هزاران وعدهی پیدا و پنهانی که نیست
خضر فرّخ پی رسد از راه و بخشد زندگی
با نثار جرعه های آب حیوانی که نیست
آرمانشهری که دادش مژده حرمانشهر شد
با ندانمکاری انصار و اعوانی که نیست
غرق نعمتهای گوناگون در عهده ازل
نابسامان تا ابد با وضع سامانی که نیست
گور میلیونها نفر را کنده ایم اما نخست
مرگ اینک بر سر ناز است فراخوانی که نیست
با فشار اقتصادی ذیل انواع فساد
ما فنا گشتیم و میگویند : بحرانی که نیست
با امیران معاصر جنگ ها کردیم سخت
تا که جاویدان بماند ملک ایرانی که نیست!
از(طریقت) بوده ام خرسند :عنوان غزل
حالیا درین غزل دارای عنوانی که نیست
۩خــُلدستان طریقت(غزل بازنشستگی )۩محمد مهدی طریقت ↘<<خطبه دوم


۩۩۩ ☫ شاعر شعر (طریقت)تشنگی را آفرید ☫۩۩۩
۩۩۩ ☫ خــُلــِدستان طریقت ☫ ۩۩۩